بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 03-20-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هفت سین ما در جبهه

هفت سین ما در جبهه

روزهای خوب زندگی من!

در زندگی هر کس، فرصت‌هایی هست که در آن روزهای خوبی را تجربه کند. ما هم خوب ‌ترین روزهایمان را در بیابان‌های جنوب گذرانده‌ایم. جاهایی که می‌ توان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی که زمانی عده‌ای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم ، گرد هم آمده بودند.




دعوت ‌نامه‌ای از سوی شهیدان آمده است . بعضی می‌گویند « همت » است و عده ‌ای می ‌گویند « قسمت »؛ اما نه، به راستی « دعوت » است.
• راستی چرا چنین مهمانی ‌ای را به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینکه یادی از آن مردان عاشق کنیم و یا اینکه چند روزی را صفا کنیم و


برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش کنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی کنیم؟
اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود که بسیار کم است. بعید است ما را دعوت کنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در کار است.
• آری! دعوت شده ‌ایم که معنای زندگی را بفهمیم . بدانیم که چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درک کنیم . طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم . بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشته‌ایم ، چطور می‌شود زیبایش کرد و چطور می‌شود به هر کاری رنگ خدایی داد. پس سفر می‌کنیم به همان جایی که بوی خدا می‌دهد؛ بوی بهشت ، بوی حسین(ع)، بوی علی (ع)، بوی زهرا(س). میهمان کسانی می‌شویم که خاکی بودند در عین آسمانی بودن؛ کوچک بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.
راستی چرا چنین مهمانی ‌ای را به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینکه یادی از آن مردان عاشق کنیم و یا اینکه چند روزی را صفا کنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش کنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی کنیم؟


• کمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه می‌رسیم . پادگانی درکیلومتر ده اندیمشک ، مقر اول لشکر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس . قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سرداران سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان و حاج همت مدد بگیری و قدم بگذاری . اینجا قرار بی‌ قراران است. چه آرام است دوکوهه! سکوتش حرف های بسیار دارد! این آرامش و سکوت، از هزار فریاد بالاتر است.





• جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صف های نماز جماعت تشکیل می ‌شود. همه قامت می‌ بندند. اینجا باید اقتدا کرد به شهیدانی که پیش از ما قامت بسته‌اند؛ به همت، به متوسلیان، به ... .
« به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مکانی است که بچه‌ها از شهر که می‌ آمدند اینجا


کم ‌کم برای جبهه آماده می‌شدند. اینجا بچه‌ها لباس شهر را در می‌آورند و لباس خاکی بر تن می‌ کردند و رنگ و بویی دیگر می‌ گرفتند ، اینجا بچه ‌ها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمان‌ها، محل استقرار گردان‌های پیاده بود . امروز کاروان هایی که می‌آیند ، اگر بخواهند شب را در دوکوهه مستقر شوند، در این ساختمان ها که بازسازی شده اسکان می‌یابند. هر کدام از این ساختمان ها مربوط به گردانی بوده : گردان عمار، میثم، کمیل، مقداد و...
• حاج آقای پناهیان برای ما سخن می‌گفت؛ از دو کوهه و از مردان آن.
• ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچه‌ها به ستون یک می‌ایستند تا پیاده ‌روی در شب را تجربه کنند. در پیاده‌ روی شب ، بچه‌ها نباید حرفی بزنند. راهی را که طی می‌کنیم، بیابانی است تاریک که هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوس‌ هایی است که با نور کم سوسو می‌زنند.
اینجا قرار بی‌ قراران است. چه آرام است دوکوهه! سکوتش حرف های بسیار دارد! این آرامش و سکوت، از هزار فریاد بالاتر است.


• روی سنگ ‌های بیابان می ‌نشینیم و به توضیحاتی درباره پیاده ‌روی های رزمنده‌ ها گوش می‌سپاریم : « بچه‌ها در این پیاده‌ روی‌ها باید خیلی مواظب بودند که در ستون حرکت کنند و ستون را گم نکنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا که ممکن است راه را گم کنند و یا خوابشان بگیرد. کسی نباید حرفی می‌زد. این پیاده ‌روی کجا و آن پیاده ‌روی‌ها کجا و تازه بچه‌ها ساعت‌ های طولانی می‌رفتند با کوله پشتی هایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»





• صبح‌ های منطقه خیلی زیباست. بچه‌ها با پخش مناجات روح ‌بخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار می‌شوند. نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حرکت می‌کنیم.
با گذشتن از پل سا بله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانک ‌های عراقی در


عملیات طریق‌القدس) به منطقه عملیاتی فتح‌المبین می‌رسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی که یادگار دوران جنگ است و هر یک خاطره ده ‌ها شهید را در سینه دارند. با زمزمه « کجایید ای شهیدان خدایی » به سوی قتلگاه شهیدان می‌رویم و بر روی خاک‌ هایی می‌نشینیم که با خون و جسم شهیدان آمیخته است.
در مسیر فکه، پاسگاه‌ های عراقی و میادین مین پاکسازی نشده به وضوح دیده می ‌شود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمنده‌‌ ها حدود چهارده کیلومتر را در رمل‌ هایی که تا زانو در آن فرو می‌روی ، راهپیمایی کردند و از میدان‌های مین، سیم‌های خاردار حلقوی و چتری و میل‌گردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاکریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس . بچه‌ها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.
اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، کربلا را تداعی می‌کند



اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، کربلا را تداعی می‌کند.
• از خاکریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یک شیار می‌نشینیم و پای سخنان سرداری می‌ نشینیم که از شهدا می‌گوید و خاطراتش و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان.




هوا طوفانی شده و گرد و غبار همه‌جا را گرفته است. اینجا بوی کربلا می‌ دهد. چه رازیست بین اینجا و کربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود که می‌گفت: « شهدایی که در طلاییه ایستادند اگر در کربلا هم بودند، می‌ایستادند».
• به نزدیکی‌های اروند که می ‌رسیم، نخل های بلند یکدست دیده می‌شود و در طرف دیگر نخل‌های سوخته و سر جدا را می ‌توان دید. غروب روز جمعه به اروند می‌ رسیم. نماز مغرب و عشا را می‌ خوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و کارون است. مهم ‌ترین


عملیاتی که در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و کربلای3 بوده است.
عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچه‌ها روضه حضرت زهرا(س) می‌ خواندند و می‌گفتند می ‌خواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. می ‌گویند شب عملیات باران شدیدی می‌آمده. بچه‌ها کنار نیزارها با هم وداع می‌ کردند و از یکدیگر حلالیت می‌ طلبیدند.
در ساحل اروند، در تاریکی شب می ‌نشینیم و مرغ خیال را تا کنار نهر علقمه پرواز می‌دهیم؛ ذکر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع).
اروند حرف های بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچه‌ها، از ایمان، از عشق و صفای بچه‌ها.
به راستی شهید میثمی چه دیده بود که می‌گفت: « شهدایی که در طلاییه ایستادند اگر در کربلا هم بودند، می‌ایستادند».


چه غم انگیز است لحظه‌های جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی کرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل کرد. خوب دینداری کرد. آری! سخت است، اما باید رفت.
از دره‌های پستی تا اوج سربلندی
کی می‌توان رسیدن، بی رنج و بی مشقت





• در یک هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حرکت می کنیم. از ماشین ها که پیاده می ‌شویم، باران زیبایی شروع به باریدن می‌ کند. اینجا که قدم می‌گذاریم، خود را در کربلای حسین(ع) می‌ بینیم.
کمی اگر گوش دلت را باز کنی، صدای العطش بچه‌ها را می ‌شنوی. بنشین روی


خاک‌ ها با خدای خود عهد کن که از این به بعد خوب زندگی کنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز می ‌شنوی که « تو چه می‌ کنی؟ چرا دائم ندای چه کنم چه کنم سر داده ‌ای و چرا به خود نمی‌ آیی؟ چرا زیبا نماز نمی‌ خوانی؟ چرا با عشق دینداری نمی‌ کنی و چرا دائم توبه می ‌کنی و می‌ شکنی؟ چرا قول می ‌دهی و درست نمی‌ شوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش می‌ کنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع می ‌خواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ و هزار چرای دیگر...
اینجا شلمچه است؛ جایی که عملیات کربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی که پایان پیروزمندانه جنگ محسوب می‌شود.
اینجا شلمچه است؛ جایی که عملیات کربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی که پایان پیروزمندانه جنگ محسوب می‌شود.


در حسینیه شلمچه جمع می‌شویم. باید وداع کنیم. حاج آقا پناهیان می‌ خواهد سخنرانی کند. کاروان های دیگر نیز جمع می‌شوند. انگار می ‌خواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را می‌ فشارد و سپس به قطرات اشک تبدیل می‌ شود. حاج آقا نیز نمی‌تواند سخن را آغاز کند. با بغض درگیر می‌ شود. از شلمچه می ‌گوید و روضه وداع می‌ خواند.
تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرف‌ها و دردهایمان را به‌شان می‌ گفتیم. اما باید رفت...
خداحافظ دوکوهه، خداحافظ فکه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.
خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من!
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:35 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها