نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 03-19-2009
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,701
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خلاصه قسمت خلاصه قسمت سوم ،چهارم و پنجم مجموعه مرد دوهزار چهره

خلاصه قسمت خلاصه قسمت سوم ،چهارم و پنجم مجموعه مرد دوهزار چهره
==================================================

معرفي و دانلود مجموعه تلویزیونی «مرد هزار چهره» - پی سی سیتی


افزایش بی سابقه نگهداری از "ایگوآنا و کروکودیل" بعد از "مرد هزار چهره
============================================================ ===


مسعود مدتی را در خیابان قدم زد...یکی از آن بستنی‌های بلند معروف خیابان ولی‌عصر را خرید و در حال قدم‌زدن و با سختی تمام آن را خورد...در هنگام خوردن،به خود گفت:وقتش رسیده است تا به شیراز برگردم...در همین حین مردمی را می‌دید که با تعجب او را خیره نگاه می‌کردند و حتی یکی از آنها با صدای نسبتا بلندی گفت: اه،این که مهران مدیریه،چند دقیقه پیش که توی تلویزیون بود،چه فیلمی هستند اینها که می‌گن برنامه‌هاشون زنده هست؛این که داره اینجا بستنی می‌خوره!
کم‌کم داشت به میدان ونک نزدیک می‌شد...یک کافی‌نت توجه او را جلب کرد...به یاد وبلاگش افتاد...به خودش گفت:بهتره یه سر برم اینجا و با خیال راحت با این وبلاگم کار کنم...آقای رشیدپور می‌گفت که دنیا،دنیای اینترنت شده،من تا کی می‌خوام از این دنیا عقب باشم؟!
وارد کافی‌نت شد...پشت کامپیوتر نشست و صفحه مدیریت کاربر وبلاگش را باز کرد...وارد قسمت تنظیمات شد...یک اسم به عنوان امضا می‌خواست...کمی فکر کرد و بالاخره به نتیجه رسید...اسم خودش را گذاشت متوهم...صفحه مطلب جدید را باز کرد...مدتی به صفحه خالی و سفید نگاه کرد...هنوز خیلی خوب تایپ کردن به صورت فارسی را بلد نبود...مدتی طول کشید تا چند جمله را تایپ کرد...
نوشت:مدتی است که دچار یک بیماری جدید شده‌ام...همه مرا اشتباهی می‌گیرند...خیلی دوست دارم بدانم اسم این بیماری چیست؟...
سپس مطلب را فرستاد...مدتی دیگر در کافی‌نت ماند و به وب‌گردی پرداخت و سپس از آنجا خارج گردید...وقتی به میدان ونک رسید،سوار تاکسی شد و به ترمینال رفت...به هنگام پیاده شدن از تاکسی،راننده تاکسی از او تقاضای امضا کرد و او فقط برای اینکه از دستش خلاص شود،برایش با اسم مسعود شصت‌چی امضا کرد و به اعتراض راننده توجهی نکرد و رفت...داخل ترمینال شد و به قسمت فروش بلیط رسید و یک عدد بلیط به مقصد شیراز خرید...به او گفتند که سوار آن اتوبوس روبرویی شود...دو تا اتوبوس در آنجا ایستاده بودند،اولی به مقصد مشهد بود و دومی شیراز...مسعود بدون اینکه سوالی بپرسد وارد اتوبوس اولی شد و بلیط را به شاگرد راننده داد و بر روی صندلی نشست و چشمانش را بست و به وقایعی که در این مدت برایش اتفاق افتاده بود؛فکر کرد...پس از نیم‌ساعت اتوبوس به مقصد مشهد به راه افتاد...
اتوبوس به ترمینال مشهد رسید و مسعود به همراه مسافران دیگر از اتوبوس پیاده شد و سپس از ترمینال خارج گردید...از دیدن محیط پیرامون و خیابان متعجب شد...پیش خود گفت:عجیبه،توی این چند ماهه چقدر شیراز عوض شده...کمی جلوتر رفت...به قسمتی رسید که تاکسی‌ها ایستاده بودند...هر چه نام خیابانی که خانه‌شان در آنجا بود را به رانندگان تاکسی می‌گفت،همه با بی‌اطلاعی و تعجب،جوابش می‌کردند...ناگهان چشمش به کلمه‌ای که روی یکی از تاکسی‌ها نوشته شده بود،افتاد:اتحادیه تاکسیرانی شهرستان مشهد...چشمانش سیاهی رفت،تمام دنیا به دور سرش می‌چرخید...به‌هیچ‌وجه نمی‌توانست چیزی را که می‌دید،را باور کند...
از فرط استیصال و درد،گریه‌اش گرفت،به حدی که حتی شانه‌هایش نیز تکان می‌خوردند...ناگهان دستانش را بالا برد و با صدای بلند مردم را صدا زد و گفت:
آهای مردم...آهای مردم...به من بگویید که من خوابم یا بیدارم؟...آهای مردم،به من بگویید که من دیوانه‌ام یا سالم؟...به من بگویید که شما تا به حال چند بار اشتباهی گرفته شده‌اید؟...به من بگویید که چند بار اشتباه کرده‌اید؟...به من بگویید که من واقعا اشتباهی هستم یا نه؟...به من بگویید دیوانگی به چه می‌گویند؟...من مسعود شصت‌چی بودم...یعنی هستم...واقعا هستم؟...اگر من مسعود شصت‌چی هستم،پس دیگران چه می‌گویند؟...من مسعود شصت‌چی هستم،یا بودم،یا جراح هستم؟...نه جراح نیستم،یعنی نبودم،من سرهنگ نیروی انتظامی شدم،یعنی بودم،الآن نیستم،استاد طوفان شدم...ولی دیگر نیستم،من داماد گانگسترها شدم،نه نشدم،می‌خواستند بشوم،در رفتم...دادگاهی شدم...آزاد شدم...اما باز هم آزاد نشدم...مهران مدیری شدم...اما نشدم،بودم...باز هم فرار کردم...می‌خواستم به خانه‌مان در شیراز بروم...اینقدر خانه‌مان قشنگ است که نگویید...اما به‌خدا نمی‌دانم که اینجا چه‌کار می‌کنم...شیراز کجا،مشهد کجا...من اینجا چه کار می‌کنم؟...نکند که واقعا دیوانه شده‌ام؟...ای مردم،من دیوانه هستم؟...من به خدا دیوانه نبودم،یعنی دیوانه شدم؟...اگر من دیوانه‌ام،شما چه دیوانه‌هایی هستید که دارید به حرفهای دیوانه‌وار من گوش می‌دهید و می‌خندید!...اما،نه من دیوانه نیستم،شما دیوانه هستید که دارید به حرفهای غنماک من می‌خندید...من گریه می‌کنم و شما می‌خندید...من گیج شده‌ام،ولی دیوانه نشده‌ام...نکند دیوانه شده‌ام...نه...من دیوانه نیستم...نه،نخندید...نخندید...من دیوانه نیستم...
ناگهان به طرف جوانی که از همه به او نزدیک‌تر بود و به او می‌خندید،حمله کرد...بلوایی شد و نهایتا پلیس سر رسید و همه را از هم جدا کرد و مسعود را دستگیر کرده و به کلانتری برد...مسعود همچنان آرام نشده بود و گاه می‌گریست و گاه حرفهایی می‌زد که کسی چیزی سر درنمی‌آورد...نهایتا فکر کردند که او واقعا دیوانه شده است و زنگ زدند و او را به بیمارستان مرکز روانپزشکی بردند...
وقتی وارد بخش روان شدند؛ناگهان مرد مسنی را دیدند که در حالی که دست می‌زد به سویشان آمد و گفت:وای دکتر مسعود،اصلا فکرش رو نمی‌کردم که از بین رزیدنتهام،تو بتونی بهتر و زودتر از همه موفق بشی نقشت رو بازی کنی و به عنوان یک بیمار روانی به اینجا بیارنت...ممنونم آقایان،ایشان دکتر مسعود،رزیدنت خودمان هستند و داشتند نقش بازی می‌کردند...شرمنده،زحمت کشیدید...
ماموران که تعجب کرده بودند،کمی غرغر کردند و سپس رفتند...مسعود کاملا گیج شده بود و نمی‌دانست چه بگوید...
رئیس بخش گفت:دکتر مسعود،برو دست و روت رو بشور و لباسات رو عوض کن و بیا اتاقم،یک عالمه باهات کار دارم...بعدش باید بریم مریض‌ها رو ویزیت کنیم...بقیه رزیدنتها که هنوز نیومده‌اند و بخش رو هواست...بجنب...
رئیس بخش رفت و مسعود را با یک دنیا سوال تنها گذاشت...

ساعاتی نگذشت تا مسعود بطور کامل پی برد که چه اتفاقی افتاده است...او در یک بیمارستان آموزشی مرکز روانپزشکی شهر مشهد حضور داشت و این بار به جای یک رزیدنت سال اول روانپزشکی ،اشتباه گرفته شده بود...ریاست بخش در آن روز تمامی رزیدنت‌هایش را به عنوان امتحان از بخش به بیرون فرستاده بود و گفته بود که کاری کنند تا دیگران،آن‌ها را به عنوان بیمار روانی به بیمارستان بیاورند؛هیچ‌یک از رزیدنت‌ها تا آن زمان به بخش برنگشته بودند و جای تعجب بود که خنگ‌ترین و تنبل‌ترین رزیدنت بخش توانسته بود نقشش را به خوبی بازی کند و به عنوان اولین رزیدنت به بخش برگردد...
چند روزی گذشت...مسعود محو و غرق نقش جدیدش شده بود...از اینکه او را به عنوان دکتر مسعود صدا می‌کردند و برای هر حرف و حرکت و رفتار مریض،اسم یک بیماری و یا علامت را می‌گذاشتند؛خوشش آمده بود...
داخل بخش،یک کامپیوتر نیز وجود داشت که به اینترنت وصل بود و مسعود از این فرصت استفاده می‌کرد و به وبلاگش و دنیای مجازی می‌رسید...دیگر کم‌کم در این امر استاد شده بود و در قالب یک رزیدنت واقعی روانپزشکی مطلب می‌نوشت و با خوانندگان وبلاگش در ساعاتی که کاری نداشت،چت می‌کرد...
در عرض یک هفته!!!،رزیدنتهای دیگر یکی‌یکی خودشان را به بخش رساندند و نکته‌ای که جالب بود،این بود که خبری از دکتر مسعود واقعی نبود...کم‌کم مسعود،دکتر مسعود واقعی را فراموش کرد...کتابهایش را می‌خواند و برعکس دکتر مسعود واقعی،استعداد زیادی را از خود نشان می‌داد و همین مایه تعجب استادشان و رزیدنتهای دیگر می‌گردید؛انگار آن امتحان نمایش‌گونه نقطه عطف و تحولی در دکتر مسعود گشته بود...
مسعود به قدری مجذوب دنیای مجازی گردیده بود؛که شبها نیز در پاویون،پای اینترنت می‌نشست و ساعتها به وبگردی و چت می‌پرداخت...مطالبش آن‌قدر عجیب و غریب بودند که برای خیلی‌ها مطالبی زیبا و جذاب به نظر می‌رسید و طولی نکشید که وبلاگش،وبلاگ معروفی گردید...چت کردن نیز برایش بسیار جذاب و هیجان‌انگیز بود...ساعتها و روزها دختران بی‌شماری که اکثرشان دانشجوی پزشکی و خود وبلاگ‌نویس بودند را سر کار می‌گذاشت و از این کار لذت می‌برد...
کم‌کم چت‌هایش هدفمند گردید...




__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید