بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-12-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چتر و گربه و ديوار باريك

هرگز نخواسته بودم نويسنده باشم. همه چيز با يك ساعت مچي«وست اند واچ» شروع شد. تقصير هم تقصير گاو بود.

كلاس چهارم بودم يا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ي اتاق و يكي دو ساعتي مي‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جاي نوشتن، ته مدادم را مي‌جويدم. پدر كه با جديت و علاقه‌ي زيادي وضع درسي مرا زير نظر داشت، گمانم حالت غيرعادي مرا ديده بود كه گفت: «چرا مثل خر توي گل گير كرده‌اي؟»

من نمي‌دانستم خر چطور توي گل گير مي‌كند. اما خودم يكي دو بار توي گل گير كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالي دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.

آن روز درس تازه‌اي داشتيم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد عينا رونويس مي‌كرديم. نه يك بار، نه دو بار، گاهي بيست سي بار. حساب را هم مي‌فهميدم چيست، چيزي را بايد در چيزي ضرب مي‌كرديم يا از چيزي كم مي‌كرديم يا به چيزي اضافه مي‌كرديم. و مگر در زندگي روزمره كار ديگري غير از اين مي‌كرديم؟ اما نوشتن «انشاء» چيز تازه‌اي بود.

پدر گفت: «اين كه چيزي نيست.»

راست مي‌گفت. براي پدر هيچ چيزي چيزي نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بيشتر نخوانده بود اما هم او بود كه براي اولين بار در ده زادگاهش زورخانه داير كرده بود؛ پايگاهي براي تبليغ عقايدش (پدر بفهمي نفهمي توده‌اي بود). هم او بود كه با مكاتبات پيگيرش به اين مقام يا آن، سرانجام، پاي پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پاي برق را و حمام‌ بهداشتي و كلانتري و تلفن را. اين را همه مي‌دانستند. اما پدر كار ديگري هم كرده بود كه هيچ‌كس نمي‌دانست، جز من. پدر نمي‌دانست كه من روزي آن كشوي سحرآميز را كه ****و ممنوعه‌ي او بود، باز كرده‌ام و، ميان اشياء مرموزي كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابي كه در صفحه‌ي اولش وصيت كرده بود: «هيچ يك از فرزندانم حق ندارد تا زماني كه در قيد حيات هستم اين كتاب را بخواند.»

براي پدر نوشتن انشاء چيزي نبود. براي من اما نوشتن معناي اطاعت را داشت. چيزي را بايد مي‌گذاشتند جلووم و به من تكليف مي‌كردند از روي آن بنويسم. و اين كاري بود كه، در واقع، در همه‌ي موارد زندگي مي‌كرديم. گفتم: «آخر چطور؟ بايد چيزي باشد كه از روي آن بنويسم!»

گفت: «از روي فكر خودت بنويس».

با حيرت به او نگاه كردم. اول بار بود كه به فكر من اهميت داده مي‌شد.

گفت: «موضوع انشاء چيست؟»

گفتم: «فايده‌ي گاو».

گفت: «خب، گاو حيوان مفيدي است. هر فايده‌اي كه دارد، يكي يكي بنويس.»

بي‌آنكه حيوان مفيدي باشم، مثل گاو، خيره شدم به پدر، چه چيزي را بايد مي‌نوشتم؟ آخر من به عمرم گاو نديده بودم. همه‌اش لوله‌هاي نفت بود و ماشين و كشتي و اسباب و آلات صنعتي.

وقتي گفت «گاو به ما شير مي‌دهد» حيرت من بيشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و ديده بودم همه‌ي هشت بچه‌اي را كه بعد از من به دنيا آمده بودند مادرم شيرشان را از داخل قوطي حلبي‌يي فراهم مي‌كرد كه رويش به انگليسي نوشته شده بود: Milk Klim ، و شكل اين قوطي هيچ شباهتي نه به پستان مادر داشت و نه به پستان هيچ حيواني.

اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ي موضوعي كه هيچ نمي‌شناختم. و تازه چقدر؟ يك صفحه‌ي تمام. و حالا همه‌ي آن چيزي كه من درباره‌ي گاو مي‌دانستم به يك خط هم نمي‌رسيد. نمي‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگي كداميك از حيوانات روستايشان را ديده بود كه دلش سوخت، دفتر را برداشت، صفحه‌اي از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.

در سكوت به گره ابروانش خيره شدم؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روي كاغذ مي‌لغزيد و هر بار كه به آخر سطر مي‌رسيد با قاطعيت و اطمينان كمي پايين مي‌سريد. صداي خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صداي جادويي ِ اتفاقي بود كه جنس آن را نمي‌شناختم. در چهره‌ي پدر حالت خدايي را مي‌ديدم كه از هيچ، چيزي را خلق مي‌كرد. يك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همين‌ها را با خط خودت بنويس توي دفترت، و وقتي معلم صدايت كرد بخوان.»

كلاس در سكوت و حيرت فرو رفته بود. انشايي كه من خوانده بودم هيچ ربطي نداشت به پرت و پلاهايي كه ديگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسي در نگاهش آنهمه تحسين نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم مي‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامي دست كرد و از جيبش ساعت «وست اند واچ» ي را بيرون آورد و گفت: «اين هم جايزه‌ي انشاي بسيار زيبايي كه نوشته‌اي.» بعد رو كرد به كلاس: «تشويقش كنيد!»

بيهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمي مثل من در موقعيتي مثل آن، بيهوشي است. آخر قيمت يك ساعت وست اند واچ ده‌ها برابر قيمت يك چتر بود كه همه‌ي دوران كودكي در آرزويش بودم و هرگز كسي برايم نخريد؛ چون نخستين چتر زندگي‌ام را، هنوز باز نكرده، توفاني مهيب از دستم ربود، كوبيد به تير چراغ برق، و لاشه‌ي درهم شكسته‌اش را هم چنان با خود برد كه گويي هنوز در جايي از اين جهان دارد مي‌بردش.

آن روز اين معلم انشاء تا حد خدايي در ذهنم بالا رفت. خدايي كه براي سال‌ها متانت و شخصيتش الگوي رفتار و زندگيم بود. تا آن روز شوم كه تصويرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چيزي هم براي هميشه در من ويران شد.

آه اي ساعت «وست اند واچ»! تو مسير زندگي مرا عوض كردي. واداشتي‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشاي هفته‌ي بعد باشم. واداشتي‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روي موضوع هفته‌ي بعد كار كنم شايد اين بار معلم، نه از جيبش، كه از گوشه‌اي چتري بيرون يباورد و جايزه بدهد.

ديگر از جايزه خبري نشد. اما هر بار كه باران مي‌آمد و من خيس آب به مدرسه مي‌رسيدم يا خانه، به نوشتن چيزي مي‌انديشيدم تا چتري باشد براي لكنت حضورم.

يك روز، وسط درس علم الاشياء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌يچ چيزي با معلم گفت و كاغذي را به دستش داد. هيچ‌گاه از پچپچه بوي خوشي نمي‌آيد. چيزي را در هوا منتشر مي‌كند كه ذاتِ ناامني است.

معلم صدايم كرد. حفره‌اي در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و راه افتاديم. از راهرو كه پيچيديم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدير مدرسه پيدا شد؛ و در قاب اريب در، چهره‌ي چند نفر ديگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌هاي بالاتر؛ همگي رنگ‌پريده و لرزان. چيزي مرا گره مي‌زد به اين صف ترس‌خورده و پريشان. براي يك آن، حضورشان مرا بيرون كشيد از تنهايي در برابر مصيبتي كه نمي‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.

به دفتر مدير وارد شدم. سكوتي سنگين همانجا دم در ميخكوبم كرد. مدير بي هيچ كلامي نگاهم كرد. هيچ چتر حمايتي در اين نگاه نبود. آرام برگشت به سمت ديگر اتاق؛ آنجا كه عينكي دودي روي عضلات يخ‌زده‌ي صورتي سنگي سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز مي‌دهد به سكوت كسي كه ترا احضار كرده است سرنوشت شومي است كه برايت رقم زده است. اين سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشناي ديگر، باز هم از كلاس‌هاي بالاتر، به صف لرزان ما پيوست و عاقبت، آن صورت سنگي از پشت عينك دودي به سخن درآمد: «راه بيفتيد!»

به كجا مي‌رفتيم؟

مي‌رفتيم؟ چه سؤال ابلهانه‌اي! هر كسي مي‌رود لابد مي‌داند به كجا. ترسِ از «مكان» هنگامي لگام مي‌گسلد كه ترا ببرند.

به كجا مي‌بردندمان؟

خياباني اصلي شهر را دو قسمت مي‌كرد: يك سو خانه‌هاي كارگران بود و سوي ديگر، با فاصله‌اي به پهناي يك ميدان، خانه‌هاي كارمندان. ماشين لندروري كه ما را مي‌برد پيچيد به سوي منطقه‌ي سرسبز كارمندان. چنگ مي‌زدم، مثل چنگ زدن نابينايي در نور، به هر چه از ذهنم مي‌گذشت مگر اندكي روشنا بتابانم به سرنوشتي كه پنهان بود. چهره‌ي پدر را مي‌ديدم كه هفته‌اي بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ي كوچكي از روشنا افتاد روي روزنامه‌اي كه پيش پاي پدر بود. پدر نشسته بود روي قالي؛ زانو را ستون دست‌ها كرده بود و دست‌ها را ستون پيشاني. كسي جرئت نمي‌كرد از پدر بپرسد. دزديده از گوشه‌ي چشم نگاه كردم. تيتر درشت روزنامه‌ي كيهان زير نگاه خيره‌ي پدر له مي‌شد: «عاملان قتل منصور دستگير شدند.» يادم آمد به شبي كه پدر، با آن همه هيبت و نفوذ، مثل بچه‌اي، تا صبح مي‌گريست و بي‌وقفه به هق‌هق دم مي‌گرفت: «استغفرالله ربي و اتوب اليه.»

چه اتفاقي افتاده بود؟‌ از چه چيزي توبه مي‌كرد؟ هيچگاه نفهميدم. اما اين را مي‌دانم كه از فرداي آن روز عكسي روي ديوار اتاقمان ظاهر شد كه زيرش نوشته شده بود: «مرجع تقليد شيعيان جهان حضرت آيت‌الله العظمي روح الله الموسوي الخميني». با ظهور اين عكس، آن پدري كه ما بچه‌ها را به هوا مي‌انداخت، مي‌خنديد و تصنيف «گل پري جون» را مي‌خواند، براي هميشه از خانه‌مان رفت و بجاي او مرد عبوسي آمد كه به ما امر و نهي مي‌كرد؛ ته‌ريشي داشت، تسبيح مي‌انداخت و به هر خانه‌اي كه پا مي‌نهاد، پيش از هر چيز، دستور مي‌داد راديويشان را خاموش كنند.

ماشين پيچيد به سمت خياباني كه مي‌شناختم و در انتهاش خانه‌اي بود كه از آن فقط به پچپچه سخن مي‌رفت. بي‌اختيار برگشتم به سمت بغل دستي كه از من سه سالي بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلويم زد.

ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ي سرسبز جلو عمارت ساواك با خود برديم تا گره بزنيم به وهم نيمه‌تاريك راهروي ورودي عمارت.

هيچ شادي آنقدر بزرگ نبود كه شادي ديدن معلم انشاء وقتي كه هدايتمان كردند به اتاقي كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبري نبود اما معلم انشاء آرام و باوقار نشسته بود روي صندلي سياه رنگي كنار ميز. پس اين معلم مهربان، اين خداي زندگي‌ام آمده بود تا چتر حمايتش را بگستراند روي سر «انشاء نويس نابغه‌اي» كه كوچك‌ترين فرد اين صف رنگ‌پريدگان لرزان بود.

از سر صف شروع شد. ايستاده بوديم به ترتيب قد و من در ته صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌هاي ملتهب صورت برمي‌خاست وقتي دست سنگين و ورزيده‌ي سرهنگ فرود مي‌آمد: «چلقوزاي احمق گه، كي گفته بود پاتونو بذارين تو مسجد؟»

وقتي پوست صورت من گر گرفت، هيچ چتر حمايتي سايه‌گستر خفت و تنهايي‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روي همان صندلي سياه‌رنگ كنار ميز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شيشه‌اي تهي بود از هر شفاعتي. يك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ي دنداني از طلا چيزي را در درون من ويران كرد. چرا آن همه سال نديده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود خنديده بود اما برق طلايي نبود. يا بود و فقط بايد در همين لحظه مي‌ديدمش؛ مثل نقطه‌اي مشتعل بر پايان هستي يك خدا.

روضه‌خوانان نوجواني كه در شب‌هاي ضربت خوردن حضرت علي، به شيوه‌اي نمايشي، چراغ‌هاي مسجد را خاموش مي‌كردند و انشاهايشان را در تاريكي زير گنبدها سر مي‌دادند، با همان يك سيلي آزاد شدند و تعهد كردند ديگر از اين غلط‌ها نكنند. اما سيلي بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آيد.

تابستان‌ها، گرما و شرجي بيداد مي‌كرد. زن‌ها در حياط مي‌خوابيدند و مردان تختخواب تاشوي بروجردي‌شان را در بيرون خانه‌ها علم مي‌كردند و به واقع در كوچه مي‌خوابيدند. ميان رديف خانه‌ها بيابان بود؛ فضاي باز بي‌آب و علفي كه اگر گرما به نهايت مي‌رسيد تخت‌ها را مي‌كشاند به وسط اين بيابان. صبح، اگر مه بود، همين طور كه قالب يخ بر دوش مي‌رفتي، از اين جماعت خفتگان در بيابان، فقط تكه‌اي دست مي‌ديدي، سري، يا تكه‌اي از پا كه بيرون زده بود از سپيدي مه و ملافه‌ها. به كابوس مي‌مانست. بايد چند سالي مي‌گذشت، آتش جنگي در مي‌گرفت، تا باز همان سرها و پاها و دست‌ها را ببيني، تكه‌تكه، غرقه در خون، ميان سپيدي كفن‌ها. اما هنوز خيلي مانده بود تا برسيم به سال‌هاي كفن.

در يك نيمه‌شب تابستان كه گرما و شرجي همه چيز حتا نور مهتاب را خيس عرق كرده بود، اين معلم انشاء از كوچه‌مان مي‌گذشت. چند سالي بود نديده بودمش. درست‌تر بگويم، احتراز مي‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه ديد جلو آمد. هر دو در وضعي بلاتكليف بوديم. نشست بر لبه‌ي تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبيرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستين كار من در مجله‌ي خوشه چاپ شده بود و اين در شهرستان كوچكي مثل بندر ماهشهر صدا مي‌كرد. وقتي گفت نمايشنامه‌ي مرا خوانده، گفتم: «اين نتيجه‌ي ساعت وست اند واچ شماست.»

سكوت مرموزي كرد. ذرات ملتهب آشفتگي، مثل شرجي و نور مهتاب، خيمه زده بود در اطراف. چيزي روي قلبم سنگيني مي‌كرد. حال كسي را داشتم جفا ديده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشايمان را بجاي آنكه در مسجد بخوانيم در مجله مي‌نويسيم. اميدواريم ديگر براي اين يكي سيلي‌مان نزنيد.»

گفت: «منظورت را نمي‌فهمم.»

گفتم: «دوران مدرسه براي بچه‌ها دوران عجيبي است. آدم از بعضي معلم‌ها مي‌ترسد، از بعضي نفرت پيدا مي‌كند، و به بعضي عشق مي‌ورزد. من به شما ارادت عجيبي داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببينم.»

گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكي نيستم.»

«به جده‌ام ...»! چه فلاكت غريبي در اين كلمات بود. ديگر هيچ چيزي از اين خداي كاغذي سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه مي‌كرديد؟»

گفت: «سرهنگ همشهري ماست. رفته بودم سري بزنم.»

فايده‌اي نداشت. چرا بايد بيش از اين ويرانش مي‌كردم؟ كه از او اعتراف مي‌گرفتم؟ و مگر اين همان كاري نبودكه ساواك با ديگران مي‌كرد؟ سعي كردم سر و ته قضيه را هم بياورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچي ممنون.»

در پرتو نور مهتاب، يك آن، همان برقي را در چشمانش ديدم كه آن روز پس از خواندن انشاء ديده بودم. اما چيز شومي در فضا بود كه مي‌رفت همه‌ي ذرات مهتاب را از جنس خود كند.

برخاست و همين‌طور كه با من دست مي‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خريده بود. خواسته بود وقتي انشاء تمام شد به عنوان جايزه به تو بدهم!»

معلم انشاء از خم كوچه پيچيد و گم شد در غبار شرجي و شب. و من، ويران از ضربه‌اي كه فرود آمده بود، روي تخت دراز كشيدم. يعني مي‌دانست كه آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟

خيره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضاي تاريك ميان ستارگان، چيزي ويران شده بود. برخاستم. خيره شدم به انتهاي كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجي و شب گم شده بود. چه فرقي مي‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاري مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پيش گم شده بود. نگاه كردم به بيابان؛ به پرهيب ترس‌آور تختخواب‌هايي كه شرجي و دم هوا رانده بودشان تا دوردست تاريكي؛ نگاه كردم به سپيدي ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگاني كه به بقاياي قتل‌عامي مهيب شباهت داشت.

دوباره دراز كشيدم روي تخت و خيره شدم به آسمان. يادم آمد به شبي كه از يك غيبت چند روزه‌ي پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوي سحرآميز. همين كه بازش مي‌كردي عطري گيج‌كننده به مشام مي‌رسيد. هر چيز كه آنجا بود رمز و رازي داشت كه براي كشفش بايد سال‌ها مي‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جواني‌اش بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم. برش داشتم. تا صبح مي‌خواندم و مي‌گريستم. همه‌اش شرح روياهايي كه خاكستر شده بود. مثل همين روياي نويسنده شدنش. براي تحقق اين رويا تا آنجا پيش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تايپ كرده بودند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافي‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپي كنده بودند روي جلد گالينگور.

چهل و پنج سال پيش، در شهرستاني دور افتاده كه نه چاپخانه‌اي داشت، نه كتابخانه‌اي، نه كتابفروش و نه كتابخواني، پدر در كشو ميزش كتابي چاپ شده داشت، كتابي در تيراژ يك نسخه.

نويسنده شدن من حاصل يك تباني بود؛ حاصل توطئه‌ي پدري كه براي نويسنده شدن محتاج توطئه‌ي كسي نبود. اما اين مردي كه همه‌ي زندگي‌اش در طنيني آخرالزماني گذشت، بزرگ‌ترين شكست زندگي‌اش نه ناكامي خودش در نويسندگي، كه نويسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جواني كرده بود؛ به وقت لامذهبي. و رويايش وقتي متحقق شده بود كه بزرگ‌ترين آرزويش ديگر نه نويسنده شدن من، كه ديدن من در «لباس روحانيت» بود. وقتي ديد حريف نمي‌شود،‌گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»

يك سال تمام بازي‌اش دادم. گمان مي‌كرد پزشكي ثبت‌نام كرده‌ام. شبي كه فهميد تئاتر مي‌خوانم، تا صبح مي‌گريست. مي‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بيچاره نمي‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولين مشق‌هاي موسيقي‌اش را آغاز خواهد كرد!

حالا من مي‌نويسم بدون هيچ رويايي. مي‌نويسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ي پدر رقم زده است. بر عليه اين سرنوشت به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بيست سالگي نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابي مي‌خواندم، نه كلمه‌اي مي‌نوشتم. سه سال تمام تلويزيون را تا برفك‌هايش، و روزنامه‌ي كيهان را تا آگهي‌هاي ترحيمش نگاه مي‌كردم. تا آن شب شوم زمستاني كه دستي نامريي گريبانم را گرفت و از رختخواب بيرون كشيد.

نيمه‌هاي شب بود. دراز كشيده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌هاي شهواني دو گربه خوابم را ضايع كرده بود. در آن هنگام گمان مي‌كردم اين ضجه‌ها شهواني است. سال‌ها بايد مي‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتي روي ديواري باريك به هم برسند بايد يكي برگردد تا راه باز شود براي ديگري. و چون هيچ‌يك كوتاه نمي‌آيد اين كشاكش آنقدر ادامه پيدا مي‌كند تا سرانجام زور يكي بچربد به ديگري.

آن دست نامريي دست كدام‌يك از گربه‌هاي درونم بود؟

قلم را برداشتم. اغراق نمي‌كنم اگر بگويم حال كسي را داشتم كه با پس‌گردني نشانده باشندش پشت ميز. نمايشنامه‌ي «نامه‌هاي بدون تاريخ ...» حاصل اين پس‌گردني بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روي ديواري باريك مقابل هم در آمدند. از آن پس، بر عليه اين سرنوشت تحميلي، به شكل‌هاي ديگري تمرد كردم. خودم را شقه‌شقه كردم: كارگرداني تئاتر، نوازندگي، آهنگسازي ... تا حد زيادي هم موثر بود. كمتر از هر نويسنده‌ي هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالي است كه تسليم سرنوشتم شده‌ام.

اگر ترس زائيده‌ي ناآگاهي به چيزهايي است كه در اطراف‌مان مي‌گذرد، بايد بگويم «نوشتن» تنها چتري است كه زير آن احساس ايمني مي‌كنم؛ چتري كه زير آن واقعيت‌ها خودشان را برهنه مي‌كنند. سي و چهار سال تمام، آن ساعت «وست اند واچ» و آن كتاب خاطرات براي من دو واقعيت مجزا بودند؛ بي‌هيچ ارتباطي با هم. (ساعت نشانه‌ي ذوق و ابتكار پدري بود مراقب وضع درسي فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ي استعدادي كه اگر محيط مناسبي می داشت نويسنده‌اي مي‌شد شايد بزرگ.) تنها در لحظه‌ي نوشتن همين سطرهاست كه ميان آن دو چيز مجزا، يعني كتاب و ساعت، ارتباطي را كشف مي‌كنم كه راه مي‌برد مرا به درك واقعيتي ديگر؛ واقعيتي دلهره‌آور؛ اينكه هستي من چيزي نبوده است مگر عرصه‌ي نبرد روياهاي متناقض پدر. نبردي كه در آن برنده و بازنده هر دو يك نفرند؛ همان پدر. تسلايي اگر هست اين است كه ميان آن همه چيز كه گم شدند براي ابد، آن چتر گم شده شايد همين چتري باشد كه حالا زير سابه‌اش احساس ايمني مي‌كنم. براي من، نوشتن يعني همين.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها