| شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار
منطق الطیر
: مأخوذ است از آیه شریفه: «و ورث سلیمان داود و قال یا ایها الناس علمنا منطق الطیر واوتینا من کل شی ء ان هذا لهو الفضل المبین» (سوره نمل آیه 16)- در تفاسیر قرآن کریم از مرغان مختلفی که با سلیمان (ع) سخن گفته اند و او گفتار آنان را برای پیروان خود ترجمه فرموده است. اسم برده اند و جهت مزید اطلاع ر. ک. : تفاسیر فخررازی ج 6 ص 556 و بیضاوی ج 2 ص 194 و کشف الاسرار ج 7 ص 189 و ابوالفتوح ج 4ص 153- این کلمه را شعرای فارسی زبان به همین معنی در اشعار خود بسیار آورده اند.
هدهد
: در فارسی پویک و شانه سر را گویند. (برهان) – مرغیست بدبو که بر زباله آشیان سازد، بر بدنش خطوط و رنگهای فراوان است و کنیه او ابوالاخبار و ابوثمامه و ابوالربیع و ابوروح و ابوسجاد و ابوعیاد است. گویند که از بالای آسمان آب را در زیر زمین ببیند همانطور که آدمی آنرا در شیشه ببیند. (دمیری) – گفته اند که هدهد راهنمای سلیمان بود بر آب و آن چنان بود که سلیمان هرگاه که خواستی نماز گزارد هدهد او را ره نمودی به آب و در بیابان زمین را می کندند و به آب می رسیدند تا سلیمان با آن غسل می کرد یا وضو می ساخت. (جهت مزید اطلاع ر. ک. : قصص انبیا ذیل قصه سلیمان و بلقیس و حیاة الحیوان جا حظ ج 4 ص 77 و حیاةالقوب ج1 ص264)
بلبل
: نمونه مردمان جمال پرست وعاشق پیشه است.
طوطی
: حیوانیست ثاقب الفهم ونرم خو که قوه تقلید اصوات و قبول تلقین را بسیار داراست. ارسطا طالیس گوید برای تعلیم طوطی او را جلوی آینه نهید و از پس آن صحبت کنید تا او خوب تقلید کند (دمیری ذیل ببغاء)- در اینجا نمونه آن دسته از مردمان اهل ظاهر و تقلید است که به دنیای باقی و حیات جاوید اعتقاد دارند و به آن سخت پابندند.
طاوس
: پرنده ایست عزیز و جمیل و عفیف الطبع و اهل ناز و تبختر است و بر خویش سخت معجب است (دمیری)- در مثنوی نمونه ای از مردم منافق و دو رنگ است که برای نام و ننگ جلوه گری می کند و همّ خود را صرف صید خلق و شکار آنها می نماید و از نتیجه عمل خود نیز بی خبر است (ر. ک. ج 5 نی ص 28). ولی در این جا نموه اهل ظاهر است که تکالیف مذهب را به امید مزد یعنی به آرزوی بهشت و رهایی از عذاب دوزخ انجام می دهد.
بط
: مرغابیست و این کلمه عربی محض نیست (جوالیقی ص 64) و مُعرّب بت است (آنندراج) – در تفاسیر قرآن (ذیل آیه 120 واقع در سوره بقره راجع به مرغ خلیل الله (ع) آنرا ضمن چهار مرغ خلیل نام برده اند (ابوالفتوح ج 1ص 458)- و در مثنوی کنایه است از حرص و آز که یکی از عوامل شیطان رجیم و نفس عاقبت سوز است (ج 5 نی س 37)- در اینجا نمونه مردمان عابد و زاهد است که همه عمر گرفتار وسواس طهارت و شستشواند.
کبک
: نمونه مردم جواهر دوست که همه عمر خود را صرف جمع آوری انواع جواهرات و احجار کریمه و یا اشیاء قیمتی و عتیق می نمایند.
همای
: مرغیست افسانه ای که گویند استخوان خورد و جانوری نیازارد و بر سر هر کس سایه افکند پادشاه شود (انندراج)- و در افسانه ها بسیار از او نام برده اند از جمله باین صورت که در شهرها و ممالک هنگام انتخاب پادشاه این مرغ را به پرواز می آورده اند و بر هر کس که می نشست او را شاه می کردند- در اینجا نمونه ایست از مردان جاه طلب که از زهد و عبادت برای جلب حطام دنیوی استفاده می کنند و از راه عزلت و عبادت ظاهری درصدد بر می آیند که ارباب مملکت و سیاست را بخود جلب نمایند و برای خود دستگاهی داشته باشند. خواجه حافظ اینگونه زهاد را "واعظ شحنه شناس" اصطلاح کرده است:
و اعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان دل مسکین من است
(حافظ قزوینی ص 37)
کوف
: پرنده ایست بنحوست مشهور و آن دو قسم می باشد کوچک و بزرگ؛ کوچک را جغد و بزرگ را بوم خوانند (برهان) –این پرنده را که به نامهای جغد و بوم و کوف و بوف و مانند آن خوانند در ادبیات زرتشتی بهمن مرغ نامیده شده است و مرغیست اهورایی و بدون نحوست (ر. ک: ح- برهان ص 318)- کنیه او در عربی ام الخراب و ام الصیبان و غراب اللیل است. مرغیست که شب نمی خوابد و پرهایش بد پوست. طائریست منزوی و منفرد و حرام گوشت (دمیری ذیل بوم)- قدما برای این مرغ احکام و خواصی ذکر کرده اند که شرح آنهمه در اینجا میسر نیست (ر. ک. نفائس الفنون ج2 ص 151 و حیاة الحیوان جاحظ و دمیری ذیل کلمه بوم)- در اینجا کنایه است از مردم زاهد و منزوی که گنج مقصود را در انزوا و خلوت وانعزال (گوشه گیری و عزلت نشینی) و گوشه گیری و بریدن از خلق و اجتماع می جویند.
باز
: قدما باز را حیوانی متکبر و تنگ خُـلق تصور می کردند (دمیری ذیل البازی)- در اینجا نمونه مردم درباری و اهل قلم است که بعلت نزدیکی به شاه همیشه بر دیگران فخر و مباهات می نمایند و تکبر می فروشند و از سپهداری و کله داری خویش سوء استفاده می نمایند.
بوتیمار
: نام مرغیست که بر لب آب نشیند و آب نخورد و گویند تشنه است و آب نخورد مبادا آب تمام شود آنرا مرغ «غم خوراک» گفته اند (آنندراج)- آنرا بعربی یمام گویند (برهان)- و حال آنکه «یمام» در عربی به کبوتر دشتی (منتهی الارب) یا کبوتر وحشی اطلاق می شود (دمیری) – در اینجا نمونه ای از آندسته از مردم خسیس است که مواهب زندگانی را از خود و دیگران دریغ می دارند، نه خود از آن متمتع می شوند و نه می توانند از تمتع دیگران لذت برند.
منابع :
برهان قاطع- تالیف محمد حسین خلف تبریزی به اهتمام دکتر محمد معین - چاپ تهران
منطق الطیر مقامات طیور شیخ فریدالدین عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین آنندراج- تالیف محمد پادشاه زیر نظر محمد دبیر سیاقی- چاپ تهران
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
غزلیات عطار
غزلیات عطار
غزلیات عطار به سه بخش تقسیم می شود:
1 ــ غزلیات عاشقانه ، با مضامین عاشقانه معمولی؛ که با حرمت و دلنشینی همراه است و سبکسری و خودبینی شاعران پیش از وی (بخصوص شاعران دوره تغزل) را ندارد:
جانا، ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
با من بساز و جانم از این بیشتر مسوز
هر روز تا به شب، چو ز عشق تو سوختم
هر شب، چو شمع زار، مرا تا سحر مسوز
همزمان با عطار، «انوری» و «خاقانی» هم این نوع غزل را سرودند؛ و بعد از عطار، «سعدی» آن را به کمال رساند.
2 ــ غزلیات قلندری ؛ جنبه های قلندری عرفانی و معنوی است و از اصطلاحات و ترکیبات خاصی سرشار است. در این غزلیات، می و میکده و خرابات و رندی و مستی و بی خویشی محور ابیات و موضوع شعرهاست:
زنار کمر کرده وز دیر برون جستهطرف کله اشکسته از شوخی و رعناییچون چشم و لبش دیدم، صد گونه مگر دیدمترسا بچه چون دیدم، بی توش و تواناییآمد بر من سرمست، زنار و می اندر دستاندر بر من بنشست، گفتا اگر از مایی
3 ــ غزلیات عرفانی: هرچند در غزلیات عرفانی ـ قلندری همه جا معشوق ازلی و سوز و ساز در راه وصال او موضوع غزل است، عطار در غزلیات عرفانی سخن از «مقام» می گوید و در قلندریات از «حال».
عطار در غزلیات عرفانی از صفات معشوق ازلی و وصف عاشق و سوختگی و فنا و محو در معشوق سخن می راند و آداب سیر و سلوک را باز می گوید و برای رهایی از نفس و تعلقات دنیوی سخن می گوید.
به این ترتیب، غزلیات عطار را از این دیدگاه می توان به دو بخش تقسیم کرد:
الف ــ غزلیاتی که در آنها سخن از عاشق و صفات او و احوالی است که بر رهروان وادی عشق حادث می شود، مانند:
عاشقانی کز نسیم دوست جان می پرورندجمله وقت سوختن چون عود خام مجمرندفارغ اند از عالم و از کار عالم روز و شب واله راهی شگرف و غرق بحری منکرند
ب ــ غزلیاتی که در آن وصف معشوق ازلی و صفت و حال عاشق در برابر معشوق مطرح است:
نظری به کار من کن که ز دست رفته کارم
به کسم مکن حوالت که بجز تو کس ندارم
منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و نه برفت هیچ کارم
غزل عطار با اوجی معنوی همراه است، ساده و فهم پذیر و لذتبخش است؛ و به همین سبب، در شاعران پس از وی - بویژه مولانا - بسیار مؤثر می افتد.
چند غزل از عطار را می خوانیم :
پیر ما بار دگر روی به خمّار نهاد خط به دین بر زد و سر بر خطِ كفّار نهاد خرقه آتش زد و در حلقه دین بر سر جمع خرقه سوخته در حلقه زنّار نهاد در بُنِ دیرِ مُغان در بر مُشتی اوباشسر فرو برد و سر اندر پی این كار نهاد دُرد خمّار بنوشید و دل از دست بداد می خوران، نعرهزنان، روی به بازار نهاد گفتم: «ای پیر! چه بود این كه تو كردی آخر؟» گفت كین داغ، مرا، بر دل و جان، یار نهاد من چه كردم؟ چو چنین خواست، چنین باید بود گُلم آن است كه او در ره من خار نهاد» باز گفتم كه «انا الحق زدهای، سَر در باز!» گفت: «آری زدهام.» روی سوی دار نهاد دل چو بشناخت كه عطار درین راه بسوخت از پی پیر، قدم، در پی عطار نهاد
***
یا دست به زیرِ سنگم آید
یا زلف تو زیرِ چنگم آید در عشق تو، خرقه درفكندم تا خود پس از این چه رنگم آید هردم ز جهان عشق، سنگی بر شیشه نام و ننگم آیدآن دم ز حساب عمر نبود گر بیتو، دمی، درنگم آید
چون بندیشم ز هستی تواز هستی خویش ننگم آید چون زندگیام به تست، بیتو، صحرای دو كَون تنگم آید
تا مرغ تو گشت جان عطار عالَم، ز حسد، به جنگم آید
***
در درد عشق یک دل بیدار می نبینممستند جمله در خود هشیار می نبینمجمله ز خودپرستی مشغول کار خویشنددر راه او دلی را بر کار می نبینمعمری بسر دویدم گفتم مگر رسیدمبا دست هرچه دیدم چون یار می نبینمگفتم مگر که باشم از خاصگان کویشخود از سگان کویش آثار می نبینمدعوی است جمله دعوی کو عاشقی و کو عشقکز کشتگان عشقش دیار می نبینم
گر عاشقی برآور از جان دم اناالحقزیرا که جای عاشق جز دار می نبینمچون مرد دین نبودم کیش مغان گزیدمدین رفت و بر میان جز زنار می نبینماکنون ز نا تمامی نه مغ نه مؤمنم مناندک ز دست دادم بسیار می نبینمدردا که داد چون گل عطار دل به بادشوز گلبن وصالش یک خار می نبینم
منصور رستگار فسایی - برگرفته از: «انواع شعر فارسی»
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ز لفظ جعفر صادق روایت
ز لفظ جعفر صادق روایت
در مثنوی الهی نامه از عطار این حدیث منظوم از امام جعفر صادق علیه السلام نقل شده است :
چنین کردند اصحاب ولایت
ز لفظ جعفر صادق روایت
که ویرانی است این دنیای مردار
وز او ویران تر است آن دل به صد بار
که او معموری دنیا گزیند
که تا در مسند دنیا نشیند
ولیکن هست عقبی جای معمور
وز او معمورتر آن دل که از نور
نخواهد جز به عقبی در عمارت
شود قانع دهد دنیا به غارت
در صحت سند این کلام سخنی نمی توانم گفت اما معنای این ابیات پر مغز این چنین است که :
این دنیا مردار بویناکی است بسیار زشت اما از دنیا مرده تر و زشت تر قلب انسانی است که به آن دل بندد و تمام همت خود را صرف آبادی این ویرانه ابدی سازد و در مقابل آخرت جایگاهی است آباد و زیبا و از آن آبادتر و زیباتر قلب انسانی است که از نور خدا روشن است و به همین دلیل سعی خود را معطوف به اصلاخ آخرتش و توجه به آن می کند و از دنیا به همانی که دارد قانع است.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
او امام محمدیان بود
او امام محمدیان بود
- "تذکره الاولیا" کتابی است به قلم عطار نیشابوری و در آن شرح زندگی 72 تن از اولیا، عارفان و مشایخ تصوف را با ذکر مکارم اخلاق، مواعظ و سخنان حکمت آمیزشان آورده است. عطار در تحریر تذکرةالاولیا از کتاب کشفالمحجوب از جلابی هجویری و طبقاتالصوفیه از عبدالرحمن سلمی بهره جسته است. این کتاب در سالهای آخر سده ششم تألیف شده است. عطار در این کتاب از بزرگان صوفیه مثل ابراهیم ادهم ،رابعه و جنید و حلاج و همین طور ابو حنیفه و شافعی ذکری به میان آورده اما به قول خودش تبرکا کتاب را با ذکر امام صادق علیه السلام آغاز کرده و با احوال امام محمد باقر علیه السلام خاتمه داده است. اگر چه اخباری که در مورد این دو امام معصوم علیهما السلام در این کتاب آمده از دید روایی متزلزل و حتی غریب و بی اساس می نماید اما لفظ پردازی و معانی وصفی در بیان مقامات این دو بزرگوار (که از دید ما تناسب چندانی با دیگرانی که در این کتاب شرح احوالشان آمده ندارند) بسیار زیبا و درخور توجه بیان شده است.
- به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق علیه السلام ابتدای "تذکره الاولیا" را که برای ایشان نوشته شده است می آوریم:
آن سلطان ملت مصطفوی,
آن برهان حجت نبوی,
آن عالم صدیق,
آن عالم تحقیق,
آن میوۀ دل اولیا,
آن گوشۀ جگر انبیا,
آن ناقل علی, آن وارث نبی, آن عارف عاشق, ابو محمد جعفر صادق ـ رضی الله عنه ـ[علیه السلام]
گفته بودیم که اگر ذکر انبیا و صحابه و اهل بیت کنیم , یک کتاب جداگانه می باید. واین کتاب شرح حال این قوم خواهـد بود , از مشایخ , که بعد از ایشان بوده اند. اما به سبب تبرک به صادق ـ رضی الله عنه [علیه السلام]ـ ابتدأ کنیم, که او نیز بعد از ایشان بوده است. وچون از اهل بیت بیشتر سخن طریقت اوگفته است . وروایت از او بیش آمده , کلمۀیی چند از آن حضرت بیارم , که ایشان همه یکی اند . چون ذکر او کرده آمد, ذکر همه بود .
نبینی که قوم مذهب او دارند مذهب دوازده امام دارند؟ یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی .
اگر تنها صفت او گویم, به زبان عبارت من راست نیاید, که در جمله ی علوم, و اشــــارات و عبارات بی تکلف، به کمال بود. وقدوۀ جمله ی مشایخ بود, و اعتماد همه بر او بود.ومقتــــدای مطلق بود, و همۀ الهیان را شیخ بود, و همۀ محمدیان را امام بود هم اهل ذوق را پیشــرو بود و هم اهل عشـــــق را پیشوا.
اگر تنها صفت او گویم, به زبان عبارت من راست نیاید, که در جملۀ علوم, و اشــــارات و عبارات بی تکلف، به کمال بود. وقدوۀ جملۀ مشایخ بود, و اعتماد همه بر او بود.ومقتــــدای مطلق بود, و همۀ الهیان را شیخ بود, و همۀ محمدیان را امام بود هم اهل ذوق را پیشــرو بود و هم اهل عشـــــق را پیشوا.
هم عُباد را مقدم بود و هم زُهاد را مـــــکرم . هم در تصنیفِ اســـرار حقایق , خطیر بود , هم در لطایف اسرار تنزیل و تفسیــر , بی نظیر .
و از [حضرت امام] باقر ـ علیه السلام ـ بسی سخن عظیم نقـــــل کرده است.و عجب می دارم از آن قوم که ایشان راخیال بندد که اهل سنت و جماعت را با اهــــــــــــل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت اند به حقیقت[تعجب می کنم از قومی که می اندیشند بین اهل سنت و اهل بیت فاصله ای هست در حالی که اهل سنت واقعی همان اهل بیت هستند]. ومن آن نمی دانم که کسی در خیـــال باطل مانده است. آن مـــــی دانم که هر که به محمد صلی الله علیه و علی آله وسلم ایمـان دارد و به فرزندادن و یارانش ایمان ندارد , او به محـمد علیه الصلوة و السلام ایمان ندارد. تا به حـــــدی که امام اعظم شافعی در دوستی اهل بیت به غایتی بوده است که به رفضش نسبت کردند و محبوس داشتند . واو در این معنی شعری گفته , و یک بیت از آن این است : شعر
لَوْ كانَ رَفْضاً حُبُ آلٍِ محمدِ فلیَشْهَدَ الثقلانِ: انى رافضُ یعنی اگر دوستی آل محمد رفض است, گو : جملۀ جن و انس گواهی دهند به رفض [رفض از دین بیرون شدن است]من . اگرآل و اصحاب رسول دانستن , از اصول ایمان نیست, بسی فضول که به کار نمی باید,می دانی . اگر این نیز بدانی هیچ زیان ندارد . بلکه انصاف آن است که چون پادشاه دنیا و آحرت محمد[صلی الله علیه و آله و سلم] را می دانی, وزرای او{را} نیزبه جای خود می باید شناخت و صحابه را به جای خود , و فرزندان او را به جای خود , تا سنی و پاک اعتقاد باشی.
و با هیچ کس از نزدیکان پادشاه تعصب نکنی الأ به حق ... نقل است که صادق علیه السلام از ابو حنیفه پرسید که :«عاقل کی است ؟ » .
گفت : «آن که تمییــزکند میان خیر و شرّ ».
صادق گفت : « بهایم نیز تمییز توانند کرد , میان آن که او را بزنند یا او را علف دهنــــــد » .
ابو حنیفه گفت : « به نزدیک تو عاقل کی است ؟ » .
گفت آن که تمییز کند میان دو خیرو دو شر. تا از دو خیر , خیر الخیرین اختیار کنـــد و از دو شر خیر الشرین برگزیند»
تذکره الاولیا - عطار نیشابوری
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صفر مقدس
صفر مقدس
اولی : صوفیی می رفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
کان یکی گفت "انگبین دارم بسی
میفروشم سخت ارزان ، کو کسی؟"
شیخ صوفی گفت " ای مرد صبور
می دهی چیزی به هیچی؟"گفت "دور!
تو مگر دیوانه ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس ؟"
هاتفی گفتش که" ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برتر آی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم ."
تبیاد : در عطاری منطق الطیر حکایات خوشبویی از بوستان ادبیات می توان یافت یکی هم همین که خواندید : صوفیی (شما بخوانید اهل دلی )در بازار راه می رفت فریاد دوره گردی که عسل می فروخت شنید که می گفت : عسل بسیار خوبی دارم و ارزان می فروشم . مرد از او پرسید :" آیا در ازای "هیچ" به من عسل می دهی؟" دوره گرد گفت :" برو بابا! چه کسی را دیده ای که در ازای "هیچ" چیزی بدهد؟ "
هاتفی در قلب مرد زمزمه کرد :" ای مرد تو برای خریدن نزد ما بیا و تنها قدمی ازین دکان که هستی بالاتر شو تا ببینی که ما در برابر "هیچ"، "همه چیز" به تو می دهیم و اگر از "همه چیز " بیشتر هم بخواهی به هیچت خواهیم فروخت."
دومی : آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال
گر کند در دشت حشر از من سوال
"کای فرومانده چه آوردی ز راه؟"
گویم "از زندان چه آرند ای اله؟"
الدنیا سجن المومن ، دنیا زندان مومن است و مومن در زندان جز آرزوی رهایی "هیچ" ندارد . آیا آنروز که زندانی از زندان بیرون می آید به این نخواهد اندیشید که سهم روزها و شبهایش جز امید "هیچ" نبوده و همان امید دیروز "آزادی " امروز شده ؟ و آزادی "همه چیز " است.
سومی : سلمان از دنیا رفت و مولایش این دوبیت را بر کفن او نگاشت :
وفدت علی الکریم بغیر زاد
من الحسنات والقلب السلیم
وحمل الزاد اقبح شیء
اذ الوفود علی الکریم
"بدون هیچ زاد و توشه ای از حسنات و قلب سلیم بر شخص کریمی وارد شدم آری هرگاه مقصد حضور نزد کریم باشد آوردن زاد و توشه زشت ترین کار است."
البته سلمان از تمام ما مسلمان تر بود اما "هیچ" در دستان او یعنی "همه چیز " در دستان خدا و امن از دستان خدا ،
کدام آغوشی گشوده می شود؟
<H4><H2><H4> </H4></H2><H3></H3></H4>
عطار هد هد هفت وادی
پرندگان منظومه منطق الطیر عطار
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
معنای فتوت از نظر عطار
رمزی چند ز اسرار
معنای فتوت از نظر عطار
در مقالات پیش صفات جوانمردان را بر شمردیم و نظر بزرگان را گفتیم . در این مقاله فتوت را از دیدگاه عطار می خوانیم.
و اما از نظرشیخ فریدالدین عطارنیشاپوری، فتوت دارای هفتاد ویک شرط نبوده،بلکه در بردارند? هفتاد ودو شرط است .عطار در دیوان شعرخود، بخش کاملی را به نام، "فتوت نام? منظوم" اختصاص داده است. بنا به اندیشه عطار،آ یین فتوت وجوانمردی که در اشعارش ازآن، "راه وروش مردان" تعبیر شده، دارای دوبخش است:
یکی جنبه نظری، ودوم جنبه عملی ؛که جنبه عملی این موضوع بیشتر مورد نظرش واقع گردیده است؛
چنانکه در اشعار زیر به خوبی و روشنی مشاهده کرده، میتوانیم:
الا ای هوشمنــد خــــوب کـــــردار بگویم با تو رمزی چنــد ز اسرار
چو دانش داری و هستی خردمند بیا موز از فتوت نکت? چــند
که تا در راه مردان ره دهندت کلاه سروری بـــر ســـر نهند ت
اگر خواهی شنیدن گوش کن بــــاز زمانی باش با ما محـــــــرم راز
چـــین گــفتنــد پیــران مـــقد م که از مردی زدندی در میان دم
که هفتــاد و دو شد شرط فتوت یکی زان شرط ها باشد مروت
بگویم با تو یک یک جمل? راز که تا چشمت بدین معنا شود باز
نخستین راستی را پیشـــه کـــردن چو نیکان از بدی اندیشه کردن
همه کس را به یاری داشتن دوست نگفتن آن یکی مغز و دیگر پوست
زبند نـــقش بــــد آزاد بــــــودن همیشه پاک باید چشم و دامــــــن
اگر اهل فتوت را وفا نیست همه کارش به جزروی وریا نیست
کسی کو را جوانمرد یست در تن به بخشاید دلش بر دوست و دشمن
بهرکس خواستی می بایـــد آنت اگر خواهی به خود نبود زیانت
مکن بد با کسی کو با تو بد کرد و نیکی کن اگر هستی جوانمرد
کسی کــــز مهــــر تو ببرید پیـــوند به مردی جان و دل درراه او بند
زبان را در بدی گفتن میا مــــــوز پشیمانی خوری تو هم یکی روز
تو را آنگه به آیـــد مردی و زور که بینی خویشتن را کمتر از مور
مراد نامــــــر ادان را بــــــر آور که تا یابی مراد خویش یکـــــــسر
مگوهرگزکه خواهم کردن اینـــکار اگر دستت دهد میکن به کردار
کسی کورا خشم اندر رضا نیست فتوت در جهان او را روا نیســت
فتوت دار چون باشد دل آزار نباشد در جهانش هیــــچکس یــار
درین ره خویشتـــن بینی نگنـــجد به بی باکی و مسکینی نگنــجد
فتوت ای برادر برد و بــــــاریست نه گرمی وستیزه بلکه زاریـــست
بده نان تا برآیـــد نــــامت ای دوست چه خوشتردرجهان ازنام نیکوست
زبان ودل یکی کــــن با همه کـــس چنان کزپیش باشی باش از پــس
مکن جیزی که دیدن را نشایـــــد اگر گـــویی شنـــیدن را نشایـــد
چو اندرطبع بـــسیاری نـــداری مزن دم از طـــریق بــرد بــاری
طریق پارسایی ورز مــــــــادام که نیکو نیست فاسق را سرانجام
مکن با هیچکس تزویر و دستان که حیلت نیست کـــار زیـر دستان
درون را پاک دار از کین مردم که کین داری نشد آیین مـــــــردم
چو خوانندت برو زینهار می پیج ورت هم بیم جان باشد مگو هیچ
به جان گر باز مانی اندرین راه نبــاشد از فـــتوت جـــــانت آگـاه
دماغ از کبر خالی دار پیــــوست زشیطانی چه گیری عذر بر دست
تواضع کن تواضع بر خــــــلایق تکـــبر جــز خدا را نیست لایــق
تکبر خیره گی خود را مرنجان که افزونی جسم است کاهش جان
سخن نرم و لطیف و تازه میگوی نه بیرون از حد و اندازه میگوی
مگو رازدلت با هر کسی بـــــــاز کــه در دنیــا نــیابی محـــرم راز
حســـد را بر فتــــوت ره نبـــا شد حسـود از راه حــق آگــه نــبا شد
اخی راچون طمع باشد به فرزند ببرزنهار از وی مهر و پیونــد
اگر گفتی ز روی آنـــرا به جای آر وگر خود میرود سر بر سر دار
به خود هرگز مرو راه فتـــوت به خــــود رفتن کجا باشد مروت
ریاضت کش که مرد نفس پرور بود ازگــاو و خـــر بسیــار کمـــتر
مرو ناخوانده تا خواری نــــبینـــی چورفتی جز جگر خواری نبینی
به چشم شهوت اندر دوست منگـــر که دشمــن کام گـــردی ای بـــرادر
زکج بینان فتوت راست نایـــد که کج بیــنی فتــوت را نــشایـــــد
به کام خود منه زینهار یک گــــــام که ایمن نیست دایم مرد خود کام
مـــــروت کن تو با اهل زمانه که تا نامت بمـــا نت جــــاودانــــه
هزاران تربیت گر هست اخی را ندارد دوست ز ایشان کس سخی را
مزن لاف ای پسربا دوست و دشمن که باشد مـــــرد لافی کمتر از زن
فتوت چیست داد خلق دادن به پـــــای دستـــــگــیر ایســــتاد ن
هرآنکس کو بخودمغرور باشـــــد به فرهنگ از مـــــروت دورباشـــد
ادب را گوش دارد در همــــه جای مکن با بی ادب هرگز مـــحابـــــای
به خدمت میتوان این راه بــــــریدن بدین چوگان توان گــــــویی ربودن
به عزت باش تا خواری نبـــینــــی چو یاری کـــــردی اغیاری نبینی
مبر نام کسی جز با نیــــــــکویــی اگر اندر فــــــــتوت نــــام جــــــویی
به عصیان در میفکن خویشــتن را مجوی آخر بــــلای جـــان و تن را
هوای نفس خود بشکن خــــــدا را مده ره پیش خود صـــــاحب هوا را
چنان کن تربیت پیر و جـــــوان را که خجلت بـــر نــــیفتد این و آن را
نصیحت در نهانی بهتر آیـــــــــــد گره از جـــان و بــند از دل گشـــاید
لباس خود مده هر نا ســـــــزا را به گوش و جان شنو این ماجرا را
میان تربیت زان روی می بند که باشد در کنارت همچـــــو فرزند
فتوت جوی گــــــــر دارد قناعت همه عالم برند از وی بـــــــضاعت
به طاعت کـــــوش تا دیندار گردی که بید ین را نزیــــبد لاف مـــــردی
پرستش کــــن خدای مــــهربان را مطیع امر کن تن را و جــــــــان را
قــدم اندرطـــــریـــــق نیستی زن که هستی برنمی آید ازیــــــن فــــــن
چو سختی پیشت آید کن صبوری درآن حالت مکن از صــــــبر دوری
به نعمت در همی کن شکر یــزدان چو محنت در رسد صبر است درمان
چو مهمان در رسد شیرین زبان شو به صد التـــاف پیش مــــهمان شــــــو
تکلف ازمیان بـــــــر دار واز پیش بیاور آنــــــچه داری از کم و بــیش
به احسان و کرم دلــــها به دست آر کزین بهـــــــتر نباشد در جــــهان کار
چو احسان از تو خواهد مرد هوشیار چو مــــردان راه خود چالاک بــــسپار
فتوت دار چون شمع است در جمع از آن سوزد میان جـــــمع چون شمع
ترا با عشق باید صبر هــــــــــمراه که تا گردی ازین احـــــــــــوال آگاه
به گفتار این سخن ها راست نایــــد ترا گفتار با کــــــــــــــردار بـــــاید
مکن زینهار ازین معنا فرامـــــوش همی کن پند من چون حلقه در گوش.
چنانکه یاد کردم،اگر ما آیین فتوت را از نگاه عطار جمع بندی کنیم؛ به این نتیجه میرسیم که بنا به عقید? عطارآیین جوانمردی و فتوت، عبارت است از: راستی و راستکاری، صداقت، اندیشه بد نداشتن، یاری و کمک به دیگران،
رهایی یافتن از هوای نفس، پاکدامنی، وفا به عهد، بخشنده گی بر دوست و دشمن، آنچه که به خود
میخواهی به دیگران باید خواست، نیکی به دیگران، بستن جان و دل در راه کسی که با تو مهربانی دارد، زبان را از گفتار بد باز داشتن، خویشتن را کمتر از مور دانستن،مراد نامرادان را برآوردن،گفتار را با کردار
برابر داشتن،خشم خود را فرو خوردن،بی آزاربودن،دوری از خویشتن بینی،بردباری،نان دادن، دل را با زبان یکی داشتن، بستن چشم و گوش از چیزهای نادیدنی و نا شنیدنی،پارسایی داشتن،دوری کردن از مکر و تزویر،دوری از
کین جویی و خودخواهی، تواضع داشتن،نرم گویی، راز دل به هرکس نگفتن، دوری از حسد ورشک ورزی، دوری از طمع، کوشش و عمل درکار، ریاضت کشیدن،دوری از شهوت و کج بینی و کج اندیشی، خود کام نبودن،مردمداری و مروت داشتن، سخی طبع بودن، مدارا کردن،دوری از لاف و اضافه گویی،داد خواهی کردن،مغرور نشدن، با ادب بودن، بد گویی نکردن،دوری از گناه و عصیان،هوا ی نفس را شکستن،قناعت داشتن،دینداری و خدا جویی، صبر و حوصله داشتن، شکر یزدان را به جای آوردن،مهمان نوازی،احسان و کرم داشتن، در عشق صبر داشتن، و مانند اینها که همه آدمی را به کار آید و میتوان آنها را سر مشق زنده گی خویش قرار داد .
نویسنده : دکتر غلام حیدر یقین
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

04-16-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مجنونامه پنجم : لیلی با پوست!
مجنونامه پنجم : لیلی با پوست!
- اهل لیلی نیز مجنون را دمی
- در قبیله ره ندادندی همی
یک روز علی الطلوع بود که قبیله ی لیلی تصمیم گرفتند که دیگر مجنون را به دیدن لیلی اجازت ندهند
- داشت چوپانی در آن صحرا نشست
- پوستی بستد ازو مجنون مست
مجنون که دید این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست قوایش را جمع کرد و حیلتی اندیشید! پس به نزد چوپانی رفت و از او پوست گوسفندی گرفت . در حالی که مست عشق افتان و خیزان بود.- سرنگون شد پوست اندر سر فكند
- خویشتن را كرد همچون گوسفند
چهار دست و پا بر زمین نهاد و پوست بر بدن کشید و گفت : آنک این منم آن گوسفند!- آن شبان را گفت بهر كردگار
- در میان گوسفندانم گذار
بعد رو به چوپان گفت : خدا پدر و مادرت را بیامرزد اخوی ! بنده را میان این گله راه بده و انگار کن ما هم گوسفندی هستیم از گوسفندانت...- سوی لیلی ران رمه، من در میان
- تا بیابم بوی لیلی یك زمان
مجنون ادامه داد: بعد هم برای رضای خدا این گله را ببر به محله ی لیلا! شاید بوی لیلی به مشامم برسد...- تا نهان از دوست زیر پوست من
- بهره گیرم ساعتی از دوست من
ما که مثل جوانک های ایزو دوهزار و خورده ای نیستیم نه انحصار طلبیم و نه اهل مخاصمه . سهم ما از معشوق همان رایحه باشد هم از سرمان زیاد است.- گر تو را یك دم چنین دردیستی
- در بن هر موی تو مردیستی
آخ چوپان ! چوپان! اگر یک ثانیه این درد مرا داشتی می دانستی خروار خروار مردانگی میخواهد تا بشود این "درد عشق" های مرد افکن را تحمل کرد.- ای دریغا درد مردانت نبود
- روزی مردان میدانت نبود
ای حیف که مثل بز هایت داری مرا نگاه می کنی و این همه که نطق می کنم یک جمله هم ازین درد بی درمانم در نمی یابی!!- عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
- در رمه پنهان به كوی دوست شد
[خلاصه چوپان دید این آقا از گرگ هم بدتر است اگر رهایش کنی اعصابت را تکه تکه می کند ، با خود گفت : خدا وکیلی ماهم که زخم مهلک عشق نچشیده ایم که به زوزه کشیدن های سوزناک مجانین عادت داشته باشیم ، اینان قومی هستند که درد و درمانشان یکی است ما را به اینها چه کار؟ با گوسفندان هم که تفاهم داریم، مجنون هم یکی! ] و این شد که او را با گله به محله ی لیلی برد.- خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
- پس به آخر گشت زایل هوش ازو
مجنون صدف پوست را بر تن کشید و بر درگاه لیلی که رسید...چه بگویم؟؟! تلاطم امواج نامرئی نمی دانم کدام دریا به جانش افتاد و کم کم در امواج سهمگینش غرق شد.- چون درآمد عشق و آب از سر گذشت
- برگفتنش آن شبان بردش به دشت
- آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش زآب
بشنوید از چوپان. او که به بوی این دریا هم نرسیده بود تنها چیزی که دید مجنونی بود که روی خاک خشک و گرم در پوستین کهنه و داغ ، بی حال افتاده. به دشت بردش و خواست این ناخدای غریق را با چند قطره آب دوباره بر سر کشتی بنشاند! شما کار دنیا را ببین که به صورت ماهی از ترس غرق شدن آب می پاشند!!
چند روز بعد...- بعد از آن روزی مگر مجنون مست
- كرد با قومی به صحرا درنشست
- یك تن از قومش به مجنون گفت باز
- سر برهنه ماندهای ای سرفراز
- جامهای كان دوستتر داری و بس
- گر بگویی من بیارم این نفس
میان دوستانش نشسته بود [ چه می گویم آدم که مجنون باشد غیر لیلی دوست ندارد! عطار نوشته "کرد با قومی به صحرا در نشست" آن قوم دوستش داشتند اما مجنون یک دوست بیشتر نداشت . همه مجانین همین طورند . دیگران دوستشان دارند اما آنان فقط لیلای خودشان را می طلبند و اگر قرار است هر رگشان دخیل درگاهی باشد از خود می پرسند چرا تمام رگ و ریشه ام را به درگاه لیلی نیاویزم؟ که یکی مثل لیلی از هزار و یکی دیگری ، خیلی خیلی ارزشمند تر است. همه نگران مجانین هستند اما آنان نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستند الا لیلی...]یکی پرسید: جوانمرد چرا بی کلاه و دستاری؟ چرا قبا و عبایت در برت نیست؟بگو چه لباسی می پسندی برایت بیاوریم تا بپوشی
- گفت هر جامه سزای دوست نیست
- هیچ جامه بهترم از پوست نیست
- پوستی خواهم از آن گوسفند
- چشم بد را نیز میسوزم سپند
- اطلس واكسون مجنون پوستست
- پوست خواهد هرك لیلی دوستست
- بردهام در پوست بوی دوست من
كی ستانم جامهای جز پوست من
مجنون گفت : شأن من اقتضای امثال حریر و ابریشم و پرنیان نمی کند و این البسه در حد من نیستند ! جامه ای که سزاوار من است " پوست " است . آن هم پوست گوسفند. مگر نه اینکه با پوست گوسفند بود که به درگاه خانه ی لیلی رفتم؟ اگر این پوست اینقدر گرانمایه است که با پوشیدنش راه رسیدن هموار می شود ، چرا من نپوشم؟پوست لباس دوست است و هرکس به لباس گرانبهایم حسادت کند دمار از روزگارش در می آورم . - دل خبر از پوست یافت از دوستی
- چون ندارم مغز باری پوستی
چون پوست پوشیدم از دوست خبر دار شدم و اکنون که وصال محال است و لیلا بالا ی بالا و دست نیافتنی به همین پوست که بوی دوست برایم آورد راضی هستم.- عشق باید كز خرد بستاندت
- پس صفات تو بدل گرداندت
- كمترین چیزیت در محو صفات
- بخشش جانست و ترك ترهات
- پای درنه گر سرافرازی چنین
- زانك بازی نیست جان بازی چنین
شیخ می گوید : فرزندم ! اگر عشق ،عشق است باید آنچنانت کند که گویی در آینه گوسفندی می بینی که چوپان منیت و تکبر خود شده و نه چون پوچان گرفتار آب و علف. اگر این " پوست" را پوشیدی تازه سزاوار جانبازی برای پادشاه ملکوت خواهی شد و الا ای گوسفند! برو با کت و شلوار Kiton ات خوش باش!!!
شیخ عطار با همکاری تبیان +ادبیات - برخی اضافات
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
|
| ابزارهای موضوع |
|
|
| نحوه نمایش |
حالت ترکیبی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|