فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد |

02-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پاسخى نيكو براى او آماده دار /آچرا نگفتی زردآلو
حسن بصرى ، به ملاقات امام على بن حسين - زين العابدين - رفت و امام (ع ) او را گفت :
اى حسن ! پروردگارى را كه به تو نيكى كرد، اطاعت كن ! و اگر او را اطاعت نكردى ، سركش مباش ! و اگر عصيان كردى ، از روزى او مخور! و اگر عصيان ورزيدى ، و روزى او خوردى ، و در خانه اش نشستى ، پاسخى نيكو براى او آماده دار!
آخوندی بالای منبر میرود و با عباراتی مغلق میگوید: «درختی است کنج بهشت، رنگی دارد سبزی سبزی سبز، میوه ای دارد زردی زردی زرد، هسته ای دارد سفتی سفتی سفت.»
گفت: «حالا اگر گفتید این چه درختی است؟»
یکی برخاست گفت: «گلابی است!» دیگری گفت: «به است!»
سومی گفت: «هلو سفیده است!» چهارمی گفت: «زردک است!»..
آخوند حوصله اش سر رفت، از روی منبر برخاست و با وجد و طربی هرچه تمام تر دو انگشت دست راست را بر کف دست چپ نواخت و گفت:
«آچرا نگفتی زردآلو، آچرا نگفتی زردآلو!»
[داستانهای امثال امینی، ص8]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|

02-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آیا خدا هست؟ / آدم گرسنه ایمان ندارد
آیا خدا هست؟
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت؛
آرايشگر گفت:
«من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد.»
مشتري پرسيد: «چرا؟»
آرايشگر گفت: «كافيست به خيابان بروی و ببيني، مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟»
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت، به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف.
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر
گفت: «ميداني، بنظر من آرايشگر ها وجود ندارند»
مرد با تعجب گفت:
«چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجا هستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.»
مشتري با اعتراض گفت: «پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟»
آرايشگر گفت: «آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.»
مشتري گفت: «دقيقا همين است، خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند.
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.»
آدم گرسنه ایمان ندارد
مردی از گرسنگی مشرف به مرگ گردید.
شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او فروشد.
مرد پس از سیری، از دادن ایمان ابا گرد و گفت:
«آن چه را که در گرسنگی فروختم موهوم و معدومی بیش نبود چه آدم گرسنه ایمان ندارد.
[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص25]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
النوم خير من الصلاه / تو کم از مرغي نباش اندر نشيد
عربي بنگ خورده و در مجلس خفته.
صبح موذن به غلط گفت:
( النوم خير من الصلاه) {خواب بهتر از نماز است.} عرب گفت:
به خدا صد مرتبه راست گفتي.
تو کم از مرغي نباش اندر نشيد
تو کاري بکن که مشمول آيه شريفه "و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لايبصرون" نباشي که مي فرمايد:
ما در جلو و عقب آنها سدي قرار داديم و پرده اي بر آنان پوشانديم که نمي بينند.
بين ايدي خلفهم سداً مباش که نبيني خصم را و آن خصم فاش
آري ، کاري بکن که مشمول اين آيه واقع نشوي که دشمن را در حالي که آشکار است چشم تو بسته باشد و نبيني.
کمتر از گنجشک نباش و او را نگاه کن که چگونه جلو و عقب خود را نگاه مي کند.
چون به نزد دانه آيد پيش و پس چند گرداند سَرورُو آن نفس
و مي گويد:
نگاه کنم ، اگر در جلو يا عقبم صياد باشد از دانه ، صرف نظر کنم.
در سرگذشت گناهکاران مطالعه کن و گذشته را از نظر بگذران که ياران و همسايگان مردند و رفتند.
تو ببين پس قصه فجار را پيش بنگر مرگ يار و جار را
ببين چگونه بدون هيچ اسباب ظاهري هلاکشان کرد ، آري ، همان که آنها را هلاک کرد همواره با تو و قرين تو است.
" حق"، آنان را شکنجه کرد ولي گرز ، دست و هيچ آلتي در کار نبود ، پس بدانکه خداوند ، بي دست و بدون هيچ حدي حکم فرماست.
مولوي، ص766
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اجل که رسید، گو به هندوستان باش
اجل که رسید، گو به هندوستان باش
روایت اول:
به روزگار سلیمان پیغمبر، روزی مردی در بازار، مرگ را دید که در او به تندی نظر میکند، وحشت زده به بارگاه سلیمان پناه برد و از او خواست تا باد را بفرماید که او را برداشته در دورترین نقطه خاک بر زمین بگذارد تا از مرگ در امان بماند.
سلیمان که او را بدان گونه هراسان یافت باد را فرمود چنان کند که دلخواه اوست.
و باد او را برداشته برد و در سرزمین هند بر زمین نهاد.
و همان دم، مرگ که به انتظار او ایستاده بود پیش آمد و گفت:
«ای مَرد، مُردن را آماده باش!»
مرد که اکنون هراسش به حیرت مبدل شده بود پرسید:
«چه شد که دیروز، هنگامی که مرا دیدی و آن گونه تند در من نظر کردی جان مرا نگرفتی؟»
مرگ گفت:
«ساعت مرگ تو امروز بود و من میدانستم که به فرمان حق میباید جان تو را در این لحظه در این نقطه بستانم.
اما دیروز که تو را دیدم حیرت کردم که تو در آنجایی، و ندانستم چگونه میباید روز دیگر تو را در این سوی جهان بیابم و بی جان کنم! آن گاه که نگاه در تو کردم از سر حیرت بود!»
روایت دوم:
هنگامی که اسکندر از منجمان خواست تا ساعت مرگ او را تعیین کنند.
یکی از دانایان چین حاضر بود، گفت:
«ای شهریار جهان! تو دل در این مبند، که این علم، الا خدای عزوجل کس نداند.
که من روزی در خدمت سلیمان علیه السلام نشسته بودم.
ملک الموت علیه السلام به صورت آدمی به سلیمان آمده بود و ما ندانستیم که او ملک الموت است؛ به آخر کار از سلیمان باز پرسیدیم. و چون خواست بازگردد و برود، مردی پیر، در زیر تخت سلیمان نشسته بود. ملک الموت نیک در آن پیرمرد نگاه میکرد، چنانکه آن مرد پیر از وی پرسید. گفت:
«یا نبی الله! این چه کس است؟»
سلیمان گفت:
«ملک الموت است.»
پس آن پیرمرد گفت:
«یا نبی الله! به حق آن خدای که این ملک و پادشاهی و نبوت به تو داده است که باد را بفرمای که مرا بگیرد و به زمین چین بَرد!»
سلیمان باد را امر کرد تا آن پیرمرد را برگرفت و به زمین چین برد.
پس ملک الموت علیه السلام روز دیگر به سلام سلیمان آمد تا احوال معلوم سلیمان کند.
سلیمان علیه السلام از ملک الموت پرسید:
«که دیروز نگرستن تو در آن مرد از چه بود؟»
گفت: «خدای عزوجل مرا فرموده بود که جان این مرد امروز قبضه کنم در چین.»
او را دیدم پیش تو نشسته.
در وی نگاه کردم به تعجب که این مرد اینجا نشسته، هم امروز به چین، جان او چون قبض توان کرد که یک ساله مسافت بُود؟
و چون او درخواست کرد، باد را بفرمودی که او را برگفت و به چین بُرد، هم در ساعت آنجا جان وی قبض کردم!..»
[اسکندر نامه ، ص287و288]
روایت سوم:
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در ســـرا عدلِ سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت: «ای خواجه! چه بود؟»
گفت:«عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین.»
گفت:«هین، اکنون چه میخواهی؟ بخواه!»
گفت: «فرما باد را، ای جان پناه!
تا مرا زین جا به هندِستان بَرد
بو که بنده کان طرف شد جان برد!»
پس سلیمان کرد بر باد این برات
برد باد او را به سوی سومنات
روز دیگر، وقتِ دیوان و لقا
پس سلیمان کفت عزرائیل را
که:«آن مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفتش:«ای شاه جهان بی مثال!
فهم کژ کرد و نمود را را خیال
گفت:«من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق کامروز، هان
جان او را تو به هِندِستان ستان!
دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکٌر رفته، دور اندر است!
چون به امرِ حق به هِندستان شدم
دیدمش آنجا و جانش بستُدَم!»
[مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 956]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تو با خود نیز نیستی / تحصیل در کودکی
تو با خود نیز نیستی
مولانا عزالدین نائبی داشت در سفری با مولانا بود.
در راه باز استاد پاره ای شراب بخورد.
مولانا چند بار او را طلب کرد.
بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید.
مولانا دریافت که او مست است، گفت:
ما پنداشتیم تو با ما باشی ولی چنین که تو را میبینیم تو با خود نیز نیستی.
تحصیل در کودکی
شمس الدين مظفر روزي با شاگردان خود مي گفت که:
تحصيل در کودکي مي بايد کرد. هر چه در کودکي به ياد گيرند هرگز فراموش نشود.
من اين زمان پنجاه سال باشد سوره فاتحه به يادگرفته ام و با وجود اينکه هرگز نخوانده ام هنوز به ياد دارم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-06-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جان در خزانه ایزد است / جایگاه شیخان در قرآن
جان در خزانه ایزد است
امیر ابوالعلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیاورد، ابوالعلا آمد و مرد افتاده بود، چیزها که نگاه بایست کرد و نومید برفت و امیر را گفت:
«زندگانی خداوند دراز باد، بونصر برفت، بونصری دیگر طلب باید کرد.»
امیر آوازی داد با درد گفت: «چه میگویی!»
گفت: «این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علت صعب افتاد که یکی از آن نتوان جست و جان در خزانه ایزد است.»
[تاریخ بیهقی، ص596]
جایگاه شیخان در قرآن
شيخ شرف الدين در گزيني از مولانا عضدالدين پرسيد :خداي متعال شيخان را در قرآن کجا ياد کرده است؟
گفت: پهلوي علما.
همانجا که مي گويد:
«قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون»
(بگو آيا دانايان با نادانان برابرند؟)»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-06-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جابجا کنعبد جابجا کنستعین /حاکم بغداد حکمی کرده میباید شنید
جابجا کنعبد جابجا کنستعین از دانشمندی پرسیدند:
«سبب چیست که لفظ ایاک در آیه ایاک نعبد و ایاک نصتعین تکرار شده است، در صورتی که به رعایت ایجاز و اختصار ممکن بود گفته شود ایاک نعبد و نستعین.» دانشمند جواب داد:
«برای اینکه اگر ایاک مکرر نشده بود معنی اش این بود که عبادت و استعانت همیشه با هم باشد، در صورتی که بعضی جاها خدا را عبادت میکنم بدون قصد استعانت.
در صورتی که به عبادتی اشتغال نداریم و آنگاه بر سبیل ظرافت گفت:
«ایاک نعبد و ایاک نستعین یعنی جابجا کنعبد و جابجا کنستعین.»
[داستان نامه بهمنیاری ، ص164]
حاکم بغداد حکمی کرده میباید شنید
وقتی صائب تبریزی در بغداد میگذشت، شنید که حاکم بغداد حکم کرده است که چون یزید از مردم مکه بوده تا زمانی که من هستم و حکومت میکنم کسی حق ندارد او را لعن کند.
صائب به طریق تفنن و مزاح این بیت ایهام دار که بصورت ضرب المثل درآمده میسراید:
حاکم بغداد حکمی کرده میبایست شنید / تا که او باشد نباید کرد لعنت بر یزید
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص1017]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-06-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خاموش نشین و فارغ از عالم باش
در شهر ری در زمان قدیم شهریاری بود با گنج و خزائن بیکران و مداخل بی پایان و با رحمت و احسان؛
او را پسری بود در غایت پاکی و زیرکی و نهایت خوبی و آراستگی و او را به عالم دانایی سپرد تا علم و ادب بیاموزد؛
آن عالم همیشه در خدمت پسر می بود و آن پسر نیز جد و جهد داشت و خواب و آسایش بر خود حرام کرده در طلب علم و تحصیل کوشش میکرد.
روزی آن شاهزاده استاد را گفت:
«یا مولانا علوم را آخر نیست عمرها باید تا کسی تحصیل آن کند مرا کلمه ای بیاموز.»
آن عالم فرمود:
«اگر در دو جهان نجات و رستگاری میخواهی خاموشی را برگزین که هر گناهی و بلایی برسر آدمی میآید از زبان زیانکار است و خاموش نشین و فارغ از عالم باش.
چون شاهزاده از آن عالم فاضل این فقره بشنید گفت:
«یا مولانا الحال صلاح در آن است که پای عُزلت در دامن قنات کشم.»
چون شاهزاده این سخنان بشنید خاموش شد.
روز دیگر چون علما و فضلا جمع شدند استاد ابتدا به کلام کرد و چند مرتبه تکرار نمود و اهل علم همه به سخن درآمده و از هرجا گفتگو میکردند.
شاهزاده خاموش بود و هیچ نمیگفت! علما همه تعجب نمودند که شاهزاده را که در نهایت فصاحت و بلاغت و فهم و ادراک است چه شده که سکوت اختیار نموده و سخن نمیگوید.
پس پادشاه را خبر کردند و پیش پسر آمد هرچند سخن گفت جواب نشنید! پادشاه گمان کرد او را علتی حادث شده که سخن نمیگوید.
فرمود تا اطبا جمع شدند و تفحص کردند هیچ علتی و مرضی در وی ندیدند.
گفتند:
«باید پسر به شکار برود شاید چیزی از او معلوم شود.»
پس پادشاه امر فرمود و به عزم شکار سوار شدند و پسر را نیز همراه برده و در صحرا سواره میگشتند.
ناگاه طوطی ای در آن صحرا فریاد کرد و صدایی برآورد، ملک و شاهزاده و حشم به اثر بانگ او رفتند،
ملک فرمود تا پیاده ها با سر چوب در علفزار بیخ بته ها را کاویدند.
ناگاه طوطی از مکان خود پرواز نمود؛ باز راه به آن رها کردند و او را گرفته در قفس نمودند.
از آن وقت این ضرب المثل شد که:
«طوطی از زبان خویش دربند افتاد.»
شاهزاده به سخن آمد و گفت:
«طوطی اگر در مکان خود زبان زیانکار را نگاه میداشت هر آینه در بند نمی افتاد که گفته اند:
«زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.»
چون ملک این سخن بشنید خوشحال شد و گفت:
«پس چرا در این مدت با پدر خود حرفی نگفتی؟!»
پسر جواب نگفت؛ ملک در غضب شد و طپانچه بر روی پسر زد! شاهزاده زبان بگشاد و گفت:
«صدق رسول الله (ص) که فرموده:
«من صمت نجی.»
چون ملک این تقریر از پسر بشنید پسندید جبینش را بوسید و شکر حق بجای آورد که چنین فرزندی دارم، بعد او را دستوری داد که در خلوت بنشیند و به عبادت مشغول شود.
[جامع التمثیل ، ص144]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-06-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریگهای حرم /احمق بگریز چون عیسی گریخت!
ریگهای حرم
فقيهي جاحظ را گفت:
که اگر ريگي از ريگ هاي حرم کعبه در کفش کسي افتد به خدا همي نالد تا او را به جاي خود بازگرداند. گفت:
بنالد تا گلويش پاره شود.
گفت: ريگ گلو ندارد. گفت: پس از کجا نالد؟
احمق بگریز چون عیسی گریخت!
عیسی مریم به کوهی میگریخت
شیر گویی خون او میخواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت: « خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر،»
گفت: «از احمق گریزانم برو
میرهانم خویش را بندم مشو.»
گفت: «آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی،؟..»
گفت: «آری»، گفت: «پس ای روح پاک
هرچه خواهی میکنی از کیست باک؟
با چنین برهان، که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟»
گفت: «عیسی که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
کان فسوس و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر تن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشیء خواندم شد شیء
خواندم آن را بر دل احمق به ود،
صد هزاران بار و درمانی نشد..
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-06-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زبان بنده، قلم خداست /
زبان بنده، قلم خداست
در زمان حضرت موسی از طرف حق تعالی ندا رسید که برای آزمایش مخلوق هفت سال خشکسالی میشود و همه جانداران دچار قحطی میشوند.
همان طور هم شد.
بعد از چهار سال خشکسالی، یک روز که حضرت موسی میخواست برای مناجات به کوه طور برود، همه جانداران دسته دسته سر راه او را گرفتند و عرض کردند:
«یا موسی، به کوه طور که میروی به خداوند بگو تمام وحوش و طیور از بی آبی و بی علفی دارند تلف میشوند و از خدا بخواه باران رحمتش را بر سر ما نازل کند.»
حضرت موسی قبول کرد و رفت تا به کوه طور رسید.
بعد از مناجات و راز و نیاز، پیغام جانداران را به خداوند داد که ناگاه از جانب حق تعالی ندا رسید:
«یا موسی، برو بگو از هفت سال خشکسالی چهار سالش سپری شده و سه سال دیگر باقی مانده. باید صبر کنند تا این مدت به سرآید.»
حضرت موسی هم با خاطری افسرده از کوه سرازیر شد.
بین راه، تمام جانداران که منتظر خبر آوردن موسی بودند از دور که دیدند حضرت موسی پیدا شد یک آهو را به نزد او فرستادند که چگونگی را سوال کند.
آهو در زمین و هوا میپرید تا رسید نزدیک حضرت موسی.
بعد از سلام عرض کرد:
«یا موسی، خداوند عالم در جواب شما چه فرمود؟»
حضرت موسی که نخواست جانداران ناراحت بشوند گفت:
«خداوند عالم فرمود تا سه روز دیگر باران رحمتش نازل خواهد شد.»
آهو بلافاصله این پیام شادی بخش را به سایرین رساند و تمام جانداران خوشحال و خرسند شدند و به پایکوبی مشغول شدند. خدای تبارک و تعالی که دید تمام حیوانات شادی میکنند نخواست آنها را نگران کند و به آنها رحم کرد و بعد از همان سه روز که حضرت موسی از جانب خودش وعده داده بود ابر سیاهی در آسمان پیدا شد و باران مفصلی بارید.
دیگر نمیدانید جانوران چقدر خوشحال شدند.
اما حضرت موسی در عجب شد که خداوند فرمود تا سه سال دیگر خشکسالی است، چرا حالا باران آمد؟
روز دیگر که موسی به کوه رفت از خداوند خواست تا بداند این چه سرّی است؟
از جانب حق تعالی ندا رسید:
«ای موسی، چون من دیدم جانواران به گفته خود سرانه تو در دریای شوق و شادی غرق شدند، نخواستم باز آنها را ناراحت ببینم و به آنها رحم کردم.»
از آن زمان میگویند:
«زبان بنده، قلم خداست و کسی نباید زبان بد بیاورد.»
[تمثیل و مثل ، ج2، ص124]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 02:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|