بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

" ماني هر چه سعي مي كنم معني اين دو بيت رو نمي فهمم . امروز نوبت من است دفعه پيش يك هشت گذاشت جلوي اسمم و تاكيد كرد نبايد اين هفته كمتر از هفده بيارم ."

" خيلي خوب الان جايم را با ترانه عوض مي كنم تا او بخواهد حاضر غايب كند يك جوري بهت ياد مي دهم ."

جايم را با ترانه عوض كردم . كلاس بدوم مراقبت من هم ساكت و منظم بود . از آن هفته كه مرا تنبيه كرده بود همه سعي مي كردند به نوعي جلوي شيطنتشان را بگيرند . كنار سارا نشستم . او به كلاس آمد . پس از اينكه سر جايمان نشستيم نمي دانم چرا چشمانش بر ميز سوم خشكيد .

" خانم فروغي نيامدند؟"

ترانه گفت:" چرا ما با هم جايمان را عوض كرديم."

" شما جايتان كجا بود ؟"

عجيب بود كه جاي مرا دقيق مي دانست و جاي ترانه را به خاطر نمي آورد . نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" دوست ندارم سر كلاس من هيچ جابه جايي صورت بگيرد ... برگرديد سر جايتان ."

نگاهم به ديده پر تمناي سارا بود كه نگران آن دو بيت بود ولي چاره اي جز اطاعت نداشتم و گفتم:" چشم همين الان ."

وقتي سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .

" لطفا بياييد و حضور و غياب كنيد . "

نخستين بار بود كه از من مي خواست اين كار را انجام بدهم . در فاصله كمي از او پشت ميز ايستادم . س از حضور و غياب دفتر را بست و گفت:" بايستيد تا درس هفته پيش را از شما بپرسم ."

از رفتارهاي عجيب و غريبش هول شده بودم ! انگار هيچ چيز يادم نبود . كدام در س را مي پرسيد؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من كه ديشب تا ديروقت داشتم درس مي خواندم .

" بيت دوم را معني كنيد؟"

هر چه قدر به بيت دوم خيره شدم معني اش يادم نيامد .

" بيت چهارم؟"

خداي من . چرا اينقدر خنگ شده ام .

"بيت آخر ؟"

همه را از ياد برده بودم . او هولم كرده بود .

" بيرون !"

از لحن پر تحكم صدايش تمام كلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهميتي نداد و گفت:" بايد مي غهميدم چرا رفتيد آخر كلاس نشستيد ."

چه بد . فكر مي كرد چون درس حاضر نكرده ام رفتم آخر كلاس . فرصت هيچ توضيحي را به من نداد . جرات نگاه كردن به چشمانش را نداشتم .

" اين در خواندن ها به درد كلاس من نمي خورد."

از كلاس بيرون رفتم . تازه متوجه شدم كه گريه مي كنم .حق داشتم كه گريه كنم چرا كه شب پيش با وجودي كه از كار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نيمه شب بيدار بودم و در امروزم را حاضر مي كردم . اين منصفانه نبود !

به حياط رفتم و كنج ديوار نشستم . زير نور كم رنگ خورشيد به فكر فرو رفتم . دلم گرفته بود . مي دانستم اين حق من نيست . اما نمي دانستم چرا فريبرز عقده ديرين خانوادگي اش را كه سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار مي كند .

" ماني تو اينجايي . خيلي دنبالت گشتم ."

" ماني گريه مي كردي؟ نازي... آدم كه از دست دبير نازنيني مثل آقاي بهتاش نبايد دلگير شود . بلند شو برويم ... الان زنگ كلاس زده مي شود ... پاشو ديگر ."

ژاله و نسرين به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف كلاس بردند . زنگ كه به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غياب خانم قوامي را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوي من جلب شد . سرم را پايين انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگينش را تحمل كنم .

خانم مدير وارد دفتر شد و وقتي مرا ديد با لبخند گفت :" خوب تو اينجايي خانم ستايش من با تو كاري داشتم ."

نمي دانم از اينكه با خانم گرمارودي دبير زبان حرف كي زد گيج بودم يا اينكه خانم كامياب گفت با تو كار دارم؟

" چه كاري خانم كامياب ؟"

" بنشين تا بگويم ."

روي صندلي كنار ميز خانم مدير نشستم . گوشهايم را تيز كردم تا بفهمم آن دو درباره چي صحبت مي كنند .

" ببين خانم ستايش قرار است يك ماه پيش از عيد يك مسابقه مشاعره برگزار شود از آقاي بهتاش خواستيم بهترين دانش اموز مدرسه را در رشته ادبيات به ما معرفي كند و ايشان هم شما را معرفي كردند."

ناباوانه نگاهي به او انداختم كه لبخندي محو روي لبانش بود . عجيب است ! امروز مرا به خاطر درس از كلاس بيرون انداخت و از طرف ديگر مرا به عنوان بهترين دانش اموز درس ادبيات معرفي مي كند !

خانم مدير منتظر پاسخ من بود كه گفتم:" نه خانم كامياب . نمي توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خيلي تنبل شده است ."

پيش از آنكه خانم كامياب حرفي بزند فريبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:" اتفاقا من هم به خاطر همين روي شما تاكيد بسيار كردم شايد از اين طريق تشويق شويد حافظه تان را تقويت كنيد . "

خانم مدير هم حرف او را تاكيد كرد و من ناجار قبول كردم . با هم از دفتر بيرون آمديم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوي در كلاس اول ايستاد و خطاب به من گفت :"

دوستانت به من توضيخ دادند چرا جايت را عوض كردي..." فكر كردم قصد دارد از من عذر خواهي كند اما گفت:" هيچ وقت ديگران را به خودت ترجيح نده . درس مرا هم زياد سبك فرض نكن ... خداحافظ."

خودخواه مغرور ! مي داند وقتي چشمان مغرورش به كسي زل بزند بي چون و چرا او را تسليم خواهد كرد . اما يادت نرود آقاي بهتاش يك جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشكل و هم رنگ چشمان تو ... من يك بار عظمت و عزت نگاهم را زير پايم گذاشتم اما بعد از اين هرگز... هرگز...

آه برديا ... لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.

ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.

آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."

آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.

به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .

" شام اماده است ."

فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .

" ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"

نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .

مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."

نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.

بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"

با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."

چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .

" تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .

" اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."

ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"

مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.

"مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"

از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"

" نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"

مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "

نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .


صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .

" آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."

" اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "

" بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "

رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...

مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...

فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.

مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"

آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟

مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .

" گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"

" چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."

" خيلي خوب منتظرت مي مانم."


هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.

لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .

يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .

- چرا.
چون خيلي بدبخت و احمقي!
نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .

" ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."

لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
" بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"

" بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."

شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."

دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


" ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."

مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."

هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.

به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟

" ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"

رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .

خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"

نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"

" نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."

كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .

روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.

خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"

خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."

آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"

" به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."

" تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"

" پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."

" لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"

"هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"

" كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."

" اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "

" خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."

عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .

كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .

" خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."

از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

" سلام ماني . حالت خوبه !"

" سلام مامان معلوم هست كجايي ؟ چرا تا حالا زنگ نزدي؟"

" اينجا كه تلفن ندارد خراب شده . مجبور شدم بيايم تا شهر خوب چه خبرها ؟"

" هيچي ! خبر ها پيش شماست . بابا چه مي كند ؟"

" بابا ؟! ده روز طول كشيد تا اخمهايش را برايم باز كرد . طفلي مهبد به قدري سر به زير و آرام شده كه دلم به حالش سوخت . تحفه كجاست؟"

نگاهي به تحفه يعني فريبرز انداختم كهدر حال خواندن كتاب سينوهه بود . لبخند زدم و گفتم :" همين جاست."

" تا حالا روي خوش نشان نداده ؟"

دلم سوخت با اين حال گفتم:" نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست."

پوزخند زد و گفت:" همه مردها اهل اين حرفها هستند . منتها يكي آتيشي تر و يكي هم ..."

" خيلي خوب مادر با ماريا كاري نداريد وقتي زنگ زد بهش بگويم ؟"

" نه! فقط سلام مرا بهش برسان و بگو دوستان جديد مي گسرد حواسش باشد با آدمهاي بد مراوده نكند ."

" چشم مادر ."

" سلام مرا به آن تحفه برسان اينقدر هم وقت را از دست نده . مردها فقط منتظر يك اشاره از طرف زنها هستند . آن وقت... پدرت دارد غر مي زند . كاري نداري ماني ؟ خداحافظ."

گوشي را كه گذاشتم از حرفهاي مادر هت=نوز دلم مي سوخت . دو استكان چاي ريختم و به كنار فريبرز رفتم . رفتارش از چند روز پيش تا به حال زياد با من فرقي نكرده بود و با من حرفي نمي زد .

" لابد كتاب جالبي است كه اينطور شما را در خودش غرق كرده است؟"

هيچ نگفت.

" مادر به شما سلام رساند ."

بي اعتنا كتاب را ورق زد . آه كوتاهي كشيدم و با گفتن چايتان سرد نشود خواستم از جا بلند شوم كه گفت:" شماره اينجا را به نامزدتان مي داديد كه ديگر زنگ نزند مدرسه ."

نگاهي به طعنه چشمان سبزش انداختم و گفتم:" گفتم كه خواستگارم بود . قرار بود با هم نامزد بشويم . ولي من..."

صداي زنگ تلفن با صداي من در هم آميخت . همان طور كه نگاهم مي كرد گوشي را برداشت.

" آه شما هستيد خانم گرمارودي؟ حالتان چطور است؟"
گوشهايم به قدري تيز شده بود كه از زير موهايم زده بود بيرون . چرا خانم گرمارودي زنگ زده اينجا؟ خوب به من چه ؟ من بايد بفهمم چرا؟ خيلي احمقي به تو چه ربطي دارد . چرا ربط دارد ببين چقدر آهسته حرف مي زند تا من نشنوم .

پس از چند دقيقه گوشي را گذاشت و سر جايش برگشت . چهره اش كمي از هم باز شده بود.چاي را سر كشيد . نه انگار راستي سر حال شده بود .

" يك چاي ديگر بريزي ممنون مي شوم ."

حرصم گرفت و گفتم:" چاي نداريم ." و در مقابل چشمان حيرت زده اش افزودم :" چه خوب كرد كه زنگ زد ."

خودم هم نفهميدم چطور اين جمله از دهانم بيرون آمد. به سرعت سيني خالي را به آشپزخانه بردم . مادر چه خوش خيال است اين آقا مرا داخل آدم حساب نمي كند . متوجه نشدم كي به دنبالم به آشپزخانه آمد.

" انگار حلت زياد خوب نيست ؟"

نگاهش نكردم ببينم كجا ايستاده و چشمانش چه حالتي دارد ؟ زنگ خانه كه به صدا در آمد رفت تا در را باز كند .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


از تمرين تئاتر بر مي گشتم كه ماشين اقاي قربانزاده كارگردان تئاتر جلوي پايم ترمز كرد . لبخند زنان شيشه را پايين كشيد و گفت:" اجازه بدهيد شما را برسانم."

دستپاچه شدم و گفتم:" نه خيلي ... ممنونم راه زيادي نيست."

در سمت جلو را باز كرد و من چاره اي جز سوار شدن نداشتم .

" شما استعداد عجيبي در زمينه تئاتر داريد . از ديدن بازي شما لذت مي برم."

با شرم گفتم:" از لطف شما ممنونم."

وقتي پياده شدم از او تشكر كردم . برايم دست تكان داد و بوق زد . فريبرز سلامم را با نگاه خشك و سردش پاسخ داد . لحنش عجيب عصبي بود و پرسيد :" كارگردان تئاتر شما همه ي اعضا را تا دم در خانه مي رساند؟"

مي دانستم ز پشت پنجره ما را ديده. " مسيرمان يكي بود."

پوزخند زد :" اوه! مسيرتان يكي بود ." آنگاه با غضب روي مبل نشست و دوباره گفت:" مسيرتان يكي بود خوب است ."

هنوز ايستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض كنم .

" روز اول به شما گفتم حوصله بازي هاي دخترانه را ندارم . گفتم يا نه؟"

صدايش هر لحظه بلند تر مي شد . فكر نمي كردم تا اين حد از اين كار ناراحت شود . سرم را پايين انداختم و گفتم:" تكرار نمي شود معذرت مي خوام."

راضي نشد و آمد و مقابلم ايستاد . " يكبار ديگر تكرار شود ناچارم شم را بفرستم پيش خاله ات ."

از تهديدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پيدا كردم و گفتم:" با وجودي كه كاري بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولي با اين حال مي پذيرم كه اشتباه كردم ." و با سرعت به اتاقم رفتم .

ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابي گرسنه بودم . بت كمال تعجب ديدم هنوز ناهار نخورده ." شما بايد ناهارتان را بخوريد . از امروز به بعد من هرروز تمرين دارم و هر روز همين ساعت بر مي گردم."

خشك و بي تفاوت گفت:" منتظر شما نبودم اشتها نداشتم." خوب مي دانستم دارد انكار مي كند . " از فردا بعد از تمرين منتظر من مي ماني . خودم مي آيم دنبالت ."

" اينجوري خيلي براي شما دردسر مي شود . گفتم كه ديگر تكرار نمي كنم . "

زل زد به چشمانم و گفت:" همين كه گفتم...در ضمن خوراك لوبيا هم خيلي خوشمزه شده . الان كه امتحاناتت شروع شده بايد تمرين را تعطيل مي كرديد ."

براي خودم آب ريختم و او بي معطلي ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد .

" فردا چه امتحاني داري؟"

" ادبيات . دبيرمان هم خيلي سخت گير است."

به روي هم لبخند زديم . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه گفت:" اگر خيال مي كني كه سوالات امتحاني را در اختيارت قرار مي دهم بايد بگويم متاسفم."

" زياد كه سخت نمي گيريد؟"

"چرا اتفاقا هميشه از راحتي و آساني سوالهاي طرح شده بدم مي آيد . امتحان بايد امتحان باشد."

كمكم كرد تا ظرفها را جمع كنم و بعد هم خودش جلوي ظرفشويي ايستاد .

" تو فردا امتحان داري برو به درست برس ."

تشكر كردم و به اتاقم رفتم .

دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من كتاب خواست من هم براي استراحت و نوشيدن چاي به نشيمن رفتم . با ديدن من و سيني چاي كه در دستم داشتم لبخند زد و گفت:" چه كار خوبي كردي."

نيم نگاهي به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:" هنوز تمام نشده؟"

" چرا مي خواهم از بين سوالهايي كه انتخاب كرده ام مشكل ترين آنها را برگزينم . چيه ؟ از حالا داري تقلب مي كني ."

" نه من درسم را آماده كرده ام."

ديگر نگاهي به ورقه نينداختم و چاي را سر كشيدم . به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:" دوست داري از كدام فصل سوال بيشتري طرح كنم ؟"

" فصل دوم . فصل دوم را خيلي دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نيست ."

" در كدام فصل مشكل داري؟"

" فصل پنجم ."

" خوبامشب باهم رفع اشكال مي كنيم . چطور است ؟"

برايم توضيح داد كه هر چيزي را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نيم ساعت روي كاغذ بياورم .

" پس فردا چه امتحاني داري؟"

" زبان . خانم گرمارودي."

نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" زبان كه مشكلي نداري؟"

" هيچ وقت نداشتم اما دوسال پيش زبان را هم تجديد شدم."

" هيچ وقت به من نگفتي علت ناكهاني افت تحصيلي تو چه بود؟"

خيره در زلال سبز چشمانش لب پايينيم را گزيدم . سكوت طولاني شد و او با لبخند نا مفهومي گفت:" اگر نمي خوهي بگويي مشكلي نيست . قبول مي كنم كه تنها به خاطر قتل مادر بزرك و دوستت نتونستي به تحصيل ادامه دهي ! ولي اين دوقضيه پارسال اتفاق افتاد دو سال پيش چرا..."

با ديدن ناراحتي ام ادامه نداد. كتابها را بست و با عزمي راسخ گفت:" درست را خواندي؟"

" بله يك دور خواندم ."

" حاضري برويم كمي بيرون قدم بزنيم؟"

متعجب از اين پيشنهاد موافقت كردم .

با لبخند گفت:" پس لباس گرم بپوش . كلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است."

پالتويم را پوشيدم و شال و كلاهم را براداشتم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-10-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



بالاي سرم ايستاده بود و به ورقه ام نگاه مي كرد . از فصل دوم و سوم بيشتر از فصلهاي ديگر سوال آمده بود و از فصل پنجم فقط يك سوال كه آن هم ديشب بس كه برايم تكرار كرده بود آن را از بر بودم . نگاه تشكر آميزم را بي پاسخ گذاشت و از كنارم رد شد .

نگاهي به ورقه ام انداختم و بعد دستم را بالا بردم . متوجه شد و به كنارم آمد . دقيق شد به ورقه ام پرسيد :" مطمئني احتياج به مرور نداري؟"

" مطمئنم !"

با ترديد نگاهم كرد و بعد انگشتش را روي سوال ششم گذاشت و بي انكه چيزي بگويد سر جايش برگشت. متوجه شدم سوال ششم ر اشتباه نوشته ام . از اينكه ياد آوري كرده بود تا نمره اي را از دست ندهم در پوست خودم نمي گنجيدم .

وقتي دوباره بالاي سرم ايستاد روي ورقه كنار نامم كم رنگ نوشتم ." ممنونم."

ورقه را از دستم گرفت و دوباره تمام پلسخهايم را نگاه كرد و با لبخندي از سر خرسندي تعقيبم كرد تا از كلاس بيرون رفتم .

نمي دانم چرا بي جهت خوشحال بودم . آيا فقط به خاطر اينكه همه سوالها را درست نوشته بودم سر به سر سارا مي گذاشتم؟

" سارا چيه؟ چرا مثل پيرزن هاي بدعنق زانوي فم بغل گرفته اي؟"

سارا آه بلندي كشيد و گفت:" كاش حال پيرزن هاي بد عنق را داشتم . فكر نكنم حتي نمره ي قبولي را هم بياورم . بس كه توي كلاس تذكر ميداد فصلهاي پنج و چهارم مهم هستند من تمام وقتم را گذاشتم روي اين دو فصل ... بد جنس هرچي سوال بود از فصل هاي دوم و سوم طرح كرده بود ."

وقتي خنديدم با عصبانيت گفت:" درد! كجاش خنده داشت چشم گربه اي؟"

به زحمت جلوي خنديدنم را گرفتم و گفتم :" معذرت مي خوام سارا جان ياد چيزي افتادم ... به حرفهاي تو نخنديدم."



" ماني سلام چطوري؟"

" خوبم مادر بابا و مهبد حالشان چطور است؟"

" خوبند ! چكار كردي؟"

نگاهي به فريبرز انداختم و گفتم:" هيچي !"

باز دلم خنجر خورد . به مادر گفتم:" خوب چه كار كنم مادر! او دلش پاك تر از اين حرفهاست! من نمي توانم..."

" اي بيچاره بدبخت! تو از كجا فهميدي دلش پاك است ؟ بايد اول دان بپاشي تا به دام بيفتد . دلت به حال خودت بيفتد ."

بعد چند راه حل پيش پايم گذاشت . اينكه چطور حرف بزنم چه جور لباس بپوشم و چطور رفتار كنم . وقتي گوشي را سر جايش گذاشتم احساس كردم بيچاره ترين دختر دنيا هستم .دلم گرفته و تحقير شده سرم را روي ميز گذاشتم و آرام گريه كردم .

" ماندانا ! داري گريه مي كني؟"

نمي خواستم سرم را بلند كنم تا به آن چشمان مهربان نگاه كنم . از آن نگاه سبز خجالت مي كشيدم .... او دلش پاك بود و نگاهش آسماني .

اشك هايم را پاك كردم و از جا بلند شدم . جلويم ايستاد و گفت:" نمي خواهي با من حرف بزني؟"

سكوتم طولاني شد . او گفت:" فردا امتحان داري . سعي كن فقط به امتحان فكر كني . غم و غصه آنقدر در زندگي آدم زياد است كه اگر بخواهي به خاطر تك تكشان گريه كني تمام عمرت را از دست مي دهي .

اين بار پرنده سبز نگاهمان به سوي هم پر كشيد . چرا اين حرفهاي تكراري در گوشم خوش آهنگ بود و به نرمي يك ترانه در روح و روانم مي نشست ؟

يك دور كامل زبان را خواندم بودم . او هم تمام اشكالاتم را رفع كرد . گه گاهي كه نگاهمان به هم گريه مي خورد چند لحظه به هم خيره مي شديم و بعد هردو با دستپاچگي مسير نگاهمان را عوض مي كرديم . قلبم هر بار از گيرايي نگاه پر رمز و رازش به تپش مي اقتاد .

اي قلب بي شرم ! بي اين همه تيرگي كه از بار گناهي كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته شايسته عشق واقعي نيستي ! تو لايق نگاه پر محبت و پاك هيچكس نيستي . پس خودت را گول نزن . تو براي هميشه از دست رفته اي .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 03-11-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از ناهار پشت ميز آشپزخانه نشست و برگه امتحانات را از كيفش بيرون آورد . پرسيدم:" اينجا مي خواهيد ورقه ها را تصحيح كنيد؟"

نيم نگاهي به من انداخت و پرسيد:" اشكالي دارد؟"

گفتم نه و بعد شانه هايم را بالا انداختم . وقتي كارم تمام شد به طرفش برگشتم با سرعت نگاهش را دزديد انگار به من خيره شده بود . چاي ريختم و رو به رويش نشستم . لبخند بر لب داشت.

" هفتاد و پنج صدم را از دست دادي."

با ناراحتي گفتم:" چرا ! فكر مي كنم تمام جوابها را درست نوشته باشم."

" معني سه بيت را كامل نرساندي."

با گفتن چه بد به فكر فرو رفتم . با خنده گفت:" البته مي توانم نديد بگيرم ." در مقابل چشمان منتظر من افزود:" به شرطي كه در تصحيح ورقه هاي بچه ها به من كمك كني."

از پيشنهادش تعجب كردم و گفتم:" من نه . مي ترسم در حق كسي اجحاف شود."

با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" نترس . اعتماد به نفس داشته باش . " و بعد برايم توضيح داد كه چطور نمره كم كنم و چطور نمره كامل بدهم .

پس از دو سه ورقه كه حسابي وقت گرفت و سخت تصحيح شد كم كم راه افتادم و رشته كار به دستم آمد. پس از اتمام كار نگاهي سطحي به ورقه هاي من انداخت و سري از روي رضايت تكان داد و گفت:" بسيار خوب. خسته نباشي."

خوشحال شدم و گفتم:" ممنونم . شما هم همينطور."

ورقه هار ا دسته كرد اما هنوز پاي برگه ي من نمره نگذاشته بود .

پس از نوشيدن چاي به حمام رفت و من هم درسهاي روز بعد را اماده كردم . بيرون كه آمد بوي شامپو و صابون و آب گرم در خانه پيچيد . اصلاح كرده بود و شاد به نظر مي رسيد.

" امشب بايد يروم جايي مهماني."

چرا خودكار از دستم افتاد پايين ؟ با شيطنت نگاهم كرد و افزوذ:" خانم گرمارودي تمام همكارانش را به صرف شام دعوت كرده تا قبولي اش را در مقطع فوق ليسانس جشن بگيرد."
با حرص كتابم را خط خطي كردم . نفهميدم چرا دارم كتاب نگارش را هاشور مي زنم . كنارم ايستاد و پرسيد:" چيه؟ چرا اخمهات رفت تو هم ؟ متاسفم نمي توانم تو را هم با خودم ببرم."

در مقابل سكوت من با بدجنسي افزود:" تنهايي كه نمي ترسي ؟"
با تندي گفتم:" نه ! چرا بايد بترسم."
خودكار را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و گفت:"ياد نگرفتي تو كتاب نبايد نقاشي كشيد دختر؟"
با عصبانيت نگاهش كردم . از لبخندش شعله ي خشمم سركش تر شد . از جا برخاستم و به اتاقم رفتم .

روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرام تر شوم . نمي دانستم چرا و چگونه خوابم برد؟ با ضربه اي كه به در نواخته شد ديده از هم گشودم. . هوا رو به تاريكي مي رفت . در را باز كردم . آماده ي رفتن بود . پالتوي كوتاه مشكي پوشيده بود و شلوار جين سرمه اي . موهايش برق مي زد . چه ادوكلن خوشبويي هم به خودش زده بود .

" من دارم مي روم . كاري نداري . "

" به سلامت . خوش بگذرد."

" معلوم است كه خوش مي گذرد . نمي خواهي بيايي بيرون؟"

از در فاصله گرفت و به طرف اتاق نشيمن رفت . من هم به ناچار به دنبالش رفتم . در حالي كه سوييچ را در دستش مي چرخاند زيركانه نگاهم كرد و گفت:" در را قفل كن و منتظر من هم نمان . نمي دانم تا كي طول مي كشد . نمي ترسي كه ؟!"

مي دانستم به قصد آزار من اين حرفها را مي رند ." نه ! سما هم تا ديرتان نشده برويد... در ضمن دسته گلي را كه خريده بوديد يادتان نرود ."

نگاهي به گلهاي گلدان انداخت و گفت:" اين را يكي از بچه هاي سال چهارم به من هديه كرد ." و به برق عصبانيت نگاهم نيشخند زد .

وقتي خداحافظي كرد و رفت با لج گل رزي را كه به من داده بود پرپر كردم و با بغض گفتم:" برو به درك ! فكر كردي دلم مي سوزد ..."

صداي استارت را شنيدم و پيش خودم گفتم: هيچ ناراحت نيستم. خوب گل به تو هديه كردند كه كردند ! به من چه ... الهي كه بهت خوش نگذرد ... از خانم گرمارودي هم متنفرم.

چند دقيق بعد از رفتن فريبرز با شنيدن صداي زنگ در از جا بلند شدم .

" كيه ؟"
صداي خودش بود ." ماندانا زود لباس گرم بپوش و بيا پايين . "
هنوز از دستش عصباني بودم . " چه كار داريد؟"
" گفتم كه بيا پايين منتظرت هستم ."

نمي دانستم چرا بايد لباس گرم بپوشم ؟ پالتويم را پيدا نكردم . پولوري كه مادر بريم بافته بود را به تن كردم و دوان دوان به سمت پايين رفتم . ماشين توي پاركينگ بود و او جلوي در ايستاده بود . نگهم كرد و گفت:" چرا پالتويت را نپوشيدي ؟"

" پيدايش نكردم ."
نگاهي به بيرون انداخت و گفت:" ببين چه باران قشنگي مي بارد . خيلي وقت بود كه زير نم نم باران قدم نزده ام حاضري كي راهپيمايي طولاني داشته باشيم ؟"

هيجان زده گفتم:" پس مهماني چي ؟"

با خنده گفت:" مهماني را ولش كن . راستش دلم نيامد امشب تو تنها بماني و من در جمع باشم ... زود باش ... دير شد ."

لحظه اي خيره نگاهش كردم . خداي من . چه قلب مهربان و رئوفي داشت . با خوشحالي هم دوش او زير نم نم باران قدم بر مي داشتم . در كنار او بودن به قدري برايم احساس خوشبختي داشت كه دلم نمي مي خواست تمام دنيا را قدم بزنم .

" ماندانا بس است ديگر . دو ساعت است كه راه مي رويم . بايد برگرديم . "

" نه ! يك كمي ديگر ."

و او تسليم خواسته من شد .
مقابل يك رستوران ايستادم و گفتم :" شام مهمان شما . "
لبخند زد و گفت:" بد فكري هم نيست . پس از مدتها كه دستپخت بد تو را نوش جان كردم امشب يك غذاي آماده مي چسبد ."

به دل نگرفتم و به رويش خنديدم . داخل شذيم . او براي خودش سفارش اسپاگتي داد و من هم به تبعيت از او اسپاگتي خواستم . چقدر طرز نگاهش را دوست داشتم .

" از نفس افتادي ! لپهايت حسابي سرخ شده ."
رز سپيدي را از گلدان روي ميز برداشتم و به سمتش گرفتم.
" بابت چي ؟"
اداي او را در آوردم و گفتم:" همينطوري."

گل را گرفت و بو كشيد و چشمانش را لحظه اي بر هم گذاشت . حال خودم را درست نمي فعميدم فقط مي دانستم به او وابسته شده ام خيلي بيشتر از آنچه فكرش را مي كردم . از رستوران كه بيرون آمديم پالتويش را در آورد و بي آنكه منتظر در خواست من باشد آن را بر تنم پوشاند .

" پس خودتان چي ؟"

" من هنوز لباسهايم خيس نشده اند . ولي تو با اين لباسها سرما مي خوري ... بهتر است تاكسي بگيري."

با ناراحتي گفتم:" نه . خواهش مي كنم ."

" باشد پس تند تر برويم تا باران شدت نگرفته است .

در بين راه او ترانه اي را زير لب زمزمه مي كرد . ايستاد و خيره نگاهم كرد . زبان سبز نگاهمان را هيچ كس جز خودمان نمي فهميد . به روي هم لبخند زديم . دوباره راه افتاديم . از صداي دل نشين او تمام تنم گرم مي شد :

ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

ديدي كه من با اين دل بي آرزو عاشق شدم

با آن همه آزادگي بر زلف او عاشق شدم

اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند

فرياد اگر از كوي خود وز رشته گيسوي خود بازم رهاند

ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها