الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت . دل من افزونی است …
الهی از بود خود چه دیدم مگر بلا و عناد از بود تــــو همـــه عطا است …
الهی نـــام تو مــا را جواز و مهــــــر تو ما را جهــاز …
الهی شنــاخت تو ما را امان و لطف تو مـــا را عیـــان …
الهی ضیعفان را پناهی قاصدان را بـــر سراهی مومنـــــان را گواهی چه بود که افزوئی و نکاهی؟
الهــــی چه عزیز است او که تو او را خواهی در بگریزد او را در راه آری
طوبی آنکس را را کـــه تو او رایی …
کریمــا گرفتار آن دردم که تو درمان آنی ـ بنده آن ثنا ام که تو سزای آنی من در تو چه دانم؟
تو دانی . تو آنی که گفتی من آنم آنــی …
الهی نمی توانم که این کار بیتو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم …
خـــــداوندا کجا باز یابیم آنروزکه تو ما را بودی و ما نبــودیم تا باز به آن روز رسیم میان آتش و دودیم اگـــر بدو گیتی آنروز یابیم پر سودیم ور بود خود را در یابیم به نبــود ...
الهی از آنچه نخواستی چه آیــــد؟ و آنرا که نخواندی کی آیــد؟
تا کشته را از آب چیست؟ و نا بایسته را جواب چیست؟
تلخ را چه سود اگر آب خوش در جوار است؟ و خار را چه از آن کش بوی گل در کنار است ...
الهی شاد بدانم که بد درگاه تو میزارم بر آن امیـــد که روزی در میـــدان فضل بتو نازم
الهی نسیمی دمید از باغ دوستی دل را فـــدا کردیم ...
بویی یافتیم از خزینه دوستی بپادشاهی بر سر عالم ندا کردیم ...
برقی تافت از مشرق حقیقت آب و گل کم انگاشتیم و دو گییتی بگذاشتیم ...
یک نظر بسوختیم و بگداختیم بیفزای نظری و این سوخته را مـــرهم ساز و غرق شده را دریاب که می زده راهم بمی دارد و مرهم بود ...
الهی تودوستان را به خصمان می نمایی
درویشان را به غم و اندوهان می دهی
بیمار کنی و خود بیمارستان کنی
درمانده کنی و خود درمان کنی
از خاک آدم کنی و با وی احسان کنی
سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی
مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی
و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی
آنگه او را بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی
خداوندی کار خداوندان کنی
تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی ...
و هرآنچه که هست و خواهد بود و خواهد شد از ذات تو و مهربانی توست ...
الهی آمین ...
|