(17)
از آن روز به بعد سعی کردم دیگر سر راهش قرار نگیرم . روز ها ، گاهی زود و گاهی هم دیر تر ازساعات اداری ، به اداره می رفتم و چند روزی را در منزل یکی از دوستان بسر بردم ، تا او از دیدن من قطع امید کند . اما او وقتی می دید که دسترسی به من ندارد لجوجتر می شد . نا گفته نماند که او چندین بار به من پیشنهاد کرد که پنهانی و به دور از چشم خانواده هایمان ، با هم ازدواج کنیم و آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهیم .
اوایل من مخالفت می کردم ، اما سرانجام ، نا گزیر شدم بپذیرم که به جز این راه چاره ای نداریم . مشکل دیگری هم وجود داشت و آن اینکه ، شناسنامه او به گفته خودش ، نزد مادرش بود . به ناچار جمشید با کمک چند نفر از آشنایان ، توانست شناسنامه المثنی برای خود تدارک ببیند .
بهانه هایش همیشه این بود که مادرش مخالف سر سخت این ازدواج است و اصلا نمی تواند وجود ما را در کنار یکدیگر تحمل نماید و تنها راه چاره همان ازدواج پنهانی است .
مدتی طول کشید تا شناسنامه دومش آماده گردید و پس از آن چندین بار جهت ازدواج به محضر مراجعه کردیم ، ولی هر بار او فقط چند پله بالا می رفت و سپس نادم و پشیمان از تصمیمی که گرفته بود ، از آنجا مراجعت می نمود و مرا در بلا تکلیفی رها کرده از آنجا دور می شد . هرگز نمی توانست درست تصمیم بگیرد و در آخرین لحظه از ترس مادرش ، پشیمان گشته و دست خالی ، به خانه هایمان باز می گشتیم . در دستهای او چون یک برده ، اسیر بودم و کور کورانه به دنبالش روان می گشتم تا گوش به فرمانش باشم . ولی دیگر نمی خواستم بیش از این شخصیت مرا به بازی بگیرد . یک روز پدر و مادرم جهت خرید از خانه بیرون رفته بودند و من در منزل تنها بودم که صدای در برخاست . به جانب در رفتم ، وقتی آن را گشودم با کمال تعجب ، او را در مقابل خود دیدم . بسیار عصبی شده و خواستم که اعتراض کرده و در را به رویش ببندم ، ولی او به من فرصت اعتراض نداد . بلافاصله داخل شد و با همان سرعت به درون اتاق رفت . نا گزیر از پی او روان شدم . وقتی وارد اتاق شدیم ، مقابلم ایستاد و در حالیکه اشک از گوشه چشمانش جاری بود گفت :
- آمده ام با تو صحبت کنم !
با همان خشونت ظاهری گفتم :
- ولی ما حرفهایمان را قبلا به همدیگر گفته ایم و دیگر حرفی برای گفتن نداریم .
نگاه خیره اش را به دیدگانم دوخت و گفت :
- آیا هنوز هم دوستم داری ؟
سرم را پایین انداخته و با انزجار پاسخ دادم :
- به حال تو چه تاثیری دارد که بدانی ؟ !
با لحن التماس آلودی گفت :
- من باید بدانم ، به خاطر آینده هر دوی ما ، باید . . .
به تندی کلامش را بریدم و با لحن تحکم آمیزی گفتم :
- ما دیگر آینده ای با هم نخواهیم داشت .
او که می دید در تصمیم خود مصمم تر از پیش هستم به گریه افتاد . التماس کرد . تضرع و زاری نمود . اما من همچنان به ظاهر خونسرد ، نگاهش می کردم ، ولی در درونم طوفانی بر پا شده بود .
او به ناگاه دستش را به درون جیب خود فرو برد و شناسنامه دومش را خارج ساخت و گفت :
- من تصمیم خودم را گرفته ام . این هم شناسنامه ، همین حالا می رویم و با هم ازدواج می کنیم !
با تردید و نا باوری گفتم :
- نه تو دروغ می گویی ، باز هم مثل دفعات قبل می خواهی مرا تا دم پله های محضر کشانیده بعد آنجا بلوا به راه اندازی ، نه دیگر فریب وعده و وعید هایت را نخواهم خورد . حماقت ، کافیست .
- باور کن این بار واقعا تصمیم خود را گرفته ام . هیچ چیز ، مانع از انجام کارم نخواهد شد .
- باور ندارم ، تو مدت سه سال مرا بازی دادی و به من دروغ گفتی .
- بیا برویم تا برایت ثابت کنم که حقیقت را می گویم . فقط کافیست که شناسنامه ات را برداری و همراه من بیایی ، آنگاه خواهی دید که تا چه حد راست می گویم .
با تردید و دو دلی بر او نگریستم و احساس کردم که این باربر خلاف همیشه از سخنانش بوی حقیقت به مشام می رسد . چشمان متورم و گریانش از حقیقت گویی ، حکایت می نمود .
الزاما بدون تامل و با عجله شناسنامه و دیگر مدارک ضروری را برداشته هر دو از خانه خارج شدیم .
آن روز را به خوبی به خاطر دارم ، زیرا تقدیر در آن روز برایم سرنوشت شومی را رقم زده بود که خاطره تلخ آن همیشه در ضمیرم باقی ماند . اواسط آبان ماه بود ، بله درست 14 آبان بود . آسمان نم نم می بارید . بی خبر از اینکه آسمان برای آینده شوم من ، و حماقت ابلهانه ام می گرید ، من نیز همراه آسمان اشک شوق می ریختم !