آغاز دوست داشتن (۸)
پرند به طرفش چرخید.سارا خودش را روی زمین انداخت و با صدای بلند به خنده افتاد. چند ضربه به در خورد.سارا به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
پرند گفت:
-بله؟
در باز شد و پونه سینی میوه در دست وارد اتاق شد.سارا دوباره به روی صندلی بر گشت و گفت:
-تورو خدا زحمت نکشین خاله.خسته می شین.
-زحمتی نیست در ضمن صدای خنده های تو خستگی رو از تن ادم بیرون می کنه.
پونه سینی را روی زمین گذاشت و از در بیرون رفت.سارا گفت:
-خب حالا من میوه می خورم و تو هم واسه ام مو به مو تعریف می کنی که تو این دو روز چه اتفاقاتی افتاد.
وسیبی را برداشت و مشغول پوست کندن ان شد.پرند گفت:
-راستش من فکر می کنم ما اگه هر هفته تو رو با خودمون ببریم مهمونی بهتر باشه.
سارا با لحنی جدی گفت:
-اره به نظر من هم این جوری بهتره.چون ممکنه تو مواردی رو فراموش کنی خودم باشم بهتر اوضاع دستم می اد.
واقعا که رو داری.
سارا با خنده گفت:
-خودت تعارف کردی.
-تو هم از خدا خواسته.
خسیس تو که هنوز منو نبردی خونه فامیلاتون غر می زنی.
پرند خندید.سارا گفت:
-زود باش دیگه کار دارم.
-چیکار؟
-گفتم اگه تو حوصله داری بریم بیرون یه کم خرید دارم.می ای؟
-فکر نکنم بتونم بیام.
-چرا؟
-منتظر پوریا هستم یه کم وسیله قراره برام بیاره.
سارا کمی اندیشید و گفت:
-پسر عموت برادر سهیلا درسته؟
پرند خندید و گفت:
-تو فک و فامیل منو بهتر از خودم می شناسی.
-تو تقریبا همیشه از فامیلات صحبت می کنی.اگه ختگم بودم تا حالا همه اشون رو از حفظ شده بودم.
-تو حافظه ات خوب کار می کنه خانم وگرنه یاد گرفتن اسم این فامیل گسترده کار هر کسی نیست.
-از داداششون چه خبر؟اسمش چی بود؟فردین، نه فرزین.
-به زودی امتحاناش تموم می شه.
-خوبه پس جمعتون جمع می شه.خوش به حالتون.
-اون جوری حسرت نکش دلم واسه ات کباب می شه.
-تو مگه دلم داری؟
-بدجنس.
-هی حرف تو حرف بیار و واسه ام تعریف نکن.
-هیچی بابا،مثل هر هفته رفتیم دیدیم گفتیم شنیدیم و اخر سر قهر اومدیم خونه.
-شما دو نفر ادم بشو نیستید.
-تقصیر مهیار بود.
-همش تقصیر اونه؟کی تو مقصری بانو.
پرند می خواست دهان باز کند که صدای زنگ بلند شد.لبخندی زد و گفت:
-باید پوریا باشه.ببخش سارا جون.
از در بیرون رفت.سارا سرو وضعش مرتب کرد و روی صندلی صاف نشست.صدای شاد پوریا در فضای خانه پیچید که سلام و احوالپرسی می کرد. -اینا رو کجا بذارم؟
-دستت درد نکنه بذارشون اینجا خودم بعدا برشون می دارم.
-نه دیگه دختر عمو کار را که کرد ان که تمام کرد.کجا بذارمشون؟
پونه به جای پرند جواب داد:
-تو اتاقش لطفا.
پوریا گفت:
-اطاعت می شه زن عمو.
به طرف اتاق پرند به راه افتاد و در همان حال گفت:
-از الان گفته باشم اگه غرغر کنی و بگی بد سلیقه ام مجبورت می کنم همه طرح ها رو بخوری.قلم موی جدیدم واسه ات گرفتم.یه قلم موی باد بزنی هم زوری ازش گرفتم.
وارد اتاق شد.سارا ایستاد و سلام کرد.پوریا که خجالت زده و دستپاچه شده بود جلوی در ایستاد و سلام او را جواب گفت.پرند گفت:
-معرفی می کنم دوست عزیزم سارا پسر عموم پوریا.
سارا گفت:
-خوشوقتم.
پوریا که سرخ شده بود جواب داد:
-منم همینطور اینا رو کجا بذارم؟
-لطفا همین جا بذار برشون می دارم.
سارا گفت:
-حالتون خوبه؟
پوریا کارتن را روی زمین گذاشت و گفت:
-ممنون.
-چشمان سارا از شیطنت درخشید و گفت:
-تعریف شما رو از پرند زیاد شنیدم.
-من؟
وبا تعجب به پرند نگاه کرد.پرند چشم غره ای به سارا رفت و خطاب به پوریا گفت:
-سارا داره سربه سرت می ذاره.
-پرند مگه من با پسر عموی تو شوخی دارم.بفرمایید پوریا خان.
پوریا که خود را بازیافته بود لبخندی زد و گفت:
-ممنون.
پرند به سارا اشاره کرد((بس کن))ولی سارا بیتوجه به او گفت:
-حال خواهرتون چطوره؟سهیلا خانم!
-خوبه خیلی بهتره.
-مگه خدا نکرده کسالتی داشتن؟
پوریا به پرند نگاه کرد و با دودلی گفت:
-مسئله خاصی نبود.
-به من نگفتی پرند.
-چیز مهمی نبود.فشلرش اومده بود پایین.یه سرم زد و خوب شد.
-پس اخر هفته داغی داشتین.
پوریا دل دل می کرد بنشیند یا برود.سارا روی صندلی نشست و تعارف کرد:
-بفرمایید.
پوریا خود را برای نشستن اماده می کرد که پرند گفت:
–پسر عمو مزاحمت شدم.ایشاءالله که جبران کنم.به سهیلا سلام برسون.
پوریا دستهایش را به هم مالید و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت:
-بله بزرگیتون رو می رسونم.
و رو به سارا گفت:
-با اجازه خانم.
-تشریف می برید؟
-بله.
-از اشنایی با شما خوشحال شدم.
-منم همینطور.
از در بیرون رفت.پرند لبخندی تصنعی به سارا زد و گفت:
-زود بر می گردم.
از کشوی میزش پول برداشت و از در بیرون رفت.پوریا مشغول خداحافظی بود و پونه تعارف می کرد کمی استراحت کند و بعد برود.پرند پول را به طرف پوریا گرفت و گفت:
-بیست و هشت هزار تومن.بیشتر که خرید نکردی؟
-این کارا چیه؟
-ببین پوریا تعارف که نداریم دفعه اول هم که نیست دفعه اخرم هم مطمئن باش که نیست.یه کاری کن کارم که بهت افتاد خجالت نکشم.
پونه هم گفت:
-حق با پرنده زن عمو تعارف بردارم نیست.
پوریا پول را گرفت:
-قابل نداشت؟
پرند پرسید:
-بیشتر که نشد؟
-یه جوری واسه ات وسیله گذاشت که دقیقا انگ پولت شد.
-ممنون ببخش باید یرم پیش دوستم به سهیلا و زن عمو جون سلام برسون. پوریا سرش را تکان داد و گفت:
-کاری داشتی تعارف نکن.
پرند لبخند زنان از او دور شد و وارد اتاقش شد.سارا پرسید:
-رفت؟
-داره می رهو
-چقدر با مزه بود.
-سارا!
-دیدی چطور دست و پاش گم کرده بود.به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم.
-نباید سربه سرش می ذاشتی.
-فکر می کردم بدت نیاد یکی حال این پسرای فامیلتون رو بگیره.
-بدم نمی اد اما نه جلوی چشمای خودم.
بعد صدایش را کلفت کردو گفت:
-پس رگ غیرتت کجا رفته؟
و هر دو به خنده افتادند.سارا گفت:
-اگه پسر کوچیکه فامیلتون اینه،دلم داره واسه دیدن بزرگه پر می زنه.
-دیگه رو تو زیاد نکن.
-خسیس.
دوباره هر دو به خنده افتادند.سارا گفت:
-حالا می ای بریم خرید؟
-اگه بگم نه ناراحت می شی؟
-می دونی که ناراحت نمی شم.
-پس نه.
-تعارف کردم دختر.
-گرفت کاریشم نمی شه کرد.
سارا خندید و گفت:
-از اولم می دونستم داری بهونه می اری؟
-بهونه نیست باور کن می خوام امروز که سر کیفم رو این تابلو کار کنم.دلم می خواد تا دو هفته دیگه کارش تموم شده باشه.
سارا کمی فکر کردو گفت:
-واسه روزی که مهمونی می افته خونه شما؟
تو عین ساعت های سوئیسی می مونی سارا.
-من فقط یه نفرم که دلم می خواست زندگیم پر از فامیلای جورو واجور بود.
پرند خندید و گفت:
-ومن از این نظر خوشبختم.
سارا بلند شد.پرند پرسید:
-کجا؟
-گفتم که خرید دارم.
-با این عجله؟
-خانم خانما به ساعت نگاه کن نزدیک پنجه،تا من بگردم و ببینم وبخرم،شده ده.
-حالا نمی شد خریدتونیاری واسه من؟
-فکر کردم تو ادمی باهام می ای.
از در بیرون رفت.پونه پرسید:
-کجا با عجله خانم؟شما که تازه اومدی؟
-به پرندم گفتم خاله می خوام برم خرید.
چپ چپ به پرند نگاه کردو کفت:
-بی معرفا هم که تنهام گذاشتن و…….
پونه خندید و رو به پرند گفت:
-تو نمی ری؟
-دلیلش رو واسه اش توضیح دادم می دونه که عذرم موجهه.
-داره خودشو توجیه می کنه.
-بدجنس تو که گفتی……
سارا به خنده افتاد.پونه با لبهای خندان گفت:
-نمی دونم چرا همیشه با طناب تو می رو توچاه.
-زرنگی بهتره بری بخری.
پونه خندید.سارا گونه پرند را بوسید و گفت:
-بهت زنگ می زنم.
-منم بهت زتگ می زنم.اگه احساسا تنهایی کردی بیا پیش ما.
-حتما قول می دم.
خداحافظی کردند و او رفت.پونه گفت:
-دختر شادیه.
پرند خندید و گفت:
-روحیه اش از زمین تا اسمون با من فرق می کنه.
-چایی بیارم؟
-نه برم ببینم پوریا واسه ام چی گرفته.
به اتاق رفت.کارتن را باز کرد و یک به یک وسایل را نگاه کرد.به طرح ها نگاهی انداخت.بلند شد و روبه روی تابلوش ایستاد.لباسش را پوشسد و قلم مو به دست در مقابل تابلو ایستاد و مشغول شد.باید تابلو را تمام می کرد.
|