بر دلم بغضی سنگین حاکم است
بغضی که خیال باریدن دارد ؛ باریدن بر تمام دلم
تا پاک سازد این غبار سیاهی و مرا رها سازد از چنگال این مرداب
ابرهای دلتنگی دلم محتاج باریدن اند
این روزهای همه از مسئولیتی سنگین می گویند
جایگاهی که خود از آن هنوز بی خبرم؛ از صداقتی که شاید هنوز آن را باور نکرده ام
این روزها دلم به دنبال کویری می گردد برای فریاد
خسته ام ... به خدا خسته ام
از بس به دل نالیدم و به چشمانم التماس کردم
گویی کویری وجودم را فرا گرفته ؛ کویری پر از آرزوی سیرابی
کویری که زیباست ولی سخت؛که آرامش دارد و دشواری
این روزها نیازمند تغییری شگرف ام ؛ تغییری به بزرگی این کویر ...
در جسم ام ،
روح ام ،
وبیش از همه دلم ؛ که پیوند زیبایی از این دو است
نیازمندم ...
محتاجم ...
به بالی برای پرواز
به چشمانی برای بهتر دیدن و گریستن
و پاهایی برای رفتن.
خدایا همچنان دستان کوچکم را به سویت دراز می کنم ، لبریز از عشقم کن
خدایا بیش از گذشته محتاج کشیدن دستان پر مهرت بر سر شرمسارم هستم
__________________
هـمیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است !
نگاه کن ، نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ!
چه سنگبارانی...
گیرم گریختی همه عمر،کجا پناه بری ؟!
" خانه خدا سنگ است "
|