بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض راوی خیلی معتبر بود/راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم

راوی خیلی معتبر بود

شخصی رفیقش را دید و با تعجب پرسید: «واقعا این تویی پس میگفتند مدتهاست که تو مرده ای!» دوستش جواب میدهد: «به طوری که میبینی این منم و نمرده ام.» ولی آن شخص اصرار میکرد و میگفت: «اصلا راوی خیلی معتبر بود.»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص177]

راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم


پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را بر حضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد و محصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، و خزانه مملكت خالى گرديد.
ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت به كشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاه خواندند، كه در آن آمده بود:
((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدون واژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .)
وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكه مال و حشم نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟
شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويت كرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد.
وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم را پريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟
وزير گفت : دو چيز؛ 1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم در پناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاى شاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كه دل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتى تخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
گلستان سعدی،


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم/راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت



رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم




مرد عطاری بوده که نیمه های شب، دل درد شدیدی میگرد. همسایه هایش جمع میشوند و یکی از آنها که از طبابت سررشته ای داشته رو میکند به همسر مرد عطار و میگوید: «نبات با رازیانه دم کنید و بخوردش دهید تا دل دردش خوب شود.» زن عطار هم بلند میشود و در همان نصب شبی میافتند میان آبادی از این خانه به آن خانه و از آن خانه به این خانه دنبال رازیانه میگردد. ولی پیدا نمیکند و دست خالی بازمیگردد. یک نفر از کسانی که آنجا بوده میگوید: «ای بابا! شما خودتان چطور عطاری هستید که رازیانه ندارید؟» در این موقع مرد عطار که نمیدانسته زنش چند تا خانه را دنبال رازیانه گشته و پیدا نکرده است از این دنده به آن دنده میغلتد و میگوید:" «چرا، خودمان رازیانه داریم ولی با جو عوض میکنیم.»

[تمثیل و مثل ، ج2، ص122]

راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت



دزدی عزم کرد که کمند بر کنگره کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانه او خَزَد. مدتها غوغای این سودا در و بام دماغ دزد را گرفته بود وعای، ضمیرش از این اندیشه ممتلی، شده، طاقتش در اخفای آن برسید. همدمی موافق ندید که آن راز با او در میان نهد ، مگر کَکی، که از میان جامه خویش بیافت. گفت: «این جانور ضعیف زبان ندارد که بازگوید و اگر نیز تواند، چون میداند که من او را به خون خویش میپرورم، کی پسندد که راز من آشکار کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کلک در شلوار و سنگ در کوزه به تقاضای انتزاع، زحمت مینمود، تا این راز با او بگفت. پس شبی که قضا بر جان او شبیخون آورد، بر ارتکاب آن خطر چنان متحرّض، شد که خود را به فنون حَیل در سرای خسرو انداخت. اتفاقا خوابگاه را از حضور خادمان خالی یافت. به زیر تخت پنهان شد و تقدیر رخت سیاست از بهر او مینشاند. خسرو درآمد و بر تخت رفت. راست که بر عزم خواب سر بر بالین نهاد. کَک از جامه دزد به جامه خواب خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال آورد. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطف جامه خواب نیک طلب کردند. کَکی بیرون جست و زیر تخت شد. در جستن کَک، دزد را یافتند و حکم سیاست بر وی براندند. این افسانه از هر آن گفتم تا بدانی راز دل با هرکس که جان دارد نباید گفت.

[مرزبان نامه، ص202]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض راست باز و پاک باز و امیر باش/راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی/

راست باز و پاک باز و امیر باش

شیخ ما قَدَس الله روحَهُ العزیز (شیخ ابوسعید ابوالخیر) روزی در نیشابور بر اسب نشسته بود و جمع متصوّفه در خدمت او به بازار فرو میراند، جمعی وُرنایان، میآمدند، برهنه. چون پیش شیخ رسیدند شیخ پرسید که: «این کیست؟» گفتند: «امیر مُقامران، است» شیخ او را گفت: «که این امیری به چه یافتی؟» گفت: «ای شیخ، به راست باختن و پاک باختن.» شیخ نعره ای بزد و گفت: «راست باز و پاک باز و امیر باش.»

[اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید، ص216]


راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی

مردی کاشانی از ترکی نام او را پرسید، ترک با ادایی مُنکَر و خشن گفت: «هیبت الله.» کاشانی هراسان قدمی از پس نهاد آهسته پرسید: «راستی هیبت اللهی یا میخواهی مرا بترسانی؟!»

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص860]


زبان بسته به ریاضت کشیدن عادت کرده بود


ملانصرالدین خرش را روز به روز کمترک جو میداد تا آنکه از گرسنگی بمرد. پرسیدند: «چه شد؟» جواب داد: «حیوان زبان بسته دیگر تقریبا به ریاضت کشی عادت کرده بود، افسوس که عمرش کفاف نداد!»

[کتاب کوچه ، ج2،ص634]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد/زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است/زدیم اما نخورد

زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد


جولاهه، بد زبانی ترمه میبافت و مرتب میگفت: «ای زبان، سرم را به دار نبری.»
دزدی در کمین بود تا ترمه را برباید، اما از گفته آن مرد تعجب کرد و پیش خود گفت: «از سر ترمه میگذرم و منتظر میمانم ببینم مقصود ترمه باف از این سخن چیست.»
بالاخره ترمه تمام شد و جولاهه ترمه را برداشت برد برای پادشاه.
دزد هم سایه به سایه او رفت تا رسیدند به قصر پادشاه. در بین راه مرد آن جمله را مرتب تکرار میکرد و میگفت: «ای زبان سرخ، سرم را به دار نبری.»

جولاهه وقتی به حضور شاه رسید ترمه را تقدیم کرد. شاه دستکار او را تعریف کرد و گفت: «استاد، این ترمه برای چه خوب است؟»
مرد بدزبان گفت: «خوب است تو بمیری روی تابوتت بکشند.» حاکم از این نفوس بد رنجید و اوقاتش تلخ شد و امر کرد آن مرد را به دار کشند.
در این هنگام، دزد پیش آمد و تعظیمی کرد و گفت: «قربان من دزدم، در کمین بودم این ترمه را بدزدم. شنیدم این مرد هی به زبانش التماس میگفت که زبان سرخ، سرم را بر دار نبری. به این دلیل او قلبا آدم بدخواهی نیست بلکه زبانش بد است.»
پادشاه شفاعت دزد را قبول کرد و مرد بدزبان را بخشید و دزد را هم به کاری گماشت.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص125]

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی در کلبه ای زندگی میکرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر میداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید در علفها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بخودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده، بیا و یک خدمتی بمن بکن و این خار را از پایم دربیاور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به آن مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور در نمیآید.»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها بورد و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز مهمانی سر سفره نشستند، شیر همان طور که داشت کله پاچه میخوردند آب از گوشه لبهایش روی چانه اش میریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را بهم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگر کی بود که به خانه آوردی؟»
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستید و دوستی ما جور در نمیآید؟
حالا بلند شو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نان و نمکی که باهم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آنرا محکم به سر شیر زد.
شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت.
آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت.
یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد، میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟»
مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید.
گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟» شیر گفت: «میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود برای اینکه زخم زبان خوب شدنی نیست.
تو هم برو و دیگر این طرفها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پاره ات میکنم!»


[تمثیل و مثل ، ج1، ص186]

زدیم اما نخورد

درویشی در نیمه شب زمستان کارگری را دید درِ دکان به روی خود بسته در آن کار میکند.
صدا برآورد و گفت: «میخواستی نه را به سه بزنی.»
کارگر جواب داد: «زدیم اما نخورد.»
(مقصود درویش نه ماهِ قبل از زمستان بود که باید کار میکرده تا سه ماه زمستان راحت باشد و سه مقصود سه ماه میباشد.)


[قند و نمک، ص411]

روایت دوم:


شاه عباس کبیر در شکارگاهی دهقانی را دید که آثار درویشی و فقر از صورت حال او هویدا بود، شاه گفت: «مگر سه را بننزدی؟» (یعنی مگر سه ماه مدت زرع را کشت نکردی تا برای نه ماه دیگر سال آسوده باشی)
دهقان گفت: «زدیم و نگرفت.»
(یعنی کار کردم ولیکن آفات سماوی چون سرما و ملخ و سن، رنج و کوشش مرا بیحاصل کرد.)


[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص903]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض زر دادم و دردسر خریدم/زرد آلو را برای هسته اش میخورد

زر دادم و دردسر خریدم

اکبر شاه، طبع شعر داشت و گهگاه به فارسی شعر نیکو میسرود. گویند شبی فارغ از قیل و قال سلطنت و کشورداری، مجلس بزمی آراست و در شرب خمر و می گساری افراط کرد. بامدادان به سردرد شدیدی مبتلا گردید و در پاسخ ندیمان و آشنایانش که به عیادتش رفته بودند متجلا گفت:
دوشینه ز کوی می فروشان / پیمانه می به زر خریدم
اکنون ز خمار سرگرانم / زر دادم و دردسر خریدم

[ریشه های تاریخی امثال و حکم ، ج1،ص581]

زرد آلو را برای هسته اش میخورد


مردی اصفهانی مقداری زردآلو خرید. در کنار دیواری نشست که بخورد. زردآلو را به غایت گندیده و پلاسیده یافت. در خوردنش تردید پیدا کرد. بالاخره برای استفاده از مغز هسته های آن مشغول خوردن شد. هسته را در گوشه دستمال میریخت. گدایی فرا رسید، نزد او ایستاد و گفت: «آقا زردآلو که خوردید هسته اش را به من ببخشید.» اصفهانی گفت: «برو پی کارت من این گُه را برای هسته اش میخورم.»

[داستان نامه بهمنیاری ، 311]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سپر سر/سازنده گیر تُرک افتاده است/سبزی نداشت و والسلام



سپر سر


شخصی به جنگ دشمن رفته بود.
از قلعه سنگی به سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: « ای مردک کوری؟ سپر به این بزرگی، سنگ را بر سر من میزنی؟!



سازنده گیر تُرک افتاده است
خانی نقاره چی را به چادر خود خوانده، او طبق دستور خان زدن نقاره را همچنان ادامه میداد تا وقتی که تماشاگران هم از اطراف چادر برای خواب به چادر خود رفتند. نقاره چی که سخت خسته شده بود متوجه شد که خان به خواب رفته، نوازندگی را قطع کرد. ناگهان خان چشمش را باز کرده و گفت: «چرا نمیزنی؟» نقاره چی گفت: «شما به خواب رفتید من هم صدای نقاره را قطع کردم.» خان میگوید: «تو به خواب و بیداری من کاری نداشته باش، تو بزن، کار خودت را بکن!»

[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص612]

سبزی نداشت و والسلام
آش فروش دوره گردی دیگ آش خود را از صبح تا غروب در کوچه ها و بازارها گردانید و جار زد و احدی از آش او نخرید. در آخر روز به گوشه ای نشست و در کسادی متاع خود فکر میکرد و چرت میزد. استری که در آن نزدیکی ایستاده بود میان دیگ آش وی سرگین انداخت. آش فروش گفت: «سبزی نداشت و والسلام» یعنی تنها عیب آش من نداشتن سبزی بود که اکنون رفع شد.

[داستان نامه بهمنیاری ، ص323]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سبوس برو سگ را بیاور/سبزیِ آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه


سبوس برو سگ را بیاور



در روزگار قدیم مرد و زنی زندگی میکرد که بچه دار نمیشوند. روزی مرد بدون خبر زن خود را در بیابان رها کرده و به شهری دور افتاده میرود. زن بیچاره بدون نان آور در خانه میماند و مدتی را با فروش اثاث خانه و مدتی را با کار کردن در خانه این و آن روزگار میگذارند. روزی از خانه خود بیرون میآید. زن همسایه را میبیند که چادر سر کرده و دارد میرود. از آن زن میپرسد که: «کجا داری میروی؟» زن جواب میدهد: «میخواهم پیش فالگیر ده دیگر بوم.» میگوید: «بده فالگیر فال من را هم ببیند و بگوید که این شوهر من کی برخواهد گشت.» زن همسایه به او قول میدهد و به راه میافتد.
بعد از اینکه به ده میرسد نزد فالگیر میرود و دعا از فالگیر میگرد و روانه آبادی خود میگردد. وقتی از دروازه وارد میشود به یادش میآید که به زن همسایه قول داده است که از فالگیر برای او هم دعایی بگیرد. در نزدیکی دروازه آسیابی بوده، وارد آنجا میشود و کمی سبوس از آنجا برمیدارد و گوشه دستمالش میبندد. وقتی به خانه میرسد میبیند که زن همسایه منتظرش است. زن بیچاره وقتی او را میبیند میپرسد: «برای من هم دعا گرفتی؟» زن سبوس را به او میدهد و میگوید: «صبح موقع اذان بلند شو و به پشت بام برو و سبوس را باد بده و بگو: «سبوس برو سگ را بیاور.» زن همین کارها را میکند. شب بعد، نیمه شب بود که زن به صدای در از خواب بیدار میشود. وقتی در را باز میکند، میبیند شوهرش است. زن از دیدن او تعجب میکند و میپرسد: «چطور شد بعد از چند سال یاد خانه و زندگی افتادی؟» مرد میگوید: «امروز صبح زود مثل این که مرا کسی از خواب بیدار کرد و من یک مرتبه به یاد تو و خانه افتادم و آنقدر آرام و قرار از من سلب شد که بلافاصله پاشدم و روانه خانه شدم.» خوشحال میشود و دعا به جان دعانویس میکند. [تمثیل و مثل، ج2، ص132]

سبزیِ آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه
زنی هنگام پاک کردن سبزی از شلختگی، بیشتر سبزیها را در هنگام پاک کردن دور میریخت. زن همسایه او سبزی خود را از آنها تامین میکرد و از پس انداز پولشان گوشواره ای خریده بود. روزی گوشواره ها را به گوش کرد و وسط حیاط به خواندن و رقصیدن برآمد که: «سبزی آش همسایه، گوشواره به گوش همسایه»

[قند و نمک، ص426]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض ستم، بر ستم پیشه، عدل است و داد

ستم، بر ستم پیشه، عدل است و داد



شخصی بخیل، تَرکِ وطن کرده و راه آوارگی پیش گرفت و سر به صحرا و روی در بیابان نهاده میرفت.
اتفاقا با دو کس دیگر برخورد آن هر دو نیز بخیل بودند و هر سه تن به حسب جنسیت با هم خوش برآمدند و رفیق شدند و در راه هر یک سر به گریبان خود کرده توشه ای که در بغل داشتند میخوردند.
مرد اول گفت: «ای یاران، چرا شما ترک وطن نموده اید؟»
یکی از آن دو تن گفت: «به واسطه آنکه در موضعی که من بودم نتوانستم ببینم که کسی به کسی چیزی بدهد.
گفتم چند روزی ترک وطن کنم و اینها را نبینم.»
آن دیگری گفت: «سبحان الله مرا نیز همین غیرت دامنگیر شده که سر به صحرا گذاشته ام.»
چون معلوم شد که هر سه تن به این رنج و محنت گرفتارند با هم آمیزش میکردند و راه میرفتند.
ناگاه در آن بیابان زری یافتند. نشستند تا آنرا قسمت کنند. پس هیچیک از حسد راضی نمیشد که دیگری بهره بردارد نه همت آنکه از سر آن بگذرند که دیگری ببرد و نه قدرت آنکه در میان هم قسمت کنند.
تا یک شب و یک روز در آن صحرا گرسنه و تشنه بماندند و خواب برایشان حرام شد و با هم جنگ و جدال داشتند.
اتفاقا پادشاه آن دیار به عزم شکار آمده بود.
بدان موضع رسید. آن سه تن را دید که در آن صحرا نشسته اند، پادشاه یکی را فرستاد تا معلوم کند.
خادمی رفت و صورت واقعه را تحلیل کرد و به پادشاه عرض نمود. پادشاه از اسب فرود آمد و آنها را طلبید و گفت: «هرکدام در چه مرتبه اید؟ به فراخور استعداد این زر به شما تقسیم کنم.»
یکی گفت: «ای مَلِک حسد من در رتبه ای است که هرگز نخواهم در حق کسی احسان کنم، مبادا که دلخوش گردد.»
آن دیگری گفت: «بخل و حسد من در رتبه ای است که اگر یکی با دیگری نیکی و احسان کند و از مال خود دیگری را بنوازد مرا بد آید که مبادا آن شخص خوشحال شود.»
مرد سوم گفت: «من چنانم که هرگز نمیتوانم دید که کس در حق من نیکی کند و حرف خیر گوید و مرا خوشحال کند تا به دیگری چه رسد.»
ملک عجب ماند و گفت: «هم به گفته شما این زر بر شما حرام است و هریک را عقوبتی برهنه بیزاد و توشه دست بسته در آن صحرا اسیر دهند و آن حسود سوم را فرمود برهنه کردند و دستش بر عقب بسته در آفتاب افکندند تا بعد از مدتی به زاری و زار هلاک شد و به شئامت بخل و حسد آن هر سه تن به سزای خود رسیدند.


[جامع التمثیل، ص9
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #99  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر /شاه بُداغ باغی دارد

سخنی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر


رای هند را ندیمی هنرور بود. روزی در میان حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبان او گذشت که من مرغی دیده ام آتشخوار، که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی! ندمای مجلس و جلسای حضرت، جمله بر این حدیث انکار کردند و همه به تکذیب او زبان گشادند.
هرچند به براهین عقل و علم جواز این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت به خاصیت میکرد که از سر خواص و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع، آفریدگار است، جز واهب صبور و خالق مواد کس نداد. از این تفریرات هیچ مفید نمیآمد، با خود اندیشه کرد که حجاب این شبهت از پیش دیده افهام، این قوم جز به مشاهده حس بر نتوان گرفت. همان زمان از مجلس شاه بیرون رفت و روی به صوبِ بغداد نهاد و مدتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد، تا آن جایگاه رسید و شتر مرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحب، خویش گردانید و سوی کشور هندوستان شد و توفیق سعادت رفیق راه او آمد تا در ضمان سلامت به نزدیک درگاه شاه آمد. شاه از آمدن او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون به خدمت پیوست، رسم دعا و ثنا را اقامت کرد. رای هند پرسید: «چندین گاه سبب غیبت چه بوده است؟» گفت: «فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیده ام.» مصدق نداشتند و از استبداعی بلیغ رفت. نخواستم که من مهذارِ، گزاف گویی و مکثار، بادپیمای باشم و نام من در جمله یافته گویان دروغ باف ترفند تراش برآید، برخاستم و به بغداد رفتم تا به بدرقه اقبال شاه و مدد همم، او به مقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم، تا آنچه از من به خبر شنیدند به عیان ببینند و نقشی که در آینه عقل ایشان مرتسّم نمیشد، از تخته حسِّ بَصَر برخوانند. رای گفت: «مرد که به پیرایه خود و سرمایه دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سختی که اثبات آن عمر یک ساله صرف باید کرد ناگفته اولی تر.»


[مرزبان نامه، ص344]



شاه بُداغ باغی دارد

شاه بداغ سفیهی در بیابان بی آب و علف چهاردیواری ساخته بود و آن را باغ نام نهاده. گفتند: «سبب ساختن چهاردیوار در چنین صحرایی چیست؟» گفت: «جهت آنکه بگویند شاه بداغ باغی دارد.»

[مجمع الامثال ، ص227]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #100  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شاهزاده حسینش بزند/شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم/ شاش سختت نگرفته

شاهزاده حسینش بزند


در خرزین مردی در خانه زنی رفت که شوهرش آنجا نبود. مرد تخم مرغ میفروخت. زن از او خوشش آمد و با او درآمیخت و تخم مرغ بخرید. چون شوهر آمد. گفت: «امروز تخم مرغی ارزان خریدم.» چون تخم بیاورد گندیده بود. شوهر گفت: «خوب تو را گا ﻴده است،» زن راست پنداشت و گفت: «شاهزاده حسینش بزند، به تو هم گفت؟!»
(توضیح: شاهزاده حسین کور، از فرزندان پیامبر، مدفون در خرزین است.) [نامه داستان، ج2، ص384]

شاخ بز را میگیرم و بدست صاحبش میدهم

در بویراحمد یاغیان به گوسفند دزدی زیاد میپرداختند. روزی پیش نماز در مورد عواقب بد گوسفند دزدی موعظه میکرد و آنها را از این عمل زشت برحذر میداشت. یکی از لرها که کارش گوسفند دزدی بود از واعظ پرسید: «خدا در روز قیامت از کجا میداند که کی بز مردم را دزدیده تا کیفر دهد؟» واعظ گفت: «همان بز و گوسفند به حکم خداوند حاضر میشوند و به زبان میآیند و کسی که آنها را دزدیده نشان میدهند.»

[فرنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص189]

شاش سختت نگرفته

سه نفر رفیق با هم صحبت داشتند. یکی از درد عشق و جفای معشوقه شکایت میکرد. دیگری گفت: «گرسنگی نکشیده ای که عاشقی از یادت برود.» سومی که سخت ادرارش گرفته بود بطور مزاح گفت: «شاش سختت نگرفته که هر دو را فراموش کنی.»

[داستان نامه بهمنیاری ، ص351]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها