بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و چهارم

پنج شنبه 7 مهر بالاخره دوران بلا تكلیفی سپری میشود همه چیز درست خواهد شد و زندگی به روی من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. دیروز مادر نیلوفر با او تماس گرفته، آزیتا خانم دوشنبه هفته آینده برای برگزاری مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خیلی خوشحالم كه او بالاخره می آید و كارها سر و سامان می گیرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكلیف هستم، آن هم وجود پدر نیلوفر است، دلم میخواهد او نیز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولی آیا این صلاح است؟ در اینمورد با نیلوفر هنوز صحبتی نكرده ام ولی می دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم برای آن مرد بیچاره میسوزد، او هم حق دارد در شادی دخترش سهیم شود .
همینطور مادربزرگ او هم باید بیاید ، من هر دوی آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اینكار را بدهد!
سه شنبه 12 مهر
امروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نیلوفر به تهران رسید، من، مادر، مهندس مهرنژادو كیومرث همراه نیلوفر به استقبالش رفتیم، البته كیومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضایتی را در چشمانش می دیدم . بهر حال آزیتا خانم آمد، او ظاهری بسیار آراسته داشت و چهره اش بسیار جوانتر از سن و سالش می نمود ، زنی بذله گو و خوش مشرب بود، چنین می نمود كه هرگز در زندگی خود با مشكلی ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نیلوفر در بیست سال آینده است ، وواقعا هم شباهت آندو به یكدیگر بی نظیر بود . اما من همچنان اسیر هیجان و دلهره بودم، می ترسیدم كه برای مادر زن آینده ام خوشایند بنظر نرسم، ولی در منزل مهندس وقتی هر سه تنها ماندیم آزیتا خانم لبخندی پر شیطنت زد كه او را شبیه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحنی غرورآمیز رو به نیلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نیلوفر،صیدت حرف نداره! گرچه از لقبی كه گرفته بودم هیچ خوشم نیامد، ولی از اینكه پذیرفته شده بودم، بخود می بالیدم. حالا دیگر مطمئن هستم كه بزودی نیلوفر به من تعلق خواهد یافت!
نیكا با اشتیاق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسی مواجه گردید، وقتی سرفصل نوشته را از نظر گذارنید تعجبش دو چندان شد ، زیرا تاریخ بعدی متعلق به هفت ماه بعد بود . نیكا با هیجان و سرعت ادامه داد.
یكشنبه 23 اردیبهشت
همیشه می دانستم كه كیانوش خاطراتش را با نیلوفر می نگارد، ولی هرگز تصور نمیكردم چنین زیبا و پیوسته نگاشته باشد و در ضمن هیچ نمی دانستم كه او تا این حد نیلوفر را دوست دارد . نمی دانم وقتی كیانوش یكبار دیگر بحال طبیعی باز گردد و ببیند من آن قصه پر غصه ای را كه او به تحریر رسانده بود به انجام رساندم. از من دلگیر میشود یا نه؟ ولی بهر حال قصد دارم آنچه بر عزیزترین فرد خانواده ام گذشت بنویسم، تا پایان این حكایت پرفراز و نشیب عیان گردد. نمی دانم از كجا شروع كنم، همه چیز ناگهانی آغاز شد و همچون آذرخشی وجود چون گل كیانوش عزیزم را خاكستر نمود، با وجود آنكه نزدیك به هفت ماه از آن روزها می گذرد، ولی آنچه كه اتفاق هنوز در مقابل چشمانم قرار دارد. چه كسی می دانست كه این ماجرا این چنین پشت مرد خود ساخته ای همچون كیانوش را خم خواهد كرد! و اما ماجرا از این قرار بود كه بعد از آمدن آزیتا خانم، كیانوش بشدت مشغول آماده نمودن مقدمات ازدواج گردید. هرگز فراموش نمی كنم روز سالگرد آشناییشان در آن خانه زیبا پیشكشی به همسر آینده اش بود چه جشنی برپا نمود! و نامزدی خود را با نیلوفر علنی ساخت. و من هیچ وقت او را این چنین سرحال ندیده بودم. بعد از آن مراسم با شگوه صحبتهای اساسی در مورد ازدواج صورت گرفت و من در عین ناباوری مشاهده كردم كه مادر نیلوفر نیمی از سهام شركت بزرگ مهرنژاد را بعنوان مهریه دخترش می طلبد . من بشدت با این مساله مخالفت كردم، ولی كیانوش گویا عقل خود را از دست داده بود . چون بی هیچ تعمقی خواست آنهارا پذیرفت. حتی زن داداش و داداش كیوان نیز مخالف بودند، ولی برای كیانوش اهمیتی نداشت. او تنها و تنها به وصال نیلوفر می اندیشید.
من همانگونه كه هرگز نتوانستم نیلوفر را بپذیرم، تحمل مادرش نیز برایم دشوار بود. بنابراین تصمیم گرفتم از آنجا كه كیانوش هیچ اهمیتی به نظرات من نمی داد، پای خود را كاملا از این قضایا بیرون بكشم و چنین نیز كردم . اما این هم برای كیانوش بی اهمیت بود، او به تنهایی و با سرعت همه چیز را مهیا كرد، روز خرید چنان جواهراتی برای نیلوفر خریده بود كه حتی دهان زن داداش نیز از تعجب باز مانده بود. او از هیچ ولخرجی برای همسر و مادر همسرش خودداری نمیكرد و هر چه نیلوفر اراده می نمود، همان میشد. ولی من نمی توانستم عشق او را نسبت به كیانوش باور كنم. بنظر من برای نیلوفر خوشایندتر آن بود كه صاحب نیمی از سهام شركت كیانوش باشد تا خود او.
تمام كارتهای دعوت پخش گردیده بود. سه روز به ازدواج آن دو مانده بود و كیانوش سر از پای نمی شناخت . آنروز بعد از ظهر من به دیدار یكی از دوستانم كه بتازگی از خارج از كشور بازگشته بود رفتم . بعد از ساعتی برای هواخوری از خانه خارج شدیم . برحسب اتفاق در یكی از مراكز خرید با مادر نیلوفر برخورد كردیم . من با او احوالپرسی مختصری كردم و باز به راه افتادیم . دوست من به مغزش فشار می آورد خانمی را كه من با او صحبت كردم بازشناسی نماید ، زیرا معتقد بود قبلا او را در جایی دیده ، ولی برای من هیچ اهمیتی نداشت بنابراین به گفتگوی خود با او ادامه دادم ، در حالیكه می دانستم هنوز به آزیتا می اندیشد . لحظاتی بعد او با صدای بلند گفت : یادم اومد كیومرث تو آقای حقانی رو یادت می آد؟ اون تاجر فرش
با لحنی بی تفاوت پاسخ دادم: خوب آره، كه چی؟
- چندماه قبل تولد دخترش بود، خونه ش دعوت بودیم
- شنیدم كه چند سالیه خارج از كشور زندگی میكنه؟
- خوب آره بابا، همون جا برای دخترش جشن تولد گرفته بود
- بیژن آخرش رو بگو
- دارم می گم دیگه . این خانم با دخترش و مردی كه بنا بود دامادش بشه ، اونجا بود . به گمونم دخترش با دختر آقای حقانی دوست باشن
- چی گفتی؟
- گفتم دخترش......
- نه ، نه اون مرد ، مردی كه همراهشون كی بود؟
- بنا بود دامادشون بشه
- ببینم تو كیانوش ما رو دیدی؟
- آره
- اون مرد كیانوش نبود؟
- نه دیوونه ، اگه كیانوش بود كه خود می شناختمش
- ولی آخه كیانوش میخواد داماد این خانم بشه
- خوب شاید دو تا دختر داره؟
- تا اونجایی كه من می دونم یه دختر بیشتر نداره ، تو حتما اشتباه می كنی؟
- نه غیر ممكنه
- تو حالت خوب نیست ، حتما اشتباه می كنی
- خیلیم حالم خوبه . اشتباهم نمی كنم اصلا حاضرم بهت ثابت كنم
- چطوری؟
- چند تا عكس دسته جمعی از اون روز دارم ، فكر میكنم این سه نفرم باشن
ادامه صحبتهایش را نشنیدم، اصلا نفهمیدم چطور مسیر را تاخانه طی كردیم . آنچنان شتابی بخرج می دادم كه بیژن گیج شده بود، بیچاره دسپاچه و با سرعت عكسها را پیدا كرد ، پیش من آورد وقتی به عكسها نگاه كردم تمام تنم لرزید آنچه كه می دیدم برایم باور كردنی نبود، در كنار نیلوفر مردی نشسته بود كه بیژن او را داماد آنها معرفی كرد، مرد آشناتر از آن بود كه نیازی به تفكر در مورد هویتش باشه او..... او صمیمی ترین دوست كیانوش ، شهریار بود . نمی دانستم چه كنم؟ بیژن كه رنگ پریده و اعمال غیر عادی مرا دیده بود برایم لیوانی نوشیدنی سرد آوردو علت را جویا شد . من نمی دانستم چه بگویم تنها به عذرخواهی مختصری اكتفا نمودم و چون اطمینان داشتم ، كیانوش بدون مدرك حرفهای مرا نخواهد پذیرفت با اجازه او عكسها را نیز برداشتم و با سرعت منزلش را ترك كردم . از همان داخل ماشین با شركت تماس گرفتم. ولی منشی اش گفت كه از بعد از ظهر شركت را ترك كرده و او از مقصدش بی اطلاع است . با منزل كیوان تماس گرفتم آنجا هم نبود با منزل خودش تماس گرفتم مستخدمین پاسخ دادند ، به منزل جدیدش رفته . با آنجا تماس گرفتم صدایش محزون و غم آلود می نمود ولی سوالی نكردم تنها گفتم: آنجا بمان تا بیایم كاری بسیار ضروری پیش آمده . و بعد بسرعت بسویش شتافتم وقتی بخانه رسیدم و او را دیدم بسیار تعجب كردم، چشمانش سرخ شده بود و بنظر می آمد و بنظر می آمد گریسته باشد. پیراهن مشكی بر تن نموده بود و حالتی عزادار داشت. با تعجب پرسیدم: چی شده؟
به تلخی لبخند زد وگفت: بد بیاری دیگه
- چطور؟
- امروز رفته بودم آسایشگاه از دكتر اجازه بگیرم پدر نیلوفر رو برای عروسی بیارم ، میدونی چی شده؟
- نه
- آقا ناصر امروز صبح مرد
طنین صدای كیانوش را بغضی درد آلود آكنده ساخته و چشمانش مرطوب گشته بود از آن همه احساس پاك و عطوفت دلم به درد آمد و آهسته گفتم: تو داری گریه می كنی؟
غم آلوده پاسخ داد: دلم براش میسوزه ، نمی دونی با چه فلاكتی جون داد آخه چرا؟
- كیانوش واقعا متاسفم ، ولی من میخواستم مطلب مهمی رو بهت بگم
- اتفاقا منم میخواستم از تو بپرسم حالا چكار كنیم؟ فكر نمیكنم برای نیلوفر ومادرش اهمیت داشته باشه
- اجازه بده كیانوش اول من حرفم رو بزنم
- باشه بفرمایید
- حقیقت اینه كه نمی دونم از كجا شروع كنم ، ولی دلم میخواد با دقت گوش كنی و عاقلانه تصمیم بگیری
- باشه بگو
- ببین كیا تا حالا هركاری كردی هیچی، ولی حالا دیگه دلم میخواد تمومش كنی
- چی رو تموم كنم؟
- این بازی رو
- كدوم بازی رو؟
- تو باید این دختر رو كنار بذاری
مثل صاعقه زده ها در جایش خشك شد و لحظاتی ناباورانه به من نگریست و بعد گفت: معلومه چی میگی؟
- این دختر به درد تو نمیخوره
- باز شروع نكن حالا دیگه برای این حرفها خیلی دیره ، سه شبه دیگه عروسی منه . تمام دوستا و آشناها این رو می دونن
- خوب بدونن، از قدیم گفتن از در جهنم برگشتن ، بهتر از داخل جهنم رفتنه
- كدوم جهنم؟ دیگه داری عصبانیم می كنی ها
لحظاتی مكث كردم، خود را ناچار دیدم حقیقت را بی پرده به او بگویم و گفتم: این ازدواج یه كلاهبرداریه، من نمی ذارم سرت رو كلاه بذارن و هر چی داری غارت كنن و آخر سر زندگیتم به باد بدن
- بسه دیگه ..... تو اجازه نداری راجع به همسر من اینطوری حرف بزنی
فریاد كشیدم : اون لیاقت همسری تو رو نداره ، اون یه هرزه است
آتش خشم در چشمانش زبانه كشید نزدیكتر آمد و در حالیكه از فرط عصبانیت می لرزید گفت: اگه نتونی حرفت رو ثابت كنی، خفه ات می كنم، قسم میخورم.
من هم با عصبانیت عكسها را روی میز ریختم و گفتم : بیا با داماد جدید آشنا شو ، تو فقط همسر اینطرف مرزی، خارج از ایران تعویض می شی. بدبخت بی غیرت.
عكسها را برداشت و به آن خیره شد. چهره اش بطرز وحشتناكی تغییر كرد. صورتش چون مردگان سفید شد و رعشه ای تمام وجودش را فرا گرفت. لحظاتی به همان حال باقی ماند و عاقبت به زحمت نجوا كرد: باور نمی كنم ..... حقیقت نداره .
دلجویانه گفتم : این عكسها رو بیژن آورده، اون اصلا از قضیه بی اطلاع بود. ما بر حسب اتفاق ازیتا خانم رو تو خیابون دیدیم....
دیگر ادامه ندادم، چون بی فایده بود او متوجه نمی شد. بزحمت او را به اتاق خوابش بردم و روی تخت خواباندم و پتویش را رویش كشیدم اما بی فایده بود، او همچنان می لرزید بسمت تلفن رفتم تا برایش دكتر خبر كنم . ناگهان برخاست و بطرف در رفت بسویش دویدم گفتم :كجا؟
- باید نیلوفر رو ببینم
- باشه برای یه وقت دیگه، تو حالت خوب نیست
- نه،..... نه ، كیومرث چرا؟ مگه من.... من... آخه چرا؟
بناچار به راه افتادم در بین راه سكوت درد آوری بین ما حكمفرما بود ومن كه تازه فرصت اندیشیدن یافته بودم، فكر میكردم كه در حق كیانوش خیلی بیرحمی كرده ام ، نباید چنین میكردم ، ولی واقعیت آن است كه نمی دانستم عكس العمل او تا این حد شدید خواهد بود. آهسته پرسیدم: كجا برم؟
ولی او گویا شوكه شده بود ، همچنان بی حركت و ساكت باقی ماند. بناچار این بار بلندتر سوالم را تكرار كردم ، كمی بخود آمد ولی هنوز بر كلمات تسلطی نداشت ، این بار به زحمت پاسخ داد: نمی دونم ..... نه یعنی برو....... برو خونه شهریار. مكثی كرد و باز ادامه داد: نه شهریار نه...... برو خونه..... نی.....نیلو......
زحمتش را كم كردم و گفتم : فهمیدم و او باز در خود فرو رفت .آنچنان دلم برایش میسوخت كه پشت فرمان آهسته آهسته می گریستم، ولی هیچ كاری از دستم ساخته نبود ، جز اینكه هرچه سریعتر او را به آپارتمان نیلوفر برسانم . وقتی زنگ را می فشردم به كیانوش نگاه كردم . تا بحال او را چنین ندیده بودم احساس كردم در حال احتضار است خود نیلوفر در را برایمان باز كرد. از دیدن ما، در آن وقت روز یكه خورد ، ولی فورا برخود مسلط گردید ، تعارف كرد داخل شویم به كیانوش كمك كردم تا داخل شود او در واقع به من تكیه كرده بود نیلوفر با اشاره از من پرسید: چه شده؟
و من تنها سر تكان دادم . سعی كردم او را بنشانم ، ولی او همانطور ایستاده بود . فقط اندكی خم شد، سیگارش را همانطور نیمه در جا سیگاری خاموش كرد . اما هنوز لحظه ای نگذشته بود كه با دستان لرزان سیگار دیگری روشن كرد و با شدت پكی به آن زد . نیلوفر همچنان متحیر و مبهوت ما را می نگریست و من دیدم كه كیانوش تمام قوایش را برای ساختن جمله ای بكار میگیرد بالاخره عكسها را روی میز پرتاب كرد و گفت: دلم میخواد راجع به اینا برام توجیهی منطقی داشته باشی ....... وگرنه .........وگرنه هم تو هم شهریار، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و هفتم
كیانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگی او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه همیشه با این فكر می آمد، اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه صداهای آشنا گوشش را پر كرد. دیدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندی از هم بگشاید. او بلافاصله پرسید: كیانوش مهرنژاد را ندیدید؟ دكتر گفت: نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادی بلافاصله پرسید: خب چی گفت؟
- گفت پام باید یه بار دیگه عمل بشه.
ایرج نگاهی به او كرد و پرسید: اطمینان داشت كه اگه یه بار دیگر پات رو عمل كنه نتیجه می ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتیم زود بریم كه به دكتر برسیم، ولی مثل اینكه این آقای مهرنژاد خیلی زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسیدی؟
- بله مامان گفت میتونم برم.
شادی با خوشحالی فریاد كشید: عالیه! خیلی خوب شد!
مازیار به شادی نگاه كرد و گفت: عزیزم آرومتر، اینجا بیمارستانه.
- معذرت میخوام آخه خیلی خوشحال شدم.
همه خندیدند و ایرج گفت: پس با این حساب باید در تدارك سفر باشیم ، برنامه چیه دایی جان؟
- نمی دونم باید با كیانوش خان هماهنگ كنیم.
نیكا پاسخ داد: نیازی به هماهنگی نیست . كیانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- برای امروز ساعت4، بلیت هواپیما داریم ، فكر میكنم وقتی هم كه برسیم توی فرودگاه منتظرمونه.
- برای كیا بلیت گرفته
- برای همه ، حتی یه بلیت برای پرستاری كه به پیشنهاد دكتر همراه ما می آد.
ایرج با غیظ گفت: بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادی وساطت كرد و گفت: حالا چه اشكالی داره ایرج جان؟ طفلی زحمت كشیده دردسر ما رو كم كرده.
مازیار هم در تائید صحبتهای شادی ادامه داد: ایرج جان شما كاری داری؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چی باید با خودمون ببریم؟
- گفت همه چیز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو باید آماده كنید .
- پس با این حساب بهتره بریم سراغ كارای ترخیص شما.
- نه ایرج احتیاجی نیست، چون كیانوش و عموش ترتیب این كارو هم می دن
ایرج لبخند پرمعنایی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت: خوب بود ترتیب بستن ساكای ما رو هم می داد. اینطوری بهتر نبود؟
نیكا به او چشم غره رفت، ولی سوال دكتر جلوی سخنش را گرفت: نیكا جان پروفسور نگفت كدوم بیمارستان عملت میكنه؟
- پروفسور كه نه، ولی كیانوش گفت هر بیمارستانی كه خودمون مایل باشیم بشرط اینكه امكانات لازم رو داشته باشه. می دونی پدر من همین بیمارستان رو ترجیح می دم، هر چی باشه چند ماهیه اینجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتی نداشته باشید برگردیم همین جا
- نه دخترم هر طور خودت مایلی.
- خوب مثل اینكه با این حساب ما كاری اینجا نداریم
- نه شادی جان، توصیه میكنم هر چه سریعتر به خونه برید و خودتون رو آماده كنید
- تو چكار میكنی؟
- هر وقت كارای ترخیص من تموم شد، زنگ میزنم به عمه تا بیاید دنبال من .
- بسیار خوب
- ایرج نگاه معترضش را به نیكا دوخت . لحظه ای سعی كرد ساكت باشد، ولی نتوانست بالاخره گفت: مهرنژاد بر میگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نیست همه كارها رو برای اون رها كنیم و بریم .
نیكا با آنكه قلبا از اینكار راضی نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاری نداری" اكتفا كرد. ووقتی ایرج پاسخ داد: كاری كه واجبتر از تو باشه نه. بزحمت با لبخندی اعلام موافقت كرد . وقتی همه رفتند . ایرج هم دنبال كارهای نیكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهای ترخیص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه ای از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس همیشه روپوش سفید بر تن نداشت. او با نیكا احوالپرسی گرمی كرد. نیكا میخواست ماجراهای صبح را برای او توضیح دهد كه او خود پیشدستی كرد و پرسید: برای چی منو انتخاب كردید؟
نیكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت: برای چه كاری؟
- برای سفر ، مگه شما از آقای مهرنژاد نخواسته بودید من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چیز رو می دونید؟
- بله، الان با آقای مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما می آئید؟
- نمی دونم چی بگم. آقای مهرنژاد گفت ترتیب مرخصی منو می ده، ولی نیكا، عزیزم مشكل اینجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هیچ جای دنیا به من خوش نمی گذره.
- خوب اونم بیارید
- ولی پدرش نمی ذاره
- خیلی بد شد، من فكر میكردم شما بهترین همسفر برای من هستید.
- متاسفم
- نه هركس برای خودش مشكلاتی داره و من نمیتونم شما رو مجبور به این سفر كنم، ولی خیلی خوب می شد اگه می تونستید بیاید
- بله خوب میشه..... اگر لعیا می اومد....
چشمان زن جوان را هاله ای از اشك در خود گرفت نیكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهای پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت: غصه نخورید، به امید خدا همه چیز درست میشه.
در همین حال ایرج وارد شد. خانم رئوف و ایرج با هم مشغول احوالپرسی شدند بعد ایرج رو نیكا كرد و گفت: هیچ كاری باقی نمونده. بعد از ویزیت دكتر می ریم كیانوش ترتیب همه چیز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نیكا از او خواست كه از خانم پرستار پذیرایی كند. لحظات به كندی و در انتظار آمدن دكتر به بخش می گذشت كه تلفن زنگ زد. ایرج گوشی را برداشت : بله
- 0000000000
- متشكرم شما خوبید؟
- 0000000000
- نیكا؟ بله اجازه بفرمایید
بعد گوشی را بطرف نیكا گرفت وگفت: با تو كار دارند؟
- كیه؟
- نمی دونم
نیكا گوشی را گرفت و شروع به صحبت كرد: الو!
- سلام كیانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهای ما چه می كنید؟
- متشكرم، خواهش میكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ایشون صحبت كردید؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمی شن
- اشتباه نكنید، ایشون میان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نمیان، متاسفانه اون رو هم نمی تونن بیارن
- مگه میشه شما یه مرتبه از من چیزی خواستید براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگید، اگه من قول بدم لعیا كوچولو رو بشما ملحق كنم، میان؟
- گوشی
نیكا گوشی را كمی عقب تر گرفت و سخنان كیانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت: ولی این امكان نداره.
- بگید اون با من، میان یا نه؟
نیكا بار دیگر جمله كیانوش را تكرار كرد پرستار جاون هیجان زده گفت: البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگید. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعیا رو همراه بلیت ها میفرستم فرودگاه
- شما چطور این كارو می كنید؟
- نگران نباشید، همه چیز درست میشه. به من اعتماد كنید. اگه امر دیگه ای نداشته باشید با اجازه من میرم به كارهام برسم...... راستی سلام منو به ایرج خان برسونید. به گمونم منو بجا نیاوردند. از جانب من عذرخواهی كنید فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نیكا دانست كه كیانوش را حسابی گرفتار كرده است و در حالیكه همچنان در حیرت گفته كیانوش بسر میبرد، گوشی را روی دستگاه گذاشت . خانم رئوف هیجان زده و متعحب جلو آمد و پرسید: چی شد؟ چی گفت؟
- هیچی، گفت لعیا رو ساعت 4 میفرسته فرودگاه
- خدای من! چطور ممكنه؟
- نمی دونم، منم پرسیدم، ولی فقط گفت به من اعتماد داشته باشید
ایرج میان صحبتهای آن دو پرید وگفت: آقای مهرنژاد زیادی روی خودش حساب وا كرده من كه فكر نمیكنم كاری ازش بر بیاد.
خانم رئوف با تعجب به ایرج نگاه كرد لحظه ای ساكت ایستاد و بعد گفت: دلم برای لعیا خیلی تنگ شده، كاش آقای مهرنژاد موفق بشه!
نیكا دلجویانه گفت: اون موفق میشه، نگران نباشید.
****************
هیاهوی سالن انتظار، صدای گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههای مردم نیكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر میزد كه نباید به این زودی می آمدند. هنوز از كسی كه كیانوش گفته بود بلیت ها را می آورد خبری نبود. خانم رئوف با چهره ای مضطرب دائما به این سو وآن سو نگاه میكرد،شایددخترش را بیابد. لحظات به كندی سپری می شد و نیكا و شادی سعی میكردند مادر بی قرار را با جملات تسكین دهنده آرام سازند. ولی گویا صحبتهای آنان هیچ تاثیری در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزدیكتر می شدند، اضطراب زند جوان نیز فزونی می گرفت . تنها 25 دقیقه تا ساعت 4 مانده بود. شادی بار دیگر نگاهی به اطراف خود كرد و گفت: خبری نشد نكنه كیانوش دیر برسه
- نمی دونم
نیكا بزحمت صندلیش را چرخاند و در حالیكه زیر لب غر میزد به پشت سرش نگاه كرد وناگهان فریاد كشید: آه كیانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نیكا خیره ماند و او هیجانزده ادامه داد: بچه ، بچه تو بغل كیانوشه ، می بینید اون لعیا رو آورده.
كیانوش لبخند زنان نزدیك شد و سلام كرد
- آقای مهرنژاد این دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك دارید؟ من كه گفته بودم اونو میارم
زن جوان دستش را برای گرفتن كودك زیبایش جلو برد، ولی او روی گرداند و خود را به سینه كیانوس چسباند و گفت: عمو.
خانم رئوف عقب كشید و با چشمان اشك آلود به دخترش خیره شد. نیكا نگاهی به دختر كوچك با آن پیرهن قرمز و موهای سیاه بلند كه بطرز زیبایی در قسمت كنار گوشهایش جمع شده بود، كرد و گفت: دختر خیلی قشنگی داردی؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت: متشكرم نیكا جان.
كیانوش لبخندی زد و گفت: خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خندیدند و دكتر معتمد گفت: آفرین........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسیده. بچه داری رو هم بلدی.
كیانوش با شرم سری تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگی به نیكا گفت: خانم معتمد باور كنید كه تمام این مردم بشما نگاه نمی كنند و در مورد شما حرف نمی زنند.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: از كجا فهمیدید كه من به این مساله فكر میكنم؟
كیانوش در حالیكه با لعیا بازی میكرد گفت: مشكل نیست از چهره تون
نیكا سعی كرد لبخند بزند. كیانوش به لعیا گفت: خوب عمو جون حالا برو پیش مامان.
لعیا باز هم روی گرداند و خود را به كیانوش چسباند. كیانوش كودك را نوازش كرد، از جیبش شكلاتی در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت: می بینی عروسك قشنگم. اگه بپری بغل مامان. اون شكلات رو جایزه می گیری.
دختر كوچك نگاهی به شكلات كه در دستهای خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقی زد ولی با اینحال تمایل به رفتن نشان نداد . كیانوش با آهنگی مهربان و زیبا گفت: برو دیگه دختر قشنگم برو.
- تو هم می آی عمو.
لحن بچگانه و زیبای لعیا لبخند بر لبان همه نشاند. در حالیكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرین این صحنه چنگ میزد.
- بله عمو منم می آم، ولی چند روز دیگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد .خانم رئوف او را در آغوش كشید و اجازه داد تا اشكهای صورت غمزده اش روان شود. لعیا دستی به صورت اشك آلود مادر كشید و با شیرینی گفت: شكلات مال خودت، گریه نكن، نمیخواهم.
كیانوش لعیا را بوسید و به خانم رئوف گفت: فكر نمیكنم گریه كردن شما جلوی بچه كار درستی باشد
خانم رئوف اشكهایش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حالیكه دخترش را نوازش میكرد گفت: چطور تونستید از اون حیوون بگیریدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتری براتون می گم، حالا بهتره بریم فكر میكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ایرج چرخ نیكا را بحركت در آورد. كیانوش ساك كوچكی به دست خانم رئوف داد وگفت: این لباسهای دختر قشنگ شما.
- اینا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نیومده
كیانوش سكوت كرد نیكا گوشهایش را تیز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولانی گردید زن جوان دوباره گفت: پس زحمت اینا رو هم شما كشیدید، نه؟ وقتی با این لباسا و گلسر زیبا دیدمش حدس زدم كه كار شماست.
كیانوش دستانش را جلو آورد و گفت: بچه رو به من بدید خسته می شید.
لعیا با میل رغبت خود را در آغوش كیانوش انداخت وگفت: عمو جون
كیانوش او را بوسید . نیكا به او خیره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كیانوش می اندیشید.
برای آخرین بار از پنجره به بیرون نگاه كرد. كیانوش برایشان دست تكان داد . لعیا هم تند تند در هوا دستش را تكان می داد و عمو جان عموجان میكرد. صدای حركت هواپیما ها كه در گوشش پیچید، دستش را روی گوشهایش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهلم

نیكا كاملا كنارزمین قرار گرفت و گفت: گزارشگر ، داور و تنها تماشاچی بازی آماده است شروع كنید. هر دو تیم وارد زمین شدند ایرج، فروزان و شادی در یكطرف و كیومرث،كیانوش ومازیار در طرف دیگر جای گرفتند كیانوش توپ را پرتاب كرد وگفت: بازی كنید ببینم توپ دست كی باشه.
ولی ایرج توپ را گرفت وگفت: چون تیم ما ضعیفتره توپ دست ما. شادی با عصبانیت فریاد كشید : بازیكن ضعیف اینطرف زمین فقط تویی، خودت هم خوب می دونی كه بازی بلد نیستی.


ایرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرویس رفت و پرتاب كرد، ولی توپ به تو اصابت كرد و بر زمین افتاد نیكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تیم حریف پیروزمندانه هورا كشید .اینبار نوبت آنها شد . مازیار در خط سرویس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان وشادی براحتی توپ را مهار كردند و بازی به جریان افتاد، واقعیت آن بود كه بازی تیم كیانوش با وجود خود او وكیومرث خیلی بهتر از بازی ایرج و تیمش بود .آنها بسرعت توانستند امتیازات بسیاری از حریف بگیرند . ست اول بازی كه تمام شد ، ایرج شروع به بهانه جویی كرد و گروه بندی را ناعادلانه خواند. كیانوش و كیومرث به اصرار دكتر را نیز ببازی كشاندند و بنا شد او هم بسود ایرج و یارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نیز به جمع تماشاچیان پیوستند ، حتی لعیا و هومن نیز وارد معركه شدند و بازی شور و حال بیشتری یافت. وقتی ست دوم نیز به تیم كیانوش واگذار گردید ایرج از فرط عصبانیت فریاد می كشید و بالاخره گفت: قبول نیست مازیارم با ما. ( كیومرث با خنده گفت: عصبانی نشید ایرج خان ورزش برای سلامتی و نشاطه، برد وباخت چندان مطرح نیست - اگه اینطوره ، مازیار با ما.
همه به اصرار او خندیدند و كیانوش گفت: اونوقت شما 5 نفر می شید در مقابل 2 نفر ، این درست نیست، فقط یه شرط قبوله .
- به چه شرطی؟ آوانی میخوای؟ سه تام آوانس می دم .
- آوانس نمیخوام ، یه بازیكن میخوام
- در واقع یه معاوضه ، یكی از افراد تیمم رو بدم مازیار رو بگیرم.خوب چه فرقی داره؟ اگه بخوای مثلا شادی رو با كیومرث خان عوض میكنم.
- نه مازیار خان با شما بچه ها تیمتونم نمیخوام در عوض داور با ما
بعد به نیكا اشاره كرد ایرج با تعجب گفت: نیكا؟ اون نمیتونه بازی كنه ، مگه نمی بینی نمیتونه وایسته؟
- می بینیم اما اشكالی نداره با چرخ به زمین میان
- نه بابا نمیشه
- چرا نمیشه من خیلی وقتها شاهد بازی كسانی بودم كه هرگز قادر به ایستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولی نیكا از پس اینكارا بر نمیاد.
نیكا كه از مداخله بیمورد آنها عصبانی شده بود سر ایرج فریاد كشید : ساكت باش خودم تصمیم میگرم كه بازی كنم یا نه، به هیچكس ارتباطی نداره
كیومرث به آرامی پرسید: حالا چكار میكنید؟ بازی میكنید یا نه نیكا خانم؟
- بازی میكنم
لبخند رضایت بر لبان دكتر و كیانوش نشست، بنظر دكتر ورزش میتوانست روحیه از دست رفته دختر جوان را تامین كند . رو به دخترش كرد و گفت: پس بیا قهرمان.
نیكا چرخش را بحركت در آورد ووسط زمین ایستاد. كیانوش خندان و با صدای بلند گفت: به افتخار یار جدید ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتی عمه وافسانه كه كنار زمین ایستاده بودند با خوشحالی دست زدند. و بازی آغاز شد. كیانوش سعی میكرد پاسهای ملایمی بطرف نیكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند ونیكا سعی میكرد با تمام وجود بازی كند، میخواست به همه ثابت كند قدرت بازی كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تیم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازی به انتها نزدیك می شد و آنها فقط 2 امتیاز برای پیروزی احتیاج داشتندبا وجودیكه نیكا چندین مرتبه امتیازاتی را از دست داده بود، ولی كیانوش و كیومرث پیوسته او را مورد تشویق قرار می دادند ، وقتی كیانوش برای زدن اسپك به هوا پرید ، نیكا مطمئن فریاد كشید: چهارده . و همان هم شد .ایرج گرچه برای دفاع خود را بزحمت بزیر توپ رساند ولی سودی نبخشید و ضربه او توپ را از زمین خارج كرد و عمه ومادر به افتخار آنها هورا كشیدند . آخرین سرویس توسط كیومرث زده شد و بازی به جریان افتاد . ایرج از روی عمد اسپكش رابطرف نیكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولی نیكا با سماجت بطرف توپ شیرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولی ناگهان تعادل چرخ بهم خورد وصدای فریاد افسانه وعمه در هوا پیچید .كیانوش بسرعت بطرف چرخ خیز برداشت ودر آخرین لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نیكا را از افتادن نجات دهد ، ولی خودش بشدت روی زمین كشیده شد به محض آنكه چرخ در جای خود مستقر گردید ، كیانوش با دستپاچگی پرسید: سالمید؟ طوری نشدید؟
- من خوبم شما چطور؟
كیانوش لبخندی زد وگفت: منم خوبم ، خیلی خوب .
همه دور نیكا حلقه زدند كیومرث پاچه های شلوار كیانوش را بالا كشید ، زانوهاش بر اثر تماس با زمین خراشیده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بیرون می آمد ، نیكا محزون گفت: خدای من! شما مجروح شدید .
- طوری نشده ، جدی نگیرید.
اما نیكا خود را مقصر می دانست و بغض بشدت گلویش را میفشرد ایرج گفت: مقصر خودتی كیانوش، منكه گفتم نیكا نمیتونه بازی كنه ، اما تو اصرار كردی.
چشمان نیكا پر از اشك شد. نمی توانست پاسخی بدهد. خانم رئوف كه برای آوردن جعبه كمكهای اولیه رفته بود بازگشت وكنار كیانوش روی زمین نشست و شروع به پانسمان پاهای او كرد .كیانوش گویا با نگاهش همه چیز را از صورت نیكا خوانده بود چون با خنده گفت: نه ایرج خان مساله این حرفا نیست ، من هروقت بازی میكنم، باید زمین بخورم، نذر دارم تو هر بازی مجروح بشم ، اینطور نیست كیومرث؟
- چرا نیكا خانم باور كنید راست میگه، منم برای همین هول نشدم ، چون عادت داره .
نیكا خندید ، لعیا وهومن نیز از راه رسیدند. لعیا نزدیكتر آمد و پرسید : مامان پای عمو چی شده؟
- هیچی دخترم ، عمو زمین خورده پاش یه زخم كوچولو شده
- عمو درد میكنه
- نه عزیز دلم
لعیا گونه كیانوش را بوسید و با دستهای كوچكش موهای او را نوازش كرد، بعد به ایرج اشاره كرد وگفت: همش تقصیر شماست كه عمو جونم رو اذیت كردی.
همه خندیدند و ایرج گفت: می بینی تور و خدا ما پیش این فسقلی هم شانس نیاوردیم .
**********************
- هوا كم كم داره ابری میشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابی خیس وگلی
- كیانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- میترسم لعیا اذیتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كیانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه می داره
نیكا میگم حتما كیانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نیكا لبخندی زد و گفت: نمی دونم ، شاید .
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت: بچه ها چیزی جا نذارید
- نه زندایی همه جا رو دوباره بازرسی كردم
- خوب كردی عزیزم....... این مردا دیر كردن
- نگاه كنید بارون گرفت
- نیكا، شادی مادر، پروازمون چه ساعتیه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش این پسره چی؟........ كیانوش ، مگه نمیخواد با ماشین خودش برگرده ؟ به تاریكی شب میخوره، تو این گردنه های خطرناك یه وقت خدای نكرده اتفاقی برایش می افته .
- چه می دونم الهه خانم این مسعود خیلی بی فكر شده با جوونا افتاده، یادش رفته بزرگترشونه
همه خندیدند نیكا صدای بوق كیانوش را شنید وگفت: مثل اینكه اومدند، صدای بوق كیانوش بود .
- منكه چیزی نشنیدم شما شنیدی فروزان جون
- نه
ولی چند لحظه بعد آنها ماشین سیاه رنگ كیانوش را دیدند كه مقابل در ورودی ویلا توقف كرد. پس از اندك مدتی همه سرنشینان اتومبیل كنار شومینه نشسته بودند و خود را گرم میكردند، لعیا عروسك بزرگی را كه كیانوش برایش خریده بود در بغل داشت و با آن بازی میكرد ، مردها یكی یكی خریدهای خود را از داخل بسته ها در می آوردند و به خانمها نشان می دادندایرج هم با سرعت بسته ها را باز میكرد و از دوستانش كه برایشان خرید كرده بود نام میبرد و سلیقه نیكا را راجع به آنها میپرسید . نیكا در لا به لای خریدهای ایرج بدنبال چیزی می گشت كه به او تعلق داشته باشد ولی ایرج تمام سوغاتهایش را جابجا كرد و هیچ نامی از او نبرد . اكثر خریدهای مازیار صنایع دستی شمال بود . او با آب وتاب از زیبایی هنر ایرانیان سخن می گفت و از اینكه در هیچ جای دنیا با استعداد تر و هنرمند تر از ایرانیان یافت نمیشود. بعد نوبت به دكتر رسید، او هم خریدهایش را به همسر و دخترش نشان داد، در میان آنها لوستر چوبی زیبایی بود كه برای نیكا خریداری شده بود كیومرث هم با همان زبان شیرین و بذله گویی همیشگی كادوهایش را باز كرد و درباره آنها توضیح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كیانوش هم خریدهای خود را عرضه كند ، ولی او سكوت كرد بالاخره شادی طاقت نیاورد و گفت: آقای مهرنژاد
كیومرث وكیانوش هر دو پاسخ دادند: بله
همه خندیدند شادی با لبخند گفت: ببخشید منظورم كیانوش خان بودن.
- بفرمایید شادی خانم در خدمتم
- ببخشید فضولی میكنم
- خواهش میكنم اختیار دارید ، بفرمایید
- شما خرید نكردید ؟
كیومرث خندید وگفت: شما كه هیچی خانم ما هم ندیدیم چی خریده ، تنهایی رفت . مارو قال گذاشت و با لعیا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خرید كردید ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت دیدن سلیقه شما رو نداریم؟
- خواهش میكنم، سلیقه من قابل دیدن خانمهای خوش سلیقه ای مثل شما نیست ، ولی اگه دوست داشته باشید همین الان میگم بیارن .
بعد بی آنكه منتظر پاسخ بماند، از جای برخاست وبیرون رفت، نیكا مشتاق بود بداند او برای چه كسانی خرید كرده، شاید برای پدر ومادرش ، شاید هم برای كتایون.......... كیانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته های دیگران بسیار زیبا بسته بندی شده بود، شادی كه چنین دید گفت: نه باز نكنید حیفه بسته های به این قشنگی خراب بشه.
- نه اشكالی نداره شادی خانم، بهر حال باید باز بشه
بعد اولین بسته را برداشت و بدست فروزان داد وگفت: خانم رئوف یه یادگار كوچیك از این سفر .
همه با تعجب به كیانوش نگریستند فروزان متعجب پرسید: برای منه؟
- بله می بخشید كه من خیلی خوش سلیقه نیستم
- خواهش میكنم آقای مهرنژاد، من اصلا راضی به زحمت شما نبودم
- زحمتی در كار نیست خواهش میكنم
فروزان دستش را پیش برد و بسته را گرفت شادی با شیطنت گفت: بازش كنید مام ببینیم. فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحالیكه سعی میكرد كادوی زیبای آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود یك تنگ و شش جام كوچك زیبا با گلهای منبت كاری برجسته و پایه های تراشدار داخل جعبه بود شادی گفت: خیلی قشنگه!
كیومرث توپ لعیا را بطرف كیانوش پرتاب كرد و گفت: باز بدجنسی كردی،قشنگترها رو خودت خریدی؟
مازیار یكی از جامها را برداشت وگفت: واقعا عالیه، شاهكاره! به حسن سلیقه شما باید آفرین گفت.
نیكا با خشم به كیانوش نگریست. خودش هم نمی دانست چرا تا این حد عصبانی است . شاید اگر در همان لحظه كیانوش آنی به چشمان نیكا نگاه میكرد، متوجه شعله های خشم او می شد، ولی او چون همیشه خصوصا زمانیكه از او تمجید میكردند سرش را بزیر انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادی وخانم رئوف داد وگفت: برای هومن و لعیا
بچه ها بسته ها را باز كردند، یك نهنگ بادی بزرگ برای هومن و یك خرگوش بادی برای لعیا . كیومرث با دیدن آنها به خنده گفت: تمام نفسهای ماهام نمیتونه اینا رو پر كنه .
مازیار كه حرف او را با جدی تلقی كرده بود با شادی گفت: خوب اشكالی نداره با تلنبه بادشون میكنیم.
همه خندیدند، جز نیكا او نمی توانست بخندد زیرا دیگر بسته ای برای باز كردن نمانده بود. نیكا با عصبانیت ، به طعنه گفت: كاش منم همسن و سال لعیا وهومن بودم تا كسی هم برای من كادو میخرید.
همه به او نگاه كردند حق با نیكا بود كیانوش برای خانم رئوف ، مازیار برای شادی ودكتر برای افسانه كادو خریده بودند. در این میان تنها نیكا بود كه از قلم افتاده بود . ایرج به خنده گفت: برای كسیكه خودش هم اومده سفر كه دیگه سوغات نمیخرن .
نیكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولی كیانوش او را صدا زد نیكا با وجود آنكه شنیده بود خود را به نشنیدن زد و به راهش ادامه داد، درحالیكه با خود می گفت حتی توجیهات تو رو هم نمیخوام بشنوم. اما كیانوش كوتاه نیامد ، برخاست مقابل چرخ نیكا ایستاد راه را بر او سد كرد و گفت: ایرج خان شما رو فراموش نكردن. این وظیفه رو به من محول كردن.
نیكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه می رفت از زیر كاپشن سیاهرنگش بسته ای در آورد و برگشت. آنرا مقابل نیكا گرفت وگفت: بفرمایید این مال شماست.
نیكا با تردید بسته را گرفت . شادی فریاد زد: بازش كن خانم ما میخواهیم هدیه شما رو هم ببینیم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و سوم
در كه بسته شد كیانوش بطرف نیكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟ - خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم مثل همیشه
- سر دردتون معالجه شد؟
- ای ............ میاد ، میره ، هر دفعه یه جوره ، شما چی ، پاتون بهتر شده؟

- از احوالپرسی شما - من ممنوع الورودم وگرنه خیلی دلم میخواست شما رو ببینم
- چه كسی این قانون رو گذاشته؟
- بگذریم از خودتون بگید
- پس نمی خواید بگید نه؟ معلوم میشه حرفهای شما فقط بهونه است
- اختیار دارید.......هر چی شما بفرمایید . حالا بگین ببینم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومدید؟
- دلم گرفته بود سری به خیابونا زدم گفتم شما رو هم زیارت كنم
- افتخار دادید سركارخانم، اتفاقا كاری هم با شما داشتم، میخواستم با پدرتون تماس بگیرم و از شما خواهش كنم در كار مهمی كمكم كنید
- چرا با پدرم تماس بگیرید؟
- گفتم كه........... نشنیده بگیرید
- باشه هرطور شما بخواید
- از من ناراحتید؟
- نه
- حتما
- بله مطمئن باشید
صدای در گفتگو آن دو را قطع كرد كیانوش از روی مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسی كه پشت در بود داخل شود. وخودش سینی كیك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سینی را روی میز گذاشت و در حالتی كه می نشست گفت: بفرمایید تعارف نكنید. حتما سردتون شده فكر میكنم حسابی سرحالتون بیاره.
نیكا لبخند تلخی زد و پاسخ داد: این چیزها ما رو سرحال نمیاره
- چرا؟
نیكا پاسخی نداد كیانوش دوباره پرسید: شما خیلی خسته و بی حوصله بنظر می رسید، حدس میزنم از چیزی ناراحتید همین طوره؟
- باشه برای بعد.......... گفتید میخواید در كاری بهتون كمك كنم، خوب بفرمایید من آماده ام.
- حالا خستگی در كنید. براتون میگم
- نه من باید برم زودتر بگید بهتره
- من اگه شما رو امروز برای نهار اینجا نگه ندارم از پنجره خودمو پایین می اندازم
نیكا خندید وگفت: پس عصاهامو براتون نگه می دارم
- فكر نمی كنم به عصا بكشه، دنبال یه قبر كن خِبره بگردید
نیكا این بار بلندتر خندید وگفت: بگید دیگه خیلی كنجكاو شدم
- چشم خانم ولی، اول بگید با قند یا شكر
- فرقی نداره
كیانوش قهوه نیكا را شیرین كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به دیدن شما میان مگه نه؟
- بله گاهی اوقات، ولی از وقتی لعیا رفته دیگه اون آدم سابق نیست، حتی از قبل هم بدتر شده
كیانوش نگاه اندوهگین خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: می خواستم از جانب من پیامی به ایشون برسونید و جواب بگیرید، این زحمت رو می پذیرید؟
- البته، ولی چطور خودتون با فروزان تماس نمی گیرید؟
- فكر میكنم اگه شما این كارو بكنید خیلی بهتره
- قبوله، حالا بفرمایید
- میخواستم ........ میخواستم
- چرا آنقدر هول شدید؟ چهره تون دقیقا شبیه پسرایی شده كه قصد خواستگاری كردن دارن
كیانوش لبخند زد وگفت: بی دلیل نیست، چون منم قصد همین كارو دارم
نیكا احساس كرد قلبش فرو ریخت. می ترسید رنگ پریده بنظر بیاید ، برای همین هم سرش را پایین انداخت و گفت: خوب ادامه بدید.
- بنظر من فروزان خانم دختر خیلی خوبیه، حیفه كه بعد از اون شكست زندگیشون رو تباه كنن؟ اگه ایشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسید یه بار دیگه ازدواج می كنن؟
نیكا احساس خاصی داشت، نمی دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد باید از اول هم حدس می زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كیانوش نخواهد داد. او دختر خیلی خوشبختی است كه كیانوش او را برای زندگی انتخاب كرده نیكا سعی كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما میگم
- یه خواهش دیگه، لطفا فعلا نامی از كسی نبرید، فقط بپرسید آمادگی این كارو دارن یا نه؟
- باشه ولی خودم می تونم یه سوال كنم؟
- خواهش میكنم شما می تونید ده تا سوال بفرمایید
- فروزان خانم ، خانم مهرنژاد می شن
كیانوش لبخند زیبایی زد وگفت: بله
- امیدوارم این وصلت صورت بگیره
- متشكرم، خوب حالا از خودتون بگید، از مادر، پدر و از همه مهمتر ایرج خان
- همه خوبند
- شادی خانم چه می كنند؟ رفتند؟
- نه برای تعطیلات عید می مونه
- خیلی خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعی می ریم مسافرت ، موافقید؟
- بله فكر خوبیه
- خوب حالا من یه سوال می پرسم........... شما چرا ناراحتید؟
- سوالتون تكراریه
- به ولی امیدوارم جواب شما تكراری نباشه
نیكا لحظه ای سكوت كرد.میخواست برای كیانوش همه چیز را بگوید، اما نمی توانست.كلمات در گلویش گیر كرده بودند و بجای آنها اشكهایش ناگهانی و بی اختیار جاری شدند. واو هیچ ممانعتی از ریزش اشكهایش بعمل نیاورد، شاید اگر هم چنین میكرد بیهوده بود .هرگز تصور نمیكرد به این راحتی در مقابل یك مرد گریه كند ولی با این مرد احساس بیگانگی نمیكرد.كیانوش لحظه ای با تعجب به او خیره شد، بعد از جای برخاست كنار او روی زمین زانو زدو گفت: نیكا خانم گریه می كنید؟
نیكا سعی كرد در میان گریه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چیزی نیست.كیانوش دوباره گفت: خواهش میكنم گریه نكنید، شما كه دیگه نباید نگران چیزی باشید من همین امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ایشون گفتند كه شما رو بزودی برای فیزیوتراپی می فرستند. بعدم می تونید مثل روز اول راه برید.
- ..... می دونم......... می دونم
- پس دیگه چرا گریه می كنید؟ خواهش میكنم آروم باشید
- دلم گرفته........... فكر میكردم شما منو درك می كنید میتونم پیش شما گریه كنم وحرف بزنم، ولی مثل اینكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت میخوام
- این حرفا رو نزن نیكا خانم اگه واقعا گریه آرومتون میكنه ، خوب من هیچ مخالفتی ندارم.هر كاری دوست دارید بكنید .باور كنید منم هركاری از دستم بیاد براتون انجام میدم
- شاید برای همینه كه اومدم پیش شما
- خوب بفرمایید
نیكا سكوت كردنمی دانست چطوروازكجا شروع كند برای همین هم گفت: اجازه می دید باشه برای دفعه بعد
- البته، هر طور شما صلاح بدونید
- نیكا نگاهی به دور و برش كرد و برای آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عینك ندیده بودم
گاهش اوقات وقتی چشمام خسته می شه خصوصا موقع كار با ماشین حساب یا كامپیوتر از عینك استفاده میكنم. نظرتون راجع به قیافه من با عینك چیه؟
نیكا لبخند زد وگفت: بهتون میاد ولی...........
- ولی چی؟
میخواست بگوید حیف از آن طوسی خوشرنگ چشمان شما كه پشت شیشه عینك پنهان شود ولی نگفت و بجای آن گفت: ولی بی عینك قیافه تون آشناتر بنظر می رسه
كیانوش با صدای بلند خندید ، بعد عینكش را از روی میز برداشت و گفت: بزنید ببینم بهتون میاد؟
- ولی این عینك مردونه است
- خوب باشه برای امتحان بزنید.نه اینكه بزنید و به مجلس عروسی برید
نیكا عینك را گرفت و به چشمانش زد، از كیفش آینه كوچكی در آورد و خود را در آن نگریست .بعد سرش را بالا آورد و به كیانوش كه به او خیره شده بود گفت: بدم نشدم
- معلومه كه بد نشدید ، شما همیشه خوبید
نیكا خندید و پاسخ داد: ولی این نظر شماست
- نخیر نظر هر انسان عاقل و با منطق بی تردید همینه
كیانوش از روی زمین برخاست و بار دیگر روبروی نیكا بر روی مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرمودید مایلید نهارو در اینجا صرف كنیم یا بیرون.
- من كه گفتم مزاحم شما.............
- تعارف نفرمائید خودتون بهتر می دونید كه مزاحم نیستید
- ولی ممكنه منتظرم باشن
- با یه تلفن مساله حله
- خوب حالا كه اصرار دارید، باید بگم هر طور شما مایلید
- برای من فرقی نمی كنه مهم اینه كه شما راحت باشید ..........گذشته از این من فكر میكنم تمایلات ما ضد و نقیض باشن
- چطور؟
- خوب من دوست دارم برای تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولی شما ترجیح می دید كمتر بیرون باشید تا دیگران كمتر شما رو با عصا ببینند اینطور نیست؟
- باید بگم حق با شماست
- اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور میكردم نهارو بیرون صرف كنید تا به این مسائل كودكانه فكر نكنید، ولی حالا كه شما مهمان من هستید و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل میكنم خوبه؟
- بله، متشكرم
كیانوش برخاست ، پشت میزش ایستاد.گوشی تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نیكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمی گیرید؟
- فعلا نه
- پس لطفا بلند شید و همراه من بیاید، می ریم جایكه شما راحتتر باشید
نیكا از جای برخاست و عصاهایش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور میكرد كیانوش به كمكش نیامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه های كتاب در كوچكی بود كه كیانوش آنرا گشود رو به نیكا گفت: بفرمایید سركار خانم
نیكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگریست . یك اتاق خواب بزرگ با تلویزیون ، ضبط صوت، سرویس خواب، سرویس غذا خوری چهار نفره و دیگر امكانات رفاهی ، كیانوش كه تعجب نیكا را دید خنده كنان گفت: تعجب نكنید اینجا محل استراحت منه، من گاهی مجبور میشم شب رو هم شركت بمونم.
- خدای من زندگی شما هم خیلی جالبه ها!
- متشكرم ، حالا چرا سرپا ایستادید؟ خواهش میكنم بفرمایید فكر نمی كنم آماده شدن غذا زیاد طول بكشه گرسنه اید؟
- نه چندان
كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید و او نشست .خودش نیز روبه روی او قرار گرفت نیكا احساس كرد او امروز خیلی سرحال است. شور وحال او نیكا را بیاد حال وهوای دامادها در شب عروسی انداخت و بعد باز هم بیاد خواستگاری كیانوش از فروزان افتاد وبی اختیار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسید: آقای مهرنژاد برای گرفتن جواب از خانم رئوف خیلی عجله دارید؟
- خیلی كه نه، ولی بدم نمیاد زودتر نتیجه رو بفهمم.
- پس همین امروز می رم بیمارستان و ازشون می پرسم
- باعث زحمت میشه
- نه ، اصلا
- پس بعد از ظهر خودم شما رو می رسونم چطوره؟ موافقید؟
- بله كاملا
ضربه ای به در خورد، كیانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بیا تو آقای شكور............ چرخی وارد شد و پس از آن پیرمردی درآستانه در نمودار گردید.
- سلام قربان
- سلام
- روی این میز بچینم
- بله
پیرمرد میز را چید. اجازه گرفت وخارج شد. كیانوش از جای برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حالیكه خود نیز با خواننده زمزمه میكرد، بطرف نیكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود
******************
نیكا نگاهی به كیانوش كرد. رنگپریده بنظر می رسید.برای همین پرسید: رنگتون پریده، بازم سردرد؟
- بله تقریبا
- چرا؟
- نمی دونم.......
- من فكر میكنم شما هیجان زده شدید
كیانوش خندید و پاسخ داد: شما خیلی جدی گرفتید!
- غیر از اینه!
- نمی دونم شاید حق با شما باشه
- با من میایید توی بیمارستان
- نه اگه اشكالی نداشته باشه پایین منتظرتون می ایستم، بعد با هم می ریم خونه شما.
- این همه راه وقتتون گرفته میشه
- نه اتفاقا خیلی خوبه، چون به این بهونه دكتر ومادرتون رو هم می بینم دلم براشون تنگ شده
- مطمئنم كه اونام از دیدن شما خوشحال می شن .
- خوب اینم بیمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنید هیچ نامی از من نبرید
- حتما خیالتون راحت باشه
وقتی اتومبیل متوقف شد .كیانوش بسرعت پیاده شد و در را برای نیكا باز كرد و به او در پیاده شدن كمك كرد و برای آخرین بار پرسید: مطمئن هستید كه خانم رئوف الان بیمارستانه؟
- بله از وقتی لعیا رفته از بعد ازظهر میاد، خودش گفت
- خوب پس برید، امیدوارم موفق باشید
- زود برمیگردم
نیكا بسوی ساختمان رفت .راه به نظرش طولانی می آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتی به طبقه پنجم رسید چند لحظه ای به شك افتاد شاید فروزان نباشد؟ جلوی قسمت اطلاعات ایستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسی كرد نیكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نیكا سلام كرد
- سلام خسته نباشید
- چه عجب نیكا خانم از این طرفها، چطور شد یادی از ما كردید؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم
- پات چطوره؟
- خوبه، خیلی بهتر شده
- خانواده چطورند؟
- خوبندف سلام می رسونند
- دیگه چه خبر؟
- ای میگذره، راستی فروزان جون میخواستم باهاتون خصوصی صحبت كنم ، امكان داره
- البته بیا بریم توی اتاق سوپروایزر بخش، اونجا كسی نیست
بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونیكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدی ها
- چه میشه كرد؟ انسان به همه چیز زود عادت میكنه
- خوب بنشین چرا ایستادی؟ بشین و شروع كن
نیكا در حالیكه می نشست گفت: می دونی فروزان جون قصد دارم بدون حاشیه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامی پیامی هستم اومدم سوالی بكنم جواب بگیرم و برم
- به همین سرعت؟
- بله
- خوب بفرمایید
- فروزان خانم شما حاضرید یه بار دیگه ازدواج كنید؟
فروزان جا خورد .چنان غافلگیر شده بود كه نمی توانست جواب دهد نیكا گفت: می دونم جا خوردید ولی جواب بدید خواهش میكنم
- حقیقتش نیكا جون فكر میكنم همون یك مرتبه كافی بود از قدیم گفتن اگه هوسه یه دفعه بسه
- درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولی فروزان جون شما جوونید حالا زوده كه از دنیا كناره گیری كنید
- ولی من دیگه حوصله تحمل دردسررو ندارم
- شاید این مرتبه دردسری در كار نباشه.
- خوب اصلا بگو ببینم این آدم كی هست؟
- متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم
- پس خصوصیاتش رو بگو بنظر تو چه جور آدمیه؟
- خیلی خوبه............واقعا مرد ایده آلیه.من فكر میكنم این خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاری كنه تا تو هم بتونی طعم خوشبختی رو توی زندگیت بچشی
- واقعا انقدر بهش اعتماد داری؟
- از اینم بیشتر
- تو اگه جای من بودی چكار میكردی؟
- با كمال میل می پذیرفتم
- نمی دونم چی بگم؟ حرفای تو منو به شك انداخت
- قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمی كنی
- ولی نیكا جون تو خودت بهتر می دونی كه من تنها نیستم لعیام هست اونم تو زندگی من سهم داره تو نظر این مرد رو راجع به دخترم می دونی؟ اصلا می دونه كه من بچه دارم؟
- معلومه كه می دونه اونكه غریبه نیست.هم تو اون رو میشناسی ، هم من. تازه راجع به لعیا هم نگران نباش من فكر میكنم كاری كنه كه لعیا هم با شما زندگی كنه.
- مطمئنی نیكا؟
- كاملا من بهت اطمینان می دم اگه تو منو قبول داشته باشی در یه جمله از هر جهت تضمینش میكنم.
- اگه اینطوره باید اول اونو ببینم و حرفهامونو با هم بزنیم، اگه به توافق رسیدم من حرفی ندارم
- پس مباركه
- تو تا این حد مطمئنی كه من واون با هم به توافق می رسیم
- بله خیال تو هم راحت باشه، همه چیز درست می شه.
- خدا بگم چكارت كنه نیكا دوباره منو انداختی تو فكر وخیال
- امیدوارم خوشبخت بشی فروزان جون من دیگه باید برم
- كجا با این عجله؟ بذار برات یه چیزی بیام بخوری
- نه ممنونم باید تا اون سر دنیا برم، الان هم هوا تاریك میشه زودتر برم بهتره
- باشه هر طور راحتتری بازم سری به ما بزن
- حتما
- به دكتر و مادرتون سلام برسونید؟
- بزرگواریتون رو می رسونم عروس خانم
- بس كن نیكا از حالا
- با من كاری ندارید؟
- قربان شما .زحمت كشیدید
- خدانگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و هشتم
آغازسال نو بود. برای نیكا هیچ شور و اشتیاقی بهمراه نیاورد. او با همان چهره غمزده بر سر سفره هفت سین نشست و لحظه وقوع سال نو با چشمانی اشكبار و در سكوت آرزو كرد زندگیش سامان یابد و این در حالی بود كه خود نیز با لبخندی تمسخر آمیز به خواسته اش می اندیشید .اولین روز سال جدید مطابق هر سال باید به دیدار عمه می رفتند ، با آنكه پس از جدایی نیكا وایرج دو خانواده دیگر هیچ ارتباطی جز تماسهای گاه گاه شادی نداشتند، بخواست دكتر این دیدار انجام می گرفت. او معتقد بود در سال جدید باید كینه ها و دشمنی ها را دور ریخت و از نیكا خواست تصور كند هیچ اتفاقی از ابتدا نیفتاده است . با آنكه او با روی گشاده و طیب خاطر از این پیشنهاد استقبال كرد اما اصرار پدر ومادرش جهت رفتن او بمنزل عمه بیهوده بود . و سرانجام آنها به تنهایی به مهمانی رفتند .نیكا به انتظار شنیدن خبری از ایرج مشتاقانه منتظر برگشت آنها بود . سرانجام زمانیكه آنها بازگشتند خبردار گردید كه ایرج بالاخره كار خود را كرده و رفته و اكنون عمه مانده و بی تابی و تنهایی.عمه گفته بود در این مدت خیلی مایل بود بمنزل برادرش برود، ولی روی اینكار را نداشته و نیكا در حالیكه به حرفهای آنها گوش میكرد با خود اندیشید، حالا دیگر همه چیز تمام شد. ایرج رفت و مطمئنا بزودی برای تسریع در حل مساله اقامت با یك دختر بیگانه ازدواج خواهد كرد و به این ترتیب خاطره نیكا در ذهن او هر روز كمرنگ وكمرنگتر خواهد شد. ولی در این میان تكلیف او چه میشود؟ این سوال چون همیشه ذهنش را آشفته ساخت.
********************
وقتی داخل حیاط شد ، احساس بسیار خوشایندی داشت، ساعتهایی را كه با دوستان و همكلاسهای قدیمیش گذرانده بود، حسابی سر حالش آورده بود بمحض ورود بلند وكشیده سلام كرد .افسانه كه از لحن شوخ نیكا تعجب كرده بود كفگیر بدست از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیكه با تعجب به او می نگریست گفت: علیك سلام دختر گلم .
- مادر جون شام چی داریم؟
- صبر كن مادر اول كفشت رو درآر
- كفشهامو در آوردم دمپایی هام رو پوشیدم، ببین
مادر لبخندی زد و دكتر كه با سر وصدای نیكا از اتاق كارش خارج شده بود گفت: چه خبره خانم خانما كبكت خروس میخونه؟
- سلام آقای دكتر پس آجیل و میوه ات كو؟ نیكا خانم اومده عید دیدنی
- خوش اومدید بفرمایید تو پذیرایی
- چشم، لطفا برید كنار، تیمور لنگ وارد میشود
دكتر به راه رفتن دخترش كه بتازگی عصاهایش را كنار گذارده بود، خیره شد نیكا به خنده گفت: خیلی خوب راه می رم مگه نه؟
- آره عزیزم پات اذیتت نمی كنه؟
- نه ، فقط زیادی شل می زنم موافقی؟
مادر گفت: اونم خوب میشه عجله نكن
نیكا برگشت و مادر را پشت سر خود دید وگفت: اِ شما كه هنوز كفگیر بدست اونجا ایستادی میخوای اون كفگیر رو تو سر ما بزنی؟ بابا زود باش پذیرایی كن
مادر نگاهی به كفگیرش انداخت و ناگهان گفت: خاك بر سرم، برنجم وا رفت. نیكا همش تقصیر توئه.
آخرین كلمات را در حالی گفت كه بسوی آشپزخانه می دوید .نیكا صدایش را بلندتر كرد وگفت: اشكالی نداره یه كم شكر توش بریز شام شیر برنج می خوریم
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند . نیكا روی مبل نشست. دكتر هم روبه رویش قرار گرفت و خواست حرفی بزند كه چشم نیكا به دو پاكت سفید روی میز افتاد دستش را بطرف پاكتها دراز كرد و در همانحال گفت: نامه؟
- نه كارت دعوت
نیكا خط كیانوش را پشت پاكتها شناخت و با خوشحالی فریاد زد: عروسی....... عروسی فروزان...........كیه؟
- شب جمعه
- به به! خیلی عالی شد!
نیكا در حالیكه به كارتها نگاه میكرد گفت: كی آوردشون؟
- خیلی بد شد نیكا، مهندس وخانمش ، كیومرث خان وفروزان خانم كیانوش همه اومدند اینجا
- دیگه چرا بد شد؟
- مثل اینكه مهندس بزرگتره ها ، وظیفه ما بود اول بریم
- چرا بی خبر اومدند؟ حتما كار این كیانوشه اون دوست داره بی خبر بره اینور و اونور
- اتفاقا خیلی سراغت رو گرفتند .كیانوش گفت بهت بگم بقول خودش خانم معتمد طاقت مهمون نداشتی؟
- میخواستی بگی مهمون بی خبر، نباید توقع داشته باشه میزبان خونه باشه
مادر وارد شد وگفت: مسعود خانم از دولتی سر خودت و دخترت غذاخراب شد شام بی شام
نیكا به مادرش نگاه كرد و سبد گل سرخی را در دستش دید و فورا گفت: مادرجون نكنه خیال كردی من كه با دو تا عصاهام چهار پا بحساب میام گل وگیاه میخورم.شام برام سبد گل آوردی؟
- نه خانم ، خانم مهرنژاد این گلها رو برای شما آوردند
- جدی؟
نیكا به سبد گل خیره شد . این مسلما سلیقه كیانوش بود نه خانم مهرنژاد.دكتر گفت: خانم اگه غذا خراب شده هیچ غصه نخور، بابا تو هم نترس لازم نیست گل وگیاه بخوری، الان خودم براتون نیمرویی درست میكنم كه عروسیتونم نخورده باشید.
- ای بابا همچین گفتی فكر كردم شام می ریم بیرون
- اولا شام خراب نشده، ثانیا چرا خوردم، یادت نیست شب عروسیمون برام نیمرو درست كردی؟
نیكا هیجان زده پرسید: راست میگی؟
- آره بابا جون چون از هتل تا خونه دوباره گرسنه اش شده بود
- دروغ نگو من اصلا تو اون شلوغی و ازدحام شام نخوردم
- ولی افسانه عجب شبی بودها!
- یادش بخیر
- خوب بابا وقایع عهد قاجاریه رو مرور نكنید
- بله؟عهد قاجاریه؟ مگه ما بیچاره ها چند ساله عروسی كردیم؟
- صد وپنجاه سال كمتره؟
دكتر و همسرش با صدای بلند خندیدند .تغییر روحیه نیكا برای هر دو آنها خوشایند بود و دكتر در همان حال گفت: بلند شو خانم دخترم هوس شام بیرون كرده پاشو حاضر شو شام می ریم بیرون.
- آخه من غذا درست كردم
- بذار برای فردا ظهر
مادر نگاهی به نیكا كرد و با نارضایتی گفت: خوب ، باشه
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و با لبخندی گفت: چه میشه كرد؟ هم خوشگلم و هم خوب تار میزنم
*****************
- مادر شما فكر می كنید من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم میكنم تو تنم گریه میكنه
- نه اینطور هم كه توفكر میكنی نیست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان یادت افتاده به لباس فكر كنی؟
- چه می دونم فكر میكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست این خانمها بجز لباس به هیچی فكر نمی كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشیم بریم خرید نیكا خانم؟
- نه یه فكر میكنم، ولی بعد ازظهر باید منو ببری آرایشگاه
- بله، چشم!
- مسعود یه زنگ دیگه به خواهرت بزن بازم بگو شاید بیاد
- نه افسانه جون نمی آد، میگه حوصله ندارم
- من می رم تو اتاقم یه فكری برای لباسم بكنم
- برو ، ولی ببینید از حالا دارم میگم طوری برنامه ریزی كنید كه ساعت 4 از خونه بریم بیرون. كه با ترافیك شب جمعه همون 6 و 7 برسیم
- باشه مسعود چند بار میگی فهمیدم دیگه
- خوب حالا ببینیم و تعریف كنیم
نیكالبخندی زدوازاتاق خارج شد ،ولی صدای زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آیفون را برداشت و پرسید: بله
- سلام عرض شد منزل آقای دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستید؟
- بله بفرمایید
- لطفا چند لحظه تشریف بیارید دم در
- بله اومدم اجازه بفرمایید
نیكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غریبه ای ایستاده بود و سلام كرد. نیكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشید چند لحظه اجازه بدید. بعد بطرف ماشین رفت .بنظر نیكا آشنا آمد كمی فكر كرد و بخاطر آورد كه این همان ماشینی است كه روز مهمانی كیانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما این مرد همان راننده بود جای تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با یكدسته گلسرخ و یك جعبه بزرگ كادو پیچ شده بازگشت .نیكا گفت: شما راننده آقای مهرنژاد هستید؟
- بله خانم
- ببخشید من قبلا شما رو دیده بودم ولی خاطرم نبود...... حالا بفرمایید تو چرا دم در وایسادین؟
- خواهش میكنم اشكالی نداره، مزاحمتون نمی شم اینها رو آقای مهرنژاد دادند، البته با این نامه
- آقای مهرنژاد؟
- كیانوش خان
- آه بله خیلی ممنون از جانب من از ایشون تشكر كنید
نیكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد یك پاكت نامه نیز به او داد او بار دیگر به راننده تعارف كرد، ولی او باز هم تشكر كردورفت،نیكا بداخل بازگشت همینكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغیبت طولانی اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه بادیدن بسته وگلهادردست نیكا باتعجب پرسید:كی بود؟ اینها چیه؟
- راننده كیانوش بود ، ولی نمی دونم اینا چیه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نیكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حین باز كردن بسته گفت: اگه خصوصی نیست بلند بخون
- چشم صبر كنید
كاغذ نامه را كه باز كرد بوی خوش عطر كیانوش در مشامش پیچید آهسته شروع به خواندن كرد
سركار خانم معتمد سلام
امیدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونید بخوبی راه برید، خانم معتمد چند روز قبل برای عرض ادب خدمتتون رسیدیم، تشریف نداشتید.ثصد داشتم امانت شما رو تقدیم كنم، ولی چون خودتون نبودید نتونستم ادای دین كنم، اگر به خاطر داشته باشید بنا بود از یه فروشگاه پوشاك در سوئیس براتون تحفه ای با سلیقه خودم تهیه كنم، هر چند می دونم موافق سلیقه شما نیست ولی بهر حال تقدیمتون میكنم، شاید امشب به كارتون بیاد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونید.
ارادتمند شما كیانوش مهرنژاد
نیكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هیجان زده گفت: وای نیكا اینجا رو ببین
نیكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پیراهنی برنگ صورتی مایل به بنفش بود .مادر سر شانه های لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روی دامن آن داخل جعبه افتاد. نیكا زیر آن یك جفت كفش به همان رنگ دید مادر با تعجب گفت: نیكا این چیه؟
نیكا بجای پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اینجا چه خبره؟
- حقیقتش خودمون هم نمی دونیم
- چه لباس قشنگی نیكا برو بپوش ببینم اندازه ات هست یا نه؟
- فكر میكنم بهش بخوره......... مسعود این نامه را بخون ، كیانوش فرستاده
نیكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتی لباس را پوشید جلوی آینه ایستاد در دل حسن سلیقه كیانوش را تحسین كرد و آهسته گفت: خیلی با سلیقه ای پسر تو هر موردی انتخابت تكه ولی بی معرفت این چه نامه ای بود نوشتی مگه من منشیت هستم كه برام اینطور رسمی نامه می نویسی. بعد جلوی آینه دهن كجی كرد وگفت: سركار خانم معتمد بیمزه. به عكسش در آینه خندید و در همان حال صدای پدرش را شنید كه می گفت: چی شد دختر نپوشیدی دلمون آب شد
- اومدم اجازه بدید گلسرش رو هم بزنم
- كفشهاتم بپوش
- چشم
نیكابطورموقت گلسررا هم بسرش زدوكفشهاراپوشیدوباردیگرجلوی آینه ایستادو گفت: به به چی شدی دختر!
بعد لبخندی زد و به راه افتاد، پاشنه كفشها كمی پایش را آزار می داد و مجبورش میكرد آهسته حركت كند .وقتی از اتاق بیرون آمد افسانه هیجانزده گفت: چقدر خوشگل شدی! نمی دونی چقدر بهت میاد راست راستی كه دستش درد نكنه
دكتر در حالیكه به دخترش خیره شده بود گفت: نه لازم نیست اینو بپوشی
نیكا با تعجب گفت: چرا پدر؟
- بخاطر اینكه چشمت می زنن
- بس كن پدر
هر سه خندیدند، دگتر گفت: واقعا كه من خیلی به كیانوش مدیونم وگرنه مطمئنم كه تو امروز ما رو برای خرید به كوچخ پس كوچه ها می كشیدی.
- من كه گفتم خودم یه فكری می كنم
- با اون قیافه گرفته ات من مجبور می شدم فكر تهیه لباس باشم
- پس باید بگم حسابی شانس آوردید.
- بله همین طوره....... خوب حالا كه خیالتون از بابت لباس راحت شد، یادتون باشه كه......
- ادامه نده مسعود وگرنه این گلدون رو پرت میكنم تو سرت
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: خواهش میكنم عروسی رو خراب نكنید.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها