بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #7  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت ششم
خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود كه نمی توانست دختر لوس و دردانه آقای فرامرزی را تحمل كند ، ولی اكنون فكر آنكه آنها برای شام نیز بازنگردند . اورا از نرفتن پشیمان میكرد. كتابی را كه میخواند بست وكناری گذاشت . پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه كرد . چشمش به اتومبیل كیانوش افتاد . ناگهان فكری بمغزش خطور كرد :" خوبست سری به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگی دكتر به او اجازه داده بود در مسیرهای خلوت و برای مدتهای محدود رانندگی كند ، و او به دكتر اطمینان داده بود كه مطابق میل او رفتار كند. به هر حال نیكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یك هفته از شبی كه كیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیكا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود كه یكبار دیگر كیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد كند و او بپذیرد.
تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه كند. لحظه ای فكر كرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ، محكم از جای برخاست و با خود گفت :" چه اشكالی داره كه سری به اتاق كیانوش بزنم . اون چند ماهه اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر ووضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست ، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.
- 000 الو.
- ایران.
- بله صداتون خوب نمی آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستید؟
- دخترم نیكا تویی؟
- بله عمه، صداتون خوب نمی آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم خوبم ، پدر ومادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام می رسونند، رفتند خونه آقای فرامزی.
- كی؟
- فرامرزی دوست پدر
- آهان ... دیگه چه خبر؟
- سلامتی ، خبرها پیش شماست.
- شما كه یادی از ما نمی كنید.
- ما همیشه به فكر شما هستیم ، منتها پدر خیلی گرفتاره.
- می دونم دخترم شوخی كردم، راستی اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خیلی بهتره ، ولی پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چی؟ دكتر شما چی گفت؟ كی برمی گردید؟
- هفته دیگه عمه جون
نیكا با شادی فریاد كشید:" راست می گید هفته بعد؟"
- بله عزیزم
نیكا با شرم پرسید:" ایرج هم می آد؟"
- ای شیطون ... راستش رو بخوای بیشتر بخاطر تو و ایرج می خوام بیام. تازه شادی هم می آد، دوست داره تو مراسم نامزدی داداش و دختر داییش شركت كنه.
- عالیه عمه جون! خیلی دلم برای شادی تنگ شده بود
- برای ایرج چی؟
نیكا خندید و پاسخ داد:" برای همه تون. عمه چه وقت می رسید؟"
- هنوز دقیقا معلوم نیست.
- ولی ما می خوایم بیاییم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ میزنم عزیزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع می دم خوب عمه دیگه كاری نداری؟
- نه متشكرم
- ببینم نمی خوای با كسی حرف بزنی؟
- مثلا كی؟
- نمی دونم تو چی دوست داری؟
نیكا فقط خندید و عمع گفت:" ایرج اینجاست می خواهد باهات صحبت كنه."
با شنیدن این جمله دختر جوان احساس حرارتی عجیب كرد، عمه بار دیگر گفت:" خوب با من كاری نداری؟"
- نه ... سلام برسونید.
- سلامت باشی... گوشی.
- الو!
- سلام!
- سلام یكی یكدونه دختردایی! حالت چطوره؟
- از احوالپرسی های شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافی می كنم.
- ببینیم و تعریف كنیم
- خوب مامان رفت بیرون ، بریم سر حرف خودمون . نیكا باور كن خیلی خیلی دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز می گذرم احساس می كنم بیشتر از هر وقت دیگه دوست دارم...
- برای همینه كه نه ماهه رفتی؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
- حالا عمه دیگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت می تونید برگردید، ولی چون عمل حساسی بوده باید باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخی بردار نیست .
- آره ولی شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمی گردید.
- بله خانم خودت رو برای عروسی حاضركن.
نیكا خندید و ایرج ادامه داد:" بمجرد اینكه پام به ایران برسه مقدمات جشن رو فراهم می كنم ، یه نامزدی حسابی ، موافقی؟"
- چه جورم .
- پس دیگه مشكلی در كار نیست ... آخ آخ داشت یادم می رفت حال پدر زن و مادر زن عزیزم چطوره؟
- خوبند سلام می رسونن، ولی اگه بدونن داماد بی معرفتی مثل تو دارن بهترم می شن.
- چه كنم وقتی با تو حرف می زنم خودمم فراموش می كنم.
- بسه بسه ، دیگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب دیگه مزاحمت نمی شم خانم.
- خواهش می كنم شما مراحمید.
- امری باشه در خدمتم.
- عرضی نیست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستی نیكا
- برای دیدنت لحظه شماری می كنم.
- منم همین طور.
نیكا بلافاصله گوشی را گذاشت ، دستش را روی گونه اش گذاشت، حرارت سوزانی را زیر انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دوید و از داخل یخچال شیشه آب سردی را برداشت و لیوانش را پر كرد ، ولی هنوز اولین جرعه را ننوشیده بود كه صدای توقف ماشین پدر را در حیاط شنید. به طرف پنجره رفت و مادرش را دید كه از ماشین پیاده می شد. لیوان را بر روی میز گذاشت و بطرف حیاط دوید تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها