بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #32  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/11

یاشار روی مبلی در ابتدای در ورودی سالن نشسته بود و با ورود میهمانان به گرمی از آنها استقبال می كرد و با خروجشان از حضورشان در مراسم تشكر می كرد به ساعتش نگاه كرد وفا هر سال در كنار او كار بدرقه میهمانان را بعهده می گرفت اما آن روز هنوز به مراسم نیامده بود. دلش نمی خواست به خصومتی كه بینشان بوجود آمده بیاندیشد. بهروز جلوی در ورودی باغ نگاهی به دسته گلی كه به همراه داشت انداخت چند شاخه گلایل سفید مزین به روبان مشكی. اصلا او آنجا چه می كرد؟ بعد از گذشت هفت سال! برای چه به آنجا دعوت شده بود؟ مردد از حضورش در آن مراسم به یاد تماس خانوم گیلانی افتاد.
(سلام آقای عنایت. عصرتان بخیر.)
(سلام خانوم، می بخشید شما را بجا نمی آورم.)
(من مهتاج گیلانی هستم مادربزرگ ...)


آن تماس غافلگیر كننده می توانست حاصل خبرهای ناگواری از حال شخصی باشد كه زمانی، سالها قبل بهترین رفیقش بود و می توانست باشد اما یك كنج اندیشی، یك بدگمانی بر روی تمام رفاقتشان یك خط قرمز، یك خط سیاه كشیده بود. چقدر سعی كرده بود یاشار را از اشتباه بیرون نمی خواست به این سادگی از دوستی با او بگذرد. جدای از مشكلات روانیش جوان لایق و دوستی فهیم و قابل اعتماد بود اما یاشار او را نارفیق خوانده بود؛ یك خائن! باید به او حق می داد اما در آن كشاكش هر دو از دست یكدیگر به شدت عصبی و دلخور بودند. (آقای عنایت ... هنوز مرا نشناخته اید؟!)
(بله ... بله خانم گیلانی شناختم. كمی غافلگیر شدم راستش تماس شما تا حدودی هم مرا دلواپس كرد.)
(نگران نباشید، همه خوبند، مخصوصا یاشار. نمی دونید با چه مشقتی تونستم شماره شما را پیدا كنم.)
(به هر حال از این كه بعد از هفت سال یادی از من كردید خوشحالم.)
(غرض از مزاحمت، خواستم شما رو برای مراسم سالگرد همسر مرحومم دعوت كنم.)
و او را بیشتر از تماس غافلگیر كننده اش، متعجب كرده بود. بعد از این همه مدت زنگ زده بود تا او را به مراسم سالگرد دعوت كند؟ كمی جای بحث داشت.
(از لطفتون ممنونم، جسارتا می پرسم بعد از این همه وقت چطور شما ...)
(حق دارید آقای عنایت، اما فكر كردم و دیدم این بهترین فرصت برای از سر گرفتن رفاقتی است كه با یك بدبینی از هم پاشید.)
(خانم گیلانی من خیلی سعی كردم رفاقتم با نوه شما را حفظ كنم اما ... در حقیقت یاشار از من متنفر شده.)
(ببینید آقای عنایت حال روحی روانی یاشار رو به بهبودیه.)
(خوشحالم.)
(همینطور وضعیت جسمانی اش، اما مشكلی وجود داره، اون خیلی تنهاست وجود شما مشكلات زیادی رو حل می كنه.)
(اشتباه می كنید خانم گیلانی، ممكنه با دیدن من حسابی به هم بریزه.)
(نه ... نه ... باید اونو از نزدیك ببینید كلا فرق كرده. ازتون خواهش می كنم به این مراسم بیائید.)
(اگر یاشار خواهان دیدن من بود خودش با من تماس می گرفت. به هر حال نمی تونم این دعوت رو با این همه خواهش و اصرار رد كنم.)
و در برابر خواسته او پاسخ داد:
(باشه خانوم گیلانی، امیدوارم همانطور كه شما گفته اید باشه.)
و حالا كه مقابل در باغ ایستاده بود تردید داشت كه یاشار با دیدن او در عوض یادآوری مهشید، خاطرات خوب دوران رفاقتشان را به یاد آورد.
بهروز نگاهی به درون باغ انداخت و زیر لب گفت،(ولش كن، برمی گردم و برای نرفتنم زنگ می زنم و عذری می یارم.)
ویدا با تعجب به جلوی در باغ چشم دوخت و گفت:
- وفا ... اونجا رو ببین، اون بهروز نیست؟
وفا از سرعتش كمی كاست و گفت:
- چرا ... چرا خودشه.
- اون اینجا چه كار می كنه؟ اگر یاشار اونو ببینه باز هم به هم می ریزه، نباید بگذاریم بره داخل.
وفا با عصبانیت گفت:
- به ما ارتباط نداره.
وقتی جلوی در باغ رسیدند بهروز از جلوی دربازمی گشت، ویدا گفت:
- نگه دار ... گفتم نگه دار.
و فورا با كمی عصبانیت از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به او رساند.
- آقای عنایت ... آقای عنایت.
بهروز به سمت او برگشت.
- سلام آقای عنایت.
چهره ویدا در طی آن سالها آنقدر تغییر یافته بود كه او را نشناسد. از طرفی در همان سالها هم زیاد او را ندیده بود.
- من ویدا هستم.
- می بخشید كه شما را بجا نیاوردم، حالتون چطوره؟
- داشتید برمی گشتید؟
و به دسته گلی كه به همراه داشت اشاره كرد و گفت:
- نیومده!
بهروز درمانده از پاسخ، فقط نگاهش كرد. ویدا ادامه داد:
- از دیدنتون خوشحال شدم اما فكر نمی كنم همین احساس با دیدن شما به یاشار دست بده.
بهروز بر خودش مسلط شد و گفت:
- من معمولا بدون دعوت جایی نمی رم، درست ندونستم اصرارهای مادربزرگتون رو برای حضور در این مراسم رد كنم.
ویدا با تعجب پرسید:
- مادربزرگم ...؟
(خدایا توی سر این پیرزن كله شق چی می گذره؟ از دعوت اون چه قصدی داره؟)
- معذرت می خوام، قصدم توهین نبود راستش، دایی زاده من حالش بهتر شده و من ترسیدم كه دیدن شما دوباره ...
- ویدا ... چرا آقای عنایت را داخل كوچه نگه داشتی؟
و قبل از این كه ویدا پی به منظور این دعوت نابهنگام ببرد مهتاج سر رسید.
- خیلی خوش آمدید آقای عنایت لطفا بفرمائید داخل.
بهروز با تردید به ویدا نگاه كرد و لبخندی بالاجبار تحویل مهتاج داد و در حالی كه قصد بازگشت را داشت ناخواسته وارد باغ شد. ویدا چشم از بهروز گرفت به مهتاج نگاه كرد و گفت:
- مادربزرگ معلوم هست می خواهید چه كار كنید؟ می دونید اگر یاشار با اون مواجه بشه چه اتفاقی می افته؟
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- اینقدر نقش دایه مهربانتر از مادر رو بازی نكن! من خودم می دونم دارم چه كار می كنم. حالا برو داخل.
ویدا همانجا میخكوب شد. برخوردهای مهتاج غیرقابل تحمل شده بود.
یاشار روی مبلی نزدیك در نشسته بود و با شخصی كه به نظر می آمد یكی از كارگران برگزار كننده آن مجلس باشد صحبت می كرد. بهروز نفس عمیقی كشید و وارد شد. یاشار هنوز سرگرم صحبت كردن بود، دسته گل را پیش روی او گرفت و گفت:
- سلام ...
و دو نگاه كه بعد از هفت سال با هم تلاقی پیدا می كرد درهم گره خورد. در نیمرخش آن همه تغییر و تحول مشهود نبود. آن زمان هردو جوانانی بیست و دوسه ساله و كم تجربه بودند اما حالا هر دو قدم به سن سی می نهادند؛ مردانی تقریبا با تجربه! اما او خیلی تغییر كرده و زودتر از آن چه می بایست موهایش رنگ باخته بود. مطمئنا اثرات مخرب آن داروهای آرام بخش بود، اما به چه فكر می كرد؟ در آن نگاه بهت زده چه نهفته بود؟
یاشار ناباورانه از جا برخاست، تصویر مهشید را با تمام قدرت پس زد؛ رویاهایش به پایان رسیده و او كه مقابلش ایستاده بود تنها رفیق سالهای قبلش بود و بعد از او هیچ كس را نیافته بود كه بتواند جای او را برایش پر كند در حالی كه دستش را به سمت او می برد گفت:
- بهروز ... واقعا خودتی؟!
برای این كه او را تنگ در آغوش بگیرد هنوز زود بود اما شروع خوبی بود. او هم دست یاشار را در دست فشرد و گفت:
- باید زودتر به سراغت می آمدم.

__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها