پرواز کرد عمر و از او آشيانه ماند
مشت پُري ز نعمت هستي نشانه ماند
از سوز و ساز دل اثري آشکار نيست
جز دود آه ما که به ديوار خانه ماند
عمري فسانه ها دل ما در فسون گرفت
افسانه جو به خواب شد و زو فسانه ماند
از دام و دانه بيم اميدي نصيب بود
بيم و اميد طي شد و زو دام و دانه ماند
گر شعر سوزناک سرايم عجب مدار
شمع نشاط مرد و از او اين زبانه ماند
در ملک عشق لايق تاج نوازش است
اين سر که جاودانه بر آن آستانه ماند
داني که چيست شرح سفرنامه هاي عمر
اين با کرانه طي شد و آن با کرانه ماند
آنرا که عشق پيشه بود عمر باقي است
رفتيم و مُهر هستي مابر زمانه ماند
چون عشق جاودانه بماند مرا چه غم
گر اين تن «رشيد» دمي ماند يا نماند
...
..
.
من اين شعر رو از ايشون ديدم و به نظر من مهم اينه که «عشق » رو تجربه ميکنيم ، مهم درک مقام والاي عشق هست، اينکه حالا ما براي معشوق و معشوق براي ما چه ميکند بماند ، اون ديگه به خود شخص عاشق بستگي داره که بخواد براي معشوق خود چگونه و چه ها کند .....
آيا وقتي به مقام والاي عاشقي به تمام معنا رسيديم متاعي با ارزش داريم براي هديه بر آستانه « معشوق » ...... کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد