بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل نهم



همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت:
- پاك فراموش كردم بايد ناهار درست كنم شما حرف بزنيد من مي رم غذا درست مي كنم
فريدون بلند شد و گفت
- لازم نيست غذا رو از بيرون مي گيرم تو نمي خواد غذا درست كني
- نه نه لازم نيست از بيرون غذا بگيري خودم بلدم درست كنم
فريدون لبخندي زد و گفت:
- مي دونم بلدي اما بهتره حالا كه ما اين جاييم تو هم كنارمون باشي نه اين كه تا ظهر بري تو اشپزخانه
همه به او چشم دوخته بودند خودش هم فهميد كه خيلي تند رفته با چهره اي گلگون سرش را به زير انداخت و گفت
- من مي رم غذا بگيرم
مي خواست برود كه فرهاد گفت
- صبر كن تازه ساعت يازده مي مونه از دهن مي افته بذار يك ساعت ديگه برو بگير
فريدون سرش را تكان داد و گفت
- باشه پس فعلا مي رم كمي قدم بزنم
فرهاد گفت:
- زمين كه ميخ نداره بگير بشين
فريدون لبخندي زد و فرهاد گفت:
- آهان بريم خونه بهرام اي داد بي داد اصلا يادم نبود فري طبقه سوم ديگه؟
فروزان تاييد كرد فرذهاد بلند شد و گفت
- پس من و فريدون مي ريم خونه بهرام يه سري مي زنيم و بعد مي ريم غذا مي گيريم
فريدون هم مخالفتي نكرد سوزان گفت:
- عموجون منم بيام؟
فريدون او را بغل كرد و گفت
- بايد بيايي!
خنديد و او را بوسيد
سه نفري به طبقه بالا رفتند فرهاد زنگ را فشرد بهام تنها د ر خانه اش نشسته بود و در حال تماشا كردن فيلم بود در را كه باز كرد از ديدن كساني كه پشت در بودند نزديك بود بال در بياورد هيجان زده
گفت:
- واي فرهاد فريدون خداي من شما كجا اين جا كجا؟ پسر فكر كردم كه رفتي و ديگه بر نمي گردي
- سلام به رفيق عزيزتر از جونم چطوري؟
- عليك خوبم سلام فريدون چطوري بابا بيايين تو ديگه
فريدون نيز سلام و احوالپرسي كرد و وارد خانه شدند بهرام خانه شيكي داشت همه جا مرتب و تميز بود
بهرام سوزان را بوسيد و با مهرباني با او برخورد كرد در سالن پذيرايي روي صندلي نشستند فريدون گفت
- وقتي فرهاد گفت كه تو رو پيدا كرده باورم نشد خيلي از ديدنت خوشحالم
- ممنون من هم از اين كه باز شماها رو توي اين دنياي بزرگ پيدا كردم خوشحالم باورم نمي شه
- عيب نداره بذار يه قرص باور بهت بدم تا باورت بشه
خنديد و گفت
- تو هنوزم جكي پسر بي وفا كاش اين همه مدت اززهم خبري داشتيم
- مي دونم من بي وفايي كردم اما تو كه يك پا كاراگاه بودي پيدام مي كردي
- دستت درد نكنه هنوز به اين مقام نرسيده ام
فريدون خنديد بهرام گفت:
- برم براتون يك چيزي بيارم بخورين
فرهاد مانعش شد و گفت
- لازم نيست
بهرام نيز به ناچار نشست و گفت
- خب تعريف كنين ببينم چطور شد كه خونه اتو نو عوض كردين
- بهرام جان قصه اش درازه باشه براي بعد
- اره نمي خواد با يادآوري گذشته ها ناراحتي ايجاد كنيم تو از خودت بگو
بهرام لبخندي زد و گفت
- چي بگم ما كه تا ديپلم گرفتيم پدر بزرگم فوت كرد و همه رفتيم شهرستان خلاصه اون قدر ناراحت بوديم كه خدا مي دانه مادر بزرگم خيلي تنها شد . خاله و دايي ام گفتند نمي تونند بيان شهرستان زندگي كنند در عوض مادرم با پدرم مشورت كرد و ما به شهرستان رفتيم خودت كه يادته فرهاد من دوست داشتم ادامه تحصيل بدم برم دانشگاه بعد از دو سال برگشتم و بابا اين خونه رو برام خريد من اين جا زندگي مي كنم تابستون هام خونواده ام ميان اين جا به ديدنم خلاصه زندگي مي گذره ديگه گاهي ام من به اون جا مي رم
فرهاد پرسيد
- زن چي؟ زن نگرفتي؟
او خنديد و جواب داد
- من كه مثل تو هول نيستم زود بپرم توي ديگ روغن داغ
فريدون هم با خنده گفت:
- گل گفتي بهرام
فرهاد براي اين كه از خودش دفاع كند گفت
-مگه چيه خب دوست داشتم با دختر مورد علاقه ام ازدواج كنم و حالا هم سر به راه شدم!
بهرام به شوخي گفت:
پس حالا سر به راه شدي؟تو چي فريدون؟
- هيچي . من هنوز مجردم
بهرام گفت
- من يادمه قرار بود با دختر عموت عروسي كني چي شد؟
فرهاد نگاهي به فريدون كرد و در جواب گفت:
- قرار بود با خواهر زن من كه اون يكي دختر عمومونه عروسي كنه ولي خب نشد
- يعني رفت و با يكي ديگه عروسي كرد؟
فرهاد گفت:
- مي شه گفت اره ديگه
فريدون ناراحت به نظر مي رسيد دوباره به ياد رفتار فروزان در سال هاي گذشته افتاد ياد سخنان بي رحمانه او كه گفته بود دوستش ندارد و او را نمي خواهد آه كه چه سخت بود
- فريدون ناراحتي؟
فريدون رو به بهرام كرد و جواب داد:
- نه چيزي نيست
بهرام با لبخندي بر لب گفت
- عيب نداره فريدون زن مي گيري همه چي از يادت مي ره
فرهاد با خنده گفت
- نه بابا اين حاضره صد تا كفن بپوسونه اما زن نگيره
بهرام تعجب كرد دوست داشت درباره همسايه اش از فرهاد سوال كند اما فكر كرد شايد درست نباشد دل به دريا زد و گفت
- فرهاد خانمي كه تو اين اپارتمانه و سوزي دخترشه فاميل شماست؟
فرهاد با تعجب گفت:
- چقدر خنگي!
بهرام در حالي كه مبهوت مانده بود به او نگاه كرد و او ادامه داد
- اين فروزان اون يكي دختر عموم ديگه
بهرام با تعجب بيشتر پرسيد:
- همون كه فريدون مي خواستش؟
فريدون به او نگاه كرد فرهاد جواب داد
- خب اره ديگه همون كه...
فريدون بلند شد و گفت
- تو پيش بهرام بمون من خودم مي رم غذا بگيرم
سوزان هم همراه فريدون شد با رفتن انها فرهاد با خوشحالي گفت
- بهرام حالا تنها شديم بپر تو جزئيات
بهرام خنديد و گفت
- چيه مثل دخترا مي خواي بري تو جزئيات؟!
فرهاد با خنده به او نگاه كرد
- او موقع ها كه نديدم عاشق بشي حالا جي كسي رو دوست داري؟
بهرام به او نگاه كرد مي خواست بگويد نه اما دروغ بود او به كسي علاقه مند بود كسي كه توانسته بود قلبش را به لرزه در بياورد عاشقش كند او را به سوي جاده عشق بكشاند فرهاد به شوخي گفت
- مي بينم كه تو فكري مثل اين كه عاشقي!
- نه بابا من عاشقم نيستم
فرهاد موذيانه به او نگاه كرد و فقط لبخند زد بهرام گفت:
- فرهاد تو از خودت بگو
فرهاد با خنده گفت:
- چي بگم عزيزم از زنم بگم و شيرين زبوني هاش يا از خانواده ام و غيره چي مي خواي بدوني؟
- معلومه از همه چي راضي هستي فرهاد از فريدون بگو خيلي تو خودشه انگار پكره اون موقع ها اين جوري نبود مثل يك گلوله اتيش بود اما حالا
فرهاد به نقطه اي خيره شد وگفت
- فروزان فريدون رو نابود كرد فريدون عاشق اون بود مي پرستيدش مي دوني فكر نمي كنم كسي بتونه مثل فريدون عاشق باشه اون حتي جونشم به خاطر فروزان فدا كرد اما نشد...
بهرام مشتاق تر شد و پرسيد:
- چرا نشد؟
فرهاد نگاهش كرد و گفت
- معلومه فروزان اونو نمي خواست
بهرام با تعجب پرسيد
- چرا مگه فريدون چش بود؟
- عيب از فريدون نبود بگذريم اينارو مي خواي چه كار جالب نيستند
- دوست دارم بشنوم البته اگه اشكالي نداشته باشه
- اي كلك مي خواي سر از زندگي فريدون در بياري؟
- نه باور كن فقط مشتاق شدم اگر دوست نداري نگو اصرار نمي كنم
- نه جونم تو فكر كردي من نمي خو ام تعريف كنم اشكالي نداره فقط نمي خوام ناراحت بشي
- ناراحت نمي شم باور كن
- گفتم كه فريدون فروزان را دوست داشت مي دوني فروزان هم نسبت به اون بي ميل نبود هميشه با هم خوب بودند تا اين كه يه مدت رفتار فروزان تغيير كرد مدام مي خواست از فريدون فاصله بگيره همه اينو مي دونستند كه فروزان و فريدون براي هم اند مثل خودم و فرزانه كه مال هم بوديم فروزان مدام از جواب دادن درباره عروسي و ... طفره مي رفت تا اين كه گفت فريدونو نمي خواد البته با خود فريدون هم صحبت كرده بود آخ نبودي حال فريدون بيچاره رو ببيني بعد فهميديم فري يكي ديگه رو دوست داره انگاري طرف هم اومده بود خواستگاري اش اما عموي خدا بيامرزم قبول نكردند منظورم فروزان و فريدونه...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل دهم


بهرام در سكوت چشم به دهان فرهاد دوخته بود باور نمي كرد كسي را كه دوست دارد و به او عشق مي ورزد ان قدر بي احساس بوده باشد كه فريدون را از خود براند باور نمي كرد به ارامي گفت:
- چقدر تلخ
فرهاد لبخندي زد و گفت:
- فريدون ديگه اون فريدون قبل نمي شه
بعد از لحظاتي گفت:
- بابا ما چرا ماتم گرفتيم؟ مثلا بعد از سالها همديگر رو ديديم بيا خوش باشيم
در خانه فروزان همه خوش بودند فريدون نيز با سوزي غذا را تهيه كردند و آمدند فرزانه جلو رفت و پرسيد:
- فرهاد كجاست؟
سوزان گفت:
- عمو فرهاد پيش عمو بهرامه داره بازي مي كنه
آن ها به جمله كودكانه او خنديدند فروزان غذا را از دست فريدون گرفت و گفت
- گرم نگهش مي دارم خوبه؟
باز با نگاه سرد فريدون مواجه شد
- خودت بهتر مي دوني خانم خونه شما هستيد فروزان خانم
و از مقابل او گذشت فروزان با تعجب به اشپزخانه رفت. فريدون هم ازرفتارش نسبت به او ناراحت شد از اين كه مي ديد هر لحظه غرورش به خاطر فروزان خرد مي شد ناراحت مي شد حالا بايد نگاه هاي دلسوزانه بهرام را نيز تحمل مي كرد و به خاطر اين موضوع عصبي شده بود
فرزانه با ناراحتي گفت:
- يكي بره اين فرهاد رو صدا كنه
فرناز گفت
- فرزانه جون خودت برو اول يه گوش مالي حسابي بهش بده بعد بيارش
فرزانه قبول نكرد رو به فروزان كرده گفت:
- تو برو صداش كن فري
فريدون گفت
- اگه فرهاد رو صدا مي كنيد بهرامم دعوت كنيد تنهاست
عمو نيز از حرف فريدون را تاييد كرد
فروزان با تعجب پرسيد:
- چرا من برم؟
فريدون با نيش و كنايه گفت
- چون تو صاحب خانه اي ما كه نمي تونيم دعوتش كنيم نكنه مي ترسي؟
فروزان با ابرواني در هم كشيده به او نگاه كرد و پرسيد:
- از تو؟!
و از خانه خارج شد فرناز با عصبانيت به فريدون نگاه كرد و گفت:
-- تو حق نداري با اون اين طوري رفتار كني و هر لحظه با نيش و كنايه هات ناراحتش مي كني
- تو لازم نيست به من درس ادب بدي
- براي اين كه ادب رو پاك از يادت بردي خيال كردي رفتارت خيلي درسته؟ بايد بگم با اين كارهات بدتر حالشو به هم مي زني بيشتر از خودت متنفرش مي كني
فريدون با عصبانيت بلند شد و كشيده اي به صورت فرناز زد كه با صداي ان همه سكوت كردند
فرناز در حالي كه به اشپزخانه مي رفت فرياد زد
- تو يه احمقي احمق
عمو با عصبانيت گفت
- كافيه. مگه بچه شديد فريدون اين چه كاري بود؟
- اون حق نداره با من اين طوري حرف بزنه
همه ساكت ماندند فرزانه كنار فرناز رفت:
- گريه نكن بيا صورتتو بشور
سوزان بغض كرده بود و كنار خاله اش رفت از فريدون ترسيده بود زن عمو هم به كنار انها امد فرزانه براي دلجويي به فرناز گفت:
تو رو به خدا فرناز جون عيب نداره گريه نكن الان كه فروزان بياد و اين اوضاع رو ببينه خيلي ناراحت مي شه
فرناز در حالي كه صورتش را مي شست گفت
- اون يه احمقه ديوونه ست
زن عمو نيز او را به ارامش دعوت كرد وقتي نگاهشان به چهره سوزان افتاد او را نوازش كردند و از او خواستند چيزي به فروزان نگويد
فروزان با ترديد در خانه بهرام را زد
بهرام دوباره از ديدن او هول شده بود فروزان تا فرهاد را ديد از او خواست كه بخانه بيايد از بهرام نيز دعوت كرد كه طبق خواسته عمو و ديگران به منزل او بيايد بهرام ابتدا كمي تعارف كرد اما با اصرار فرهاد پذيرفت. خوشحال بود از اين كه قدم به خانه فروزان مي گذارد او خيلي وحشت داشت وحشت از اين كه حركتي انجام دهد و باعث ناراحتي فروزان شود سه نفري به اپارتمان او رفتند عمو و زن عمو استقبال گرمي از او كرد زماني كه نشستند صحبت درباره خانواده بهرام شروع شد
فروزان پرسيد:
- فرناز كجاست؟
فرزانه همراه او به اشپرخانه رفت فرنا ايستاده و به نقطه اي خيره شده بود سوزان نيز ناراحت بود در ذهن كودكانه اش خيلي از دست فريدون عصباني بود و دلش نمي خواست ديگر پيش او برود فرناز هم از دست برادرش عصباني بود اما ناراحتي او بيشتر به خاطر فروزان بود او را دوست داشت و نمي خواست فريدون ازارش دهد فروزان در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:
- چرا اين جا وايسادي؟
- چيزي نيست مي خواستم ظرفا رو ببرم سفره ناهار رو پهن كنم
- ممنون خيلي تو زحمت افتادي مي دونم كه زياد از كار كردن خوشت نمي ياد
فرناز خنديد و گفت
- يادته چطور از زير كار در مي رفتيم؟
فروزان نيز خنديد و دو تايي سفره را بردند و پهن كردند فرناز با بهرام سلام و احوالپرسي كرد و از ديدنش خوشحال شد.
همه دور سفره اي كه با سبزي و ترشي و تنگ هاي بلورين دوغ تزيين شده بود گرد امدند. كباب ها را نيز همراه گوجه هاي سرخ شده در ظرف چيده بودند و بوي ان فضاي خانه را پر كرده بود فرهاد از سوزان خواست كنار او بنشيند اما چون فريدون پهلوي فرهاد نشسته بود سوزان نپذيرفت كه آن جا بنشيند همه مشغول غذا خوردن شدند فريدون درخود فرو رفته و عصباني بود فرهاد به ارامي از او پرسيد
- چي شده؟
فريدون پاسخي نداد فرهاد دوباره پرسيد
- چون براي بهرام گفتم ناراحت شدي؟
- نه بابا همه عالم مي دونن اونم روش
فرهاد ديگر چيزي نگفت بهرام نمي توانست راحت غذايش را بخورد عمو فكر مي كرد خجالت مي كشد و از او خواست راحت باشد. او فقط لبخندي زد اما به راستي احساس خفگي مي كرد ازاين كه با فروزان بر سر يك سفره نشسته بود دست خوش هيجان شده بود با اين حال از نگاه او مي گريخت نمي خواست نگاهش به نگاه او بيفتد زيرا مي ترسيد ناگهان خطايي جبران ناپذير از او سر بزند در مقابل فروزان اصلا توجهي به بهرام نداشت. به هيچ كس نمي انديشيد سال ها بود جز يك نفر به شخص ديگري نينديشيده بود كسي كه پاره اي از خاطرات گذشته مبهم فروزان بود پس از صرف ناهار خانم ها سفره را جمع كردند و فرزانه مشغول شستن ظرف ها شد فروزان آن ها را خشك كرد و فرناز ايستاده بود فرهاد لبخند زنان با آن ها شوخي مي كرد و بيشتر سر به سر فرزانه مي گذاشت ناگهان نگاهش به فرناز افتاد و گفت
- ببينم صورتت چي شده؟
فرناز چيزي نگفت فرهاد متعجب پرسيد:
- چي شده انگار يكي زده تو صورتت
فرناز من من كنان گفت:
- چيزي نيست سوزان لپم رو كشيده كه اين طوري شده
فرهادگفت
- من اين لپتو مي گم تو اين يكي رو نشون مي دي؟
فرناز هول شده بودفروزان هم كه كنجكاو شده بود نگاه كرد و گفت
- فرهاد راست مي گه
فرزانه گفت
- چيزي نيست سرخيش به خاطر نيشگون منه
فرهاد با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- يعني تا اين حد محكم كشيده كه جاش بيفته؟ ببينم چيزي شده؟
فرزانه و فرناز ان قدر توضيح دادند تا فرهاد و فروزان دست از سوال كردن برداشتند در پايان فرزانه به فرهاد گفت كه در خانه همه چيز را به او خواهد گفت فرهاد نيز راضي شد و از اشپزخانه بيرون رفت فروزان هر چه اصرار كرد چيزي دستگيرش نشد و به ناچار پيش دستي ها را برداشت و از اشپزخانه خارج شد ناراحت شده بود چرا كه مي ديد ان ها موضوعي را از او پنهان مي كنند مانده بود كه چه اتفاقي افتاده است مي دانست كه هر چه بوده زماني كهبه دنبال فرهاد رفته اتفاق افتاده است. تا بعد از ظهر به طور مدام صداي خنده و شادي از خانه فروزان شنيده مي شد فريدون نيز مي خنديد بهرام هم خجالت كشيدن را كنار گذاشته بود چرا كه م ديدي فروزان هيچ توجهي به او نمي كند
وقتي كه خانواده عمو خداحافظي كردند و رفتند فروزان به خانه نگاه كرد و اهي كشيد تا چند لحظه پيش خانه پر بود از ادم و شادي در ان طنين مي انداخت اما اكنون دوباره با دختركش تنها شده بود خوشحال بود از اين كه مي تواند با خانواده عمو ارتباط داشته باشد به دخترش كه به او نگاه مي كرد لبخندي زد و او را بوسيد:
- عزيزم چرا ساكتي؟ لبخند بزن
- من تو رو خيلي دوست دارم مامان
فروزان با مهرباني او را در آغوش كشيد و گفت
- من هم تو رو دوست دارم عزيزم همه هستي ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت یازدهم

- در شركت كلي كار بود كه بايد انجام مي داد مخصوصا با قرار دادهايي كه شركت با شركت هاي ديگر مي بست
- - خانم شفق اين ليست ها رو وارد كامپيوتر كنيد و اين برگه ها رو پس از بررسي بفرستيد برا اقاي محمودي
- چشم قربان
- در ضمن قراره چند خريدار از شركت هاي خارجي بيان به اقاي مهرپور هم اطلاع بدين كه پرونده هاي مربوط به دستگاه ها رو بيارند به خسروي هم بگيد كه حضور داشته باشن
- چشم قربان
دستورها پشت سر هم صادر مي شدند او وقت سر خاراندن هم نداشت با شنيدن كلمه سلام سر بلند كرد يكي از همكاران خانم بود از روي كه به اين شركت امده بود اين زن مدام سعي مي كرد با فروزان نزديك بشود زن خوبي به نظر مي رسيد وقتي فروزان را اين چنين منزوي مي ديد ناراحت مي شد از اين كه مي ديد او علاقه اي به برقراري دوستي با ديگران ندارد متعجب مي شد مي خوسات به او نزديك شود شايد بتواند كمكش كند اما فروزان هميشه طوري سعي مي كرد تا شر او را از سرش باز كند نمي دانست كه ثريا زن لجباز و يكدنده اي است... جواب سلامش را داد
- الان وقت ناهاره گفتم بيام تا با هم بريم
- چند تا از كارهام مونده شما برين منتظر من نباشين
- خب بعد از اين كه از ناهار برگشتي انجامشون بده رئيست كه بهت دستور نداده ساعت ناهار هم كار كني
فروزان مي ديد كه او دست بردار نيست نگاهش كرد و گفت
- نخير رئيسم چنين دستوري نداده حالا چه اصراريه كه حتما با شما براي ناهار بيام؟
- هيچي همين طوري دوست داشتم با هم باشيم حالا كه دوست نداري اصرار نمي كنم
فروزان از رفتار خودش ناراحت شد دلش نمي خواست كسي را برنجاند اما با اين حال علاقه اي هم به برقراري ارتباط با كسي نداشت ثريا كه ناراحت به نظر مي رسيد تصميم گرفت خودش تنها برود در حال خارج شدن بود كه فروزان به ارامي گفت
- معذرت مي خوام اگه ناراحت شدي
- نه عزيزم ناراحت نشدم تقصير خودمه كه اصرار كردم
فروزان لبخند زنان گفت:
- مي تونم خواهش كنم با هم براي ناهار بريم؟
ثريان هيجان زده گفت:
- البته البته منم به خاطر همين موضوع اينجا اومدم
فروزان بلند شد و همراه او قدم به سالن ناهار خوري گذاشت طبق معمول با ورود او چشم ها به طرفش برگشت و زمزمه ها شروع شد. فروزان سرش را به زير انداخت و بدون توجه به كسي به طرف ميز هميشگي اش رفت اين بار ثريا نيز با او بود و با هم پشت يك ميز نشستند.
- خيلي خواهان داري دختر خوشبه حالت
فروزان با خونسردي جواب داد:
- به چه درد مي خوره؟
ثريان در حالي كه سيني غذايش را جلو كشيد گفت
- كي ؟ خواهانت يا خوشگليت؟
- خواهانم!!!
- به هيچ دردي كه نمي خورن ولي خوبه خيلي هواتو دارن.
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- هواي خودشونو داشته باشن كافيه
مشغول خوردن غذا شد
- نمي خواي اسممو بپرسي؟
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- يعني ما هنوز خودمون رو به هم معرفي نكرديم؟
او لبخند زنان جواب داد:
- هنوز نه! عيب نداره اسمم ثرياست . ثريا راستگو . هميشه ام راست مي گم
فروزان لبخندي زد و گفت
- من هم فروزان هستم فروزان مشفق
از اين كه با هم اشنا شده بودند اظهار خرسندي كردند ثريا گفت:
- هيچ مي دوني همه گاه و بي گاه اين جا رو نگاه مي كنن مخصوصا اون ميز بزرگه كه مهندسان جوان با هم نشسته اند
- خب نگاه كنند اشكالي داره؟
- نه فقط از اين كه نمي تونم غذامو بخورم ناراحتم
- با ناراحتي بيشتر مي چسبه
بعد از گذشت لحظاتي ثريا گفت
- تا حالا نديده بودم كاركنان شركت با ديدن يك دختر تا اين حد تغيير بكنند مخصوصا مهندسان جوان!
- مثل اين كه تو خيلي نسبت به همه چيز دقيقي اين طور نيست؟
- خب اره اخه واقعا بعضي ها تغيير كرده اند همه رو مجذوب خودت كردي به ميز اون ور نگاه كن
فروزان لحظه اي به ان جا نگاه كرد اما زود سرش را برگرداند راست مي گفت انها نگاهش مي كردند
- اونا هميشه پشت اون ميز مي شينند؟
ثريا با تعجب گفت
- خب اره مگه نمي دونستي؟
- نه براي اين كه هر وقت به اين جا مي اومدم سرم تو لاك خودم بود و به كسي نگاه نمي كردم و نمي دونستم دور و برم چه كساني اند
- واقعا تا حالا اونها رو نديده بودي؟
فروزان به علامت نفي سرش را تكان داد ثريا گفت:
- تو هر روز اينجا مي شنيني واي دختر تو از بس تو لاك خودتي حتي نمي دوني كجايي باور كردني نيست
فروزان چيزي نگفت ثريا پرسيد
- مي خواي بگم انا كي اند؟
فروزان تمايلي نداشت بنابراين حرفي نزد ثريا با هيجان گفت
- اول از همه ستاره سهيل مهندسان جوان رو معرفي مي كنم تازه به جاي پدرش اومده همون كه از همه خوش تيپ تر و جذاب تره
فروزان گفت
- تو شركت اكثرا خوش تيپ اند مخصوصا اگر مهندس باشن
- اما اين يكي فرق مي كنه درجه يك يك
فروزان از اين كه به اطرافش نگاه بكند ناراحت بود اما از طرف ديگر از اين كه او را برنجاند خشنود نبود ثريا نيز قصد و منظوري نداشت و فقط مي خواست فروزان را كمي از اين حال و هوا بيرون بياورد
بنابراين گفت:"
- فروزان نگاه كن هون كه ليوان نوشابه دستشه
فروزان سرش رابرگرداند و به ان مرد نگاه كرد بيچاره مهندس جوان از اين كه ديد فروزان نگاهش مي كند نوشابه به گلويش پريد و ليوان نيز واژگون شد به سرفه كردن افتاد فروزان به ثريا كه در حال خنديدن بود نگاه كرد و گفت
- واي چقدر بد شد
- مهم نيس براش درسي شد كه ديگه چشم بهت ندوزه
فروزان دريافت كهثريا قصد تنبيه ان مرد را داشت لبخندي زد و گفت
- يكي از هوادارام پريد بايد بيشتر مواظب باشم
ثريا نيز لبخندي زد همه چشم به ميزي كه چهار مهندس جوان پشت ان نشسته بودند دوختند ان ها چهار دوست صميمي بودند كه هميشه هنگام ناهار با هم بودند مهندسي كه فروزان به او نگاه كرد مهندس علي ارمغان بود جواني خوش تيپ و زيبا به تازگي به جاي پدرش به عنوان مدير كل برگزيده شده بود او نيز از بقيه همكاران اوازه دختر زيبا و تازه وارد را شنيده بود. و مشتاق بود او را ببيند در طي چند روزي كه فروزان امده بود هر روز او را مي ديد كه تنها پشت ميزش كه فاصله چنداني با ميز ان ها نداشت نشسته و اصلا هم به اطرافش توه نمي كند مجذوب او شده بود از اين همه وقار دختر خوشش امده بود از اين كه به كسي مخصوصا مرد ها توجهي نشان نمي داد امروز هم نگاه ناگهاني و زيباي او باعث شده بود كه آن اتفاق بيفتد فروزان رو به ثريا كرد و گفت:
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت دوازدهم
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت
- ممنونم ثريا امروز منو از تنهايي در آوردي
- خواهش ميك نم اما بدون كه با قبول در خواست دوستي من خوشحال ترم كردي
از هم جدا شدند فروزان پشت ميز كارش نشست و اقاي بصير در حالي كه مي خنديد وارد شد
فروزان بلند شد و او خواست كه فروزان بنشيند و خودش وارد اتاقش شد
چند ساعت بعد دو نفر از مديران شركت ديگري كه ان روز قرار ملاقات داشتند امدند و اقاي بصير تاكيد كردند كه كسي را نمي پذيرد فروزان هم اطاعت كرد در حال مرور كردن مطلبي بود كه ناگهان كسي با صداي بلند و با سرعت گفت
- سلام خانم
سر بلند كرد و پسر اقاي بصير را مقابل خود ديد
ببشيد نمي خواستم بترسونمتون
فروزان با خونسردي گفت:
-من كه نترسيدم
سرش را پايين انداخت و پرسيد
- امرتون چيه؟
پسر با شوخي گفت
- من يه كار خيلي كوچولو با پدرم دارم
- متاسفانه الان نمي تونيد پدرتون رو ملاقات كنيد چون جلسه دارن
و او با لبخند حرف فروزان را ادامه داد
- كسي هم حتما حق نداره جلسه رو به هم بزنه درسته؟
بله درسته شما مي تونيد يا منتظر بمونيد يا اين كه تشريف ببريد و بعدا بياين
- فكر كنم منتظر باشم بهتره
و در حالي كه لبخند مي زد روي صندلي نشست فروزان مي خواست او برود اما مرد جوان نشسته بود و مدام به او نگاه مي كرد و در تلاقي نگاهش با او لبخند مي زد
- شنيدم كه اقاي ارمعان رفته اند
با شنيدن نام ارمغان لبخندي روي لبان فروزان نقش بست گفت
- اما اقاي ارمغان نرفته اند چون پسرشون به جاي ايشون در او سمت مشغول به كاراند
- علي؟؟؟؟!
فروزان با اخم به او نگاه كرد بعد از لحظاتي دوباره گفت
- خواهرم خيلي دوست داره شما رو ببينه به من گفته داريوش حتما منو با خودت ببر شركت
فروزان با تعجب به او نگاه كرد داريوش گفت
- خب من خيلي از شما تعريف كردم اونم مشتاق شد
- چرا از من تعريف كرديد تازه چه تعريفي؟
او لبخند زنان جواب داد
- من فقط گفتم منشي جديد پدر يه پريه كه از قصرهاي اسموني پرواز كرده و به زمين خاكي اومده بد گفتم
فروزان عصباني شد خوشش نمي امد اين طوري درباره اش صحبت كنند با ناراحتي بيان كرد
- لطفا ساكت باشيد تا من به كارم برسم
داريوش با تعجب پرسيد:
- مزاحمم؟
- اگه صحبت كنيد بله بايد بگم مزاحميد
او لبخندي زد و گفت:
- نمي ترسي با من اين طوري صحبت مي كني؟
- نه چرا بايد بترسم؟
داريوس ادامه داد:
- از اين كه اخراج بشي؟
فروزان لحظاتي سكوت كرد و بعد با قاطعيت جواب داد
- مهم نيست حالا لطفا ساكت باشيد
داريوش در دلش او را تحسين مي كرد مي ديد كه چقدر تفاوت بين اين منشي زيبا با منشي قبلي است او مدام برايش عشوه و ناز مي كرد اما فروزان حتي لبخندي نيز به او نمي زد با اين حال داريوش مايل بود ل او را در بياورد
- خانم منشي شما هميشه تا اين حد جدي ايد يا اين كه فقط در محيط كار اين طوري رفتار مي كنيد
فروزان جوابي نداد. او ادامه داد:
- هيچ مي دونيد بي محلي كردن به مردم اونم به يه پسر خوب چقدر گناهه دلم به حال خودم سخوت
فروزان اصلا توجهي نكرد تلفن زنگ زد و او گوشي را برداشت ثريا بود پيشنهاد داد كه بعد از پايان ساعت كاري با هم بروند اما فروزان نپذيرفت زيرا دليل داشت دليلش هم ان بود كه مايل نبود كسي از وجود سوزان مطلع شود همه فكر مي كردند كه او مجرد است و مسئله مهم هم همين بود از ثريا عذر خواهي كرد و گفت كه تنها باشد بهتر است او نيز اصرار نكرد وقتي گوشي را گذاشت داريوش بود كه او را مورد خطاب قرار مي داد
- از ديگرون به خاطر ناراحت كردنشون عذر خواهي مي كنيد ولي از من كه اينجام نه. واقعا كه....
فروزان به او نگاه كرد و با جديت گفت
- ببين اقا پسر من هيچ از اين خوشمزه بازي ها خوشم نمي ياد پس لطفا ادا و اطوارت رو براي كسي ببركه محتاجشه
داريوش خنديد و گفت
- اين طوريشو نديده بودم خيلي سر سختي دختر
- چرا متوچه نيستي؟!!
او پوزخندي زد وگفت:
- چرا متوجه هستم اما وقتي شما عصباني مي شين خوشم مي ياد
فروزان پنداشت كه او ديوانه است پرسيد
- فكر نمي كنيد بيمار باشيد؟
- چرا تازه از تيمارستان مرخص شده ام
فروزان واقعا عصباني شد تا جايي كه كنترلش را از دست داد و بلند شد و فرياد كشيد
- مگه نمي شنوي چي مي گم؟ ديوونه اي؟ از جلوي چشمام دور شو!!!
اتاق مدير كل فاصله چنداني با انجا نداشت و صداي فروزان به حدي بالا رفته بود كه همه را به ان سو كشان حتي علي ارمغان را
اقاي بصير از اتاقش خارج شد داريوش ايستاده بود و نظاره مي كرد اما فروزان ناراحت به نظر مي رسيد ارمعان جلو امد و پرسيد
- چه اتفاقي افتاده؟ اين سر و صداها به خاطر چيه؟
آقاي بصير با عصبانيت گفت
- خانم مشفق فكر كرده ايد اين جا كجاست زمين فوتبال و شما تماشاچي كه فرياد مي زنيد؟
فروزان فقطبه ارامي گفت:
- متاسفم واقعا متاسفم
بصير با عصبانيت گفت:
- تاسف كاري رو از پيش نمي بره شما اخراجيد خانم اخراج

فروزان وحشت زده به او چشم دوخت
- ان نه . نه ... خواهش مي كنم
ارمعان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 07-22-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت سیزدهم

ارمغان با ديدن چهره غمگين او گويي قلبش دوپاره شد گفت
- صبر كنيد اجازه بدين ببينم موضوع از چه قراره و چرا چنين اتفاقي افتاده بعد تصميم بگيريد كه ايشون اخراج بشند يا نه!
بصير به مهندس ارمغان نگاه كرد مايل نبود از او دستوري بشنود اما او مدير كل بود
نگاه آقاي بصير به داريوش افتاد
- تو اين جا چه كار مي كني داريوش؟
- سلام پدر من اومده بودم شما رو ببينم
ارمغان از بقيه خواست كه به محل كارشان برگردند همه رفتند و فقط او ماند داريوش و اقاي بصير مهمان هاي بصير هم كه مذاكراتشان به پايان رسيده بود رفتند در اتاق اقاي بصير ارمغان ازفروزان پرسيد:
- خانم مشفق بشينيد و توضيح بديد كه چرا فرياد كشيديد؟
فروزان از درون نابود مي شد از اين كه بايد جواب پس مي داد عصبي بود از اين كه كنترلش را از دست داده بود از خودش بدش امد اگر كارش را از دست مي داد چه بايد مي كرد اشك هايش دانه دانه بر گونه هايش غلتيد سعي نمي كرد ان ها را مهار كند احساس مي كرد يك بازنده واقعي است
بصير گفت:
- ما منتظريم خانم مشفق
فروزان سر بلند كرد به ان ها نگاه كرد ارمغان با ديدن اشك هاي فروزان قلبش به يك باره فرو ريخت ناخود آگاه دستمالش را از جيب در اورده و به طرف او گرفت و گفت:
- اشكاتو پاك كن بعدش هم برامون بگو داريوش آب بيار
داريوش هم ناراحت بود اما سكوت كرده بود ارمغان اب را از او گرفت و به فروزان داد او نيز كمي نوشيد و به ارامي گفت
- من من نمي خواستم اين اتفاق بيفته اصلا نفهميدم كه چرا يك دفعه فرياد زدم عصبي شدم متاسفم
بصير گفت
- براي چي فرياد زدي دليلي داشت يا بي دليل بود؟
فروزان با اضطراب به داريوش نگاه كرد و او نيز رو به پدرش كرد و گفت
- من باعث اين اتفاق شدم
دو مرد با تعجب به او نگاه كردند و پرسيدند
- تو باعث شدي؟
بصير پرسيد
- چه طوري براي چي؟
او در حاليكه خجالت مي كشيد گفت
- خب چه طوري بگم من...من حرص ايشونو در اوردم و عصبانيش كردم و .....
ارمغان به حدي جوش اورد كه نزديك بود داريوش را خفه كند در دل به او ناسزا گفت ولي خودش را كنترل كرد و پرسيد:
- چطور شما رو عصبي كردند خانم مشفق؟
فروزان نگاهش كرد و گفت:
- مي دونين.... اقاي بصير دوست دارند با دختر ها صحبت كنند.
خودش هم نمي دانست كه چه جيزي دارد مي گويد اما بايد جواب مي داد و گرنه اخراج مي شد ادامه داد:
- ايشون خواستند سر به سرم بذارند وقتي ديدند عصباني مي شم اقرار كردند كه از اين موضوع خوشحالند مدام حرف زد خب منم اعصابم تحريك شد و ناگهان داد زدم من واقعا نمي خواستم اين طوري بشه مغذرت مي خوام
بصير با تعجب داريوش را نگاه كرد و گفت:
- داريوش باور نمي كنم تو اين طوري باشي
داريوش معذرت خواست ارمغان گفت
- بهتره اين موضوع را خاتمه بديم
بعد از لحظه اي تفكر فروزان را به بيرون از اتاق فرستاد و پرسيد:
- آقاي بصير چه تصميمي دارين؟
بصير متفكرانه اظهار داشت كه مقصر پسر خودش بوده بنابراين نمي تواند ناعادلانه قضاوت كند ارمغان پيشنهاد داد كه منشي اش خانم بيژني را به ان جا بفرستد و فروزان به دفتر كار او برود بصير تعجب كرد اما پذيرفت . ارمغان هم كه از درون هيجان زده شده بود نگاهي به داريوش انداخت و از اتاق خارج شد با ديدن فروزان كه سر روي ميز گذاشته بود و به ارامي گريه مي كرد ناراحت شد خواست درباره تصميمي كه گرفته با او صحبت كند جلو رفت و به ارامي دست روي شانه فروزان گذاشت و گفت:
- خانم مشفق
فروزان به ارامي سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد چقدر نگاه ساده و زيباي او بر دل مي نشست زمزمه كرد
- چي شد؟ اخراجم؟
- لطفا وسايلتونو جمع كنين
فروزان با ناراحتي و عصبانيت گفت
- آه .... پس من....
ارمغان گفت
- منشي جديد در راهه
فروزان با خشم گفت
- حالا مي فهمم چرا اين سرعت اخراج شدم در حاليك ه مقصر نبودم قراره كسي ديگه جاي منو اشغال كنه
و دوباره زد زير گريه ارمغان خنديد و گفت:
- خواهش مي كنم بس كنيد فعلا وسايلتونو جمع كنيد تا بعد.....
و رفت. در دفترش به خانم بيژني گت كه وسايلش را جمع كند و به دفتر اقاي بصير برود
ارمغان دوباره برگشت و ديد فروزان وسايلش را جمع كرده است خانم بيژني امد و وارد اتاق اقاي بصير شد ارمغان نيز از فروزان خواست كه به دنبال او برود فروزان با تعجب به دنبال او رفت و وارد دفتر ارمغان شد ارمعان پشت ميز چرمي برگي كه در اتاقش بود رفت نشست
فروزان پرسيد:
- چرا منو به اين جا اورديد؟
او لبخند زنان گفت:
- خواستم دلداريتون بدم
فروزان در حاليك ه گريه مي كرد گفت
- من نيازي به دلداري شما ندارم حالا هم مي خوام برم
- صبر كن كجا شما چرا اين قدر گريه مي كنيد خسته نشديد؟
فروزان سرش را به زير انداخت دوست داشت بگويد كه كاري جز گريه نمي تواند انجام دهد بگويد كه روزگار هيچ وقت روي خوش به او نشان نداده است بگويد كه از اين دنيا بيزار است
او سكوت كرد و ديگر صداي گريه اش شنيده نشد ارمغان مقابلش ايستاد و گفت
- شما اخراج نشديد
فروزان به او نگاه كرد .نه! باور نمي كرد ارمغان گفت
- عرض كردم شما اخراج نشديد قراره از اين به بعد در دفتر من مشغول به كار بشين
فروزان با تعجب به او خيره شد و به ارامي گفت:
- يعني....يعني من مي تونم اينجا....
- بله ...بله شما اخراج نشديد و همين جا مي مونيد
فروزان چنان هيجان زده شد كه در يك ان مي خواست از شوق و هيجان ارمعان را.....
- او خداي من...خداي من شما اجازده ندادين من اخراج بشم ممنونم
علي با خنده و خوشحالي گفت:
- من اين بار تونستم ضمانت شما رو بكنم اما يادت باشه كه ديگر فرياد نكشي چون در اون صورت حكم اخراجت اماده است
- سعي مي كنم ممنونم
و با خوشحالي از اتاق خارج شد پشت ميز كاري كه قرار بود ان جا بنشيند نشست چنان خوشحال بود كه توصيفش امكان نداشت با اين حال خدا را با تمام وجود شكر كرد علي هم از اين كه باعث خوشحالي او شده بود شاد بود و خوشحال تر از اين بابت كه فروزان ديگر كنار او بود و مي توانست مدام او را ببيند به نظرش فروزان دختر بسيار با شخصيت و خوبي مي امد
روزها بدين منوال مي گذشت فروزان منشي جناب ارمغان مدير كل شركت شده بود ثريا مدام سر به سر فروزان مي گذاشت و مي گفت نوشابه كار خودشو كرده ارمغان روز به روز تمايل بيشتري نسبت به فروزان در خود احساس مي كرد وقتي او را با اين همه وقار و نجابت مي ديد بيشتر از شخصيت او خوشش مي امد از اين كه مي ديد فروزان از زيبايي خداداي اش سو استفاده نمي كند و از طريق ان سعي به جلب توجه ديگران ندارد خشنود بود از اين همه وقار لذت مي برد و مايل بود چنين دختري شريك تنهايي و شادي در زندگي اش باشد به نظر فروزان نيز ارمغان مرد خوبي بود ولي او تنها به چشم رئيس به ارمغان نگاه مي كرد و نمي دانست كه كم كم اين رئيس را شيفته و علاقه مند مي كند
يك ماه گذشت كارها به ترتيب انجام مي شد و روزگار به گردش خود ادامه مي داد پاييز از راه رسيد و با پنجه هايش لباس از تن درختان برگرفته بود و ان ها را عريان به اميد دوختن لباس جديد و پر طراوت به حال خويش رها كرده بود برگ هاي خشك و رنگين بر سنگفرش خيابان ها ريخته بودند عابران قدم بر فرش رنگين خياباني مي نهادند و به صداي جيغ بي رمع و گاه بلند تار و پود فرش زمين توجهي نمي كردند و باد برگ هاي بي جان را به رقص در مي آورد.
فروزان از پنجره به بيرون خيره شده بود و شعري را زير لب زمزمه مي كرد قرار بود فرهاد به دنبالشان بيايد و ان ها را به منزل عمو ببرد او همه را به منزلش دعوت كرده بود فرهاد دير كرده بود و فروزان كمي نگران بود سوزي نيز ژاكت زيبايش را كه فروزان برايش بافته بود بر تن داشت و مايل نبود ان را در بياورد صداي زنگ او را متوجه خود كرد بهرام بود او نيز دعوت شده بود پرسيد:
- ببينم فرهاد هنوز نيومده؟
- نه دير كرده نگرانم
بهرام وارد منزل فروزان شد اولين باري بود كه با او تنها مي شد اما ديگر دچار هيجانات نمي شد ان گونه كه از فرهاد شنيده بو دفروزان ازدواج كگرده بود اما همسرش او را ترك كرده بود در برابر اصرار زياد بهرام فرهاد به او گفته بود كه همسر فروزان بر اثر بيماري او را ترك كرده و تا كنون هم بايد مرده باشه
فرهاد از روي ناچاري به دوست صميمي اش دروغ گفته بود بهرام نيز باور كرده بود وسعي مي كرد علاقه خود نسبت به فروزان را در خود خفه كند چون تلفن منزل فرهاد جواب نمي داد با پيشنهاد بهرام شماره تلفن عمو را گرفت فريدون گوشي را برداشت و فروزان با نگراني از او درباره فرهاد و فرزانه سوال كرد فريدون هم كه نگران شده بود به ان ها گفت منتظر باشن تا خودش بيايد
پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 08-10-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت چهاردهم

پس از قطع مكالمه نگاهش با نگاه اسماني و نگران بهرام گره خورد بهرام نمي دانست كه چشمان نگرانش چه شباهت فاحشي به چشمان يگانه عشق فروزان در گذشته دارد
فروزان خيلي نگراه بود فرزانه تنها عضو باقي مانده از خانواده اش بود از دست دادن او برايش زجر اور بود از دست دادن او يعني پايان تمام اميد ها يعني غرق شدن در اقيانوس نا اميدي ها يعني به اغوش كشيدن مرگ يعني نوشيدن جام زهر جدايي ها سر انجام انتظار به پايان رسيد با شنيدن صداي زنگ در بهران ان را باز كرد فريدون همراه فرهاد و فرزانه داخل شدند فروان با ديدن خواهرش كه سالم بود اشك از ديدگانش جاري گشت او را به اغوش كشيد و گريست
- فرزانه سالمي خوبي فكر كردم يكي مياد و خبر مرگتو برام مي ياره مثل مرگ بابا . مامان.و...
سه پسر جوان ناراحت شدند فرهاد توضيح داد كه به دليل اين كه حال فرزانه خوب نبود و همين طور به خاطر ترافيك دير كرده اند بعد از يك ربع بنابر خواست فريدون همه حاضر و اماده رفتن شدند فرهاد و بهرام در يك اتومبيل و بقيه در اتومبيل فريدون جاي گرفتند فرزانه وضعيت روحي فروزان را درك مي كرد از اين كه مي ديد خواهرش روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي دست و پا مي زند و رو به تبهاي ميرود ناراحت بود ولي كاري از دستش بر نمي امد بهرام و فرهاد نيز ناراحت بودن دبهرام چيزي از زندگي مجهول فروزان نمي دانست فرهاد زمزمه كرد:
- نگرانشم چقدر اعصابش ضعيف شده مي ترسم اتفاقي براش بيفته نگاه نگران بهرام را ديد و ادامه داد:
- در طي يك سال پدر و مادرش رو از دست داد زماني كه عموم مرد فروزان سوزي رو باردار بود يك ماه بعدئ از به دنيا اومدن بچه زن عموم هم دق كرد فروزان خيلي زجر كشيد و خيلي تنها شد فقط فرزانه براش مونده
بهرام كه نرااحت شده بود پرسيد:
- اون موقع شوهر فروزان كنارش نبود؟
فرهاد نگاهي به او كرد دلش به حال فروزان مي سوخت بيچاره فروزان كي شوهر داشته جواب داد
- نه
بهرام خيلي سوال داشت اما از پرسيدن ان منصرف شد چرا كه مي ديد فرهاد چندان تمايلي به جواب دادن ندارد
خانواده عمو خيلي از ديدن ان ها خوشحال شدند همه در سالن پديرايي دور هم جمع شدند فروزان براي اين كه باعث ناراحتي جمع صميمانه ان ها نشود سعي كرد به فرهاد و فرزانه بفهماند كه بحثي درباره نگراني او پيش نكشند وقتي فرناز وارد شد با ديدن بهرام لرزش خفيفي در قلبش احساس كرد اما خودش را كنترل كرد و مثل هميشه با خونسردي سلام و احوالپرسي كرد فريدون كه هنوز نگران فروزان بود گفت
- به نظر من بهتره بيشتر به فكر خودت و سلامتي ات باشي مي خواي همه ثابت كني كه خوبي و طوريت نيست در صورتي كه تو بيماري و اصلا به فكر خودت نيستي
فروزان وقتي ديد فريدون درباره او نگران است خوشحال شد لبخندي زد و به خاطر اين موضوع تشكر كرد سعي كرد با صحبت هاي بهتر محيط را شاد تر كند در صال فريدون مي خواست فروزان بيشتر به فكر سلامتي و زندگيش باشد با خود مي انديشيد كه من بايد بتونم با فروزان مهربون باشم اون تنهاست و به كمك من احتياج داره خدايا كمكم كن
سوزان خيس از اب بازي وارد سالن شد فروزان او را به اتاق فرناز برد و لباس هايش را عوض كرد پس از لحظاتي سوزان در رختخواب به خواب فرو رفت ساعتي گذشته بود و وقت شام خوردن بود فرهاد رو به ديگران كرد و پرسيد:
- فريدون را نديديد؟
فروزان گفت
- شايد تو حياط باشه وقتي رفتم سوزان بيارم تو حياط بود
فرهاد با خنده گفت
- محاله تو اين سرما توي حياط بمونه مگه اين كه عقل از سرش پريده باشه
آن ها خواستند كه فروزان به دنبال فريدون برود او نيز با شك و دو دلي قدم به حياط گذارد هوا سرد بود فريدون را ديد كه بي حركت بر لبه حوض نشسته است به ارامي جلو رفت و او را صدا زد اما حركتي از او مشاهده نكرد نزديكتر شد و در مقابل او زانو زد و شانه هايش را تكان داد
- فريدون فريدون
فريدون به خود امد و پرسيد
- چي شده؟
فكر نمي كرد فروزان مقابلش نشسته باشد موهايش را لمس كرد واقعي بود فروزان سر به زير انداخت وپرسيد:
- چي شده چرا ساكت نشستي؟
فريدون با لبخند گفت
- نكنه فكر كردي يخ زدم و مردم؟
وقتي سكوت فروزان را ديد گفت
- برات فرقي مي كد كه بميرم يا بمونم
- بس كن فريدون معلومه كه فرق مي كنه مي خوام زنده باشي چون پسر عموم هستي
او با ناراحتي پرسيد
- فقط همين؟ چون پسر عموت هستم؟
فروزان با تعجب به او نگه كرد فريدون ادامه داد:
- چند سال پيش گفتي مرده و زنده ام برات فرقي نداره به خاطر همين پرسيدم
دوباره قلب فروزان شكست باز هم گذشته شلاق سوزناكش را بر روح او زد و با ضرباتش تمام وجود او را ازرد و از درون متلاشي اش كرد با حالتي خشمگين گفت
- چرا گذشته دست از سرم بر نمي داره چرا به هر طرف كه بر مي گردم بايد گذشته شلاقشو به صورتم بزنه ؟ چرا؟ به چه جرمي؟
فريدون كه متعجب شده بود گفت
- فري به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم
- تو اعصابمو به هم مي ريزي با پيش كشيدن گذشته چي رو مي خواي ثابت كني اين كه تو پيروز شدي و من باختم اره اعتراف ميك نم كه من باختم حالا راضي شدي؟
بلند شد شانه هايش از درد حسرت مي لرزيد به راستي فريدون اين بار قصد ناراحت كردن او را نداشت فروزان سر به زير انداخت و وارد خانه شد و فريدون فقط او را نگاه مي كرد سر سفره همه منتظر ان دو بودند عمو از او خواست كه كنارش بنشيند و وقتي فريدون امد همگي شروع كردن دبه غذا خوردن اما فروزان از ناراحتي نمي توانست غذايش را بخورد
از بقيه عذر خواهي كرد و به اتاقيك ه سوزي خوابيده بود رفت به ارامي و بي صدا شروع كرد به گريستن محكوم به گريستن بود اما بي صدا
روز بعد بچه ها تصميمي داشتند به گردش بروند اما فروزان به دليل سرما خوردگي سوزان به اين موضوع توجهي نكرد و قصد رفتن به منزلش را داشت از زحمات خانواده عمو تشكر كرد فريدون با تريد پرسيد كه اجازه مي دهد او را برساند فروزان چند مايل نبود اما پذيرفت وقتي كه در ماشين فريدون نشست پس از طي مسافتي سوزان در اغوشش به خواب رفت سكوت برقرار بود فريدون قصد داشت با او صحبت كند مي خواست كمي از ناراحتي اش بكاهد
- فروزان
فروزان بدون ان كه به او نگاه كند جواب داد فريدون پرسيد:
- از دستم ناراحتي بايد بدوني كه من ديشب....
فروزان به ميان حرف او پرسيد و گفت:
- مي دونم فريدون قبول كردم لطفا تو هم ديگه در اين باره حرفي نزن
به ارامي حرف مي زد و اثري از خشم در كلامش نبود
فر يدون ماشين را نگه داشت با خود كلنجار مي رفت كه چكونه با او صحبت كند فروزان نيز تعجب كرده بود فريدون برگشت و به او خيره شد به ارامي زمزمه كرد
- من تو رو بخشيدم مي فهمي با تمام وجودم همون طور كه خواستي
لبخند بر لبان فروزان نشست ايا درست مي شنيد فريدون او را بخشيده بود
- فروزان جدي مي گم باور كن هنوزم براي من عزيزي فقط از دستت ناراحت بودم و گرنه مگه مي تونم از تو كينه اي در دل داشته باشم فكر ميك ردم از تو بيزا شدم اما اشتباه مي كردم فروزان من هنوز مثل گذشته هايم به خدا همون فريدونم همون كه دوستت داشت
فروزان به ارامي گفت
- از اين كه منو بخشيدي خوشحالم حالا احساس مي كنم كمي از بار گناهم كم شده
- اگه سبك شدي پس اين مرواريدها چيه؟ هان؟
حالا لحن فريدون مثل گذشته شده بود فروزان سر به زير انداخت
- اين اشك غم نيست اشك شاديه
فريدون از شادي او خشنود بود بخشيدن بدي هايي كه فروزان در حقش كرده بود سخت بود اما فروزان برايش ارزش بسياري داشت به خاطر همين او را بخشيد گناه بزرگش را نديده گرفت و با مهرباني به روي ا لبخند زد
فريدون از شادي او خوشحال بود فروزان را به خانه اش رساند و خودش با يك دنيا شور و هيجان رفت حالا به راستي شده بود مثل گذشته ها همان فريدون عاشق پيشه ...

__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت پانزدهم

سوزان به شدت سرما خورده بود. فروزان با نگراني او را به فرزانه سپرد و خود اجبارا به شركت رفت به فرزانه گفت كه بعد از ظهر وقتي برگشت سوزان را به دكتر خواهد برد.
آن روز شخص ديگري نيز به آن جا آمد و قرار بود با فروزان همكار باشد. كارها زياد بود و يك منشي كافي نبود دختري جوان سبزه رو و با نمك بود. سونا شكيبي دختري شوخ طبع و خوش برخورد. فروزان چنان بي قرار بود كه حد نداشت با احساس اين كه دخترش الان در تب مي سوزد پرپر مي زد كاش ساعت كاري زودتر تمام مي شد و او مي رفت و سوزي را به دكتر مي برد
علي ارمغان همراه شكيبي آمدند فروزان ايستاده بود و علي با لبخند گفت
- خانم مشفق! ايشون خانم شكيبي همكار جديد شما هستند.
سوزان با ديدن فروزان لحظاتي در سكوت به او چشم دوخت فروزان اصلا متوجه نبود ارمغان با تعجب به او نگاه كرد و بعد به دفترش رفت با رفتن ارمغان سونا مشتاقانه به فروزان چشم دوخت و گفت
- خيلي از اشناييتون خوشبختم خانم مشفق!
فروزان فقط تشكر كرد سونا از رفتار سرد او دلخور شد و رفت پشت ميزش نشست موقع ناهار سونا از فروزان پرسيد كه ايا با او براي ناهار نمي رود؟ فروزان گفت كه ميل ندارد ثريا امد و فروزان از او خواست كه سونا را با خود به ناهارببرد تا تنها نباشد ان دو رفتند و فروزان سرش را به ميزگذاشت. دلش مي خواست گريه كند: اخه چرا نبايد اكنون در كنار دخترش باشد؟ ارمغان از اتاق خارج شد با ديدن فروزان به او خيره شد فروزان سرش را بلند كرد و علي با ديدن قطرات اشك روي گونه هاي فروزان قلبش فرو ريخت با بي قراري پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
اشكهايش را پاك كرد و گفت كه چيزي نيست ارمغان نزديك تر رفت و با مهرباني گفت:
- خانم مشفق اگه مشكلي داريد به من بگين قول مي دم اگه بتونم كمكتون كنم
فروان آهي كشيد:
- ممنونم چيزي نيست
ارمغان لحظاتي صبر كرد تا شايد او حرفي بزند واقعا نگران فروزان بود دريافته بود كه او مشكلاتي دارد و به خاطر ان رنج مي كشد مايل بود به او كمك كند دوست نداشت غم ان چهره زيبا را در بر بگيرد در طي مدتي كه او را ديده بود هرگز شادي اش را مشاهده نكرده بود در حال رفتن بود كه فروزان بلند شد و صدايش زد:
- آقاي ارمغان!
و او ناگهان گفت
- جانم!
فروزان از تير نگاه او گريخت و سرش را به زير انداخت:
- مي خواستم اگه بشه دو روز مرخصي بگيرم
ارمغان در حاليك ه مقابل او ايستاده بود گفت
- دو روز مرخصي؟ امكان نداره خانم كارها زياده و ....
- خب خانم شكيبي كه هستند
علي به او خيره شد و بعد گفت
- درسته ولي دليل نمي شه حضور شخص ديگري باعث بشه شما مدام مرخصي بگيريد.
فروزان با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- اما اين اولين باره كه مرخصي مي گيرم
ارمغان سرش را به زير انداخت دوري ازفروزان و نديدنش براي علي مشكل بود روزهاي تعطيل نيز به سختي خود را كنترل مي كرد اما حالا....
- چرا مرخصي مي خواهيد بگيريد؟
ناگهان فروزان با عصبانيت و ناراحتي گفت:
- به خاطر بچه ام!
ارمغان با چشماني متعجب به او نگاه كرد:
- به خاطر كي/؟
فروزان وحشت زده به او نگريست نزديك بود پس بيفتد واي خدايا اگر كسي از قضيه فرزندش اگاه مي شد خيلي بد مي شد به دروغ در فرم هاي شركت نوشته بود مجرد است واي زبانش بند امده بود.
نمي توانست درست حرف بزند ارمغان با شنيدن نام بچه شوكه شده بود
- آقاي رئيس.....
- به من نگو آقاي رئيس!
فروزان با چشماني معصوم به او نگاه كرد ارمغان دريافت خيلي تند رفته خودش هم از اين همه حساسيت تعجب كرد. شايد فروزان اشتباه كرده باشد
- آقاي .... معذرت مي خوام من مي خواستم....بگم كه دو روز مرخصي....

نزديك بود به گريه بيفتد خودش را كنترل كمرد نه! نبايد اجازه مي داد ارمغان از موضوع سر در بياورد اگر كاري را كه با هزاران زحمت پيدا كرده بود از دست مي داد... ناگهان دختري با عجله به ان جا وارد شد و باديد ارمغان در حالي كه لبخند مي زد جلو امد
- سلام علي تموم ناهار خوري رو به خاطرت زير پا گذاشتم اما نبودي
ارمغان او را نگاه كرد خواهرش بود پرسيد
- تو اين جا چه كار مي كني؟
او خواست جو.اب بدهد اما نگاهش به نگاه فروزان افتاد هيجان زده گفت:
- واي خدا جون دارم خواب مي بينم يا واقعيته؟
فروزان از اين كه اين دختر به دادش رسيده بود خدا را شكر مي كرد مي ديد ارمغان به سمت خواهرش برگشته حس م كرد شايد نامزدش باشد ايده خواهر علي دختري شاد و مهربان و رازدار براي برادر بود. علي درباره فروزان با خواهرش صحبت كرده بود او نيز مايل بود برادرش به خواسته دل خود برسد. در ضمن تمايل شديدي داشت كسي را كه چنين فكر برادرش را مشغول كرده بود ببيند ايدا چنان مات و مبهوت به فروزان نگاه مي كرد كه پاك برادرش را فراموش كرده بود ارمغان نيز گويي حرف هايش با فروزان را فراموش كرده بود فروزان نگاهي به ارمغان و نگاهي به ايدا كرد بعد به ارامي گفت
- با اجازه من مي رم تا شما راحت باشيد
ارمغان مانع شد به خواهرش نگاه كرد و گفت
- ايدا جون ايشون خانم مشفق هستند
آيدا كه از برق نگاه برادر فهميده بود كه اين همان دلرباي برادر است لبخندي زد و در دلش انتخاب او را تحسين نمود دستش را به سوي فروزان دراز كرد:
- سلام از اشناييتون خوشبختم
فروزان نيز با او دست داد اما مانده بود كه چه كند دوست داشت از تيررس نگاه هاي ان دو بگريزد ايدا لبخند زنان گفت
- شما خودتونو به من معرفي نمي كنين؟
- من فروزان هستم
او نيز در جوابش گفت
- من هم ايدام خواهر علي ارمغان!
فروزان ديگر چيزي نگفت ارمغان خواست كه با هم براي ناهار بروند فروزان نپذيرفت و گفت ميل به غذا ندارد اما ايدا او را محبور كرد كه با هم به ناهار خوري بروند فروزان به ناچار پذيرفت و همراه ان ها شد. از طرز رفتار ايدا خوشش امده بود مخصوصا وقتي صميميت بين خواهر و برادر را مشاهده مي كرد در دل به ان ها حسرت مي خورد وقتي همراه ان دو وارد ناهار خوري شد چشم هاي متعجب را ديد كه به آن ها دوخته شده است
رو به ايدا كرد و گفت
- آيدا خانم موافقي بريم كنار دوستان بشينيم؟
او موافقت كرد و رفتند پشت ميزي كه ثريا و سونا نيز نشسته بودند نشستند فروزان ان ها را به هم معرفي كرد نگاه هاي موذيانه ثريا بيشر باعث خجالت فروزان مي شد اما او گفت كه اتفاقي با خانم ارمغان اشنا شده هر سه نفر صحبت مي كردند اما فورزان در خودش فرو رفته بود چهره تب الود سوزي در مقابلش بود كه فرياد مي زد مامان مامان من ميميرم من مي ميرم؟!!!با وحشت بلند شد و گفت
- نه!
همه به ان طرف نگاه كردند ثريا سونا و ايدا نيز تعجب كرده بودند ثريا پرسيد:
- چي شده؟
فروزان با بي قراري گفت
- نه نه نبايد بميره من مي ترسم!!!
آيدا بلند شد و گفت
- كي نبايد بميره چرا يه دعفه اين طوري شدي؟
به آيدا نگاه كرد با خود گفت كه حتما ايدا گمان مي كند من ديوونه ام دوباره سرجايشان نشستند ايدا حال او را دوباره پرسيد فروزان سر به زير انداخت قطرات اشك در چشمانش جمع شده بود به ارامي عذر خواهي كرد ايدا با مهرباني گفت كه مهم نيست به ثريا نگاه كرد گويي با چشم ا او مي پرسيد كه چه شده اما او جوابي نداشت در طي مدت دوستي اش با فروزان حتي نتوانسته بود ذره اي از زندگي او اگاه شود فروزان روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي اش فرو مي رفت مشكلات زندگي نيز روز به روز بيشتر خردش مي كرد
بعد از صرف ناهار كه هيچ يك نتوانستند چيزي از ان را بخورند به محل كارشان بازگشتند
آيدا روي صندلي نزديك فروزان نشست فروزان سر به زير انداخته بود اهي كشيد و به ايدا كه با نگراني به او نگاه مي كرد نگريست لبخند غمگيني زد و گفت
- ايدا جون ببخشيد كه ابتداي دوستيمون اين طوري شد من امروز اصلا حالم خوب نيست حتي رفتارم با سونا جالب نبود متاسفم
ايدا با لبخندي بر لب پرسيد
- فروزان جون من به خاطر خودت ناراحتم تو مشكلي داري؟
فروزان به او نگاه كرد چقدر چشمان اين دختر با مهرباني به او نگاه مي كرد گويي سال ها بود كه يك ديگر را مي شناختند فروزان از اين كه مي ديد دلسوزي او از روي ترحم نيست خوشحال بود به نظرش ايدا دختر خوبي بود اما او نمي توانست به كسي اعتماد كند احساس مي كرد كه مي تواند به ايدا اطمينان كند، اما نمي توانست از مشكلاتش براي او صحبت كند او خواهر رئيسش بود و اگر براي او چيزي مي گفت مطمئنا برادرش نيز با خبر مي شد و در ان صورت اوضاع به هم ميريخت نه نمي توانست حرفي بزند باز هم مي بايستي مرغ اسير دلش را در قفس سينه اش محبوس مي كرد در همان جا اب و دانه اش مي داد و ساكت نگهش مي داشت تا رازها بي شمارش را اشكار نكند از جايش بلند شد و مقابل ايدا ايستاد او را در آغوش كشيد و بوسيد ايدا تعجب كرده بود اما با ا و هم دردي مي كرد احساس مي كرد فروزان درد بزرگي دارد كه قادر به بيانش نيست فروزان با مهرباني در آغوش كشيد و زير گوشش زمزمه كرد:
- دوستت دارم مطمئن باش من رازدار خوبي هستم منو دوست و خواهر خودت بدون و باهام حرف بزن
- آيدا تو دوست خوبي هستي



__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل شانزدهم

لحظاتي بعد ارمغان نيز آمد و پرسشگرانه به ايدا نگاه كرد خواهر به روي برادرش لبخندي زد و همراه او وارد اتاقش شد ارمغان مي خواست بداند در ناهار خوري چه اتفاقي افتاده است ايدا به طور مختصر توضيح داد و از او پرسيد كه در آغاز ورودش بين او و فروزان چه اتفاقي پيش امده بود ارمغان ان لحظه را به خاطر اورد و همه را براي ايدا توضيح داد موضوع دو روز مرخصي و اين كه فروزان ناگاهن نام بچه را بيان كرده بود ايدا مات به برادرش نگاه مي كرد سخنان او را شنيد و با ديدن بي قراري هاي فروزان ان را با بي تابي مادري كه به عزيزش مي انديشيد مقايسه مي كرد و سخن او در هنگام ناهار : اون نبايد بميره . بله. خودشه پس بچه اش مريض بود و او به خاطر اين موضوع نگران بود اما در دلش دوباره گفت اما اين طور كه علي مي گويد او ازدواج نكرده! ارمغان با اضطراب به او نگاه مي كرد ايدا هيچ كدام از حدسياتش را براي او بازگو نكرد در پايان به او گفت كه حتما دو روز مرخصي به فروزان بدهد و در برابر ناراحتي او گفت
- لطفا اداي ادم هاي عاشق پيشه رو در نياد شايد واقعا مشكلي داشته باشه نمي تونه كه به خاطر تو از زندگي خودش بگذره در ضمن اون كه از علاقه تو خبر نداره بنابراين فقط به خودت فكر نكن حالا هم خدانگهدار برارد جون و رفت.
علي واقعا گيج شده بود ايدا با اين كه يك ساعت بيشتر نبود با فروزان اشنا شده بود اما با اين حال گويا به خيلي از نكته ها پي برده بود دختر باهوشي بود حس مي كرد سال هاست فروزان را مي شناسد مي خواست به او كمك كند
آن روز ارمغان فروزان را صدا كرد و به او گفت كه مي تواند دو روز مرخصي بگيرد فروزان خيلي از او تشكر كرد وبا لبخندش دل ارمغان را شاد كرد.
وقتي به منزل خواهرش رفت دريافت كه فرهاد و فرزانه سوزان را به دكتر برده اند و ديگر نيازي به فروزان نيست فرهاد با عصبانيت به او گفت فرزانه زودتر با او تماس نگرفته و نخواسته كه سوزي را به دكتر برسانند فروزان با ناراحتي گفت
- به خاطر اين كه نمي خواستم كسي رو...
- كسي رو چي؟ به زحمت بندازي؟ بس كن فروزان بس كن
روي صندلي نشست و چشمانش را بست فرزانه با دلجويي از فروزان خواست كه از رفتار فرهاد ناراحت نباشد ناگهان گفت
- كجاست مي خوام ببينمش
چنان با سرعت و ترس جمله اش را ادا كرد كه فرهاد با ترس بلند شد
- تو اخر سر همه رو با اين رفتارت ديوونه مي كني
- آره امروز تو شكرت هم همين طور بي هوا داد زدم فكر كنم واقعا ديوونه شده باشم
و به اتاقي كه سوزان در ان جا بود رفت لحظاتي بعد فرزانه نيز به كنارش رفت فروزان از او تشكر كرد وقتي مطمئن شد حال سوزان بهتر است و خوابيده رو به فرزانه كرد و گفت
- امروز يه دوست خوب پيدا كردم.
فرزانه از اين بابت خيلي خوشحال شد حس مي كرد شايد دوستان بتوانند او را كمي از اين اندوه و ناراحتي بيرون بياورند
سوزان چشمانش را گشود با ديدن مادر دستانش را به سوي او دراز كرد فروزان نيز با شادي دختركش را در آغوش كشيد در حالي كه مي ديد تنش تب دار است نوازشش كرد و بوسه اي بر گونه هايش نهاد
بنا به اصرار فرهاد و فرزانه فروزان در منزل ان ها ماند مدام مراقب سوزان بود روز بعد كه سوزي چشم گشود با ديدن مادرش لبخندي بر لب اورد فروزان با او صحبت مي كرد و موهاي نرمش را نوازش مي كرد در بين صحبت هاي سوزي ناگهان پرسيد
- مامان ! ما بابا نداريم مگه نه؟!
فروزان با تعجب و وحشت به او خيره شد از چيزي كه مي ترسيد بر سرش امده بود هميشه نگران روزي بود كه سوزان سراغ پدرش را بگيرد و اكنون او مي خواست درباره مردي كه لقب پدر را به او داده اند سوال كند فرهاد و فروزان در استانه در ايستاده بود ند و سخنان ان دو را مي شنيدند فروزان با صداييي لرزان گفت
- مي دوني عزيزم تو اين دنياي بزرگ همه مي تونند يه بابا داشته باشند با يه مامان اما بعضي ها شايد يكي از اين دو تا رو نداشته باشند و شايد هر دو رو چون بابا و مامانشون خيلي زود اونا رو ترك مي كنند پرواز مي كنند و مي رند به اسمون پيش خدا از همون بالا مراقب هستند عزيزن تو بابا نداري منم ندارم من هيچ كدومو ندارم اونا منو تو اين دنيا تنها گذاشتند عزيزم باباي تو....
گريه مي كرد سوزان را محكم به خود چسبانده بود و مي گريست. سوزان از اين كه مادرش را ناراحت كرده بود ناراحت شد فرهاد جلوتر رفت و سوزي را به آغوش كشيد و با خود برد فرزانه سعي كرد فروزان را ارام كند پس از لحظاتي فروزان سكوت كرد حتي ديگر اشك هم نمي ريخت تنها در دل نام خدا را بر لب مي راند
پس از بهبودي سوزان فروزان سركارش بازگشت ارمغان از اين كه بعد از دو روز منشي دوست داشتني اش را مي ديد خشنود بود فروزان با ديدن او گفت
- سلام قربان
او با شنيدن كلمه قربان كمي در هم فرو رفت اما نمي خواست عصباني شود وقتي خواست وارد اتاقش شود به او گفت
- خانم مشفق لطفا ديگه مرخصي نگيريد
فروزان با تعجب پرسيد
- چرا؟
ارمغان نگاه سرشار از شوقش را به او دوخت مي خواست بگويد زيرا نمي توانم حتي يك روز هم بي تو سر كنم زيرا كه فكرت يادت وجودت تمام ذهنم را مشغول كرده. زيرا نگاه هميشه زيبا و پر شرمت ارامش وجودم را از من گرفته اما نتوانست گويي همان نگاه كافي بود تا فروزان پي ببرد در اطرافش چه مي گذرد. او فهميد و لرزيد قلبش چنان شكست كه صداي شكستن و خرد شدنش را در اعماق وجودش شنيد و زير لب زمزمه كرد اميدوارم اشتباه كرده باشم.
زماني كه همراه سوزي قصد ورود به اپارتمان را داشت صداي اشنايي را كه چون طنين شعرهاي خوش گذشته بود شنيد
- سلام به خانم خانماي خوشگل تهرون
برگشت فريدون بود درست مثل گذشته ها شوخ و مهربان و سرحال فروزان متعجب شد :
- سلام فريدون خودتي؟
او در حاليك ه سوزان را در آغوش داشت با خنده پرسيد:
- پس فكر كردي كيه الن دلون؟
فروزان خنديد و اين خنده واقعي و شاد او باعث خشنودي فريدون شد
- چقدر خوشگل شدي فريدون
او لبخند زنان گفت
- نه به خوشگلي تو
وقتي وارد خانه شدند فريدون نشست و سوزان رفت تا نقاشي هايش را بياورد بعد از لحظاتي كه صحبت هاي معمولي تمام شد فريدون گفت
- فروزان مي خواستم باهات صحبت كنم
وقتي او را منتظر ديد ادامه داد
- نگرانتم فروزان
- لطف مي كني اما براي چي؟
- حس مي كنم داري ديوونه مي شي
- تو تازه چنين حسي رو پيدا كردي فريدون من سال هاست كه ديوونه ام حالا هم دارم چوب همين رو مي خورم
قطرات اشك بر چهره فروزان باريد چقدر دوست داشت گذشته را فراموش كند اما ممكن نبود سرش را بلند كرد فريدون دستش را جلو برد و اشك هاي او را پاك كرد
- مي خوام خوشحال باشي فروزان من كمكت مي كنم به قول مردونه ايمون داري؟ به من اعتماد كن فروزان به خدا قول مي دم تا اخر راه كمكت كنم دلم مي خواد از اين به بعد فروزان خودمون رو خوشحال ببينم قبوله؟
فروزان خنديد و سرش را تكان داد سخنان فريدون وجودش را گرم مي كرد فريدون در حالي كه نگاهش برق مي زد به او خيره شد و گفت-
- سلام فروزان فروزاني كه من معناي تمام خوبي هاي دنيا رو در اون مي بينم تويي كه به خاطرت خواستم دوباره باشم ادم باشم فقط به خاطر تئ
فروزان لبخندي بر لب اورد و با احساس گفت
- قول مي دم فريدون
و او شادمانه سرش را تكان داد هنوز عاشق او بود بند بند وجودش هنوز فروزان را مي طلبيد نگاهش به فروزان سرشار از عشق بود از خود عهد كرد بعد از اين اجازه ندهد كه او تنها بماند كمكش كندو تحت هيچ شرايطي تنهايش نگذارد.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها