بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #29  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (41)

_ مثل اینکه متوجه نیستی و یا عمدا خودت را به آنراه می زنی .
_ من متوجه همه چیز هستم . می خواهم تو را متوجه اطرافت کنم.
_ اطراف من خالی است . هیچ چیز خاصی وجود ندارد.
_ فکر کن و کمی انصاف داشته باش ! بعد از چند ماه تو را اینجا آوردم که هم گذشته را فراموش کنی و هم کنی استراحت کنی
_ هر چه زودتر مرا به خانه برگردان ! من احتیاجی به استراحت ندارم
_ تو خیلی یکدنده و لجبازی !
آرام با کنایه گفت : واقعا ! اینطور فکر می کنی؟
فرید لبخندی زد و گفت : ما دراین مورد با هم تفاهم داریم
_ خیلی خوب ! بگو تا بدانم حرف حسابت چیست ، تو از من چه می خواهی ؟ دوست دارم مثل شب ازدواجمان حقیقت را بدانم
_ تو که علاقه ای به تجدید خاطرات نداشتی
_هنوز هم می گویم علاقه ای ندارم .اما متاسفانه همان طور که خودت می دانی گذشته نیمی از زندگی است . نمی شود فراموشش کرد
_ خوشم می آید که رک و راست حرفت را می زنی ، پس من برای تو هنوز وجود دارم
_ تو می خواهی از من نقطه ضعفی بگیری اما ترجیح می دهم که دیگر راجع به گذشته با تو حرفی نزنم
_ هر طور مایلی
_ خوب نگفتی ؟ منم نتظر شنیدنم
_حالا که خودت حرف را به اینجا کشاندی می گویم . سپس شمرده شمرده گویی می خواهد مطلبی را دیکته کند گفت : من از تو بچه می خواهم !
ارام لحظاتی چند خیره ماند سپس شروع به خندیدن کرد . آنقدر خندید که لشک از گوشه چشمانش فرو ریخت .
فرید با قیافه جدی گفت : کجای حرفم خنده دار بود؟
آرام با دیدن چهره فرید که با کمال خونسردی به او می نگریست گفت : تو واقعا دیوانه ای !
_ من هیچ چیز عجیب و غیر عادی در این خواسته نمی بینم
_ من قصد جدا شدن از تو را دارم . و تو از من بچه می خواهی
_ خوب ! می توانی بعد از زایمان هر جا خواستی بروی
_ تو جدی حرف می زنی یا شوخی میکنی؟
_ من خیلی فکر کردم .جدی جدی هستم
آرام برخاست و به کنار پنجره رفت : تو بچه را می خواهی چکار؟
_ می خواهم از تو یادگاری داشته باشم !
آرام با پوزخند گفت : حتما نسیم بچه دار نمی شود.
_ هر طور دوست داری فکر کن!
_ اه پس موضوع از این قرار است اما من چطور می توانم بچه ای را که به دنیا می اورم به تو بسپارم
_ می توانی اصلا نبینی
_ تو مثل همیشه خودخواهانه فکر میکنی. بنظرت چرا باید خودم را عذاب بدهم .به خاطر تو ؟
_ من گناهی ندارم .فقط دلم بچه می خواهد . بچه ای از پوست و خون خودم. تو زن من هستی و اینکار فقط از تو بر میآید
آرام لحظه ای اندیشید . به فرید نگریست . می خواست بداند که او حالت عادی دارد یا نه !
_ ناراحت نشو ! اما نسیم صلاحیت نگه داشتن بچه را ندارد
_ خودم می دانم . نمی خواهم به او بسپارم
_ فکر همه جارا کرده ای
فرید سرش را تکان داد و با خنده گفت : از سلیقه من خوشت نیامد؟
_ چرا خیلی بهم می امدید .
_ اما به نظر همه ، من و تو بیشتر بهم می آییم.
_ به هم امدن مهم نیست . باید قلب ها در کنار یکدیگر باشند.
_ بهتر است برویم سر موضوعی که حرف می زدیم . این مهمتر است.
_ من نیستم . در واقع از کجا باور کنم که راست می گویی
_ من از روز اول با تو صادق بودم
_ من باید فکر کنم . رفتار تو مشکوک بنظر می رسد.
_ تا دلت می خواهد فکر کن! تنها راه جدایی تو همین است
آرام هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید . حرفهای فرید ضد و نقیض بود. او دیوانه وار فرید را می پرستید و حاضر بود به خاطرش دست به هرکاری بزند . اما وقتی پای نسیم به میان مسی امد احساس واقعی اش را گم می کرد . خوب می دانست که پیشنهاد فرید برای نگه داشتن اوست . چگونه می توانست آن را بپذیرد؟ غرور و عزت نفسش چه می شد؟ اگر فرید فقط بچه می خواست انوقت چه؟ آیا باز می توانست همان گونه که فرید گفته بود فرزندش را بگذارد و برود . با تمام وجود فکر داشتن فرزندی از فرید برایش خوشایند بود. او هر طور که می اندیشید خود را بازنده می دید دیگر برایش چندان فرقی نمی کرد

*********************************
آن شب باران سیل آسایی می بارید . فرید شومینه را از هیزم پر کرد و روشن نمود. آرام در کنار آتش دلپذیر شومینه نشست . فرید روی کاناپه به خواب رفته بود. آرام پتویی در کنار بخاری انداخته بود . اما خواب از او گریخته بود . صای باران و رعد و برق او را به وحشت انداخت برخاست و فرید را تکان داد . فرید برخاست . خواب آلود گفت : چی شده؟
_ خوابم نمی برد
فرید دستی به صورتش کشید و گفت : می ترسی؟
_ نمی دانم !
فرید بالشت خود را برداشت و در کنار بخاری گذاشت و گفت : من بدیار می مانم . تو بخواب !
آرام دزار کشد و پتو را بدور خود پیچید و دقایقی بعد به خواب رفت . در خواب و رویا میدید که فرید گیسوانش را نوازش می کند . آرام صدای نفس های فرید را حس می کرد نه ! این خواب نبود . آرام به صدای باران گوش کرد و خود را به دست تقدیر سپرد.... کرد .فصل 28
با طلوع خورشید آرام چشم گشود و به اطرافش نظری انداخت . فرید را نیافت . کش و قوسی به اندامش داد . پتو را به دور خود پیچید و به کنار پنجره رفت و باران همچنان می بارید. اتومبیل نبود . سر جای خود بازگشت و در کنار آتش شومینه خود را گرم نمود . خمیازه ای کشید و با لبخندی مرموز به اتش خیره شد
آرام ساعت ها در انتظار فرید به سر می برد . ان قدر در اتاق راه رفت که پاهایش ددرد گرفت . به سراغ اکبر آقا رفت و اما او نیز خبری نداشت . دلشوره ای سخت به سراغش امد . نمی دانست در میان جنگل با ریزش مدام باران چه باید می کرد . اکبر آقا همراه مردی به شهر رفت و ساعتی بعد با اتومبیل کرایه در کنار کلبه ایستاد . آرام سراسیمه بیرون رفت و گفت : اکبر آقا ! از فرید خبری ندارید؟
اکبر آقا با چهره ای در هم گفت : ببخشید خانم ! آقا فرید پیغام دادند تا با این ماشین برگردید خانه!
آرام نفسش بند امد با چهره ای رنگ پریده گفت : خودش کجاست؟
_ نمی دانم به من پیغام دادند و رفتند.
آرام احساس کرد پشتش خمیده شده و قادر به ایستادن به حالت عادی نیست . در برابر نگاه ترحم انگیز اکبر آقا تاب ایستادن را در خود نمی دید . با سستی قدم بر می داشت . هر لحظه بیم ان می رفت که بر زمین سقوط کند . در پله اخر پایش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد . اکبر آقا به طرفش گام برداشت . آرام سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد جلو نیاید . با زحمت در اتومبیل را گشود و در گوشه ان مانند فردی مجرم در انتظار اجرای حکم کز کرد . حتی جرات خداحافظی کردن از اکبر آقا را در خود نمی دید . اتومبیل را در طول جنگلی که زمانی نه چندان دور برایش رویایی جلوه می کرد به حرکت در آورد . اکنون مانند آن بود که جهنمی را پشت سر می گذارد . سرش را به شیشه اتومبیل چسباند و زار زار گریست.
با رسیدن به مقصد آرام پیاده شد . لحظه ای چند به ساختمان نگریست . چشمانش تنگ و صورتش منقبض شد . سرش را بالا گرفت و با گامهایی مطمئن قدم به خانه گذاشت . به کمک سرایدار در خانه را گشود . مقداری پول برداشت و کمی به وضع ظاهرش رسید . او مجبور بود برای رفتن به شیراز از اتوبوس استفاده کند . هیچ مدرکی از خود نداشت . به سرعت از خانه خارج شد و به سمت ترمینال حرکت کرد.
به محض رسیدن به شیراز ، مادر و امیر با کنجکاوی به او می نگریستند . آرام بدون هیچ حرفی به حمام رفت و دوش گرفت . سپس به اتاقش رفت و خوابید . ساعتی بعد مادر او را در میان انبوهی از وسائلش که در اتاق پراکنده بود دید. با شگفتی پرسید : آرام چکار می کنی؟ چرا اینجا را بهم ریختی ؟
آرام در حالیکه لابه لای کتابهایش را جستجو می کرد گفت : می خواهم چیزهایی را که به درد می خورد جمع کنم و مابقی را در انباری بگذارم
_ تو که تازه از راه رسیدی . لزومی نداشت با عجله شروع به کار کنی
_ اتفاقا ! عجله دارم
مادر با تردید گفت : فرید با تو نیامد ؟
آرام لحظه ای مکث کرد و سپس در چشمان مادر با حالتی عصبی نگریست : مادر ! اسم او را پیش من نیاورید ! هیچ وقت !
مادر به طرف آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و با بغضی که داشت گفت : مرا ببخش ! نمی دانم ! چه جوری بپرسم که چی شده ، چه می خواهی ؟ و یا کجا بودی؟ سوال های زیادی در ذهنم هست ؛ که جرات پرسیدن ندارم . من نگرانت هستم . تو تنها دختر من هستی . امید من ! جان من ! بگو چطوری از تو بپرسم ؟
آرام مادر را گرم در آغوش کشید و گریست . مادر گیسوان او را نوازش کرد و گفت : نمی خواهی حرف بزنی؟
آرام اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت : مادر من کمی فرصت می خواهم . خودتان به وقتش همه چیز را خواهید فهمید . فقط این را بگویم که من باید هر چه زودتر از ایران خارج بشوم.
مادر با حیرت گفت : وای ! خدای من ! چه کار کردی؟
آرام لبخندی برای اطمینان به مادر زد و گفت : نگران نشوید ! فقط می خواهم در امان باشم . از دست فرید فرار کنم .
_ چرا طلاق نمیگیری؟ این که جرم نیست
_ مادر ! فرید مرا طلاق نمی دهد . او می خواهد مرا عذاب بدهد . اگر اینجا بمانم فرید مرا خواهد کشت یا من او را ..........
مادر خود را روی صندلی انداخت و دست بر پیشانی نهاد و گفت : خدا من ! چه می شنوم ؟
_ نمی خواهم شما را ناراحت کنم . اما چطور بگویم . فرید ، حالت عدای ندارد . یک طوری از من نفرت دارد . دلیلش را نمی توانم بفهمم . فقط می دانم که مرا نمی خواهد و به نوعی با زندگی من بازی می کند . چند سالی که از اینجا دور باشم . مجبور می شود مرا فراموش کند و طلاقم بدهد.
_ من چه کنم بدون تو ! تنها !
آرام زیر پای مادر نشست و در چشمان او مهرابانانه نگریست و گفت : اولا امیر در کنار شماست . در ثانی من خیلی زود بر می گردم . فقط تا زمانی که مطمئن شوم از دست فرید نجات پیدا کردم . خودتان بهتر می دانید که من طاقت دوری از شما را ندارم . باور کنید اگر مجبور نبودم چنین تصمیمی نمی گرفتم ! شما باید کمکم کنید ! خواهش می کنم !
مادر گریه سر داد و با اندوه در چهره یگانه دخترش که این چنین سر گردان و پریشان بود نگریست . سپس گفت : من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم ، به شرطی که بدانم اشتباه نمی کنی .
_ هیچ اشتباهی در کار نیست اگر تا حالا مطمئن نبودم از امروز یقین پیدا کردم و سپس با نفرت و کینه گفت : فرید دیوانه است دیوانه !
با مساعدت امیر و چند تن از دوستان با نفوذ پدر توانست در مدت ده روز تمام کارهای لازم را انجام دهد . پاسپورت و ویزا مهیا بود و پرواز در دو روز آینهد رویایی زیبا بود. زمانی که فرید دستش به او و فرزندش نرسد ، ان وقت انتقام خود را از او گرفته بود.
تا زمانی که در صندلی هواپیما و در اوج آسمان جای نگرفت ، باورش نمی شد که تمام آن دوندگیها و مخفی کاریهایش به نتیجه ای چنین شیرین ختم شود. با هراس و تردیدی که در تمام ساعات شبانه روز او را همراهی می کرد و هر ثانیه چون ساعتی می گذشت ؛ قبول آن اندکی دشوار بود . گاه لیوانی اب سر می کشید تا اطمینان یابد خواب نیست اما حقیقت چیزی نبود جز ان که می دید ، فرفر ، پرواز و رفتن به سوی آزادی
اکنون با گریز از تمام علایقش خون تازه ای در تنش جریان یافته بود . نقشه زیادی در سر می پروراند . آینده را متفاوت از انچه تا کنون بر او گذشته بود پیش بینی می کرد . از به یاد اوردن چهره فرید صورتش سخت و منقبض می شد .
آرام با خود زمزمه کرد : از تو متنفرم ! من دیوانه وار می پرستیدمت اما حالا دیوانه وار تشنه خونت هستم . تو باید سزای اعمال خود را پس دهی . من فرزندم را به چنین پدری نخواهم سپرد . این نقشه نسیم و تو بود تا مرا نابود کنید . حالم از هر دوی شما بهم می خورد . دیگر نمی توانست تحمل کند . کیسه مخصوص را برداشت و استفراغ کرد.
پروانه در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار دیدن آرام بود . پروانه زنی 35 ساله با قدی بلند و چهره ای جذاب و خوش اندام بود . او به همراه همسرش حمید که در کار تجارت فرش بود و در همین رابطه فروشگاهی را اداره می کرد ، زندگی نسبتا خوبی را می گذراند . پروانه عاشق همسر و فرزندانش بود . سهند هفت ساله و سروش شش ساله بود . عمه پوران همواره از زندگی دخترش گله مند بود و میانه چندان خوبی با دامادش نداشت . پروانه از طریق تلفنهای مادر مطالبی در رابطه با مشکل آرام شنیده بود و علاقمند بود به او کمک کند . مادر چندان واضح حرف نزده ب ود و پروانه ان را موکول به بعد کرده بود . تنها چیزی که در حال حاضر برایش در غربت و تنهایی جالب و شورانگیز بود دیدن آرام و داشتن همصحبت بود . پروانه با دیدن آرام از میان دیوار گوشتی جمعیت گذشت و سر انجام خود را به او رساند ؛ در اغوش هم فرو رفتند و از خوشحالی اشک شوق ریختند.
_ پروانه ! بوارم نمی شود تو را می بینم !
_ خوش امدی عزیزم ! ببینمت آه ! چقدر عوض شدی . خدایا ! باورم نمی شود که تو هر بار زیبا تر از قبل می شوی .سفر خوب بود؟
_ زیاد خوب نبود . حالم چند بار بد شد
_ خدا را شکر که رسیدی ! و آنگاه دست در کمر ارام انداخت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام در میان آپارتمان لوکس پروانه ایستاد :
_ خانه قشنگی داری !
_ خوشحالم که خوشت امد ! دوست دارم راحت باشی . تا چمدانهات را باز کنی و کمی استراحت کنی من بچه ها را از مدرسه می آورم
آرام به اتاقی که پروانه او را به انجا هداست کرده بود رفت و چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و هدایای پروانه و بچه ها را کنار گذاشت . ساعتی بعد پروانه امد . آرام با دیدن سهند و سروش به سویشان رفت و آن دو را بوسید . بچه ها با چشمانی گرد و متحیر از حضور آرام او را می نگریستند
_ بچه های دوست داشتنی و زیبایی داری
و برای ان که ان دو را کمی رام کند هدایایشان را آورد . ان دو با شوقی کودکانه به باز کدن هدایا مشغول شدند . پروانه گفت : چرا زحمت کشیدی ! با این عجله چطور فرصت خرید پیدا کردی؟
_ اصلا قابل تشکر نیست
آرام هدایای پروانه را نیز داد . پروانه از دیدن رومیزی قلمکاری شده و گردنبند طلا ذوق زده شد و آرام را بوسید . سپس بچه ها را به اتاقشان فرستاد و خود رو به روی آرام روی مبل نشست . قوطی سیگارش را در اورد و به آرام تعارف کرد . ارام گفت : فعلا دودی نشدم !
پروانه با ژست مخصوص سیگار را روشن کرد و دود آن را به هوا فرستاد و گفت : عادت بدی است !
_ خیلی اروپایی شدی !
_ بالاخره آب و هدا تاثیر می گذارد
_ کشور زیبایی است
_ بد نیست ! من اینجا را زیاد دوست ندارم . اگر بخاطر کار حمید نبود به آمریکا می رفتم
_ شنیدم آنجا یک دنیای دیگر است
_ هر جا برای خوش دنیایی دارد.
_ اما هیچ جا ایران نمی شود
_ آفرین ! آخر می رسی به همان جایی که بودی
_ نمی خواهی برگردی؟
_ چرا ! خیلی دلم می خواهد اینجا کشور دل مرده و دلگیری است ؛ اما در حال حاضر چاره ای ندارم
_ در هر حال تو خوشبختی !
_ تا خوشبختی را در چه ببینی . خوشبختی من خلاصه شده در شوهرم و بچه هایم . یک مدت اینجا ماندی می فهمی خوشبختی در اینجا چه معنایی میدهد
_ من اولین تجربه زندگی ام را می گذرانم . خودم هنوز باورم نمی شود کجا هستم
_ نباید خودت را ببازی ! مطمئن باش همه چیز درست می شود.
_ امیدوارم ! حمید کجاست ؟
_ حمید یک سفر چند روزه به فرانسه رفته . البته وقتی فهمید تو می آیی با خیال آسوده رفت
_ پس تو تنها بودی
_ حالا دیگر نه !
پروانه به آرام خیره شد . آرام با کوسن روی مبل بازی می کرد . پروانه آرام را لاغر تر و جذاب تر از قبل می دید . مثل دو روی یک سکه بود . آخرین بار آرام را چهار سال پیش در سفری که به ایران داشت بیاد آورد .
_ شوهرت چطور آدمی بود ؟ عکسهایتان که خیلی خوب بود
_ در ظاهر همه چیز خوب بود
_خیلی به هم می امدید . راستش حسودی ام شد . مامان می گفت فرید خیلی پولدار است
_ به نظرت به درد می خورد؟
_ چه چیز ؟
_ پول داشتن.
_ گاهی ، در احساس و عشق جایی ندارد.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : فرید به من خیانت کرد . نه یکبار بلکه چند بار !
_ واقعا متاسفم ! بدترین مساله در زندگی زناشویی خیانت یکی از طرفین است . اینجا از این اتفاقات زیاد می افتد و خیلی راحت کنار می ایند . اما در ایران برای زن درد اور است
_ چه فرقی می کند ؟ خیانت ، خیانت است . چه اینجا، چه ان جا .
_ اینجا اگر مردی خیانت کند بلافاصله زن تلافی می کند و در نهایت جدا می شوند . در ایران به خاطر حرمت خانواده و مسائل مذهبی آنقدر ها راحت نیست .
_ شاید ! در هر حال من بازنده ای بیش نیستم
_ تو با آمدنت بی اینجا می خواهی به نوعی انتقام بگیری . درست می گویم؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها