بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #16  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/11
یاشار یك بار دیگر كاغذی را كه تقریبا مچاله شده بود، باز كرد و آدرس را خواند؛ از شب قبل صدها بار آن را زمزمه كرده بود. سعی داشت تصویری از آن محل در ذهنش بگنجاند جایی كه هرگز ندیده بود، فقط از زبان ملكی تعاریفی جزئی را از آنجا شنیده بود. كاغذ را داخل جیبش گذاشت و سرش را به صندلی هواپیما تكیه داد. چشمانش را بست و سعی كرد تا رسیدن به مقصد، كمی استراحت كند اما ذهنش آنقدر درگیر بود كه خواب را از چشمانش می ربود. به یاد شب قبل افتاد زمانی كه پیغام ملكی را دریافت كرد وسط زمین و آسمان معلق مانده بود، دقایقی ایستاد تا آن چه را كه شنیده بود باور كند. بالاخره انتظار به پایان رسید هیجانزده شماره ملكی را گرفت و عجولانه تكلیف كرد تهران بماند یا برگردد.
به یاد نداشت كه آیا از ملكی تشكر كرده یا باز هم عجولانه برای ردیف كردن كارها و برنامه هایش تماس را قطع كرده بود و بعد همان لحظه با مهتاج تماس گرفت. خودش پرسیده بود كه احتیاجی به مرخصی نداری، چرا كه نه؟ حالا بهترین موقعیت برای رفتن به مرخصی بود. مهتاج اصلا تعجب نكرد، فقط خواست روز بعد به كارخانه برود و كارها را به مدیر عاملش بسپارد، حتی از او نپرسید به چند روز مرخصی احتیاج داری و چرا، و خیال او را از بابت توضیحات اضافی راحت كرد.
- تا لحظاتی دیگر در فرودگاه به زمین خواهیم نشست. لطفا كمربندهای خود را ببندید و صندلی را به حالت عمودی درآوردید.
مهتاج محكم او را به خود فشرد و گفت:
- می دونستم وقتی بگم تو به مرخصی احتیاج نداری، به یاد می یاری كه سالگرد پدربزرگت نزدیكه.
یاشار كمی جا خورد. حالا علت این كه زیاد در مورد درخواست مرخصی اش پرس و جو نكرده بود را می فهمید. حسام او را به گرمی در دست فشرد و گفت:
- من و مادربزرگت سر این قضیه شرط بندی كرده بودیم و گویا باختم!
یاشار لبخندی تصنعی زد و با خودش گفتدر اصل شما بردید!)
- اگر اجازه بدهید برم بالا و كمی استراحت كنم.
مهتاج گفت:
- حالا دیگه واقعا به استراحت نیاز داری، بعد از این همه وقت، حسابی خودت رو درگیر كردی.
وقتی داخل اتاقش تنها شد نفس عمیقی كشید و به تقویم روی میز نگاه كرد:
- خدایا دو روز دیگه سالگرد پدربزرگه و من باید این دو روز كسالت بار رو باز هم انتظار بكشم!
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها