بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #16  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(21)
او لب از سخن فرو بست . سکوت تلخ و کشنده ای بین ما حکمفرما شد . نمی دانستم چه بگویم و در عین حال سعی داشتم خونسرد و آرام باشم به صورت غرق در اشک شوهرم نگاه کردم و گفتم :
- جمشید این انصاف نیست . ما تازه سه ماهه که ازدواج کردیم . من خیلی آرزو ها دام . انصاف نیست که اینطور زندگی ما از هم بپاشه .
- ما چاره ای نداریم . مجبوریم از همدیگه جدا بشیم .
فریاد زدم :
- هرگز . . . دیگه این حرفو تکرار نکن .
- پس می خواهی چیکار کنی ؟
- میرم باهاشون حرف می زنم . روی پاهاشون میافتم ، التماس می کنم . خواهش می کنم که بذارن ما با هم زندگی کنیم .
- احمق نشو شهره ، تو هنوز اونا رو نمی شناسی . اگه تو رو ببینن می کشنت ! برادرم تهدید کرده که اگه دستش به تو برسه ، دست به اقدامات خطرناکی می زنه .
- این حرفا چیه ؟ مگه من جنایت کردم ؟ !
- در نظر اونا ، کار ما از جنایت هم بد تره . ما نباید این کار رو می کردیم .
- ولی این پیشنهاد خودت بود ، مگه یادت رفته ؟
- درسته ، ولی من اون زمان فکر نمی کردم در چنین وضعیتی قرار بگیرم . اصلا پیش بینی چنین وضعی را نمی کردم .
- بالاخره باید فکری کرد . باید کاری انجام بدیم . بهتره من برم باهاشون صحبت کنم . شاید با اشکها و زاریهایم ، دلشون به رحم اومد . من حتما میرم ، همین حالا حرکت می کنم .
وحشتزده دستش را مقابلم حائل ساخت و گفت :
- نه ، نه . مگه دیوونه شدی ؟ ! بهتره یه مدت صبر کنی شاید . . .
- شاید چی ؟
- نمی دونم ، نمی دونم . اینقدر با من بحث نکن . منو تنها بذار کمی فکر کنم .
- جمشید سعی کن در مقابل اونا ضعف نشون ندی . اونا از همین ضعف تو استفاده کردند ، و گر نه هیچکس حق نداره تو زندگی زناشویی ما دخالت بکنه . کار ما چه از نظر شرعی و چه قانونی درست بوده بنابراین هیچکس نباید بر ما خرده بگیره ، ما هر دو عاقل و بالغ بودیم . د اینجا تنها ما مهم هستیم . فقط من و تو . . .
- نه شهره ، تو اشتباه می کنی . اون لعنتی ها عقاید عجیبی دارن . اونا هیچوقت حاضر به گذشت و چشم پوشی نیستند . این کار ما ، در نظر اونا خطای عظیمی محسوب می شه ، که تنها با جدایی ما از یکدیگر جبران پذیر خواهد بود .
با وحشت و هراس بیسابقه ای گفتم :
- جمشید اینطور حرف نزن داری منو نا امید می کنی . من به تو خیلی امیدوار بودم . همیشه خودمو آماده مقابله با آنها می کردم و فکر می کردم تو هم در این میان حامی من هستی و جانب همسرت را خواهی گرفت !
- تو در مورد من خیلی اشتباه فکر می کردی . حتی خودمم هنوز ، کاملا خودمو نشناختم . فکر می کردم می تونم در مقابلشون از خودم استقامت نشون بدم و می تونم مستقل باشم ، ولی می بینم که قدرت مقابله با اونا رو ندارم . چرا خودمونو گول بزنیم در حالیکه می دونیم که زندگی ما سرانجامی نخواهد داشت .
- تو چطور جرات می کنی این حرفو بزنی ، یعنی تو تا این حد ترسو بودی که با یک تهدید تو خالی ، میدون رو خالی کردی ؟
- چی داری می گی ؟ تو هنوز اونا رو نشناختی !
- تو هم همش این جمله رو تکرار می کنی . مگه اونا کی هستن ؟ اونا قیم و حاکم سرنوشت تو که نیستند . تو یک انسانی . یک انسان آزاد . باید در تصمیم گیری آزاد باشی . تو دیگه بچه نیستی که اونا بخوان برات تکلیف معلوم کنند . پس معنی مرد بودن یعنی چه ؟
- در خانواده ما ،از زمانی که خودم را شناختم ، مادرم حاکم مطلق خانه بود . من اینطور بار اومدم که هرگز روی حرف آنها حرفی نزنم . همیشه مطیع و گوش به فرمان باشم . حتی اگر دستورات صادره بر خلاف خواسته هایم باشد . باید بدون چون و چرا قبول کنم .
- ولی این درست نیست .
- من 27 سال اینگونه بزرگ شدم . حالا تو می خواهی منو در کمترین زمان ممکنه عوض کنی ؟
- آخه این مسخره است . ظالمانه است . ما تازه سه ماهه که زن و شوهر شدیم . می فهمی ، فقط سه ماه .
- من هیچ چاره ای ندارم . نمی تونم پدر و مادر برادرامو قربانی تو بکنم .
- پس آیا من باید قربانی خواسته های اونا بشم ؟
- باور کن دلم نمی خواست اینطور بشه . من در برابر اونا خیلی جبون و ترسو هستم . خیلی زبون و بی اراده ام . خودم اینا رو به خوبی می دونم . ولی چه کنم . اینجوری بار اومدم . هر چی فکر می کنم هیچ راهی پیش پایم نیست بجز اینکه . . .
- بجز اینکه چی ؟
- جز اینکه همون راهی رو انتخاب کنم که اونا برامون در نظر گرفتند .
- ولی این منطقی نیست .
- در این دنیا ، چه کاری روی منطق استواره ؟
دیگر گریه مجالم نداد و او در دنباله گفته هایش افزود :
- سعی کن گریه نکنی ، عاقل باش و موقعیت زندگی مرا نیز در نظر بگیر . من فعلا میرم بیرون ، تا بعدا ببینم خدا چی بخواد و چی پیش میاد .
- کجا می ری ؟
- معلوم نیست . خونه خودمون که نمی تونم برم . در واقع منو بیرون کردند . میرم کمی قدم بزنم و فکر کنم .
- کی میایی دیدن من ؟
- نمی دونم . هیچی نمی دونم . . .
آنگاه از خانه خارج شد و مرا با کوله باری از غم ، تنها نهاد . نمی دانستم چه باید کرد و به چه کسی پناه باید برد . از چه کسی یاری و مدد بجویم . گفتگوی چند لحظه پیش ، بار دیگر مثل پرده سینما از مقابلم گذشت . خداوندا ، باور نداشتم که چنین سخنانی را از زبان جمشید بشنوم . گویی که تمام این جریانات را در خواب می دیدم . با خود می گفتم : ای کاش تمامی این گفتگو ها فقط یک کابوس وحشتناک باشد که پس از بیداری از خواب ، همه چیز همچنان زیبا و رویایی باقی بماند . ولی افسوس که همه چیز واقعیت محض بود . چهر روز تمام در تنهایی و سکوت مرگ آور اتاقم اشک ریختم ، اما از جمشید خبری نشد . مادرم با نگرانی علت را از من پرسید ، ولی من با شرمندگی از مقابلش می گریختم و به جای دنجی پناه می بردم تا دور از چشم او ، اشکهایم را فرو چکانم . روز پنجم دیگر نتوانستم طاقت بیاورم . به ناچار علیرغم خواسته جمشید ، به نزد خانواده اش رفتم .

پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها