بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > تاریخ

تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شهید همت و حر زمان

شهید همت و حر زمان




یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : ((اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو!))
گفت : ((من حاج همت را می خواهم!))
گفتیم : ((بیا تا ببریمت پیش حاج همت))
با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد . وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت . او را پیش همت بردیم . پرسید : ((حاج همت شما هستید))
همت گفت ((بله خودم هستم .))
آن مرد کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد .
همت دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟))
همت گفت : ((ما پاسداریم .))
او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .))
همت گفت (قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم .))
و بعد همت او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : ((فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.))
آن مرد , مسلح بود . همت اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .
شب , همت با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند .
آن مرد گفت : ((راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که پاسدارها همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .))
همت گفت : (( نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . همه ما پاسدار هستیم و صحبت می کنیم))آن مرد محو صحبت های همت شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . همت پرسید : ((برای چه گریه می کنی ؟))
گفت : ((به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم . ))
همت گفت : ((دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .))
او گفت : ((من هم می‌خواهم پاسدار شوم.))
همت گفت : ((اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .))
آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد . بچه ها به او لقب (( حر زمان )) داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ حاج همت را می گرفتند .

منبع: وبلاگ حاج ابراهیم همت


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض همت نام اتوبان است

همت نام اتوبان است





همت انگار از ازل نام اتوبان بوده استبردن نام بزرگش سهل و آسان بوده است اصلا امروز همت انگار آن دلاور نیست که .. خواب اهل ظلم از نامش پریشان بوده است همت ما کم شده ، همت و گر نه همت است روزگاری را میان خلق مهمان بوده استشهرمان در زیر دین نام اهل همت است کوچه ها مان رنگ با خون شهیدان بوده است
حزب ها باید ز جیب خویشتن احسان کنند .. !
خون اینان در مصاف عشق احسان بوده است الغرض اینقدر دنیا دور خود گردیده که همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است ..

گذری بر زندگی همت




محمد ابراهیم همت درسال 1334در شهر قمشه اصفهای به دنیا آمد.خانواده محمدابراهیم از راه كشاورزی امورات می گذراندو او نیز از همان كودكی به نوبه خود در كارها به پدر و مادر كمك می كرد. بعد از تحصیلات ابتدایی وارد دانشسرای تربیت معلم شد و پس از آن به خدمت سربازی رفت. شغل باارزش معلمی درروستارابعداز سپری شدن سربازی برگزید. این سال‌ها مصادف بود با اوج گیری قیام مردم ایران علیه استبدادو استكبارپادشاهی. همت كه خود از خانواده‌ای رنج كشیده و مستضعف بود همپای دیگر مردم ستمدیده پا در عرصه مبارزه پنهان و آشكار با رژیم ستمشاهی گذاشت و با توجه به نیروی جوانی و هوشیاری و شعور انقلابی كه داشت و به واسطه مبارزه آشكارش با رژیم ،حكم اعدام او صادر شده بود اما دست از مبارزه نكشید تا طعم شیرین پیروزی را بامردم تجربه كند.
پس از انقلاب و با شروع جنگ،احساس كرد كه باید در جبهه‌ها حضورپیداكندو او كردستان را برای مقابله و مبارزه با دشمنان پیدا و پنهان این مرزو بوم برگزید و به دنبال رشادت‌ها و لیاقت‌هایی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.همت به خاطرضربات مهلكی كه به دشمنان وارد آورده بود به یكی از سرداران بزرگ جنگ تبدیل شد. معاونت تیپ رسول الله (ص)و فرماندهی این تیپ را به تدریج به عهده گرفت.
همت در سن 26سالگی به توفیق زیارت حج مشرف شد از آن پس لقب حاجی برازنده نامش شد. او در سال 1360ازدواج كرد و ثمره این وصلت تولد دو پسر به نام هان مهدی و مصطفی بود هرچند این فرزندان سایه پدر را چند صباحی بیش روی سرخود احساس نكردند.
همت در سن28سالگی و درهنگام مقاومت در برابر تهاجم های پی درپی دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون كه چندی پیش از آن به دست نیروهای اسلام آزدشده بود،در روز شانزدهم اسفند ماه شصت و دو به آرزوی همیشگی‌اش نایل شد و با شهادتش به خیل مقربان الهی پیوست.

منابع :
شعر از سید مصطفی فهری- تبیان
سایت نوید شاهد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-17-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شهیدی با نمره ی 21

شهیدی با نمره ی 21

طریقه آشنایی رهبر با شهید چمران :



طریقه آشنایی من با ایشان این بود: كمیته ای در نخست وزیری تشكیل شد كه درباره مسئله ارتش بحث و مشورت می شد و در مواردی هم تصمیم گیری می كرد كه من و ایشان هر دو عضو این كمیته بودیم. در بدو تشكیل این كمیته اولین روزی كه ایشان دعوت شده بودند، من وارد شدم و قیافه مهربان و صمیمی و متواضع و دوست داشتنی چمران را اول بار در آنجا دیدم، یعنی قیافه ای كه با ترسیم ذهنی من از چمران بكلی متفاوت بود و در آنجا خیلی گرم از من و یک برادر دیگری كه با هم بودیم استقبال كرد.




وقتی نشستیم، دیدم مثل این كه او هم با من آشنا بوده و خیلی زود احساس كردم كه یک انسان اهل ذوق و معنویت و علاقه مند به هنر و هنرمند است، چنان كه در همه حركات و سكنات او این حالات محسوس بود.

آنچه مشاهده خواهید کرد کلیپ زیبایی از شهید چمران به همراه بیانات شیوای رهبری در مورد ایشان است .
برای مشاهده کلیپ ، کلیک کنید .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-17-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کوچه های آشتی کنان !

کوچه های آشتی کنان !




اگر تپه ‌ها و وادی‌ های این سرزمین زبان داشت از حما‌سه ‌های فرزندان این سرزمین می‌گفت ؛ از پل ناجیان که عبور می‌کنی به شیارهای معروفی می ‌رسی که ماه‌ های نخست جنگ شاهد حماسه‌ های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی و شیار شلیکا.
این منطقه ، عملیات فتح‌المبین را در خود دیده

است و امتداد این جاده می ‌رسد به سایت‌های رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابو سلبی‌ خات و رودخانه رفاعیه.
سایت‌های چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند ، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران . عراق همان اوایل جنگ دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایت‌ها بود که راحت دزفول ، اندیمشک ، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین می‌زد. تازه از این موقعیت می‌شد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب بود که آن را از دست ندهد. آن قدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که با غرور می‌گفت: اگر ایرانی‌ها سایت‌ها را بگیرند، کلید بصره را هم به آنها می‌دهم.



دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح‌المبین کلید خورد . در استخاره محسن رضایی برای آزاد سازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتح‌المبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند : یا فاطمة الزهرا سلام الله علیها.



مرحله اول عملیات، عبور رزمنده‌ها از شیارها بود که به کمین عراقی‌ها خوردند. در همین شیارها بود که خیلی ‌ها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی و قدم که بر می‌داری مواظب باشی...

چون عراق هوشیار بود مرحله اول را دوام آورد ؛ حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیرو های ما را اسیر گرفت. مرحله اول ، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات ، عراقی‌ ها چنان ضربه‌ای خوردند که راهی جز فرار نداشتند . آنها اصلا انتظار نداشتند که ایرانی ‌ها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عین‌خوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود .
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت دست رزمندگان اسلام بود ؛ اما صدام به وعده ‌ای که داده بود هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد. در خرمشهر هم همین حرف‌ ها را زد ؛ ولی دو ماه بعد از این آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرات نکند وعده و وعید بدهد.



در فتح ‌المبین ، عراقی‌ ها به گونه‌ای غافلگیر شدند که اسناد و مدارک و چمدان‌ های محرمانه بسیاری از خودشان جا گذاشتند و رفتند. ماشین‌هایشان که در گل گیر می‌کرد رها می‌کردند و پا به فرار می‌گذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتح‌المبین بود.

اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتح‌المبین پیروز نمی‌شدیم ، با پنج عملیات هم نمی‌شد، این زمین‌های بزرگ و سایت‌ها را آزاد کرد. چرا که عراقی‌ها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقی‌ها دست و پایشان را جمع کردند؛ میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساخته‌ اند تا شاید تو بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچه مانندی که آهسته تو را از خود عبور می ‌دهد تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد برده‌ای آشتی کنی ، با آنانی که آرام آرام از کنار همه زیبایی ‌های دنیای فانی گذشتند تا به زیبایی مطلق برسند .



منبع :
راهیان نور
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-17-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هم سـفر با گردان شـهادت

هم سـفر با گردان شـهادت


انفجار در هوا :
والفجر 8 که پایان گرفت ، طراوت حضور رزمندگان در « فاو » جای قدم‌ های منفور دشمن را از زمین پاک کرد. فرماند هان جنگ برای نگه‌ داری این قطعه از زمینِ خدا به تکاپویی بی ‌دریغ پرداختند و سرانجام پدافند جاده ‌ی فاو ‌- البحار به گردان کربلا از لشکر 7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه الشریف محوّل گردید.



یک روز نزدیک ظهر، با فرمانده گردان شهید « حاج اسماعیل فرجوانی » و عزیز جاویدالاثر« عبدالرحیم کام‌ جو » در سنگر نشسته بودیم که صدای هلی ‌کوپتر توجه همه را پاک به خود معطوف کرد.
حا جی گفت : « ببین! هلی ‌کوپتر خودی است یا دشمن؟»
از سنگر بیرون آمدم . دیدم هلی ‌کوپتر فاقد سلاح و موشک است و از سمت خطوط دشمن به سوی ما می‌آید . هلی‌ کوپتر پس از رسیدن به مواضع ما به آرامی در امتداد خاک ‌ریزها به حرکتِ خود ادامه داد.


تصور ما این بود که سرنشینان آن می ‌خواهند پناهنده شوند؛ به همین خاطر تیراندازی را قطع کردیم . اما هلی ‌کوپتر پس از طی مسیری راه خود را کج کرد و به سمت نیروهای بعثی حرکت کرد.
بچه‌ ها که متوجه شدند هلی ‌کوپترِ عراقی جهت شناسایی به منطقه آمده است، با « آر‌پی‌جی » 7 و تیربار به سمت آن آتش گشودند. اولین موشک «آر‌پی‌جی » در فاصله‌ی 10 متری هلی‌ کوپتر در هوا منفجر شد . دومین موشک « آر‌پی‌جی » درست به درِ هلی ‌کوپتر خورد و آن را از وسط به دو نیم کرد.
لحظاتی بعد، به جای هلی‌ کوپتر تنها آتش و دود در آسمان می‌ دیدیم و سپس خاکستری در باد !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا !


بچّه‌ها این حماسه را به « حاجی » تبریک می ‌گفتند، اما او که وقار و اطمینان در نگاهش موج می‌زد، زیر لب زمزمه می‌کرد:
« وَ ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ وَ لکن اللهَ رَمی »
همه‌ی آن‌چه که اتفاق افتاده بود، کاری بود و کلام «حاجی» کاری دیگر و برتر !
«حاجی» خود ذکر محض بود و بلاغت نگاهش همیشه تذکر می‌داد که: برادر! ذکر خدا ! - به نقل از مهدی عادلیان
جای خالیِ دست :
آخرین روزهای سال 62 بود. عملیات «خیبر» در بستر « مجنون » پیش می ‌رفت. من ، باز « آر‌‌پی‌جی » به دوش ، با بسیجی‌های «گردان ِشهادت » هم ‌سفر بودم. آن شب عراقی ‌ها به حالت نعل اسبی نیرو های ما را محاصره کرده بودند. آتش از هر سو می ‌بارید . ناگهان ضربه‌ ی محکمی را بر شانه ‌ام احساس کردم.



حدسم زیاد هم دور از ذهن نبود. یک گلوله‌ ی سیمینوف به کتفم اصابت کرده بود. گلوله از کوله ‌ی « آر‌پی‌جی » عبور کرده و باعث شده بود خرج موشک ‌ها آتش بگیرد. لحظات سختی را می ‌گذراندم. احساس می ‌کردم دنیا به آخر رسیده است. در حالی‌که لباس ‌هایم را آتش احاطه کرده و دست ‌هایم به کلی سوخته بود ،


می ‌دویدم. بی‌حوصله خود را به درون چاله‌ای که به واسطه‌ ی انفجار خمپاره به وجود آمده بود، انداختم.
ساعتی بعد، خسته و دل ‌شکسته ، از چاله بیرون آمدم و کمک ‌ام را پیدا کردم. از او چند گلوله‌ ی « آر‌پی‌جی » گرفتم. حالا تانک ‌های عراقی در نزدیک ‌ترین فاصله با ما آرایش گرفته بودند. دوست داشتم آخرین رمق‌ های حیاتم را به سرکوب محاصره ‌ی دشمن بگذرانم. به زانو نشستم و خواستم قبضه‌ ی « آر‌پی‌جی » را مسلح کنم که یک ‌باره با صورت به زمین افتادم. درد‌‌‌ حاصل از سوختگی بدنم زیادتر شد .« تشهد » را خواندم و سه بار « صاحب‌الزمان » را صدا زدم. ساعتی بعد ، وقتی چشم گشودم ، دستم فقط به پوستی بند بود و من جای خالیِ آن را خوب حس می‌کردم!
ما خود داوطلب این معامله شدیم و تو بگو « دست » انسان‌های « تشهد گو » اگر در تقابل حق و باطل، بوسه بر تیغ تجاوز ننهد، پس به چه ‌کار خواهدآمد و بهتر که آن دست در حمایت از حق فرو افتد. ما نه از عباس ‌بن‌ علی علیه ‌السلام برتر و بالاتریم، و نه - البته - هرگز به گرد پای او نخواهیم رسید. - به نقل از حسن شاه‌آبادی
شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»


دیدار در عرفات :
سال 1366 که به مکه مشرّف شدم ، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود ، ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: « بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
در صحرای عرفات، وقتی روحانی کاروان مشغول خواندنِ دعای روز عرفه بود و حجّاج می‌گریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشه‌ی سمت راست چادرِ محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آورده‌اند ؟!



کی مُحرم شده‌اند و خودشان را به عرفات رسانده‌اند ؟! در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه‌ ی چادر انداختم تا ایشان را ببینم ، ولی این بار جای او را خالی دیدم. این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم، چون می ‌پنداشتم اشتباه کرده‌ام.
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و

به مکه برگشتیم ، از شهادت تیمسار بابایی خبردار شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگ ‌داشتی برپا شد و در آن‌جا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من، تیمسار دادپِی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته‌ای را به شکل آن شهید مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد. - سرهنگ عبدالمجید طیب


منبع :
بر گرفته از شمیم عشق
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-17-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض دو هدف در یک لحظه

دو هدف در یک لحظه

بر خلاف جبهه ‌ی جنوب ، این‌جا ، در مهران ، وضعیت متفاوت است .
در جنوب ، بعثی‌ ها را در آن ‌سوی آب ‌های هور ، آن ‌هم با دوربین ، می‌توان دید و یا موتور سواران ‌شان را ، که حرکت ‌شان به دویدن یک گله گراز بی ‌شباهت نیست .



آن‌ جا بیش‌ تر درگیر خودمان بودیم تا دشمن. رد و بدل آتش در جنوب بیش‌تر با گلوله ‌های توپ و کاتیوشا و یا گلوله ‌های مستقیم تانک انجام می ‌شد . ما به دنبال چترهای منور در سطح منطقه می‌ گشتیم.
اما این ‌جا فاصله ‌ای با دشمن نداریم ؛ دشت مهران است و تپّه ماهور هایی در پس و پیش . هنوز شهید و مجروح آن‌ چنانی ندیده بودم

، تا این که امروز ظهر گروهبان دوّم احمدزاده ، بچّه ‌ی سرآسیاب خودمان ، که در کنار دسته ‌ی ما مستقر بود، از جلوی سنگر ما رد شد. احوال ‌پرسی کردم.
گفت: «کرمان کاری نداری؟ »
گفتم : « کِی می‌خوای بری؟ »
گفت : « فردا. »
گفتم : « پس رفتم نامه هایم را آماده کنم. »
داشتم وضومی‌گرفتم که، گفت: «برایم دعا کن که به هدف بزنم. »
گفتم: « کدام هدف؟ »
جواب داد : « دارم می روم با تفنگ 82 دیدگاه عراقی ‌ها را جلوی دسته‌ ام نابود کنم. خواستی ، برو نگاه کن. »
شهید تفنگ 82 را آماده‌ ی گلوله گذاری می‌کند . پس از نشانه روی ، ماشه را می‌ چکاند . اما گلوله شلیک نمی ‌شود.


با لبخند از هم جدا شدیم. دوربین را برداشتم و به دیدگاه عراقی ‌ها نگاه کردم.
ناگهان موشک شلیک شده ‌ی احمد زاده سنگر دشمن را نابود کرد . من و نگهبان ، با هم فریاد شادی سر داده بودیم که صدای فریاد و طلب کمک از دسته ‌ی احمد زاده بلند شد . خودم را به آن دسته رساندم و با پیکر پاره ‌پاره ‌ی احمد زاده در کنار قبضه ، مواجه شدم.



این اولین شهیدی بود که از نزدیک با این وضعیت می‌دیدم. آمبولانس رسید. او را روی برانکارد گذاشتیم. کنار بدن پاکش زانو زدم . پیشانی‌ اش را بوسیدم. اشک مجالم نداد.
آرام گفتم: برای خانه نامه نوشتم بودم ، نه برای خدا. خوش به سعادتت همشهری. »
جنازه اش را در آمبولانس گذاشتیم. سربازانش ، هریک ، در گوشه ‌ای اشک می ‌ریختند ؛

درست مثل خانواده ‌ای که پدرشان را از دست داده باشند. عراقی‌ ها به تلافی انهدام دیدگاه ‌شان به شدّت دسته را زیر آتش گرفته بودند.
سریع به دسته ‌ی آن شهید سر و سامانی دادم و بعد از سربازانش علّت شهادتش را پرسیدم.
شهید تفنگ 82 را آماده‌ ی گلوله گذاری می‌کند . پس از نشانه روی ، ماشه را می‌ چکاند . اما گلوله شلیک نمی ‌شود.
همین که شهید احمد زاده کولاس را باز می‌کند ، گلوله عمل می ‌کند وآتش عقب تفنگ او را به شهادت می ‌رساند . اما گلوله هم به هدف اصابت می ‌کند ؛ یعنی دو هدف در یک لحظه به وقوع می پیوندد.
جمعه 17/1/1363
از یادداشت های روزانه گروهبان دوم پیاده محمد رضا فردوسی


منبع :
شمیم عشق

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-01-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چه کوتاه بود دوران حکومت عشق

چه کوتاه بود دوران حکومت عشق

بهار تازه دمیده و دلها با صدای پای معطر بهار وخنده شکوفه هایش شاد و سر خوش گردیده اما حکومت بهار کوتاه و زودگذر است . مناسب دیدیم در این فضای بهاری سر به بهار بی خزان قلوب در سالهای نه چندان دور بزنیم .
گروه گروه جوانان و نوجوانان با چهره ‏ای مصمم و بانشاط و لباس‏های ساده و پاکیزه به سوی میعاد گاه نماز جمعه هروله می‏کنند ، بوی عطر یاس و عطر گل محمدی فضای دانشگاه را آکنده ساخته است ، تبسم‏ هایی زیبا بر چهره‏ های معصوم جوانانی نقش بسته که محاسن کم‏ پشت ‏شان به لطافت و زیبایی لحن کلام‏ شان در تلالو آفتاب جانبجش صبح جمعه می‏‏ درخشد.





شمیم بهشت به مشام می ‏رسد. امروز گروهی دیگر از سبز‏پوشان سرو قامت در میعاد گاه نماز جمعه وعده کرده‏اند تا پس از نماز به سوی جبهه‏ها عزیمت کنند. قسم می ‏خورم که زیباتر از این سبز‏پوشان در عالم رویا هم ندیده‏ام . آنها متعلق به این کره خاکی نیستند. آنها مسافرند ، اما چه با شتاب رفتند ، گویا از دنیا و مافیها فرار‏ی‏اند.
از مدرسه عالی شهید مطهری بر می‏گشتم ، ساعت 1 بامداد جمعه ، دعای کمیل رستگاری به پایان رسیده بود. آن شب آهنگران «لاله خونین من ای تازه جوانم شهید» را خواند. صدای آهنگران روح را از کالبد جدا می‏کرد.
در مسیر خواهرانی را دیدیم که پیاده عازم منزل بودند. گاهی خواهری را تنها در حال بازگشت به منزل می‏ دیدیم. آنها نگران نبودند و از تاریکی شب و تنهایی نمی‏ ترسیدند . نام پاسداران و بسیجیان خمینی به آنان احساس امنیت می‏ داد و به بد اندیشان احساس ناامنی .
به راستی حال تحقیق دارید؟!

تحقیق کنید میزان بزهکاری ، قتل ، خودکشی ، تجاوز، فساد و فحشا در آن سال‏ها چه تفاوتی با میزان جرایم امروز دارد؟!
موضوع دیگر تحقیق «میانگین در آمد» مردم و میزان رضایتمندی آنها از زندگی !
هر نتیجه‏ای که به دست آوردید ما را هم بی‏خبر نگذارید.
خدا رحمت کند شهید آوینی را که گفت: «چه کوتاه بود دوران حکومت عشق».
شعر " لاله ی خونین من ای تازه جوانم شهید " با صدای حاج صادق آهنگران .

منبع :
برگرفته از حریم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها