و يا در جای ديگر می گويد:
طفيل هستیِ عشقند آدمیّ و پری / ارادتی بنما تا سعادتی ببری
عشق ناسوتی رمزی است برای شوق وصال حق. اين انديشه ی در نهايت نوافلاطونی، بسيار پيشتر از حافظ جزئی از فرهنگ عرفانی و شعر متأثر از آن بوده است. مثلاً ابن عربی در يکی از اشعار عرفانی - نظری خود در «فتوحات مکّيه» اين انديشه را به طور واضح بيان می دارد:
و اذا قلت هويت زينبا
أو نظاما او عنانا فاحکموا
انّه رمز بديع حسن
تحته ثوب رفيع معلم
و انا الثواب علی لابسه
والّذی يلبسه مايعلم
واژه «رمز» که ريشه در ادبيات کيمياگری دارد، در اشعار مولانا نيز راه يافته است و برای او تمام تجليات خلقت، و طبعاً پيش از همه عشق، جنبه نمادی دارند.
اين همه رمز است و مقصود اين بود / که جهان اندر جهان آيد همی
بيت زير از حافظ را نيز بر همين اساس بايد دريافت:
به درد عشق بساز و خوش کن حافظ / رموز عشق مکن فاش پيش اهل عقول
عشق ناسوتی گذراست و مشخصه ی آن ناکامی؛ ناکام ماندن شوق وصال لازمه ی عشق ناسوتی است. تنها مرگ و يا ترک نفس است که کاميابی غايی را با خود دارد. اما آموختن اين امر مشکل است؛ آن چيزی است که عقل حاضر به قبولش نيست. اهميت اين موضوع به حدی است که ديوان حافظ آشکارا با اين مشکل آغاز می شود:
الا يا ايهاالساقی ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شعر ديگری با همين مضمون گمان ما را تأئيد می کند و دوباره با الفاظی مشابه از مشکلات عشق سخن می گويد؛ همزمان اما توضيح بيشتری در معنای آن می دهد:
تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل
حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد
از شافعی نپرسيد امثال اين مسايل
حلاج در اين ابيات نمودار عرفان است، و شافعی نماينده علم کلام و اجماع فقه. مشکلی که اينجا مطرح است ايثار نفس است از سر عشق؛ درخواستی که در بيت پايانی نخستين غزل ديوان حافظ نيز نمايان می شود:
حضوری گر همی خواهی از و غايب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنيا و اهملها
«حضور» اشاره ای می تواند باشد به «علم حضوری» که سهروردی آنرا در برابر «علم حصولی» عقل قرار می دهد. «علم حضوری»، يا معرفت شهودی و اشراق حضوری، تنها آنگاه حاصل می شود که انسان روح را از قيود جوهر مادی برهاند. اما «خود» که همان نَفْس باشد، مانع راه است:
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجابِ خودی حافظ، از ميان برخيز
اين «خود» نمی خواهد دريابد که مسئله بيش از عالَم ناسوت و قلمرو جهان ماده است:
ای که دايم به خويش مغروری
گر ترا عشق نيست، معذوری
گِرد ديوانگان عشق نگرد
که به عقل عقيله مشهوری
مستی عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
از اين رو که عشق مشکل می افتد. اما اگر نَفْس را رها کنی، حياتی تازه و زندگی حقيقی پاداش توست:
منِ شکسته ی بدحال زندگی يابم
در آن زمان که به تيغ غمت شوم مقتول
و در جای ديگر:
طبيب عشق مسيحا دمست و مشفق ليک
چو درد در تو نبيندکه را دوا بکند
هر که به عشق زنده نيست، مُرده است:
هر آن کس که در اين حلقه نيست زنده به عشق
بَرو نمرده به فتوای من نماز کنيد
حافظ چون عارفان ماسبق، در عشق آن امانت الهی را می بيند که - آنچنان که در سورهء احزاب آيه 72 آمده است - خداوند نخست بر آسمان ها و زمين عرضه کرد و چون آنها از تحمل آن سر باز زدند و بار اين امانت بر دوش نتوانستن کشيد، آنگاه به انسان عرضه داشت:
آسمان بار امانت نتوانست کشيد
قرعه ی کار به نام من بيچاره زدند
و در جای ديگر می گويد:
عاشقان زمره ی ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همانست که بود
...
نوشته يوهان کريستف بورگِل
ترجمه خسرو ناقد