بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نظم ، چارلی چاپلین


نظم


چارلی چاپلین



برگردان: احمد شاملو

هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:

محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.

افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.

افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.

هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.

چه پیش آمده است؟

این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟

او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.

و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.

هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.


هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.

چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.

و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...

همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.

کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.

چه مدت بدان حال مانده بود؟

چه پیش آمده بود؟

«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»

پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...

پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....

و سرانجام: آتش!

از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.

در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.

نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.

از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.

اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:

صدای پاهای «نجات» بود...

شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»

آن شش مرد قراول رفته بودند...

آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...

آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند...
از مجموعه آثار احمد شاملو – دفتر سوم- نشر نگاه
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها