اما من نخواهم بود، اگر درونِ من،
دانه از جوانه زدن باز ایستد.
نخست جوانه ها که،
که از زمین سر بیرون می کنند
تا به روشنایی دست یابند.
مگر نه اینکه زمینِ مادر، تاریک است؟
و ژرف، در اندرونم،
من تاریکم؟
من آن چاهم که در آبِ آن،
شب ستاره هایش را به جای می گذارد
و تَک و تنها،
از میانِ کشتزاران، راهی خود را دنبال می گیرد.
به خاطر این همه زیستن است،
که می خواهم این همه زندگی کنم.
هرگز صدایِ خود را بدین روشنی نیافت هام
هرگز چنین،
از بوسه ها غنی نبوده ام.
(نرودا)
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|