بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام ( 3)

ساعتي بعد در قهوه خانه اي ايستادند و در هواي تازه آن جا چاي نوشيدند .سايه از آرام خواست تا بقيه ي راه را در اتوموبيل آنان باشد .

آقاي فرخي بر خلاف دكتر كه ساكت و كم حرف بود ، مردي بذله گو و خوش صحبت بود ودر تمام طول راه سر به سر سايه مي گذاشت تا آرام را بخنداند

سايه – اگر اذيتم كنيد ، مي روم ماشين دكتر.

- خوب برو ! آرام جان با ماست . تازا تو كه آن قدر حرف مي زني كهدكتر نمي تواند تحملت كند. آن وقت مجبوري پياده بيايي !

كم كم هواي مرطوب دريا به تنهاي خشك آنها مي چسبيد . بوي جنگل و رود خانه مشام را نوازش مي داد . موج هاي آرام دريا كه تا در گاه آن جا بوسه زده و باز مي گشتند چشم را خيره مي كردند .

لادن به كنارش آمد و گفت : آمدي به دريا سلام كني !

آرام خيره به دريا آرام زمزمه كرد : مثل اين بود كه صدايم مي كرد .

- گاهي به من هم همين احساس دست مي دهد .انسان را جادو مي كند .

- جادوي دريا ! چه تشبيه زيبايي ! تو فكر مي كني صداي ما را مي شنود ؟

لادن با خنده جواب داد : فكر كنم شنيد چون دارد جواب مي دهد .

صداي عمه پوران به گوششان خورد كه آنان را فرا مي خواند .

آن دو با خنده به طرف ويلا باز گشتند .

آن سه دختر در اتاق نسبتا بزرگي كه پنجره اي رو به دريا داشت به جمع كردن وسايل خود پرداختند . بعد از فراغت از اين كار به سوي دريا رفتند و تا غروب خورشيد آب تني كردند . وقتي به ويلا باز گشتند دكتر، حامد و آقاي فرخي بساط پختن كباب را به راه انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگي به خواب رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخي تا پاسي از شب بيدار بودندو به گفت و گو پرداختند .

سر ميز صبحانه بودند كه تلفن به صدا در آمد . خانم فرخي بعد از اتمام مكالمه اش گفت : اميد سلام رسوند و گفت تا ظهر مي رسند. بايد تدارك اهار را ببينيم .

سايه با اعتراض كفت: ما مي خواستيم براي خريد بريم شهر .

- شما برين . من كاري با شما ندارم خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهي كنيد . اين جا حوصله تان سر مي رود .

عمه پوران قبول كرد و به همراهي دختر ها به شهر راه افتاد . آنها تا ظهر به ديدن مغازه ها و صنايع دستي مشغول شدند و مقذاري خريد كردند و با كلاه هاي حصيري بزرگ به ويلا برگشتند .

با ورود آنها بازار سلام و روبوسي گرم شد . سايه آرام را به اميد ،سپس سارا ، نامزدش و محمود ، برادر سارا و در آخر به خاله اش مغرفي كرد .

آرام بعد از دقايق آهسته برخاست و از آن جمع دور شد و به اتاق خود رفت تا لوازمي را كه خريده بود جا به جا كند . روي تخت كش و قوسي به اندام خود داد. از اين كه تازه وارد ها آن جا را اشغال نموده بودند زياد خشنود نبود . با آمدن آنها مثل آن بود بود كه دريا نيز طوفاني شده بود .

آرام خيره به سقف چهره ي اميد را در ذهنش جستو جو مي كرد .شباهت كمي بهفريد داشت .چشمان اميد پر از شيطنت بودند ، بر عكس چشمان فريد كه جدي خموش بود . اميد كوتاه تر و لاغر تر از فريد بود . سارا نيز دختر زيبايي بود با مو هاي قهوه اي چشماني به همان رنگ و پوستي روشن ،سپس به ياد محمود افتاد چشمان محمود با ديدن او برقي زد و متحيرانه بر او خيره ماند . محمود هم سن فريد به نظر مي رسيد و شباهت زيادي با خواهرش داشت . در كل چهره ي مطلوبي داشت . ضربه اي به در نواخته شد . رشته افكارش از هم گسيخت..

لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدي ؟

- كمي پايين چه خبره ؟

- خبري نيست مشغول صحبت هستند .

- سارا دختر زيبايي است !

- همين طور است خيلي به هم مي آيند اميد مي گفت كه فريد فردا مي آيد . فكر كنم خانم فرخي نقشه اي داره ، مواظب خودت باش .

- مزخرف نگو ما هيچ تشابهي نداريم .

- دنيا را چه ديدي يك وقت ديدي همسايه ي ما شدي !

آرا بالشتي را برداشت و به طرف لادن پرتاب كرد وگفت : اين قدر خيال بافي نكن. وگرنه به خدمتت ميرسم .

وقت غذا خوردن آرام احساس مي كرد محمود لقمه هاي او را مي شمارد . محمود رو به روي او بود و گاهي به او مي نگريست، محمود لبخند احمقانه اي به او خيره مي شد . غذا خوردن با اين وصف دشوار مي نمود . سارا و اميد عاشقانه با يكديگر غذا مي خوردند ، گويي در سالن وسيع فقط آن دو حضور داشتند .

سايه از سر ميز برخاست و آرام به دنبال او تشكر كرد و به اتاق پذيرايي رفتند . لحظاتي بعد لادن نيز به آنان ملحق شد .

سايه- چه طور است ، برويم شنا . حوصله ام از دستشان سر رفت . سارا كه چسبيده به اميد . نمي فهمم اگر آدم نامزد كند ديگران اهميتي ندارند .

لادن با زحسرت جواب داد : بايد دوران شيريني باشد .! تا امتحان نكني نمي فهمي .

آرام به احساس لادن كه صادقانه پاسخ مي داد لبخندي زد و گفت : بگذاريد راحت باشند . آن دو نفر دنيا را در خودشان حل كردند.

لادن – مثل دوتا مرغ عشق !

سايه – مثل اين كه حسابي عاشق شدي خانم خانمها .

لادن – نيست كه شما فارغيد .

- من از اين ادا ها در نمي آورم و خوشم نمي آيد .

- لابد جنابالي با لنگه كفش به جان نامزدتان مي افتيد!

- دنياي امروز اين يكي را بيشتر مي پسندد

- بيچاره سعيد !

- با ورود محمود ، اميد و سارا بحث آن دو نا تمام ماند .

محمود- ما آقايان مي رئيم شنا بهتر است شما خانم ها فكري به حال خودتان بكنيد.

سايه با لجاجت جواب داد ما فكر هايمان را كرديم اما اعلام نمي كنيم .

- راستي آرام خانم شنيدم شما وكالت مي خوانيد ، اگر ممكن است ، از من دفاع كنيد ؛ چون منظور خاصي نداشتم .

آرام – شما خودتان مي توانيد از خودتان دفاع كنيد ؛ احتاجي به وكيل نداريد.

محمود با خنده گفت : شما باعث شديد اعتماد به نفسم بيشتر بشود.

آرام برخاست تا به خانم فرخي در جمع كردن ميز ناهار كمك كند . آرام در حالي كه ظرف ها را جمع ميكرد ، محمود را ديد كه او هم به دهمين كار مشغول شده است و به بهانه ي آوردن ظرف ها به آشپز خانه آمد .

خانم فرخي گفت :آرام جان ! زحمت نكش خودم جمع مي كنم .

- زحمتي نيست .شما خسته شديد.

- خانم فرخي با ديدن محمود گفت : عزيزم تو ديگر چرا زحمت افتادي !

- شما مي دانيد كه من دوست ندارم در حق خانم ها اجحاف شود. ( و با لبخندي معني دار به آرام نگريست .)

آرام از اين كه محمود را موي دماغ مي ديد ، احساس ناراحتي ميكرد . ميز را رها نمود و به اتاق گريخت . لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوري گفت : مثل اين كه اين پسره ، محمود ، كمي مغزش معيوب است.

- حرفي زده؟

- نه فقط كمي لوسه

- راست مي گي لوس و بي مزه !

- سايه از حمام خارج شد و گفت : آرام اسب سواري دوست داري ؟

- -بدم نمي آد اسبش كجاست ؟

- امروز مي ريم كلبه تا كمي سواري كنيم .

- كلبه كجاست؟

- وقتي ديدي خودت مي فهمي .

آن سه دختر با اتوموبيل در جاده اي فرعي كه سايه راه آن را به درستيمي دانست پيش رفتند . بعد از ساعتي به مقصد رسيدند .

اصطبل در كنار كلبه قرار داشت مردي از دوران خانه اي كه كمي آن طرف تر بود ، بيرون آمد و با آنان احوال پرسي كرد.

سايه- اكبر آقا ! بي زحمت در كلبه را باز كنيد . ما مي رويم اصطبل، بعد اسب ها را زين كنيد ؛ مي خواهيم سواري كنيم . آنها به سمت اصطبل حركت كردند .در آن جا سه اسب ديده مي شد .سايه به اشبي سياه اشاره كرد و گفت : اين مارال اسب فريد است .

لادن – نژادش چيست ؟

- تركمن .

آرام دستي به سر اسب كشيد و گفت : خيلي خوشگل و اصيل است .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها