بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #7  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (6)
صادق هدایت
نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت :
- حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
- اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
- مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
- هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟ -
دو قدم راس.

کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
- پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.

کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها