بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #81  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خاله گردن دراز...

خاله گردن دراز

مردی زنی خل و چل داشت.
هرچند این زن را میزد باز مرتکب عمل جنون آمیزی میشد.
شبی وقتی وارد خانه شد دید امروز باز زنش کثافت کاری خیلی بدتری کرده، بینهایت اوقاتش تلخ شد و را به باد فحش گرفت و کتک فراوانی به او زد و از خانه بیرونش کرد و گفت: «برو که من اصلا زن نمیخواهم.»
زَنَک چون در آن شهر غریب بود گریه کنان همه جا رفت تا به خرابه ای رسید.
وارد خرابه شد و در گوشه ای خزید و به حال خود بنای گریستن گذاشت و پس از آنکه ساکت شد، دید کلاغی روی دیوار نشست و بنای قارقار کردن را گذاشت.
زن رو به کلاغ کرد و گفت: «ای خاله قارقاری، قارقار نکن من وساطت تو را نمیپذیرم و به خانه او برنمیگردم.» طولی نکشید که گنجشکی آمد و در نزدیکی او نشست و بنای جیک جیک کردن را گذاشت.
زن گفت: «وای کوچولو بیخود به خودت زحمت مده و جیک جیک نکن که من بخدا دیگه به خونه این شوور بر نمیگردم.» زن با دیدن گربه و الاغ همین را گفت.
اما با آمدن شتر بی اختیار برخاست و گفت: «وای خاک بر سرم.» آنگاه مهار شتر را گرفت و با شتر تا به خانه شوهرش رسید و در زد.
شوهرش سراسیمه از خواب پرید. بالا آمد پشت در گفت: «کیستی؟»
زن گفت: «منم.» از بس اوقاتش تلخ شد در را باز کرد که کتک مفصلی به او بزند، دید چیز غریبی است.
زنش مهار شتری را در دست دارد.
گفت: «کجا بوده ای و این را از کجا آوره ای؟» زن گفت: «آره ارواح بابات قلاغه را فرستادی نیومدم، گنجشکه را فرستادی نیومدم، گربه را فرستادی نیومدم تا مجبور شدی خاله گردن دراز را فرستادی، حالا هم میگویی این را از کجا آورده ای؟..»
مردک دید خدا نعمت غیر مترقبه ای برایش فرستاده است، شتر بار کلانی هم دارد، فورا گفت: «خیلی خوب، خوب کاری کردی آمدی، بیا تو، شتر را هم بیاور.»
زن با شتر داخل خانه شد.
مرد شتر را خواباند و بارش را زمین گذاشت و دست را داخل بار کرد دید خدا بدهد برکت تمامش اشرفی تازه سکه است. بینهایت خوشحال شد و اشرفیها را در گودال دفن کرد و فورا شتر را از خانه بیرون کرد و یک دو منی گوشت خرید و دو دیگ آش و کوبیده ای ترتیب داد و دیگها را برد پشت بام و آشها را ریخت توی ناودانها.
زن از صدای ریزش آشها بیدار شد، مشت خود را زیر آشها گرفت و قدری از آنها خورد، دید راستی راستی آش است و بعد یکی از کوفته ها را برداشت و خورد دید خیر، این هم کوفته است. شوهرش از پشت بام پایین آمد و بطوری که زن نفهمید رفت داخل بستر خود گردید. زن آمد و گفت: «ای مرد، ای مرد، برخیز ببین چطور از ناودانها آش میآید و از آسمان کوفته میبارد.»
مرد برخاست آمد بیرون دید زنش راست میگوید خیلی خیلی اظهار تعجب کرد و گفت: «حالا قدری از این کوبیده ها را برای فردا ناهارمان جمع کن و زود بیا تا بخوابیم.» زن گفت: «اینها خاکی شده اند و دیگر به درد خوردن نمیخورد.» فردای آنروز از کوچه صدای جارچی بلند شد که شتر خزانه شاهی با یک بار اشرفی گم شده است، هرکس بیاید و نشانی شتر و بارش را بدهد انعام بزرگی خواهد گرفت و وای به حال کسی که بداند و نیاید بروز دهد. زن پیش خود گفت: «حالا وقتش است که از شوهرم انتقام بگیرم و برخاست دوید رفت پیش جارچی و گفت: «شتر را من پیدا کردم و به خانه شوهرم بردم.» جارچی زن را نزد داروغه برد و داروغه او را نزد پادشاه. پادشاه پرسید: «زن تو شتر را به خانه خود بردی؟»
زن گفت: «بله قربان. من بردم و شوهرم هم بارش را پایین آورد.» هر دو را حاضر ساختند.
شاه از مرد با غضب تمام پرسید: «ای خائن بار شتر را چه کردی و شتر را به کجا فرستادی؟»
مرد گفت: قربان من نه شتری دیدم نه باری، هرکس گفته خلاف عرض کرده است.» شاه گفت: «ای دیوانه زن خودت این را اقرار میکند.»
مرد گفت که زن من دیوانه است.
زن را حاضر کردند. شاه فرمود: «ای زن تو شتر را به خانه شوهر خود بردی؟»
گفت: «آری.» شاه فرمود: «چه موقعی بود که شتر را به خانه بردی؟»
گفت: «همان موقعی که از ناودانها آش میریخت و از آسمان کوفته میبارید.» شاه و ارکان دولت بنا کردند به خندیدن.
مرد گفت: «قربان عرض کردم این زن من دیوانه است.» شاه هر دو را مرخص کرد و مردک آمد و با خاطری جمع قدری از اشرافیها را برداشت و خرد کرد و کاسبی خود را راه انداخت و پس از چند ماه از آن شهر سفر کردو در شهر دیگری با فراغت خاطر مشغول کسب و تجارت شد.
[داستانهای امثال امینی، ص119]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #82  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم/خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم



خان اگر شما نمیفرمودید، با پرهایش میخوردم




صیادی مرغی کوچک شکار کرد و به حضور خان برد تا انعامی دریافت کند.
خان ممسک گفت: «این مرغ را میبری منزل، میدهی زنت پرهایش را بکند و شکمش را پاره کند و خوب بشوید و در تابه سرخ کند و چاشنی بزند و..»
شکارچی حرف خان را قطع کرد و گفت: «خان اگر شما نمیفرمودید با پرهایش میخوردم!»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان، ص151]

خان دایی، کاش یک دانه از نخودها عقل بود

یکی از مالکین اطراف آباده روزی در اثر نوشیدن نوشابه الکلی در مجلسی کارش به مستی میکشد و موقعیت خود را فراموش میکند، میرود در تاقچه اتاق که در زاویه قرار داشته مینشیند و پایش را در تاقچه واقع در ضلع دیگر زاویه میگذارد و مستانه نام مزارع نخود خود را برمیشمرد و از مقدار برداشت محصول نخودش داد سخن میدهد.
پسر خواهرش که در مجلس حاضر بوده از حرکت خان دایی پیش مجلسیان شرمنده شده بود، رو به او کرده و میگوید: «خان دایی کاش از آن همه نخود که شما دارید یک نخودش عقل بود.»


[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص386]







__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #83  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خانه ما/خان، ما از درون گرم شدیم/خاک بر سرم، کدبانو بود، مادر مادرم


خانه ما


جنازه ای را به راهی میبردند. درویشی با پسرش برسر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که: «بابا در این جا چیست؟»
گفت: «آدمی.» پرسید: «کجایش می برند؟» گفت: «به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب و نه هیزم، نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم.» گفت: «بابا! مگر به خانه ما می برندش؟»

خان، ما از درون گرم شدیم


یکی از اعیان تبریز به نایب شفیع که از فرّاشان دولتی و مردی شوخ و بذله گو بود، ده تومان میدهد و میگوید: «هوا سرد است این را بگیر و سرداری ماهوت بخر و به سلامتی من بپوش.» نایب شفیع تشکر میکند ولی وجه دریافتی را بجای خرید لباس با رفقای هم پیاله اش خرج میکند. پس از چند روز که چشم اعیان به نایب شفیع میافتد، میگوید: «نایب بازهم که لختی، پس ده تومان را چه کردی؟» نایب شفیع جواب میدهد: «خان، ما از درون گرم شدیم!»

[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص151]


خاک بر سرم، کدبانو بود، مادر مادرم




دو نفر پیله ور به صحرا رفته بودند. نزدیک ظهر به یک سیاه چادر ایلیاتی رسیدند. زن ایلیاتی بلند شد تا برای ناهار میهمانان تازه رسیده شیر برنج بپزد. مقداری برنج در کماجدان ریخت و بعد از جوشیدن برنج مقداری شیر هم روی آن ریخت و با کفگیر شروع کرد به هم زدن. در همین موقع سگ گله جلو آمد. او که میخواست نفس سگ به آش نرسد با کفگیری که در دست داشت توی سر سگ زد و بعد با همان کفگیر مشغول هم زدن شیر برنج شد. یکی از میهمانان به کنایه به رفیقش گفت: «این زن عجب کدبانوی خوبی است.» زن که فکر کرد از آشپزی او دارند تعریف میکنند با رضایت خاطر گفت: «خاک به سرم، کدبانو بود، مادر مادرم!»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص137



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #84  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خروس شدن ملا/دامادی یا نکیر و منکر

خروس شدن ملا

یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: «ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!» ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی! ملا گفت: «این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!»


دامادی یا نکیر و منکر
دامادی کمرو و خجول برای آنکه در صحبت را با عروس باز کند، دلی به دریا زد و پرسید: «اصول دین چند است؟» عروس که برعکس از آن دختران دریده بود با تمسخر پاسخ داد: «بگو ببینم تو دامادی یا نکیر و منکر؟»
[امثال و حکم در زبان محلی آذربایجان ، ص236]
دانه دیدی و دام ندیدی
چنین گفت پیش زَغَن، کرکسی / که نبُود زمن، دوربینتر، کسی
زَعَن گفت: «از این در نشاید گذشت / بیا تا چه بینی در اطراف دشت؟

شنیدم که مقدار یک روز راه / بکرد از بلندی به پستی نگاه

زَغَن را نماند از تعجب شکیب / ز بالا نهادند سر در نشیب

چو کرکس برِ دانه آمد فراز / گره شد بر او پای بندی دراز

ندانست از آن دانه بر خوردنش / که دهر افکند دام در گردنش

نه آبستن دُر بود هر صدف / نه هر بار، شاطر زند بر هدف

زَغَن گفت: «از آن دانه دیدن چه سود؟ / چو بینایی دامِ خَصمَت نبود

[بوستان سعدی ، باب پنجم، حکایت 9]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #85  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض دارم ماش میکارم/دختر دختری میکند

دارم ماش میکارم


مردی بر روی زمین گاورو و آماده کشت خویش بذر ماش پاشیده بود و با یک جفت گاو کاری مشغول شخم زدن زمین مزرعه بود که رهگذری درحال عبور از کنارش به وی گفت: «برادر مانده نشوی.» صاحب زمین که همچنان سرگرم شخم زدن بود از گفته عابر چیزی نفهمید و ندانسته در پاسخ گفت: «دارم ماش میکارم!»
[امثال و حکیم نیمورز، ص129]

دختر دختری میکند

پیرمردی بود که در دنیا فقط یک پسر و یک دختر داشت. بعد از گذشت زمان دختر را عروس کرد و پسر را هم داماد. یک روز پیرمرد که خیلی گرسنه بود و در همان روز باران تندی هم میآمد، رفت در خانه پسر و در زد و گفت: «ای پسر باب من، در واکن برای من، این بارانی که میآید، تر شده قبای من.» عروس کنج خانه صدا زد و گفت: «تر شود قبای تو، کور شود دو چشم تو، دیگر به کجا بودی؟»
پیرمرد از در خانه پسر گذشت و رفت در خانه دختر، در زد و گفت: «ای دختر باب من! در واکن برای من، این باران که میآید، تر شده قبای من.»
دختر در را باز کرد و گفت: «ای باب من! دختر دختری موکنه، آش تو لنگری موکنه، پیر مهمانی موکنه.»
بابا را برد توی اتاق زیر کرسی خواباندش و رفت آش پخت و کرد تو لگن و داد بابا خورد.


[تمثیل و مثل ، ج1، ص275]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #86  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض در فکرم کی گوره گوره میکنه/در آسمان توله سگ پارس میکند

در فکرم کی گوره گوره میکنه

اربابی از غلام سیاه خود که در اندیشه بود میپرسد: «به چه می اندیشد؟»
سیاه جواب میدهد: «در این فکر بودم که پشگلها را در کون بزی کی گوره گوره میکنه!»

[قند و نمک، ج1، ص248]

در آسمان توله سگ پارس میکند

دروغ گویی، در جمعی گفت که امروز، در آسمان توله سگی پارس میکرد.
افراد همه با لبخندی تمسخرآمیز به او ایراد گرفتند؛ اما دروغ گوی دیگری که تکمیل کننده دروغ او بود، به سخن آمد و گفت: «جای هیچ تعجب نیست.»
حتما عقابی، توله سگی را به چنگال گرفته بود و این توله در چنگال عقاب در آسمان پارس میکرد.»

[ضرب المثلها و کنایه های مازندران، ص248]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #87  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض در اگر نتوان نشست!/در دزد/درآمد مرد را بخشنده دارد


در اگر نتوان نشست!


یک غریبی خانه میجست از شتاب / دوستی بردش سوی خانه خراب
گفت او «این را اگر سقفی بدی / پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر.. / در میانه داشتی حجره دگر»
گفت: «آری پهلوی یاران خوش است / لیک ای جان در اگر نتوان نشست!»

[مثنوی، دفتر دوم، ص121]

در دزد

درب خانه " جهی " بدزدیدند. او برفت و درب مسجد برکند! و به خانه میبرد. گفتند چرا درب مسجد برکنده ای؟ گفت: «خدا دزد درب خانه من را میشناسد. دزد را به من بسپارد و در خانه خود باز ستاند.
درآمد مرد را بخشنده دارد

مردی تریاکی در خانه به تنهایی زندگی میکرد. کلاغی به بوی تریاک او عادت کرده و سخت تریاکی شده بود. از آنجاکه تریاک معتاد را تنبل میکند، کلاغ سخت تنبل شده و دنبال غذا نمیرفت و هر روزه وقتی دود تریاک مرد تریاکی بلند میشد کلاغ میآمد در نزدیکی او و از دود تریاک استفاده میکرد و از مدفوع مرد معتاد تغذیه مینمود. تریاک معتاد را به یبوست معده نیز دچار میکند. یک روز خشکی معده تراکی از جد گذشت و معده او به کلی کار نکرد، چون کلاغ آمد و چیزی نیافت، مرد معتاد گفت: «ببخشید من کوشش خود را کردم ولی بی فایده بود:
زدم بس زور و چیزی در نیامد درآمد، مرد را بخشنده دارد!»

[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص1048]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #88  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم/درختی که پیوسته بارش خوری

درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم

دو خانواده درصدد دو وصلت با یکدیگر برآمدند. دختر دیگری را برای پسر خود خواستگاری نمودند. در موقع گفتگو از صفات و مزایای دو عروس، یکی اعتراض نمود که دختر تو شاه خانم خیلی بلند است و دیگری اعتراض نمود که دختر تو ماه خانم خیلی کوتاه و چاق و به عبارتی آخری عرض از طولش زیادتر است. دیگری که میانجی و واسطه بود گفت: «درازی شاه خانم عوض پهنای ماه خانم، در باقی صفات و مزایای دو دختر حرف بزنید.»

[داستان نامه بهمنیاری ،ص248]


درختی که پیوسته بارش خوری

جوانی ز ناسازگاریِّ جفت / برِ پیرمردی بنالید و گفت:
«گران باری از دستِ این خصمِ چیر / چنان میبرم کآسیاسنگ زیر
به سختی بنه گفتش ای خواجه، دل / کس از صبر کردن نگردد خجل
به شب سنگِ بالایی ای خانه سوز / چرا سنگ زیرین نباشی به روز؟
چـو از گلبـنی دیـده باشـی خوشـی / روا باشـد ار بـار خـارش کشـی
درخـتی کـه پیوسـته بارش خوری / تحمـل کن آنـگه که خـارش خوری
[بوستان، باب هفتم، حکایت 17]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #89  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض ذکرِ شَولَم شَولَم گرفته/راه به این نزدیکی،

ذکرِ شَولَم شَولَم گرفته


دزدی شبی با یاران خود به دزدی رفت.
خداوند خانه به حسِ حرکت ایشان بیدار شد و شناخت که بر بام دزدانند، قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید آنگه فرمود که من خود را در خواب سازم و تو چنانکه ایشان آواز تو را میشنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس با الحاح هرچه تمام تر آنکه این چندین مال از کجا بدست آوردی، زن فرمان برداری نمود و بر ترتیب پرسیدن گرفت.
مرد گفت: «از این سوال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید.»
زن مراجعت کرد و اِلحال در میان آورد. گفت: «این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانشتم که شبهای مُقمِر، پیش دیوارهای توانگران بایستادم و هفت بار گفتمی: «شَولَم، شَولَم» و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی و بر سر روزن بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم، شولم» و از ماهتاب به خانه درشدمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم» همه نقود خانه پیش من ظاهر گشتی، به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی «شولم» و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی.
به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی، به تدریج این نعمت که میبینی بدست آمد.» اما زنهار تا این لفظ را بر کسی نیاموزی که از آن خللها زاید. دزدان بشنودند و در آموختن افسون شادیها نمودند و ساعتی توقف کردند، چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند، مُقدّم دزدان هفت بار بگفت: «شولم، شولم» و پای در دوزن کرد.
همان بود و سرنگون فرو افتاد. خداوند خانه چوب دسنی برداشت و شانه هایش بکوفت و گفت: «همه عمر برو بازو زدم و مال بدست آمد، تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری؟
باری بگو تو کیستی؟»
دزد گفت: «من، آن غافل نادانم که دمِ گرمِ تو مرا بر باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم.»
[کلیله و دمنه، ص49]
راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یه امّایی درشه

روزی موشها دور هم جمع میشوند تا نامه ای به گربه بفرستند که آنها را اذیت نکند.
به موشی میگویند: «این نامه را پیش گربه ببر و صد تومان حق الزحمه بگیر.»
موش کمی فکر میکند و میگوید: «من نمیبرم.»
میگویند «چرا؟»
میگوید: «راه به این نزدیکی، کرایه به این سنگینی، یک امایی درشه.»

[تمثیل و مثل ، ج2، ص120]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #90  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض راه بزن، راه خدا هم ببین

راه بزن، راه خدا هم ببین


مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، به این نوع مال بدست میآورد و خرج میکرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مرد و کار به آخرت بباید برد.»
چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که کرد زاویه نشین و پرهیزکار بود و حال خود به او بازگفت.
شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عناف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمیدانست، وقتی پشیمان گشته عیالش بی برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخورند و عیالاتش بی طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.»
پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود بازگفت و احوال فرزندان بیان کرد، شیخ فرمود: «کسب و کار که پدرت کرد به آن قیام نما.»
گفت: «یا شیخ، پدرم دزدی و راهزنی میکرد پس سرکار خود روم.»
شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده ای اگر تو دیگر عزم این کار میکنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن راه خدا هم ببین.»
مرد این را از شیخ شنید و به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود میرم.»
فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات میکرد که خدایا تو میدانی که کسب و پیشه ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم.
چون روز شد ۀن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال بازگفت.
دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.
ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند میآید و مال بسیار همراه دارد.
عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده او را اسب و یراق داده با پنجاه نفر دیگر جلوی قافله را گرفتند.
وقت شام قافله فرود آمد همه خسته و از راه رسیده خوابیدند چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و مردم قافله راه گریز نداشتند، جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله باشی را با چند تن دیگر از تجار دست بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را به دست بسته پیش مهترِ عیاران آورند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و میگفت کسانی که را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم میرساند. که گفتنه اند: «سر بریده سخن نگوید پس این ده کس را به گوشه ای ببر گردن بزن بعد از آن بیا و از این مال اسباب حصّه ببر.»
جوان گفت: «من توبه کرده ام که بی مروتی و بیرحمی نکنم.»
سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه میخواهی این است که با تو گفتم.»
لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت.
آن جوان تائب، را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیار یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.»
بازارگانی را پیش آوردند بازرگان گفت: «ای بی رحم مرا به چه گناه میکشی؟»
جوانِ دزدِ تائب گفت: «بیا ای برادر اینها را از برای خدا آزاد کنیم تا سر خود را گرفته از گوشه ای به در روند.»
آن عیار بیرحم قبول نکرد، گفت: «جواب مهتر را چه بگوییم.»
گفت: «ای بیرحم فردا جواب خدا را در قیامت چه خواهی داد؟»
گفت: «قیامت را که دید؟» این بگفت و تیغ برکشید و بازرگان را گردن بزند.
آن جوان تائب پیش دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و آ را به دو نیمه کرد و گفت: «پیرِ من فرموده راه را بزن راه خدا هم ببین.»
اگر با این راهزنان برکار میباشم اما از جمله ایشان نیستم.
من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آنرا از خدا میخواهم و شما ده تن حواله من و عیار دیگر بودید که شما را گردن بزنیم و آن عیار یکی از کسان شما را گردن زد ومن او را در عوض کشتم و در این چاه انداختم و نه تن شما را از برای خدا آزاد کردم. این است حقیقت حال من ای خواجه چون هنوز تاریک است و تو مرد پیری خود را در گوشه ای بکش تا روز شود به هر طرف که خواهی برو و مرا دعا فراموش نکنید.»
آن مرد بازرگان گفت: «از برای رضای خدا نیکی کرده ای و نه کس را خلاص کرده مهر و شفقت ورزیدی و جان بخشی کردی، هرکه در حق کسی نیکی کند در حق خود کند و یکی را ده و ده را صد و صد را هزار بیابد، ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، این چند تن که تو آزاد کرده ای همه در بصره خانمان و سامان دارند.
الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند میباشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، ده هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خرطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را بچنگ آوری که مدتها تو را و فرزندان تو را بس باشد.»
پس ایشان راه بیراهه گرفتند به در رفتند.
آن جوان با تیغ برهنه پیشِ مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مالها نصیب خواهیم داد.»
تا مال را قسمت کردند صبح شد آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا میچرد گفت: «ای امیر آن درازگوش را بمن بدهید که برای پسرم سوغات برم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو.»
زودتر از هرکدام قسمت خود را برداشته بروید، همه رفتند.
جوان وضو گرفته نماز صبح بجای آورد و شکر خدا کرد و خر را با حصه مالی که به او داده بودند برداشته به خر سوار و با مطلب و مقصود به منزل خود رسید، عیالاتش همه شاد شدند، جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشکافت در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید؛ گفت: «در مثلها گویند سوداگر دزدِ مال خود است. اینجا معلوم شد!»
و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلّی میشود با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برد و هرچه او باد دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.»
پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت.
چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آوردم!» بازرگان گفت: «جان و همه مال من بر تو حلال و من زنده کرده توام و حرفی که گفتم از گفته خود برنگردم.»
پس بازرگان چند روزی ار را مهمانی کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.»
جوان بر همان درازگوش سوار شد و روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.
[جامع التمثیل ، ص193]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها