بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (45)

_ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میک ردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد.
_ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی و آرزوهایش
_ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده و به شما خبر ندادند.
در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است
مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟
پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .
آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.
پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟
آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
_ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
_ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم.
_ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!
بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.
مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفته
آرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)
بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت. فصل 31
پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !
آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!

########

خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .
پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید.
_ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
_ عمه جان کجایش را دیدید!
_ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.
چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
_ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!
عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
_ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.
عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
_ در حال حاضر نه !
_ اینجا راحتی؟
_ فقط دوری سخت است . در غیر اینصورت با همه چیز می توانم سر کنم .
_ بودن تو در کنار پروانه برای روحیه اش خوب بوده . به نظرم پروانه تغییر کرده .یک طوری پر شور و پر تحرک شده
_ شما نمی دانید که پروانه و حمید در حق من چقدر خوبی کردند . من تا آخر عمر مدیون محبتهای آنها هستم
_ ما همه به تو علاقمندیم . از این که زندگی ات اینطور شد و به اینجا کشیده شد متاسفیم !
_ با داشتن بهار من خیلی خوشبختم !
_ بهار در حال حاضر چیزی را درک نمی کند و میتوانی به این روال زندگی کنی . اما کمی که بزرگتر شد مطمئنا سوالات بی پایانش شروع می شود . آن زمان نمی توانی چندان احساس خوشبختی کنی
آرام به سخنان عمه پوران که به او آینده را گوشزد می کرد اندیشید و آن را حقیقتی تلخ یافت . او هر کجا که می رفت گذشته در تعقیبش بود و بهار بخشی مهمی از گذشته بود . چگونه می توانست ان را انکار کند . آیا گورستانی برای دفن خاطرات وجود داشت . فرار هیچگاه چاره ساز نبود بلکه سر آغاز بن بست های بیشماری بود که در نهایت او را خسته می کرد . آرام از بیم آینده بهار را محکم در آغوش گرفت تا اندوهش را فراموش کند.
دکتر برتی دیدار عمه به انجا امد . وقتی آرام دکتر را از اقوام دور آقای فرخی معرفی کرد عمه کمی خود را گرفت . پروانه گفت : مادر ! ایشان قبل از اینکه از اقوام آقای فرخی باشند دکتر من و بچه هایم بودند . عمه پوران به محض شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت : راستش ما خاطره خوبی از انها نداریم.
_ به شما حق می دهم . بهتر است مرا همان دکتر فرهمند خالی بدانید . بدون هیچ نسبتی!
عمه پوران از تواضع دکتر خرسند شد و گفت : من شما را به یاد نمی آورد . آرام جان می گویند که سما در جشن ازدواج امید شرکت داشتید.
_ به شما حق می دهم حضور ذهن نداشته باشید
آن شب دکتر به اصرار پروانه در انجا ماند . بعد از صرف شام آرام به همراه دکتر به خانه رفت . بهار خواب بود . دکتر گفت : عمه خانم خوش صحبتی دارید!
_ عمه پوران هیچ چیز در دلش نیست و هر چه را که بیندیشد بر زبان می آورد .
_ با این طور اشخاص بهتر می شود کنار آمد.
_ پروانه می گفت قرار است سفر بروید
_ بله می خواستم بروم اما صرفنظر کردم
_ سفر باری تنوع زندگی خوب است!
_ سالهای پیش خیلی راحت به همه جا می رفتم . در حال حاضر وابستگی هایم باعث ماندنم در اینجا شده
_ تا آنجایی که می دانم شما در اینجا کسی را ندارید.
_ بله همینطور است . در عوض بهار و شما هستید .
_ از لطف شما ممنونم !
دکتر اتومبیل را در کنار ساختمان آرام نگه داشت . آرام گفت : خوب دکتر ! شب خوبی بود ! متشکرم ! ( و در همان حال در را گشود.)
دکتر گفت : اگر ممکن است می خواستم کمی با تو حرف بزنم ! اجازه هست؟
_ البته ، اشکالی ندارد . ( و مجددا در را بست )
_ نمی دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم
_ خواهش می کنم راحت باشد و از هر کجا مایلید شروع کنید !
دکتر گفت : نه نگران نباشید . فقط حرفهایی که می خواهم بگویم کمی برایم سخت است .
_ دکتر ! مرا نگران می کنید . اگر مایلید وقت دیگری را برای اینکار انتخاب کیند
_ نه ! شاید هیچ وقت فرصت مناسب اینکار را پیدا نکنم.
دکتر بعد از لحظاتی گفت : نمی خواهم فکر کنی که از موقعیتت سو استفاده می کنم . شاید تنها مرا به چشم پزشک معالجت می بینی . شاید تفاوت سنی ما کمی بیش از زیاد است . می خواهم تمام اینها را کنار بگذاری و به حرفی که مدت هاست در قلبم نگاه داشتم گوش کنی . من بیشتر از انچه فکر کنی به تو و بهار وابسته شدم . می خواهم در این غربت که هر دو نیز تنهاییم همدم و یاور یکدیگر باشیم . من می خواهم برای بهار پدر باشم . این اجازه را به من می دهی؟
آرام در تاریکی ان شب ، در تنهایی و بی کسی اش که حالا دختر کوچکش را نیز شریک خود میدید نوای دکتر را خوش طنین یافت . او هیچ گاه به دکتر جدی نیندیشیده بود و ترجیح می داد انها دوست یکدیگر باشند ، نه چیزی بیشتر ! اما دکتر حرف دل او را زده بود . هر دو تنها و خسته بودند و هر دو نیاز به همدم و مونس داشتند .
_ فرید ! فرید چه می شود ؟ من نمی دانم که مرا طلاق داده یا نه!
_ من براین وکیل می گیرم و هر چه در توانم هست برای خوشبختی تو و بهار انجام می دهم
_ من هیچ چیز راجع به شما نمی دانم . راجع به گذشته شما !
_ چه اهمیتی دارد . به نظر من تنها مسئله ای که اهمیت دارد وضعیت زندگی کنونی ماست
_ شاید ! با اینحال من باید فکر کنم
پروانه از شنیدن ماجرای اقرار عشق دکتر و خواستگاری از آرام هیجان زده شد و گفت : می دانستم دکتر از تو خوشش امده . از همان روز اول متوجه شدم . می خواهی چه جواب بدهی؟
_ گفتم باید فکر کنم
_ فکر کردن ندارد . چه کسی بهتر از دکتر !
_ شاید همنیطور باشد که میگویی اما فرید را چه کنم؟
_ یعنی چه؟ تو هنوز به دنبال فرید هستی؟
_ مساله این نیست . او هنوز مرا طلاق نداده
_ از کجا میدانی؟ شاید طلاقت داده و تو از ان بی خبری
_ باید پرس و جو کنم و مهمتر اینکه من و دکتر حدود بیست سال تفاوت سن داریم
_ ببین ! اگر تو به دکتر علاقمند باشی اینهایی که گفتی چندان اهمیتی ندارد
_ من به دکتر علاقه ای ندارم . فقط به خاطر بهار و تنهایی مان دارم روی این مساله فکر میکنم.
_ حق داری ! تو هنوزز عاشق فرید هستی و نمی توانی فراموشش کنی
_ من از فرید متنفرم !
_ برای اولین بار از تو دروغ شنیدم . تو عاشق پدر فرزندت هستی
_ نه نیستم ! و در چشمان پروانه خیره شد و بعد از لحظاتی هق هق گریه سر داد . پروانه او را در آغوش گرفت و گفت : متاسفم ! نمی خواستم ناراحتت کنم . تو نمی توانی با دکتر و یا هر کس دیگر خوشبخت شوی ، باید این را قبول کنی.
_ چرا ؟ چرا نمی توانم مثل همه زنهای دنیا زندگی کنم ؟ این عشق از جان من چه می خواهد ؟ دو سال با خودم کلنجار فتم تا بتوانم برای دقایقی فارغ از فرید و گذشته باشم اما هیچ وقت موفق نشدم . هیچ وقت !
_ تو مجبور نیستی به دکتر زود جواب بدهی . می توانی فکر هایت را بکنی و از ایران خبر بگیری . اگر فرید تو را طلاق داده و ازدواج کرده بود تو آزادی تا هر تصمیمی که می خواهی برای آینده ات بگیری . نباید خودت را به پای او بسوزانی ! مگر چند سال می خواهی زندگی کنی ؟ تو خیلی جوانی و بهار خیلی کوچک . این بهترین شانس زندگی تو است . فرید را فراموش کن!
_ چه طور می توانم ؟ با هر بار نگاه کردن به بهار ، فرید صدبار پیش چشمم می آید . من خیلی تلاش کردم که از فرید متنفر باشم در عوض از خودم بیزار شدم .او همه چیز من بود ، همه چیز !
_با این وصف تنها چاره تو ازدواج کردن است . اگر ازدواج کنی مجبور می شوی فرید را فراموش کنی.فقط در این صورت می توانی .
فصل 32
آرام در حال حاضر نمی خواست به پیشنهاد دکتر جدی فکر کند . احتیاج به زمان داشت . دکتر گاهی تلفن میکرد و حال او و بهار را جویا می شد .
ان روز عمه پوران برای خرید می خواست به خیابان برود . پروانه و آرام نیز او را همراهی می کردند . بهار در کالسکه لمیده بود.
عمه پوران گفت : بهار را خوب بپوشان هوا سرد است!
آرام لباسهای بهار را مرتب کرد . وقتی سر بلند کرد متوجه شد زنی ایستاده و به او خیره شده.
_ آه! آرام تو هستی؟
آرام با کمال ناباوری و حیرت نسیم را دید . نسیم با شور و حال خاصی او را بوسید . آرام قدرت هیچ حرکت و عکس العملی را در خود نمی دید.
_ تو اینجا چه می کنی؟
آرام لحظاتی به همان حال باقی ماند / سپس گفت : من ! من اینجا زندگی می کنم . تو چه طور اینجا هستی؟
_ چه بامزه ! شنیدی می گویند کوه به کوه نمی رسه . آدم به آدم میرسه؟وای چه دختر کوچولی قشنگی !
آرام صدای ضربان قلبش را می شنید . با خود اندیشید : اگر او با فرید آمده باشد چه؟
ناگهان پرسید : برای تعطیلات آمدی؟
_ خواهر شوهرم اینجا زندگی می کند!
_ سایه ؟ امده لندن؟
_ نه عزیزم! مگر فرید برایت تعریف نکرده؟
_ نه ! من از چیزی خبر ندارم
_ من با شوهرم آشتی کردم . الان هم در امریکا زندگی می کنم . برای دیار از اقوام شوهرم به اینجا آمدم
_ تبریک می گویم ! من از هیچ چیز خبر نداشتم
_ از فرید جدا شدی؟
_ تقریبا!
نسیم در حالیکه با کوذک بازی می کرد گفت : فکر کردم بچه تو و فرید است
_ چند وقت است ازدواج کردی؟
_ دو سال می شود . حقیقت را بخواهی فرید از زمانی که با تو ازدواج کرد دیگر ما رابطه خوبی با هم نداشتیم . فرید عاشق تو بود . چه طور از هم جدا شدید؟
آرام خموش و متعجب بود. تمام خاطرات در ذهنش نقش بست.
نسیم ادامه داد : شوهرم به خاطر پسرمان پیشنهاد آشتی داد . من تمام ماجراهایی که بین خودم و فزید اتفاق افتاده بود تعریف کردم . شوهرم مرا بخشید . الان هم خوشحالم که آشتی کردم .
_ تو بچه داری؟
_ از شوهرم یک پسر هفت ساله دارم
_ چه جالب ! فرید خبر دارد تو آشتی کردی؟
_ یک روز مفصلا با هم حرف زدیم . خیلی خوشحال شد که قصد آشتی دارم . فرید مرد خوبی بود ! اما مثل اینکه بدشانس بود . فرید بخاطر تو به من پشت کرد . البته من از دست تو دلخور نیستم . امیدوارم تو هم نباشی
آرام لبخند محزونی زد و گفت : من هیچ وقت راجع به تو بد فکر نکردم . ما همیشه با هم دوست هستیم حتی اگر همدیگر را نبینیم.
_ چطور ار فرید جدا شدی؟ کی ازدواج کردی؟
_ نمی دانم با دیدن تو همه معادلات ذهنم بهم ریخت . باید فکر کنم .
_ امیدوارم خوشبخت باشی . متاسفم که بیشتر از این نمی توانم با تو صحبت کنم . نمی خواهم خواهر شوهرم چیزی بفهمد .
آرام سرش را تکان داد و گفت : حق داری ! بهتر است منتظرشان نگذاری
آن دو با بغض صورت یکدیگر را بوسیدند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها