
11-20-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سه تار
نويسنده : جلال آل احمد
5
وداع
قطار، صفیر کشان از تونل خارج شد .دور کوچکی زد ودر ایستگاه
«چم سنگر»از نفس افتاد.
چهارم نوروز بود .آفتاب درخشان کوهستان ، گرم ومطبوع بود.
پشت ایستگاه ، رود خانه در زیر پل می غرید وکف کنان می گذشت.
ایستگاه در دامنه ی تپه ای که رود خانه در پای آن می پیچید قرار
داشت.ودرآن دورها -به سمت جنوب -چشم اندازی بسیار زیبا ، تا
آنجا که در زیر پرده ای از مه لطیف بهار محو می شد، هویدابود.هنوز
در تنگه ها و ته دره های اطراف ، برف نشسته بود وسفیدی می زد.
خورشید تازه از لب کوه با لا آمده بود .چمن ها که از باران دیشب
هنوز تر بود ، می درخشید .همه جا می درخشید .همه چیز پرتو مخصوص
بهاری داشت ، مگر کلبه ی انان ...
در دامنه ی تپه ، نزدیک رودخانه ، کلبه ی گلی آنان روی خاک خیس
ونم کشیده ی کنار رود خانه ، قوز کرده بود وانگار پنجه های خود را
به خاک فرو برده بود ودر سرازیری آن جا خود را به زور روی تپه نگه
میداشت.باران سر و روی آن را شسته ، شیارهای بزرگی در میان کاگل
طاق ودیوار آنبه وجود آورده بود وشاید در داخل دخمه ، همان جایی
که افراد آن خانواده ، شب سر به بالین می نهادند ، چکه می کرد .
یک بز کوچک ، در کناری ، زمین را بو می کرد ودو خروس به سر و
کول هم می پریدند .بچه های آنان ، کوچک وبزرگ ، دسته های کوچکی
از بنفشه های ریز کوهی وشقایق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند
و در اط راف قطار می پلکیدند ودایم مسافرین را به خرید هدیه های ناچیز
نوروزی خود دعوت می کردند.
همه برهنه بودند .پا های لخت آنان در آب بارانی که در گوشه وکنار
جمع شده بود فرو می رفت وآنانی که دایما سر خود را به طرف
پنجره های قطار ، با لا نگه داشته بودند ، هر دم به سکندری رفتن تهدید
می شدند.
کسی به دسته گل های ناچیزشان توجهی نداشت .هر کس دسته گل
بزرگ تر وبهتری از صحرای خوزستان ، از ایستگاه های اندیمشک و
اطراف آن ، تهیه کرده بود.عطر تازه ی نرگس های پر گل که از پشت
شیشه ی هر اتاق قطار پیدا بود، هوای آن جا را نیز خوشبو ساخته بود.
بچه ها در پای قطار می دویدند وپشت سر هم متاع خود را عرضه
می داشتندو در حالی که (ق)را از مخرج (خ)ادا می کردند ، بهای گل
ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند وبی شک اگر
قطار معطل می شد ، به ده شاهی هم می رساند.
رفیق هم اتاق من، شکم بزرگ خود را لب شیشه ی قطار گذاشته بود و
درحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود ، گویا حساب
صدقه هایی را می کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به این وآن داده
است.
همو ، دیشب که از تکان بیجای قطار ، بی خوابی به سرش زده بود و
شاید برای اولین بار در عمرش یک شب بی خوابی می کشید ، داستان سفر
اخیرخود را به فلسطین وسوریه برای ما، هم اتاق هایش ،تعریف می کرد.
از این سفر دور و دراز چهار ماهه ، جز مرکبات عالی ودرشت فلسطین چیز
دیگری را به یاد نداشت که برای ما نقل کند .و در هر جمله اش ، چند بار
ذکر پرتقال های ملس حیفا دهان انسان را آب می انداخت.
من با او از دبیرستان آشنایی داشتم ودر این سفر ، وقتی در راه
قطار به او بر خوردم ، پس از سلام و تعارف معمولی ، هر چه فکر کردم
چیز دیگری نداشتم تا به او بگویم.او نیز گویی حس کردو زود رد شدو
شماره به دست ، پی اتاق خود می گشت.
نزدیک بیست ساعت بود که در یک اتاق کوچک قطار نشسته
بودیم .ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطین خود را نقل می کرد ،
دیگران را مخاطب قرار می داد .انگار می تر سید به من چشم بدوزد.من
هم به سکوت وتنهایی بیش تر علا قه داشتم .فقط یک بار به من پیشنهاد
کرد که پوکر بازیکنیم ومنهم که نمی توا نستم دعوت او را اجابت کنم ،
گویا باعث دلتنگی اش شده بودم .ولی دلتنگی او زود رفع شد.وهم بازی
خوبی پیدا کرد.
قطار سوت کشید وتکانی خورد.شکم رفیق من که هنوز لب
پنجره ی قطار بود سر (سور)خورد وتنه ی سنگین او روی
من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد ومعذرتی خواست.
کودکان برهنه پا ، به جنبو جوش افتاده بودند.متاع شان هرگز
خریداری نیافته بود شعاع چشم من ، خشک وبی حرکت به روی آنان و
کلبه ی ویرا نشان ، که در آن دور ، زیر نور گرم خورشید بخار می کرد،
دوخته شده بود.گویا جواب معذرت رفیقم رانیز ندادم .یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز قدم آهسته می رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن
میدویدند.پای یکی از آنان -دخترکی لاغر و پوست به استخوان کشیده
-در گودال آبی فرو رفت و سکندری، در نیم وجبی خط آهن نقش بر
زمین شد ، ودسته گل پلا سیده اش درگودال آب گل آلود پهلویی افتاد.
حتی ناله ای هم نکرد .گویا نا نداشت!
رفیق من که هنوز شکم خود را ازپنجره ی قطار بر نداشته بود ، از
ترس و وحشت صدایی کرد ومرا سخت تکان داد .من ساکت ماندم واو
که سخت وحشت کرده بود ،
-دیدی بیچ چاره رو ؟ ...نزدیک بود بره زیر قطار !...خدا خیلی بهش
رحم کرد...
-رحم؟ !...
جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم .او باز هم حرف زد ولی من
گوش نمی دادم .
قطار پیچ خورد .دخترک دیگر پیدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از دور
بخار می کرد وبز کو چکشان هنوز در اطراف می پلکید وعلف های تازه
را بو می کشید .
کودکان برهنه پا ، در یک آن ، به کلبه ی خود فرو رفتند ودر آن دیگر ،
بایک زن ،با مادر خود ، بیرون آمدند ؛ وهرسه دست های خود را بلند
کردند که با قطار ما وداع کنند .
قطار دور شده بود .تونل دیگری نز دیک شده بود .چیز تماشایی
دیگری پیدا نمی شد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند یا پوکر می زدند
ویا در خواب بودند ؛ یا برای هم از کیف ها و خوش گذرانی ها ی
خود تعریف می کردندومی خندیدند.
چیز تما شایی دیگری پیدا نبود .جز کلبه ی آنان از دور، ومادرو
کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودندوبا قطار ما وداع می کردند.این
نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع کردند.برای اینکه اسکناسی از این قطار به آنان
رسیده بود ویا شاید برای اینکه می پنداشتند همین قطار ،دخترک،
مردنی شان را ، که از او نه به کوه رفتن ونه علف چیدن می آ مد ونه به دنبال
پدر به سر راه رفتن وجاده صاف کردن، به زیر گرفته وراحت کرده است.
عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم ، در پیرامون شهر پیر مرد
الاغ سواری را پشت سر گذا شتیم .وقتی قطار از پهلوی او ، میگذشت همه با او
که به روی اهل قطار خنده ی نمکینی می کرد ، وداع
می کردند و برای او دست تکان می دادند.یکی دو نفر حتی به صدای بلنداز
او احوال پرسی هم می کردندوبی شک اگر در خواستی از اهل قطار میکرد،
هر چه داشتند برایش می ریختند .دیروز همه شنگول بودندوبرای
شوخی ومسخرگی فقط وسیله می خوا ستند.ولی امروز در چم سنگر ؟...
هیچ کس جواب وداع آنان رانداد !
سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود ، یک بار دیگر درست دقت کردم .
تمام پنجره ها بسته بود وهیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی ویا
دستمالی تکان بدهد.
کلبه ی آنان که در زیر نور خورشید بخار می کرد،باز هم نمایا ن بود .و
آن ها هنوز دست ها ی خود را برای ما تکان می دادند .هنوز وقت
نگذشته بود .
دست من به جیبم فرو رفت .دستمالم را بیرون کشیدم ؛ سر پنجه
ایستادم وسر و دستم را از پنجره ی قطار بالا کشیدم ودستمال را در هوا ،
دم باد به اهتزاز در آوردم ...شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد ومرا عقب کشید .از پنجره دورم کرد وشیشه ی آن را
بالا برد.قطار وارد تول شده بودواگر او دیر تر می جنبید ، شاید دست من
شکسته بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|