بازگشت   پی سی سیتی > تالار علمی - آموزشی و دانشکده سایت > پزشکی بهداشتی و درمان > روانشناسی

روانشناسی زیر تالار روانشناسی برای مباحث مربوط به این رشته

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 09-30-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض قدرت آسیب پذیری-برنه بران

متن سخنرانی:

چند سال پیش، یک طراح مراسم با من تماس گرفت،چون قرار بود در یک مراسم سخنرانی کنم.و او زنگ زد، و گفت،"من واقعا با اینکه بر روی اعلامیهدر مورد شما چی بنویسم، مشکل دارم"و من فکر کردم، "خب، مشکل چیست؟"و او گفت، "خب، من سخنرانی شما را دیده ام،و فکر کنم شما را یک محقق معرفی کنم،ولی می ترسم اگر شما را محقق معرفی کنم، کسی نیاید.چون فکر می کنند سخنرانی شما کسل کننده و بی ربط است." خوب.و گفت، "ولی من از سخنرانی شماداستان گویی شما را دوست داشتم.پس فکر کنم شما را یک "داستان گو" معرفی کنم."و البته آن بخشِ دانشگاهی و فاقد اعتماد به نفسِ مناینجور شد، "می خوای من را چی صدا کنی؟"او گفت، "شما را یک داستان گو معرفی می کنم."و من فکر کردم، "پری سحرآمیز چطوره؟"گفتم، "بگذار یک ثانیه فکر کنم."سعی کردم از خودم شجاعت نشان دهم.و فکر کردم، من واقعا یک داستان گو هستم.من یک محقق کیفی هستم.جمع کردن داستان ها، کاری است که می کنم.و شاید داستان ها نوعی داده به همراه روح باشند.و شاید من فقط یک داستان گو باشم.پس گفتم، "می دانی چیه؟"چرا نمی گویی من یک "محقق-داستان گو" هستم."و او خندید، "هه. همچین چیزی نداریم."پس من یک "محقق-داستان گو" هستم،و امروز می خواهم با شما صحبت کنم --ما داریم دربارۀ گسترش بینش صحبت می کنیم --بنابراین می خواهم با شما دربارۀ بخشی از تحقیق امصحبت کنم و داستان هایی بگویم کهبینش من را به طور اساسی گسترش دادند.و در واقع روش زندگی و عشق ورزیدنو کار و مادر بودن را در من تغییر دادند.
و از اینجا داستان من شروع می شود.زمانی که محققی جوان بودم، دانشجوی دکترا،سال اول، استادی برای درس تحقیق داشتمکه به ما گفت،"از این قراره که،اگر نمی توانید چیزی رو اندازه بگیرید، آن چیز وجود ندارد."و من فکر کردم که او شیرین زبانی می کند.گفتم "واقعا؟" و او گفت "قطعا."باید من را درک کنیدمن لیسانس و فوق لیسانس مددکاری اجتماعی داشتم،و داشتم دکترای مددکاری اجتماعی می گرفتم،در نتیجه تمام دورۀ دانشجوییافرادی اطرافم بودندکه باور داشتندزندگی به هم ریخته است، عاشق اش باش.و من این نوع آدم هستم که : زندگی به هم ریخته استجمع و جورش کن، منظم اش کنو بگذارش در جعبۀ بنتو(غذای ژاپنی)من راهم را برای پیدا کردنحرفه ای که توانایی اش را دارم، پیدا کرده بودم.--یک گفتۀ معروف در ممدکاری این است کهباید سختی ها را به جان خرید.و من می گویم، بزن پسِ کله ی سختی هاو کنار بزنش و بهترین امتیازها را بگیر.این تکیه کلام من بود.پس من خیلی هیجان زده بودم.فکر کردم، می دانی، این حرفۀ مناسب من است،چون من به موضوع های آشفته علاقه دارم.ولی می خواهم قادر باشم، آنها را از آشفتگی در بیاورم.می خواهم آنها را درک کنم.می خواهم این چیزهایی کهمی دانم مهم هستند، هک کنمو رمز را در جلوی دید همه بگذارم.
پس از "ارتباط" شروع کردم.چون بعد از 10 سال کار در مددکاریمتوجه می شویدارتباط دلیل بودن ما است.چیزی است که به زندگی هایمان معنی و هدف می دهد.معنای اصل همین است.فرقی نمی کند با کسانی صحبت کنید کهدر عدالت اجتماعی فعال هستند یا مددکارانی که در زمینه سلامت روان یا سوء استفاده یا بی توجهی فعالیت می کنند،می دانیم که ارتباط،یا توانایی احساس متصل بودن،که ما از نظر عصب شناختی اینگونه هستیم --همان دلیل بودن ما است.پس من فکر کردم از ارتباط شروع خواهم کرد.خب شما با این موقعیت آشنا هستیدوقتی رئیس تان عملکرد شما را ارزیابی می کند،و او به شما 37 مورد عالی می گویدو یک مورد که -- جا برای بهتر شدن دارد!و تمام فکر شما همان موردِ جا برای رشد است، درسته؟خب ظاهراً کار من هم همینطور پیش رفت،چون، وقتی از مردم دربارۀ عشق می پرسیدربارۀ دل شکستگی می گویند.وقتی از مردم دربارۀ حس تعلق می پرسی،دربارۀ زجرآورترین تجربه هایطرد شدن می گویند.و وقتی دربارۀ ارتباط می پرسی،داستانهایی که به من گفتند دربارۀ قطع ارتباط بود.
خیلی سریع -- در حدود شش هفته بعد از شروع این تحقیق --من با این چیز بدون اسم مواجه شدمکه کاملا ارتباط را به طریقی کهنفهمیدم یا ندیده بودم، از هم می گسست.و بنابراین از تحقیق کنار کشیدمو فکر کردم، باید بفهمم این چیست.و معلوم شد شرم است.و شرم به عنوان ترس از قطع ارتباطواقعا قابل فهم است.آیا چیزی دربارۀ من وجود داردکه اگر بقیه بدانند یا ببیننددیگر سزاوار ارتباط نخواهم بود؟چیزی که می توانم به شما بگویم این است:این جهانی است، ما همه شرم را تجربه کرده ایم.مردمی که شرم را تجربه نمی کنندقابلیت همدلی یا ارتباط انسانی را ندارند.هیچ کس نمی خواهد در این مورد حرف بزند.و هرچه کمتر در موردش حرف بزنی، نشان می دهد بیشتر شرمسار هستی.چیزی که زیربنای این شرم است،این است که "من به اندازه کافی خوب نیستم" --که همه ما با این احساس آشنا هستیم:" من به اندازه کافی بی نقص نیستم. به اندازه کافی لاغرپولدار، زیبا، باهوش نیستمبه اندازه کافی مرتبه شغلی بالا ندارم."چیزی که زیربنای این بودآسیب پذیری عاطفی زجر آور بود،این ایده که،برای رخ دادن یک ارتباطما باید به خودمان اجازۀ دیده شدن بدهیمدیده شدن کامل.
و شما احساس من را دربارۀ آسیب پذیری می دانید. من از آسیب پذیری متنفرم.و بنابراین فکر کردم، این فرصتِ من برایبه عقب زدن آسیب پذیری با ترکۀ اندازه گیری ام است.من این را خواهم فهمید.یک سال وقت می گذارم، ساختار شرم را شناسایی خواهم کرد.خواهم فهمید آسیب پذیری چگونه عمل می کند.روی دست آسیب پذیری می زنم.پس آماده و خیلی هیجان زده بودم.همانطور که می دانید، آخرش خوب نمی شود.این را می دانید.می توانستم چیزهای زیادی دربارۀ شرم به شما بگویم.ولی در این صورت باید زمان بقیه را قرض می گرفتم.این چیزی است که به طور خلاصه می توانم بگویمو ممکن است یکی از مهمترین چیزهایی باشد که تا به حال در این ده سال تحقیق، آموخته ام.یک سالی که گفتمتبدیل به شش سال شد،هزاران داستان،صدها مصاحبۀ طولانی، گروه های کانون (مصاحبۀ دسته جمعی.)در یک مرحله، مردم برای من صفحه های مجلات وداستان هایشان را می فرستادند.هزاران داده در 6 سال.و تقریبا دستم آمده بود.
تقریبا فهمیدم، این شرم است.شرم اینگونه عمل می کند.یک کتاب نوشتم،یک تئوری دادم،ولی یک چیزی درست نبود --و آن این بود:اگر افرادی که با آنان مصاحبه کردم را به دو گروه تقسیم می کردم،یک گروه که واقعا حسِ شایستگی داشتند --این چیزی است که این بحث به آن می رسدیک حسِ شایستگی --آنان یک حس قوی عشق و تعلق داشتند --و گروه دیگر که با حس شایستگی مشکل داشتند،که همیشه برایشان سوال بود که آیا به اندازه کافی خوب هستند یا نه،فقط یک متغیر بود کهافراد دسته اول را ازدسته دوم، جدا می کرد؛افرادی کهحسِ قوی عشق و تعلق داشتندباور داشتند آنان سزاوار عشق و تعلق هستند.همین.آنان باور داشتند که سزاوار هستند.و برای من، آن قسمت که <چیزی که مانع ارتباط ما میشودترس ما از سزاوار ارتباط نبودن، است>چیزی بود که شخصا و از نظر حرفه ایاحساس می کردم باید بهتر بفهمم.پس تمام مصاحبه هایی که در آنهاشایستگی دیدم،.. در آنها مردمی دیدم که اینطور زندگی می کنند... را برداشتمو صرفا به آنها نگاه کردم.
چه چیز در این مردم مشترک است؟من یک اعتیاد جزئی به لوازم اداری دارم،ولی آن بحث دیگری است.پوشۀ مانیل(کاغذ قهوه ای محکم) و قلم شارپی داشتمو فکر کردم اسم این تحقیق را چی بگذارم؟اولین کلمه ای که به ذهن ام آمد "خوش قلب" بود.آنان مردمی خوش قلب هستند که با این حسِ عمیقِ شایستگی زندگی می کنند.پس این را بر روی پوشه نوشتمو شروع به بررسی اطلاعات کردم.در واقع، در چهار روز اولکه به آنالیز داده ها گذشتاین کار را کردم.به عقب برگشتم، مصاحبه ها و داستان ها و اتفاق ها را بیرون کشیدم.درونمایه چیست؟ ااگو چیست؟شوهرم با بچه ها از شهر بیرون رفت.چون من همیشه به حالت دیوانه وار "جکسون پولاک" (نقاش گوشه نشین) فرو می رومو صرفا می نویسم و و حال و هوای محقق گونه می گیرم.و خب این چیزی است که من پیدا کردم.چیزی که بین آنان مشترک بودیک احساس شجاعت بود.و من می خواهم شجاعت و نترسی را برای یک دقیقه از هم تفکیک کنم." کاریج" (شجاعت)، ریشۀ اصلی " کاریج"از کلمۀ لاتین "کور" به معنای قلبوارد زبان انگلیسی شده استو معنی اصلی این کلمهاین بوده که با تمام قلب خودتان رو معرفی کنید.و آن دسته افرادخیلی ساده، شجاعت ناقص و ناکامل بودن را داشتند.آنان این دلسوزی را داشتند کهابتدا با خود مهربان باشند سپس با دیگرانچون، اینطور که روشن است، ما نمی توانیم برای دیگران دلسوزی کنیماگر نتوانیم با خودمان مهربانانه برخورد کنیم.و در آخر اینکه آنان ارتباط داشتندو -- این قسمت سخت بود --در نتیجۀ خلوص،آنان تمایل داشتند از آنچه فکر می کردند باید باشند، دست بردارندتا همان کسی باشند که هستند،کاری که شما قطعا باید برایارتباط انجام دهید.
چیز دیگری که بین آنان مشترک بوداین بود که به طور کامل پذیرای آسیب پذیری بودند.باور داشتندچیزی که آنان را آسیب پذیر می کندزیباست.آنان نه می گفتند آسیب پذیریخوشایند است،نه می گفتند زجرآور است--همانطور که قبلا در مصاحبه های شرم شنیده بودم.فقط می گفتند لازم است.آنان از تمایلشان به اینکهنفر اولی باشند که می گوید"من عاشقت ام" می گفتند،تمایل به انجام کاری که در آن هیچ تضمینی وجود ندارد.تمایل به بند نیامدن نفس وبه طور طبیعی گذراندن زمان انتظار برای تماس دکتربعد از ماموگرافی (جهت تشخیص سرطان سینه)آنان تمایل دارند در رابطه ای سرمایه گذاری کنند که ممکن است ادامه داشته باشد یا نداشته باشد.فکر می کردند این امر اساسی است.
من شخصا فکر می کردم آسیب زننده و خیانت است.باور نمی کردم که عهد وفاداری بهتحقیق، بسته ام.معنای تحقیقکنترل و پیش بینی است.مطالعه ی پدیده ها برای فهم صریحاز پدیده ها به منظور کنترل و پیش بینی آن.و حالا ماموریت منبرای کنترل و پیش بینی این جواب را داده بود که تنها راه زندگی از طریق کنار آمدن با آسیب پذیریو عدم کنترل و پیش بینی، است.این به یک آشفتگی روانی کوچک منجر شد.-- کهمن بهش می گفتم "فروپاشی روانی"، روانشناسم می گوید "هشیاری روانی"یک "هشیاری روانی" به نظر بهتر از "فروپاشی روانی" است.ولی به شما اطمینان می دهم "فروپاشی روانی" بود.باید داده هایم را کنار می گذاشتم و یک روانشناس پیدا می کردم.بگذارید چیزی به شما بگویم: شما زمانی می فهمید چه کسی هستیدکه با دوستانتان تماس می گیرید و می گویید: "فکر کنم باید یکی را ببینم.کسی را می توانی معرفی کنی؟"چون حدود پنج دوست من گفتند"اووه. اگه من بودم نمی خواستم روانشناس تو بشم"گفتم "این یعنی چی؟"و آنان گفتند، "فقط دارم می گم، ترکۀ اندازه گیری ات را نبر."گفتم " باشه"
پس یک روانشناس پیدا کردم.در اولین ملاقاتم با او، "دایان"،لیستم را که افراد خوش قلبچگونه زندگی می کنند، با خود بردم، و نشستم.او گفت "حالت چطور است؟"من گفتم "خیلی خوب هستم."او گفت "موضوع چیست؟"و این روانشناس کسی است که روانشناس هایِ دیگر پیش او می روند.چون ما باید پیش آنان برویم،چون حرف مفت سنج آنان، خوب است.و من گفتم،"مسئله این است، من با چیزی درگیر هستم"و او گفت "درگیر چی؟"گفتم "خب من با آسیب پذیری مشکل دارم.و می دانم که آسیب پذیری هستۀشرم و ترسو درگیری ما با شایستگی است.ولی به نظر می رسد، محلِ تولدِشادی، خلاقیتتعلق و عشق هم هست.و فکر کنم من یک مشکل دارمو به کمک نیاز دارم."و گفتم "ولی نکته اینجاست،مسائل خانوادگی وچرت و پرت درباره دوران بچگی رو مطرح نکنید.""من فقط به چند استراتژی نیاز دارم"ممنون.او اینطور سر تکان داد.و من گفتم "وضعم بد است، درسته؟"و او گفت " این نه خوب است، نه بد"" فقط همان چیزی است که هست"و من گفتم "خدای من، خیلی افتضاح می شه"
و شد و نشد.و یک سال طول کشید. می دانید که بعضی هاوقتی متوجه می شوند آسیب پذیری و نرمی مهم استتسلیم می شوند و به درون آن قدم می گذارند.الف: من اینطور نیستمو ب: من حتی با چنین افرادی نمی گردم.برای من یک دعوای یکسالۀ خیابانی بود.یک مشت پرانی بود.آسیب پذیری هل می داد، من هل می دادم.من باختم.ولی شاید زندگی ام را دوباره به دست آوردم.
و بعد دوباره به تحقیق برگشتمو چند سال بعد را به تلاش برای درک خوش قلب ها گذراندم.انتخاب هایی که می کنند،و کاری که ما با آسیب پذیری می کنیم.چرا ما تا این اندازه با آن درگیر هستیم؟آیا من در درگیری با آسیب پذیری تنها هستم؟نه!پس این چیزی است که من یاد گرفتم.ما آسیب پذیری راوقتی منتظر آن تلفنِ خاص هستیم، بی حس می کنیم.خیلی خنده دار بود. وقتی روی فیس بوک و توئیتر فرستادم که"چطور آسیب پذیری را معنی کنید؟چه چیزی به شما احساس آسیب پذیری می دهد؟"در طی یک ساعت و نیم، 150 جواب گرفتم.چون می خواستم بدانمبقیه چی فکر می کنند.<اجبار به کمک خواستن از شوهرم،چون من مریض هستم و ما تازه ازدواج کرده ایم؛آغاز رابطه جنسی با شوهرم؛آغاز رابطه جنسی با زنم؛جواب رد شنیدن، پیشنهاد دوستی دادن؛منتظر تماس دکتر ماندن؛اخراج شدن، اخراج کردن مردم> --این دنیایی است که در آن زندگی می کنیم.ما در دنیای آسیب پذیری عاطفی زندگی می کنیم.و یکی از راههای ما برای مواجه با آنبی حس کردن آسیب پذیری است.
فکر می کنم شواهد آن وجود دارد--و این تنها دلیل وجود این شواهد نیست،ولی فکر می کنم یک علت بزرگ است --ما بدهکارترینچاق ترین،معتادترین و دوا درمان شده ترینجامعۀ بالغ در تاریخ آمریکا هستیم.مشکل این است -- این را از تحقیق فهمیدم --شما نمی توانید به طور انتخابی احساسات را بی حس کنید.نمی توانید بگوید، اینها چیز بدها هستند.یک طرف آسیب پذیری، سوگ، شرمترس، ناامیدی داریم،من نمی خواهم اینها را احساس کنم.من چند آبجو و کلوچه موزی می خورم.نمی خواهم اینها را احساس کنم.می دانم این خنده ی معنی داری است.من برای امرار معاش، به زندگی شما نفوذ می کنم.شما نمی توانید آن احساسات نا مطلوب را بدون بی حس کردن اثرات یعنی احساسات مان، بی حس کنید.نمی توانید به طور انتخابی بی حس کنید.پس وقتی آنها را بی حس می کنیم،همراه آن شادیقدردانیخوشحالی را نیز بی حس می کنیم.و بعد ما بدبخت و سیه روز می شویم،و دنبال هدف و معنا می گردیم.و بعد احساس آسیب پذیری می کنیم.و بعد چند لیوان آبجو و کلوچۀ موزی می خوریم.و این تبدیل به این چرخۀ خطرناک می شود.
یکی از چیزهایی که فکر می کنم باید درباره اش فکر کنیماین است که چرا و چگونه ما بی حس می کنیم.و این تنها مربوط به اعتیاد نیست.کار دیگر ماقطعی کردن هر چیز نامشخص است.مذهب از باور به ایمان و حقایق رازگونه غیر قابل فهم،به قطعیت و یقین رسیده است.حق با من است، حق با تو نیست. خفه شو.همین است.فقط قطعیت.هرچه بیشتر می ترسیم، بیشتر آسیب پذیر هستیم،و باز بیشتر می ترسیم.سیاست امروز شبیه این است.دیگر هیچ مباحثه ای وجود ندارد.هیچ گفتگویی وجود ندارد.فقط سرزنش هست.می دانید چگونه سرزنش در این تحقیق تعریف شده؟یک راه برای تخلیۀ درد و ناراحتی.ما ایده آل سازی می کنیم.اگر یک نفر باشد که زندگی اش را اینگونه بخواهد، او من هستمولی این جواب نمی دهد.چون کاری که ما می کنیم بر داشتن چربی از کفلو گذاشتن آن در گونه هایمان است.که امیدوارم صد سال بعدمردم به عقب نگاه کنند و بگویند : وای (از حیرت)
و ما از همه کار خطرناک تربچه هایمان را ایده آل سازی می کنیم.بگذارید بگویم ما دربارۀ بچه ها چی فکر می کنیم.وقتی به این دنیا می آیند، درگیری و تقلا در آنان ذاتی است. وقتی که آن نوزادان بی نقص را در دستتان می گیریدوظیفۀ ما این نیست که بگوییم "نگاهش کن، بی نقص استوظیفۀ من است که او را بی نقص نگه دارم --مطمئن شوم که تا کلاس پنجم عضو تیم تنیس می شود و تا کلاس هفتم به دانشگاه ییل می رود."این وظیفۀ ما نیست.وظیفۀ ما این است که نگاه کنیم و بگوییم"یک چیز را می دانی؟ تو کامل نیستی، و به طور ذاتی باید تقلا کنی،ولی سزاوار عشق و تعلق داشتن هستی."این وظیفۀ ما است.به من نسلی از بچه ها نشان بدهید که اینگونه بزرگ شده اند،و در آن صورت ما به مشکلاتی که امروز می بینیم، پایان خواهیم داد.ما وانمود می کنیم آنچه انجام می دهیمروی مردم اثری ندارد.ما این را در زندگی های شخصی مان انجام می دهیم.این را در سازمان ها انجام می دهیم--چه کمک مالی باشد، چه نشت نفت،چه یک دستور بازگشت محصولات معیوب --وانمود می کنیم آنچه انجام می دهیمبر روی بقیه مردم اثر بزرگی ندارد.من به شرکت ها این رو میگم که این مردم دیگر گاوچران نیستند.ما فقط می خواهیم شما معتبر و اصیل باشیدو بگویید "متاسفیم،درستش می کنیم."
ولی راه دیگری هم هست.من این را فهمیده ام:راه دیگر این است که اجازه دهیم، دیده شویم.عمیقا دیده شویم،در معرض آسیب دیده شویمبرای عشق ورزیدن از صمیم قلباگر چه هیچ تضمینی وجود نداشته باشد--و این خیلی مشکل است،و من به عنوان یک مادر می گویم، به طور زجرآوری سخت است--برای تمرین سپاسگذاری و شادی کردندر آن لحظات وحشتوقتی از خودمان می پرسیم "می توانم تا این اندازه عشق بورزم؟می توانم با تمام وجود به این باور داشته باشم؟می توانم در این باره چنین خشمگین باشم؟"صرفا داشتن توانایی توقف، به جای فاجعه کردنِ آنچه ممکن است اتفاق بیافتدو گفتن "من واقعا سپاسگذار هستم،چون احساس این آسیب پذیری یعنی من زنده هستم."آخرین نکته، که فکر می کنم احتمالا مهمترین است،باور به کافی بودن، است.چون وقتی با این دید عمل می کنیم که می گوید " من کافی هستم"آن وقت از فریاد کشیدن دست می کشیم و شروع به گوش دادن می کنیم.با اطرافیان مهربان تر و ملایم تر می شویم،و با خودمان مهربان تر و ملایم تر می شویم.


منبع: سایت TED
لینک سخنرانی
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها