بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)


سلام اي خسته از پرچين و پرگار!
كلافـه از خيابـان‌هاي تكــــــرار!
در اين وبلاگِ بـارانـي، كمــي ابر
براي گَـه‌گـدارِ گـريـــــه بـگـذار!



علي بداغي





پيرزنِ باهوش

اثر دي. اچ. هاو
پيرزني در خانه‌اي كوچك زندگي مي‌كرد. خانه‌ي او نزديك روستا نبود و او دوستان زيادي نداشت. او پولِ چنداني هم نداشت ولي خوش‌حال بود. او يك ميز، چند صندلي، چند بشقاب، كاسه، قوري، ماهي‌تابه، يك روميزي، غذا براي خوردن، يك راديوي كوچك و روزنامه‌ي جديد براي خواندن داشت. او خيلي خوش‌حال بود. يك روز كه روزنامه را برداشت كه بخواند، گفت: ”من نمي‌توانم بخوانم! چشم‌هايم ضعيف شده‌اند.“ بعد راديو را روشن كرد و گفت: ”من نمي‌توانم روزنامه بخوانم ولي مي‌توانم به راديو گوش‌بدهم.“ روز بعد چشم‌هاي پيرزن ضعيف‌تر شدند. او گفت: ”چشم‌هايم ضعيف‌تر شده‌اند! مي‌توانم ميز و صندلي‌ها را ببينم ولي نمي‌توانم بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم و غذا درست كنم!“ روز بعد چشم‌هاي او ضعيف‌تر شدند. او پنجره را باز كرد و داد زد: ”يكي به من كمك كند! خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد! من نمي توانم ببينم!“ يك دكتر كنارِ پنجره ايستاده بود. او دكتر خوبي بود ولي آدم خوبي نبود و دنبالِ پولِ زياد بود. او داخل خانه‌ي پيرزن رفت و گفت: ”من مي‌توانم چشم‌هاي شما را خوب كنم ولي بابتِ آن مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”بسيار خوب، من مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم چشمانم را خوب كنيد، من مي‌خواهم ببينم. من نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”بسيار خوب، اين هم مقداري دارو براي چشمانت، چشمانت را با اين دارو بشوي. اين داروي خوبي است.“ او يك شيشه به پيرزن داد، ولي در آن شيشه، دارو نبود، آب بود. پيرزن چشم‌هايش را شست. دكتر از او پرسيد: ”بهتر شديد؟“ پيرزن گفت: ”نه! من نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”صبر كن، بنشين و به راديو گوش بده، خداحافظ!“ او رفت ولي يكي از صندلي‌هاي پيرزن را هم با خودش برد. پيرزن اين را نديد. روزِ بعد دكتر به خانه‌ي او رفت و گفت: ”امروز چطوريد؟“ پيرزن گفت: ”خوب نيستم، خواهش مي‌كنم كمي دارو به من بدهيد.“ دكتر گفت: ”اين هم دارو.“ او دوباره به جاي دارو به پيرزن آب داد و گفت: ”چشمانتان را با اين بشوييد. من فردا برمي‌گردم.“ او رفت و اين بار دو تا از صندلي‌هاي پيرزن را با خودش برد. پيرزن اين را نديد. تا سه روز بعد دكتر هر روز به خانه‌ي پيرزن مي‌آمد و به جاي دارو كمي آب به او مي‌داد. پيرزن هم هر روز با آن آب چشمانش را مي‌شست و مي‌گفت هنوز چيزي نمي‌بيند. هر روز كه دكتر مي‌آمد و مي‌رفت چيزي با خودش مي‌برد. او ميز، تمامِ صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را برد. او يك روز راديو را هم برد. روز بعد به خانه‌ي پيرزن رفت و پرسيد: ”امروز چه‌طوريد؟“ پيرزن خيلي ناراحت بود و با گريه گفت: ”دكتر، داروي شما اصلاً خوب نيست، من نمي‌توانم ببينم، حالا به راديو هم نمي‌توانم گوش بدهم!“ دكتر گفت: ”گريه نكنيد، من داروي بهتري دارم كه از داروي قبلي قوي‌تر است. من مي‌روم آن را بياورم ولي بابتش مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”من مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم عجله كنيد، من مي‌خواهم زودتر ببينم و به راديوام گوش بدهم.“ دكتر گفت: ”صبر كنيد! دارم‌مي‌روم.“ او رفت. اين بار او راديو را به همراه كمي دارو با خودش آورد. اين بار در شيشه آب نبود، دارو بود. او به پيرزن گفت: ”چشم‌هايتان را با اين بشوييد، اين داروي خيلي خوبي است.“ پيرزن چشم‌هايش را با دارو شست، بعد دكتر راديو را روشن كرد. پيرزن گفت: ”دكتر! من مي‌توانم صداي راديو را بشنوم. ممنونم!“ دكتر گفت: ”بسيار خوب! من پولِ زيادي بابتِ اين مي‌خواهم. حالا چشم‌هايت را باز كن. مي‌تواني ببيني؟“ پيرزن چشم‌هايش را باز كرد، او مي‌توانست دكتر و خانه را ببيند ولي حرفي نزد. او گفت: ”من نمي‌توانم چيزي ببينم، من نمي‌توانم ميز، صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم. اين داروي خوبي نيست من هنوز نمي‌توانم خيلي از چيزها را ببينم!“ او پيرزنِ باهوشي بود. دكتر گفت: ”لطفاً صبر كنيد.“ او رفت و ميز، صندلي‌ها و تمامِ وسايلِ پيرزن را آورد و آن جا گذاشت. پيرزن گفت: ”بله مي‌توانم ببينم! حالا خيلي بهتر مي‌بينم. داروي شما خوب است ولي نه خيلي. اين هم كمي پول.“ دكتر پول را گرفت و رفت.




__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 04-28-2008 در ساعت 06:02 AM
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)


دانش‌آموز باهوش
دي. اچ. هاو (ترجمه از بهداد و بهین بداغی فرزندان استاد علی بداغی)

دانش‌آموزي در خانه‌اي كوچك كه كنار خانه‌اي بزرگ بود زندگي مي‌كرد. پدر و مادرِ او پول زيادي نداشتند و خانه‌ي آن‌ها خيلي كوچك بود. دانش‌آموز سخت كار مي‌كرد، او صبح‌ها به مدرسه مي‌رفت، عصرها در مزرعه به پدرش كمك مي‌كرد و شب‌ها تكاليفش را انجام مي‌داد.
در خانه‌ي آن‌ها فقط يك چراغ بود. هر شب وقتي پدر و مادرِ دانش‌آموز مي‌خوابيدند، او تكاليفش را انجام مي‌داد. او چراغ را جلوي خودش مي‌گذاشت و شروع به خواندن و نوشتنِ درس‌هايش مي‌كرد.
يك شب وقتي داشت تكاليفش را انجام مي‌داد چراغ خاموش شد. او با خودش گفت: ”حالا نمي‌توانم ببينم، چه كار بكنم؟ ما فقط يك چراغ داريم كه خراب است، من هم پولِ خريدِ چراغِ ديگري ندارم.“ ناگهان فكري به سرش زد و با خودش گفت: ”مردي كه در آن خانه‌ي بزرگ زندگي مي‌كند ثروت‌مند است و چراغ‌هاي زيادي دارد، مي‌روم و از او خواهش مي‌كنم يكي از آن‌ها را به من بدهد.“
او بيرون رفت و درِ خانه‌ي مردِ ثروت‌مند را زد. مردي در را باز كرد و گفت: ”براي چه در مي‌زني؟ چه مي‌خواهي؟“ پسر گفت: ”آقا، مي‌توانيد يكي از چراغ‌هايتان را به ما بدهيد، من نمي‌توانم تكاليفم را انجام بدهم، چراغِ ما خراب است.“ مرد گفت: ”نه! من همه‌ي چراغ‌هايم را مي‌خواهم!“ پسر گفت: ”ولي شما چراغ‌هاي زيادي داريد و من فقط يك چراغ دارم، خواهش مي‌كنم يك چراغ به من بدهيد، من نمي‌توانم بدونِ چراغ تكاليفم را انجام بدهم.“ مرد گفت: ”نه! از اين جا برو!“ و در را بست.
پسر به خانه برگشت. او با خودش گفت: ”چه كار مي‌توانم بكنم؟ در خيابان چراغ هست ولي نمي‌توانم در خيابان درس بخوانم، همه‌ي دوست‌هايم چراغ دارند ولي آن‌ها هم كار مي‌كنند. من نمي‌توانم يك چراغ بخرم چون پولي براي خريدنش ندارم، چه كار مي‌توانم بكنم؟“ ناگهان ماه بالا آمد و از پنجره به داخل تابيد. پسر گفت: ”خوب! حالا مي‌توانم درسم را بخوانم.“
او شروع به خواندن صفحه‌ي اوّل كرد كه ناگهان ابرهاي بزرگ و سياه جلوي ماه را گرفتند. پسر گفت: ”اي واي! حالا نمي‌توانم ببينم.“ بعد جعبه‌ي كبريت را ديد و گفت: ”با اين كبريت‌ها مي‌توانم ببينم!“ ولي در جعبه كبريت زيادي نمانده بود. پسر دو صفحه از كتابش را خواند كه كبريت‌ها تمام شدند. او گفت: ”حالا چه كار كنم؟“ بعد درِ كمد را باز كرد و يك چكش و يك ميخ در آورد. او شروع به ايجادِ يك سوراخ بر ديوار بين دو خانه كرد، سوراخِ او خيلي بزرگ نبود و مرد ثروت‌مندي كه در آن خانه زندگي مي‌كرد نمي‌توانست آن را ببيند. نور از سوراخي كه او درست كرده بود روي كتابش مي‌تابيد.
او گفت: ”حالا مي‌توانم ببينم، بخوانم و بنويسم! من چراغي ندارم ولي مي‌توانم ببينم!“

او دانش‌آموزي بسيار باهوش بود

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 04-28-2008 در ساعت 06:24 AM
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)

براي اينكه بگويي ”دوست‌مي‌‌دارم“
دلي بايد
به گنجايش دشنه‌هاي جهان!
باورت نمي‌آيد، بسم‌الله!

علي بداغي



”دوستت دارم“
زنبق، آرام در گوشِ طوفان گفت.
طوفان
درنگي نمود و
سر به دامانِ زنبق خفت.

علي بداغي



بيچاره سنگِ سرگردان!
رها كه شد به جانبِ بلبل
نمي‌دانست
قلبِ كودك را بشكند
يا
گُل

علي بداغي



چه تفاوت دارد
تمامِ نگاه‌ها اگر
سنگ مي‌شود؟
من
دلم براي سنگ‌ها هم
تنگ مي‌شود

علي بداغي





قناري!
هان!
خبرداري
كه شايد تا به تعبيرِ شقايق پلك برداري
برداري؟

علي بداغي



ماهيان در خواب
تا صداي روشنايي
پا نگيرد در سكوتِ كوچه‌هاي آب
پشتِ ابري مي‌خزد مهتاب.

علي بداغي



آب
جاري مي‌شود در كرت
مور مي‌لرزد ميانِ قايقي از برگ
...
كودكي خم مي‌شود بر آب
هم‌زمان با مرگ

علي بداغي




باغبان در خواب.
گُل
انگشت بر لب‌ها نهاد.
باد
بندِ گفش‌ها را
مي‌گشاد

علي بداغي



غلبه نمودن به قلعه‌ي قلبم
نه محاصره مي‌خواهد
نه توپ و تفنگ
حتّي تلنگرِ يك سنگ
اشاره‌ي تبسمي كافي‌ست

علي بداغي



از پيچ‌پيچِ اين همه ستاره كه بگذري
مي‌رسي به هيچ
و آغاز مي‌شوي

علي بداغي



پرسه مي‌زند باد
گِردِ پيوندي
...
من به گريه مي‌افتم و
تو مي‌خندي

علي بداغي



باد مي‌آمد
باد
ساقه‌اي خم مي‌شد
كودكي نخ مي‌داد

علي بداغي



سر مكش ديوانه‌وار
در ميانِ كوچه
پرده‌ي بي‌قرار!
باد
پيغامي ندارد
جز غبار

علي بداغي

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face

ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 04-28-2008 در ساعت 06:11 AM
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-28-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)

مرغك از درد به خود مي‌پيچيد
باد
پرهاي گلي را
مي‌چيد

علي بداغي


باد
با شلاقِ خون‌آلود
مي‌خنديد و
پنهان
در پناهِ پونه‌ها
رازقي
باور نكرد.
غيرتِ پروانه را!
لب تر نكرد

علي بداغي


كه گفته است
پرواز
تبلور حسرت باشد و
منتهاي دل‌تنگي؟
آه!
پرنده‌ي پركشيده‌ي سنگي!

علي بداغي


شانه‌ها را باد
به ابرِ غمگين داد
...
و از پا افتاد

علي بداغي


وقتي كه به يك اشاره‌ي باد
سرو با تمامِ صلابتش افتاد
به چه مي‌نازيد؟
بوته‌هاي بي‌بنياد!

علي بداغي


باد
پروامي‌كند
پروانه
پروامي‌كند
علي بداغي



پشتِ پرچين
چهره‌ي پرچينِ پاييزِ خبرچين
درهم و آشفته بود
قاصدك
چيزي
به گُل‌ها
گفته بود.

علي بداغي


آرامشِ چشمه
پچ‌پچِ ماه و پلنگ
افتادنِ سيب و
خوردنِ تير به سنگ

علي بداغي


باد
با بيد بود و
بوته مي‌لرزيد

علي بداغي


تماشا را
اگر طاقت نداري
- كه داري -
چرا در خلوتم پا مي‌گذاري

علي بداغي



پس از آن پرسه‌ي پردامنه در پهنه‌ي پوچ
اينك
كوچ!
چه‌كنم‌سارِ غريبي‌ست خيالِ شاعر

علي بداغي


امتدادِ قرمزي را
رويِ برف
گربه‌اي خاكستري
دنبالِ طوطي كرده بود
...
كودكي
گريان
كنارِ پرده بود

علي بداغي


سيب
با وضعِ فجيعي بر شاخ
سنگ مي‌خورْد و
از آغوشِ سبد
تن مي‌زد
كودك انگار
به ناباوريِ
من مي‌زد

علي بداغي


اشتباه
هميشه از شاپرك‌هاي عاشق نيست
باور كن
شقايق هم
ديگر آن شقايق نيست

علي بداغي

با شگفتي به تماشاي گريه‌ام ننشين!
چيزي نيست
تنها
ترانه‌اي تاريك
در تلنبارِ تنهايي‌ام
تركيد

علي بداغي


هيچ مي‌داني
كبوترها چرا
بر بلندِ بادها
گردن‌فرازي مي‌كنند؟
پيشِ چشمانِ من و تو
عشق‌بازي مي‌كنند

علي بداغي


شاپرك
تا در هلالِ لاله آتش‌بال شد
لاله لالِ لال شد

علي بداغي


خواب مي‌ديدم
به خونِ واژه‌ها
دست‌هاي زنبقي
آغشته بود
شاعري
پروانه‌اي را
كشته بود

علي بداغي

ماه
گاهي خنده سر مي‌داد و
گاهي مي‌گرفت
كودكي
از حوض
ماهي مي‌گرفت

علي بداغي

از پنجره‌ها خاطره مي‌بارد و خالي
چه سالي!
چشمي چه كنم چك‌چكِ چركينِ سؤالي
چه حالي!

علي بداغي




صداي سكه‌اي آمد
خدا در زيرِ پاي عابران

له شد

علي بداغي





سكوتِ عاشقان
از بي‌رگي نيست.
سگان را
انتظاري
جز سگي نيست.

علي بداغي


پرده را پس مي‌كشم
پس مي‌كشم

علي بداغي


چند گاهي بلبل و
يك چند زاغ.
روزگاري چلچله.
وقتي كلاغ.
مي‌توان آموخت
از دستانِ باغ.

علي بداغي

چه نجوايي‌ست بينِ شاخه و باد؟
نمي‌دانم!
ولي برگي نيفتاد.

علي بداغي


پرستو
بومِ شب را
رنگ مي‌كرد
كماني
پچ‌پچي
با سنگ مي‌كرد

علي بداغي


از كدام پرنده بپرسم:
”بر فرازِ قلّه‌ها چه خبر؟‌“
وقتي عقاب
آشيان مي‌كند
بر عمودِ برق!؟

علي بداغي


فرا مي‌شد پرستو
هي فراتر
نمك مي‌ريخت
بر زخمِ
كبوتر

علي بداغي


پرده‌ي بي‌پير
تكاني نخورد
باد
پسِ پنجره كوبيد و
مُرد

علي بداغي


با آن همه شتاب
موجِ ناآرام
چه ديد
بر صخره‌هاي سخت
كه به دريا كشيد
نالان
رخت؟

علي بداغي


از پسِ پنجره فرياد بر آمد:
”هي باد!
از شقايق چه خبر؟
با توام آخر هي باد!“
باد برگشت و
نگاه مرغك
روي يك لكّه‌ي قرمز
جان داد

علي بداغي


همچو خورشيد
كه سر بركشد از پشته‌ي برف
دخترك
خيره به گنجشكِ پناهنده به آغوشِ سپيدارِ سپيد
نم‌نمك
مي‌خندد
...
پنجه‌اي
پنجره را
مي‌بندد

علي بداغي



بر بلنداي كنارِ آبشار
سر به دامانِ گُلي
نوميدوار
اشك مي‌ريزد
قناري
بي‌قرار
...
باد
بازي مي‌كند
بر صخره‌هاي انتظار

علي بداغي


تا مبادا
ناگهان
از نگاهِ نرگسي
بالا رود
در ركابِ باد
باران
مي‌دود

علي بداغي



شبانِ خسته‌ي خورشيد
سفره مي‌گسترد آن دور
گِرده‌اي نان و
خوشه‌ي انگور

علي بداغي


با شتابي غريب
سوي ساحل تاخت
و پيش از همه به پايان رسيد
يعني
باخت

علي بداغي



رفتنت را
ز پسِ پنجره مي‌پايم و
هر گام
به چشمم
سالي ست
مي‌دوم سويِ كمد
خانه بي خش‌خشِ دامانِ بلندت
خالي ست

علي بداغي



رفته بودم
لبِ ساحل
كه به خورشيد
سلامي بدهم
تنگِ غروب
دست در زيرِ سرِ خاطره‌ها
خوابم برد
...
موج
بوسيد و
به گردابم برد

علي بداغي


__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها