بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

ماندانا پس چرا نمی ایی
خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
چی درست می کنی
ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند

پرسیدم گوجه ندارید
هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید


کجا رفته بودی
صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

بيلچه دسته بلندي كه مارجان به آن "بلو" مي گفت در دستم بود . روي خطي كه مارجان نشانم مي داد زمين را كندم. البته زمين سفت و سخت نبود و احتياجي به زور آزمايي نداشت . يك ساعت از شروع كارم مي گذشت . اگر چه خسته به نظر مي رسيدم و بازوانم درد مي كرد اما پيشرفت كار به قدري لذت بخش بود كه دلم مي خواست تماما باغ را زير و رو كنم.

پنج رديف بيست متري را تمام كردم و سنگ و كلوخ ها را گوشه اي ريخته بودم . مارجان گفت براي امروز كافي است.براي استراحت به خانه برگشتيم. وقتي فريبرز برگشت سري به باغ زد و كار من را ارزيابي كرد . اگرچه رضايتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب مي شناختم . ننه ملوك ناهار ترشي اسفناج درست كرده بود . من با دقت همه چيز را زير نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست كرده بودند اما برنج دمي مارجان خيلي خوشمزه بود . پس از ناهار براي اينكه طرز تهيه آن را فراموش نكنم در دفترچه يادداشت روزانه آن را نوشتم . فريبرز نگاهي به دفترچه انداخت . لبخند محوي روز لبانش نشست اما هيچ اظهار نظري نكرد.

روز بعد در رديف هاي كنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگي و بادمجان كاشتيم. به توصيه فريبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .

مارجان به زبان محلي چيزي گفت . فهميدم مي گويد بقيه كار را بگذار براي عصر . ساعت يازده بود و بايد غذاي تازه اي را ياد مي گرفتم . ننه ملوك اشكنه مي پخت . سيب زميني ها را برايش پوست كندم . او ضمن كار برايم توضيح هم ميداد كه متاسفانه نمي فهميدم چه مي گويد . اشكنه غذاي خيلي سختي نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعي زير درت گردو ناهار خورديم.

فريبرز صبح زود از خانه بيرون ميرفت و موقع ناهار برميگشت . خيلي كم با من حرف ميزد فقط پاسخ پرسشهايم را ميداد . وقتي از خريد زمين ده هزار هكتاري اش صحبت مي كرد چهره ننه ملوك لحظه به لحظه شاداب تر به نظر مي رسيد! فريبرز هيچوقت با من به زبان خودش صحبت نمي كرد .

هميشه فارسي حرف مي زد . نمي دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگيري نمي كرد . وقتي از گرماي هوا كاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به كندن زمين مشغول شدم . آفتاب كه غروب كرد عرق ريزان روي چمنها نشستم و نفسي تازه كردم . نگاهي به رديفهاي كاشده انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم . باورم نمي شد با دستهاي خودم كشت كنم . فكر كردم اگر مادر اينجا بود چه واكنشي نشان ميداد . يا اگر آرميني مي ديد چه ؟لابد از اينكه فريبرز او را به عنوان همسر انتخاب نكرده بود خدا را شكر مي كرد .
پس از پايان كار به خانه برگشيم . حمام گرم و من با حوله و يك دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خيلي سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم . فريبرز در اتاقش بود و اهميتي به رفت و آمد من نشان نداد .
روي تخت نشستم و فكر كردم . چقدر شيوه زندگي ام با قبل فرق كرده است . كجا فكرش را مي كردم كه روي زمين را شخم بزنم و كشت كنم ؟ يعني راستي اين من بودم و فريبرز همان دبير خوش پوش و خوش قيافه بود كه تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت كلاس او لحظه شماري ميكردند ؟ چقدر همه چيز عوض شده بود . آه مادر دلم برايت تنگ شده است . كاش مي توانستيم يادي از هم كنيم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

گاهي هوا شرجي مي شد و گاهي يك باران از دماي هوا كم مي كرد . بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان به بار نشسته و سير و پياز ها هم سبز شده بودند . بوته هاي سيب زميني هم چيزي تا برداشت فاصله نداشت. سبزيها فوق العاده خوب از آب در آمده بودند . هر روز براي ناهار سبدي سبزي تازه مي چيدم . فريبرز هر زوز كه سر سفره سبزي تازه مي ديد نگاهي به من مي انداخت و براي تشويق و تشكر از من تربچه سرخ كوچكي را بر مي داشت و به دهان مي گذاشت .( مسخره...)
پاييز از راه رسيد و درختان رفته رفته رنگ آميزي شدند . از ننه ملوك ياد گرفتم چطور مرباهاي مختلف درست كنم .
همراه مارجان با سطلي در دست از ميان كوچه باغها گذشتيم . مارجان از بوته هاي خاردار تمشك مي چيد و من هم به تبعيت از او تمشك ها را از بوته ها جدا مي كردم و در سطل مي ريختم . مارجان در حين چيدن برايم حرف مي زد . ديگر زبن محلي برايم نامفهوم نبود و كم و بيش حرفهايش را مي فهميدم اما نمي توانستم خودم به زبان آنها صحبت كنم.
" دقت كن تمشك هاي رسيده را بچيني ...ببين اين يكي چقدر درشت است! سطل من پر شده است بيا سطل تو را هم پر كنم . راستي كار خوبي نكردي بدون اجازه با من آمدي ... فريبرز عصباني مي شود."
دو سه دانه تمشك به دهان گذاشتم و از طعم شيرين آنها لذت بردم و گفتم:" نه ناراحت نمي شود چون ب تو آمده ام بيرون." با ديدن اسب سواري كه به سويمان مي آمد هر دو دست و پايمان را گم كرديم . با نزدك شدن اسب سوار هر دو با تعجب نگاهي به يكديگر انداختيم . اسب سوار كسي نبود جز فريبرز ! نگاه غضبناكش زهره مارجان را تركاند و بعد مو بر تن من سيخ كرد. " كي بهت اجازه داده براي چيدن تمشك دنبال مارجان را بيفتي؟"
مزه تمشكها در دهانم زهر شد . گفتم:" شما نبوديد تا اجازه بگيرم." بي اهميت به حرفهي من با فرياد بلندي مارجان را توبيخ كرد." مگر بهت نگفته بودم بي اجازه من هيچ جا نمي رويد." وقتي مارجان سرش را پايين انداخت و لبش را به دندان گزيد دلم برايش سوخت. " مارجان تقصيري نداشت من اصرار كردم..." از ترس نگاه خشم آلودش به حرفهايم ادامه ندادم . رو به مارجان گفت:" ننه ملوك باهات كار داشت بهتر است زودتر بروي!"
مارجان سطل تمشك را در دست گرفت و پ به فرار گذاشت . فريبرز از اسب پايين آمد افسار اسب را در دست گرفت رو به من با لحن خشكي گفت:" بهتر است خشكت نزند راه بيفت." زير چشمي نگاهش كردم و همگام با او راه افتادم . وقتي چهره اش ارام تر به نظر رسيد به خودم جرات دادم و گفتم :" چرا از بيرون آمدن من تا اين حد بدتان مي آيد؟"
" براي اينك دلم نمي خواد برايت خواستگار پيدا شود ." از حركت ايستادم و با بهت نگاهش كردم ." خواستگار؟"
در آن لحظه هر دو رو در روي هم ايستاده بوديم . لبخندي زد و گفت:" آره چون من به كسي نگفتم ما با هم ازدواج كرده ايم." شگفتي ام مضاعف شد و پرسيدم:" چرا ؟"
چشم در چشمم دوخت و گفت:" براي اينكه آنوقت بايد يك زندگي عادي را پيش بگيريم... خنده دار اينكه بچه دار هم بشويم."
صدايم را شنيدم كه بي اراده پرسيدم :" پس به آنها چه گفتيد؟" " گفتم پدر و مادرت را از دست دادي چون كسي را نداشتي با خودم آورمت اينجا اما قصد ازدواج با تو را ندارم."
احساس كردم براي راه رفتن پاهايم سست شده است . آه كوتاهي كشيدم و خيره به چشمان مغرورش فكر كردم چه خيالي در سر دارد. " پس يعني تا آخر عمر كسي نبايد بفهمد كه ...كه...ما با هم..."
خيلي قاطع گفت:" از نظر من ازدواج ما يك موضوع منتفي شده است . حالا لازم نيست قاضي و دادگاه حكم طلاق مار ا صادر كند. جدايي فقط به معني دور شدن نيست بلكه به معني از هم رها شدن هم هست . من به كلي از و دل كندم... طلاق عاطفي تلخ تر از طلاق دادگاهي است."
اينها را گفت و با چند گام از من فاصله گرفت . من همچون موجودي مسخ شده بي حركت ايستاده بودم . حتي پلك هم نمي زدم . چه خوش خيال و ساده بودم كه فكر مي كردم مي توانم روزي دلش را نرم كنم و به سمت خود بكشانم . او براي هميشه از من دل بريده است . حتي حاضر نيست مرا به عنوان همسرش به ديگران معرفي كند . آه خدايا! من چه قدر بدبختم!
" چرا ماتت برد بيا." مي رفتم و پاهايم را به دنبال خودم مي كشيدم . هنوز گيج بودم و حال خودم را نمي فهميدم . دو بار نزديك بودبخورم زمين.
" حواست كجاست اين چه وضع راه رفتن است؟" چرا طلاق نگرفتم؟
" ماندانا كجايي مواظب چاله ها باش ."
او هيچ وقت نظرشه نسبه به من عوض نمي شود . كاش طلاق مي گرفتم.
" ماندانا ببين چي كار كردي تمام لباسهايت گلي شد."
نگاهي به سر و وضع خودم انداختم و بعد با نفرت به چاله پر از آب گل آلود چشم دوختم . لحنش هم عتاب آلود بود هم دلسوزانه . " مهم نيست برويم خانه عوضش كن . وقتي راه مي روي جلوي پايت را نگاه كن."
نفهميدم چطور خودم را تا خانه رساندم . لباسم را عوض كردم و روي تخت ولو شدم . فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. بعد گريه كردم و ناله كردم و سردرد گرفتم.
مادر ! كاش با هم مي مانديم كاش نمي رفتي و من نمي آمدم اينجا كاش طلاق مي گرفتم كاش ... مادر ... مادر ...كاش!
مدتي گذشت و به اين نتيجه رسيدم گريه هيچ فايده اي ندارد . بايد تسليم زندگي مي شدم . شايد خدا خواست تاوان گناهم را اين گونه پس بدهم . فريبرز را دوست داشتم و سعي كردم فكر كنم هنوز دبير و شگرد هستيم. آري بايد روابطمان را در همين حد نگه مي داشتیم

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

وقتی دختر هاي همسن خودم را ديدم كه با روپوش دسته دسته به طرف مدرسه مي رفتند دلم مي خواست من يكي از انان بودم و به جاي نشستن روي سبزه ها و عصه خوردن روي نيمكت مي نشستم و درس مي خواندم . شاليها جمع شده بودند و سير و پياز پر محصول از آب در آمده بودند . فريبرز فكر تدريس را براي هميشه از سرش بيرون كرده بود چون از ديدن بچه مدرسه اي ها نگاهش پر حسرت نمي شد و آه نمي كشيد . همه چيز خيلي سريع عوض شده بود . دلم براي خواندواده ام تنگ شده بود . گاهي كه باران مي باريد و رعد و برق مي زد با ديدن اشباح و خوابهاي آشفته جيغ مي كشيدم و خودم را به در و ديوار مي زدم .
هواي هميشه باراني شمال را دوست داشتم چون فريبرز مجبور بود در خانه بماند و جايي نرود . وقتي در خانه بود گوشه اي مي نشست و به من زل مي زد من با خوشحالي در روزهي باراني برايش يك غذاي شمالي خوشمزه درست مي كردم .
پرتقالها رسيده بودند . فريبرز از من خواست همراه مارجان و كارگرها پرتقال بچينم . يك روز سرد زمستاني بود . خودش هم لباس گرم پوشيده بود و كار مي كرد . نمي دانم جرا با وجود اين همه كارگر باز ما مجبور بوديم كار كنيم .پرتقال چيدن كار سختي بود . بايد از نردبان بالا مي رفتيم تا به شاخه بلد درخت برسيم و بعد از ميان تيغ ها پرتقال را بچينيم . چندين بار تيغ به دستم فرو رفت .
عمه كبوتر زخم زبان مي زد. " آخر تو را چه به پرتقال چيدن ! معلوم نيست پرتقال مي چيني با تيغ ها را ..." فريبرز در پاسخ او گفت:" همه از اول بلد نيستند كاري را انجام دهند بلد مي شوند!" عمه كبوتر دماغش را بالا كشيد و گفت:" مارجان را نگاه كن چالاك و با عرضه اس." بعد كلي قربان قد و بالايش مي رفت و مارجان تا بنا گوش سرخ مي شد.
عمه كبوتر شگردش اين بود كه مارجان را هميشه به رخ من و فريبرز بكشد اما مارجان زياد از تعريف هاي عمه اش خوشش نمي آمد و يك جوري تو ذوق عمه اش مي زد . من و مارجان خيلي به يكديگر عادت كرده بوديم . او بر خلاف شناخت قبلي ام دختر بي ريا و ساده اي بود و كم كم رولبطش با من گرم و صميمي تر شد.

وقتي سال تحويل شد در خلوت نشستم و ساعتي اشك ريختم . فريبرز مقابل تنگ ماهي نشست و به آن زل زد . مارجان و ننه ملوك در فكر تدارك شام بودند كه لابد مثل سال پيش سبز پلو ماهي شكم پر بود .
با شنيدن صداي در زود اشكهايم را پاك كردم . فريبرز به آرامي به طرفم آمد و نگاهي عميق به چهره ام انداخت و گفت:" گريه مي كردي؟" دماغم را بالا كشيدم . " بلند شو از اتاق بيا بيرون دوست داذم شام عيد دست پخت تو باشد."
نگاهش كردم و نگفتم كه من هم دوست داشتم شب عيد كنار خانواده ام باشم . " فريبرز من طاقت اين زندگي را ندارم شايد باورت نشود كه چقدر اين زندگي برايم سخت ... خواهش مي كنم كاري بكن." نگاهي بي تفاوت به من انداخت و بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و من فهميدم نبايد منتظر هيچ تغيير و تحولي از جانب او باشم.

زمان مي گذشت و همه چيز برخلاف آرزوهاي من پيش مي رفت . تيم جار سبز شده بود . ( تيم جار : جايي كه تخم نشا را در آنج پرورش مي دهند و براي كاشتن در زمين آماده مي كنن.) و كارگرها مشغول جمع كردن بودند . اين بار بر خلاف سال گذشته چكمه ساق بلندي به پا كردم و داخل زمين رفتم . مارجان و عمه كبوتر كنار من روي مرز نشسته بودند . ننه ملوك كه در طرف راست من نشسته بود در دسته كردن نشا ها استاد بود . در همان حال خطاب به عمه كبوتر گفت :" ديشب فريبرز در مورد ازدواج با مارجان با من صحبت كرد و از من خواست تا نظر مارجان را هم بپرسم ... خيلي هم اصرار دارد تا جمع كردن شالي مراسم عروسي برگزار شود..."
نشا ها يكي يكي از دستم افتاد . انگار زالو به قلبم چسبيده بود . آن را مي مكيد. زمين كارگرها دور سرم تاب خورد . همان جا روي زمين گل آلود نقش بر زمين شدم . صداهاي درهم و گنگ به گوشم مي رسيد ." بيچاره يك دفعه جني مي شود!"
مارجان برايم آب قند درست كرد . ننه ملوك توي صورتم آب پاشيد اما صداي فريبرز تاثيرش براي به هوش آمئن من بيشتر از آب فند بود ." چي شده ننه ملوك ! از عمه كبوتر شنيدم ماندانا يك دفعه غش كرده و افتاده توي گل." از ميان پلكهاي نيمه بازم چهره ي نگران او را ديدم . از خودم پرسيدم: ديگر چرا نگران حال من هستي؟ تو كه شب قبل از دختر ديگري خواستگاري كردي ... مگر نگفته بودي مارجان شرايط ازدواج با تو را ندارد ... پس حالا چرا...
وقتي با هم تنها شديم او رو به رويم نشست . سبزي چشمانش به من مي گفت همه چيز امكان پذير است . هر دو به يكديگر نگاه كرديم.
" چرا حالت بد شد؟" "براي اينكه ننه ملوك به عمه كبوتر گفت شما از مارجان خواستگاري كرديد."
" خوب اين غش كردن داشت ؟!"
" نداشت؟!" از اينكه درست شنيده بودم بغض كردم و اشك به ديده آوردم . او ... او چطور تا اين حد خونسرد بود؟ " دير يا زود اينكار را مي كردم."
" چرا مگر ما با هم ازدواج نكرديم ؟ پس چرا مي خواهي با مارجان ازدواج كني ؟"صدايم مي لرزيد بضغضم را به زور فرو دادم . از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . " مي خواهم با مارجان عروسي كنم و يك زندگي عدي را آغاز كنم (نامرد)زندگي كه هرگز با تو نمي توانم داشته باشم." بلند شدم و به سمتش رفتم و گتم:"چرا ... چرا به خاطر گذشته ام آينده ام را خراب مي كني ؟ من كه دوستت داشتم سعي كردم هماني باشم كه تو مي خواهي . پس چرا..پس چرا..."
به گريه افتادم . به طرفم برگشت . رنگ چهره اش تيره شده بود و حالت چشمانش عوض شده بود . " يادت رفته با من چه كردي ؟ من براي تو طعمه اي بيش نبودم . طعمه اي كه به وسيله آن خودت را از ننگ و بدنامي نجات بدهي! شب عروسيمان را به ياد مي آوري . به خاطر داري چطور مرا در خود شكستي ؟ اگر يادت رفته بگدار من ياد آوري كنم."
با صداي بلند داد كشيدم:" خواهش مي كنم بس كن . باشد ازدواج كن . حق من همين است . آره ! من يك بار اشتباه كردم و بايد چندين هزار بار تنبيه بشوم ولي شما هم يادتان باشد وقتي كسي با شهامت به اشتباشه اعتراف مي كند نبايد سركوبش كرد چون يك بار فريب خورده . شما حق داري من به شما بدكردم . پس شما چه فرقي با من مي كنيد ؟ چرا گناه گذشته مرا امروز تلافي ميكني؟ به خدا اين حق من نيست..."
بعد لبه تخت نشستم و هق هق گريه سر دادم . با لحن عصبي رو به من گفت:" فكر نكن با اين اشكها و حرفها مي توان مرا نرم كني . تو همان شب رحم و شفقت را از قلبم گرفتي . مي خواهم با تو همان كاري را بكنم كه با من كردي. من با مارجان ازدواج مي كنم هرچند اين ازدواج به نوعي تنبيه قلب منم هست كه ديگر اينقدر ساده و خوش باور نباشد" با سرعت از اتاق بيرون رفت و در را محكم پشت سرش خودش را بست . از آن روز تا روز عروسي در لاك خودم فرو رفتم .
شلهي جمع شد و مراسم خرمن كوبي به پايان رسيد . ننه ملوك جهاز مارجان را تهيه مي كرد و فريبرز سفارش گوشت و مرغ مي داد. من هم گاهي به كمك ننه ملوك مي رفتم . خنده دار بود كه در تهيه جهاز زن همسرم من هم سهم داشتم. مارجان سر از پا نمي شناخت . عمه كبوتر كيفش كوك بود . من و فريبرز مثل هميشه از نگاه هم در گريز بوديم.
" ماندانا اين ملحفه براي بستر حجله چطور است ؟"
" خوب است ننه ملوك خوب است ." و بعد آهسته قطرا اشكي از ديده فرو ريختم و در دل گفتم خيلي خوب است . از اين بهتر نمي شود . عروسي شوهرم است . چرا گريه مي كنم ؟ چرا نمي خندم ؟ خنده دار است !
" ماندانا فكر مي كني ابروهاي مارجان پيوسته بماند بهتر است يا وسط بروانش را بردارم."
" نمي دانم عمه كبوتر در هر دو صورت خوب است." بلند شدم و از نگاه پرغيظ عمه كبوتر گذشتم . سينه به سينه فريبرز جلوي در متوقف شدم .نگاهش نكردم . در دستش دسته گلي زيبا بود . " كجا مي رفتي مي خواهم اين دسته گل را برايم تزئين كني." با غيظ از كنارش رد شدم و خودم ا به باغ رساندم.
تمام خشم و غضبم را روي بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان و سير و پياز خالي كردم و در همين حين فرياد مي زدم:" باغ نمي خواهم ... برويد به جهنم ... برويد به جهنم."
نمي دانم مارجان كي از راه رسيد . محكم مرا در آغوش كشيد و گفت:" چه كار ميكني ماندانا ! به اين زبان بسته ها چه كار داري؟ بيا ... بيا برويم."
دستم را از مين بازوانش رهانيدم و نگاه پر كينه اي به چشمان مهربانش انداختم و گفتم:" ولم كن ! چه كار به من داري ؟ بگذار به حال خودم باشم."
با تعجب نگاهم كرد و بعد از كنرم رفت. عاجزانه نگاهي گذرا به بوته هاي لگد كوب شده انداختم و با عجز و پشيماني روي زمين نشستم و اشك ريختم.
چقدر براي اين زمين زحمت كشيده بودم . فريبرز مي خواهي عروسي كني ؟ پس من چي؟ من برايت به حساب نمي آيم؟ فريبرز ! به خدا قسم بامن بد كردي . دل من امروز كبود است . مي خواست رنگ باز كند اما تو له اش كردي ...
باشد عروسي كن !

عروسي كن !

ولي يادت باشد يادم مي ماند كه چطور مرا در گور آرزوهايم دفن كردي

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

ماندانا میوه ها را شستی ریختی توی ابکش
بله ننه ملوک سبزیها هم تمام شدند
دستت درد نکند ننه جان انشاءالله عروسی خودت
عروسی خودم
ماندانا که باید عروس خودم شود
عمه کبوتر ریسه رفت و ننه ملوک از فرط خنده صورتش پر از چین و چروک شد با دیدن اسفندیار که نگاهش به من بود چندشم شد عمه کبوتر رو به فریبرز که تازه از راه رسیده بود با ذوق گفت به ننه ملوک گفتم که ماندانا عروس خودم است
فریبرز زیر چشمی به من نگاه کرد و من بی اعتنا روبرگرداندم
بیخود از این وعده ها به خود ندهید دختر عمه من قصد ازدواج ندارد
بله معلوم است که قصد ازدواج ندارد فقط مردها حق دارند چند زن بگیرند و جلوی چشم زنهایشان عروسی راه بیاندازند کی گفته مردها حق دارند چند زن بگیرند
ماندانا حواست کجاست
وسایلت را جمع کردی بیاوری اینجا
چی وسایل
فریبرز رفته بود و ننه ملوک نگاهش به من بود اره دیگر تمام وسایلت را جمع کن باید جهیزیه مارجان را در ان اتاق بچینند تو قرار است با من زندگی کنی
با شما اینجا اوه نه
از این خانه گلی با سقف چوبی اش که هر ان ممکن بود سر ادم بریزد با طاقچه های عریض و پنجره های کورش بدم می امد تمام دیوارها ترک برداشته بود هر چقدر جارو می زدی انگار نه انگار
ماندانا اسفندیار را ندیدی
من چه می د انم اسفندیار کجاست پسر شماست سراغش را از من می گیرید
وای چه بی ادب مگر من چه گفتم
بعد زد پشت دستش و لبش را ور کشید دوان دوان خودم را به ساختمان رساندم باید وسایلم را جمع می کردم مارجان کاسه ها و قابلمه ها را در قفسه ها می چید بی انکه از من چیزی بپرسد برایش توضیح دادم که باید وسایلم را جمع کنم باید پیش ننه ملوک زندگی کنم
لبخند زنان گفت اگر از ان خانه گلی خوشت نمی اید با فریبرز صحبت می کنم که همین جا...
به طرف اتاقم رفتم نه لازم نیست
در حالی که لباسها و وسایل دیگرم را جمع و جور می کردم این چندمین جابجایی من در طول این مدت است این جا بمانم که چه شاهد زندگی عادی شما باشم و حسرت بخورم ان خانه گلی شاید ارامشش بیشتر از اینجا باشد
در باصدا باز شد با دیدن فریبرز حرکاتم در جمع کردن وسایلم رنگ غیظ و خشونت به خود گرفت
داری اتاق را تخلیه می کنی
اره دارم تخلیه می کنم نمی بینی
درچمدان را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم رفتنیها باید بروند
از جا برخاستم امد روبه رویم ایستاد صدایش گرفته بود غصه نخور برای تو هم شوهری پیدا می شود
از شوخی اش بغضم ترکید اما اجازه ندادم اشکهایم بریزد
به سر باغ بیچاره ات چه بلایی اوردی
حوصله اش را پیدا کنم دوباره از نو می سازمش
ماندانا
بله
در نگاهمان غم کهنه ای سوسو می زد احساس کردم او هم بغض کرده است چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت اشکم در امد مدتی تنها و به دور از هیاهوی عروسی روی تخت نشستم و گریستم خدا لعنتت کند بردیا ببین چه به روز من اوردی
وسایلم را در یکی از سه اتاق خانه گلی چیدم به اطرافم نگاه کردم اگر برق می رفت این خانه مثل گور می شد
چند بالش دور تا دور اتاق چیده شده بود که به عنوان پشتی استفاده می شد یک تخته فرش شش متری و یک موکت ابی فرش اتاق بود گوشه دیوار هم یک چوب لباسی بود و چند لباس و چادر از ان اویزان بود بخاری هیزمی هم گوشه راست اتاق قرار داشت مادر خدا را شکر که قرار نیست همدیگر را ببینیم والا با دیدن من در این اتاق حتما دق می کردی
تو اینجایی ماندانا بیا برویم سفره عقد را بچینیم عاقد بعد از ظهر می اید
باشد امدم
سفره منجوق دوزی شده سپیدی در هال پهن بود دور تا دور اتاق را با کاغذ کشی تزئین کرده بودند سفره عقددر خانه دست چپی عمه کبوتر بود
ماندانا به نظر تو چند تخم مرغ رنگی باید در سفره عقد گذاشت
نگاهی به تخم مرغهای رنگی در دست رخسار کردم و گفتم همه خوش رنگند
به سلما در چیدن میوه ها رد ظرف کمک کردم سه برگ پرتغال توی کاسه اب انداختم و جلوی اینه گذاشتم به یاد سفره عقد خودم افتادم قلبم به هم فشرده شد وقتی کار تمام شد به همراه دیگران از اتاق بیرون آمدم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

ماندانا بیا دخترم بیا تا با سابیدن قند بر سر عروس و داماد بختت باز شود
فریبرز به سرفه افتاد چادر سپیدی بر سر انداخته بودم با صورتی سرخ و گلگون جای رخسار را گرفتم وقتی قندها را می ساییدم خیلی خودم را نگه داشتم که گریه ام نگیرد
گریه شگون نداردمراسم عقد شوهرم است نه فکر کن مراسم عقد پسر دایی ات است مارجان بله داد همه هورا کشیدند من به ارامی از اتاق بیرون رفتم که شاهد بله دادن فریبرز نباشم روی سبزه ها رودر روی باغ ویران شده خودم نشستم و به فکر فرو رفتم چرا بی صدا گریه می کنی تو باید داد و فریاد راه بیاندازی تا همه بفهمند با تو چه کار می کندهمان مرد مغرور همان که امروز داماد می شود اه فریبرز این حقش نبود تو به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفتی کاش می توانستم از اینجا بگریزم چطور می توانی بعد از این به چشمهای من بنگری به چشمهای من که به امید بخشایش چشمهای بی رحمت خشک شدند
ماندا خانم شما اینجایید
اسفندیار ماندا صدایم می کرد به طرفش برنگشتم ولی پرسیدم چه کارم دارید
همه منتظر شما هستند فریبرز گفته تا شما نیایید کیک را نمی برند
خواستم بگویم به درک نبرند این عقد و عروسی توی سرش خراب شود
اما نگفتم از جا برخاستم بی حس و ناتوان انگار تمام زور و توانم را از من گرفته بودند بسیار خوب برو بگو دارم می ایم
او رفت و من به ارامی دنبالش رفتم
رخسار کارد تزئین شده را به من داد و گفت ماندانا برقص و کارد را به طرف عروس و داماد ببر
چه می گوید رقصم نمی اید مگر عروسی ننه ام است که باید برقصم
فریبرز نگاهی به کارد و بعد نگاهی به من انداخت اسکناسی لای دستم گذاشت و کارد را از من گرفت اسکناس نو و تا نشده از لای انگشتانم لغزید و به زمین افتاد کیک برش خورد درست مثل قلب من
بعد از گرفتن عکسهای یادگاری همه عروس و داماد را تنها گذاشتند ومن جلوتر از همه
چندین دیگ بزرگ روی اتش هیزم در زمین برداشت شده بود چندین زن درشت اندام و کار بلد چادر به کمر بسته بودند و دور و بر دیگها می رخیدند وقتی از مقابل دیگها می گذاشتم به داخل هر یک سری کشیدم سه دیگ برنج و دو دیگ مرغ تدارک دیده بودند رخسار توضیح داد فسنجان درست می کنند در دو دیگ هم گوشت بریانی بار شده بود با تاریک شدن هوا لامپهای رنگین سر تا سر باغ روشن شد و چراغ امید قلب من خاموش شد
ساز و دهل جمعیت زیادی را دور خودش جمع کرده بود زنهای زیادی با لباسهای رنگی و در حالی که هر یک طبقی پر از برنج را که روی ان کله قند تزئین شده و یک بسته چای و روغن و میوه چیده شده بود بر سر داشتند و جلوی جمعیت عرض اندام می کردند و هر یک قصد داشتند جمعیت را متوجه طبق پر و رنگینش بکند به ردیف به طرف انباری می رفتند و طبق را تحویل می دادند چون تا به حال این مراسم را ندیده بودم برایم جالب بود چند نفر از جوانها در حال رقص محلی بودند و ند نفر در حال کشتی گرفتن چون هوا خوب بود مراسم در باغ برگزار می شد
جوان تر ها کار پذیرایی را به عهده گرفته بودند جلوی هر سه نفر یک طبق می گذاشتند شامل یک دیس برنج دو نوع خورشت سالا و برانی و سبزی بود دو سه نفر دیگر هم برای مهمانها اب می اوردند بعد از اقایان نوبت به خانمها رسید
همراه رخسار روی تخت نشسته بودیم و شام می خوردیم فرببرز کت و شلوار سرمه و پیراهن ابی روشن و کراوات البالویی به تم داشت با دیدنش قلبم تند تند زد و نگاهش بر من ثابت ماند و پرسید چیزی کم و کسر نداری
رخسار گفت همه چیز روبه راه است اقا داماد
خسته به نظر می رسی ماندانا
با زهم رخسار جواب داد ماندانا امشب حسابی زحمت کشیده از من هم بیشتر کار کرده خوب دیگر عروسی پسر دایی اش است و باید از خودش مایه بگذارد
فریبرز همچنان خیره نگاهم می کرد و با بغضی که در گلو داشتم نمی توانستم لقمه ام را پایین دهم رخسار چشمکی زد و گفت ماندانا امشب کلی خواستگار پیدا کرده بعد از عروسی باید پذیرایی خواستگارهای جورواجور باشی اقا داماد
فریبرز هنوز نگاهش به من بود خنده ای بغض الود کردم و گفتم شنیدی رخسار چه گفت یک عالمه خواستگار پیدا کردم
لبخند محزونی روی لبش نشست از این بابت خوشحالی
ظرف غذا را توی طبق گذاشتم و دوان دوان به طرف حوض اب رفتم هیچ کس ان دور و بر نبود اب را باز کردم و صورت خیس از اشکم را شستم دوباره قلبم تند می کوبید
او مقابلم ایستاده بود ارزوی چنین عروسی را برای خودمان در سر داشتم ...
هنوز بغضم به کلی فرو نشسته بود خوب به ارزویتان رسیدید
دستش را توی اب حوض فرو برد و با لحنی غمگین و نگاهی اندیشناک گفت ارزویم تو بودی سیبی توی حوض افتاد و اب به سرو صورتمان پاشید فریبرز نگاه نافذ و غمگینش را دوباره به نگاهم دوخت و کمی بعد رفت من ماندم و قلبی که در سینه پر پر می زد و صدایش که در گوشم پژواک می کرد ارزوی من تو بودی
خوب با پسر دایی ات خلوت کرده بودی ها
ولم کن رخسار بیا برویم کمک زنها ظرفها را بشوریم
مهمانها که با خوردن شام قوایی تازه پیدا کرده بوند دسته جمعی می رقصیدند پیرزنها که چادر به کمر بسته بودند با دستمال رنگی چرخ می خوردند پس از شستن ظرفها جوانها کار پذیرایی را با چای و میوه ادامه دادند ماندانا اگر این مراسم برای تو برگزار می شد چقدر عالی بود نه ان وقت همه به حالت غبطه می خوردند و تو چقدر به خودت می بالیدی
کمی ان طرف تر از حلقه مردها زنها دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند مارجان لباس قرمز رنگی به تن داشت و ارایش صورتش خیلی تند و غلیظ بود اگر ارمینا اینجا بود و او را می دید کلی متلک می انداخت و می گفت لپهای مارجان را با ماتیک قرمز کرده بودند و از بس به چشمانش سرمه زده بودند از هم باز نمی شد
عمه کبوتر دست روی دست من گذاشت و گفت حالا دست بزنید من و عروسم با هم برقصیم
هر چقدر سعی کردم دستانم را از دستانش در بیاورم بی فایده بود زور دستان قوی اش چند برابر من بود همه با دست زدن مرا تشویق به رقصیدن می کردند با لباس چین دار بلندی که بر تن داشتم که به قول رخسار جان می داد برای قر دادن ولی برای رقصیدن کم اورده بود من چرا باید برقصم مگر عروسی من است عروسی شوهرم است شما بودید می رقصیدید اگر شوهرتان را داماد ببینید می پرید و چشم عروس را در می اورید موهایش را چنگ می زنید و می کنید حالا انتظار دارید برقصم
شاباش شاباش خسیس نباش
شاباش شاباش بریز بپاش
یک صدا دست می زدند و اواز می خواندند عمه کبوتر و رخسار دستهایم را تکان می دادند و مرا دور خودشان می رقصاندند چند نفری پول به پایم ریختند
احساس کردم سرم گیج می رود زود خودم را کنار کشیدم
نوبت به مراسم حنابندان رسید یکی از نوعروسان فامیل عروس با قاشق حنا را روی اسکناس کف دست عروس می گذاشت بعد ان را می پیچید و لای جمعیت پرتاب می کرد از ان طرف هم یکی از تازه دامادها یا به عبارتی ساقدوش داماد همین کار را برای داماد انجام داد
عاقبت ساعت یک بعد از نیمه شب مراسم به اتمام رسید اقوام دور مجلس را ترک کرده بوند و همسایه ها و اقوام نزدیک ماندند تا کارهای مانده را روبه راه کنند دو سه نفر از خانمها هم برا ی ناهار فردا مرغ سرخ می کردند
من خسته و خواب الود به همراه رخسار خانه را جارو می کردیم بعد حیاط را از پوست پرتغال و سیب و شیرینی گاز زده و برنج تمیز کردیم مارجان هم لباسش را عوض کرد و ظرف می شست فریبرز را ندیدم اسفندیار می گفت سرش درد می کرده به اتاقش رفته
مارجان می خواست جارو را از دستم بگیرد بده به من تو خسته شدی ماندانا تمام روز را کار کردی برو بگیر بخواب فردا هم همین قدر کار داریم
نمی دانم چرا احساسم نسبت به مارجان عوض نشده بود نه از او متنفر بودم نه به او حسادت می کردم او قلبش پاک و پرمهر بود بیچاره او که خبر نداشت شوهرش زن دارد.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها