بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پنج داستان کوتاه بسیار جالب و آموزنده


حکایت اول‎: ‎
شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎


‎ ‎حکایت‎ ‎دوم‎ : ‎

رام‎ ‎کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی‎ ‎که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او ‏را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر‎ ‎چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک این عقیده که تنه درخت‏‎ ‎خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است‏‎ ‎شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و ‏سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها‎ ‎کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و‎ ‎شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم،‎ ‎به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از ‏اینکه: برای به دست آوردن آزادی، یک عمل‎ ‎جسورانه کافیست.‏‎ ‎
‎ ‎
حکایت‎ ‎سوم‎ : ‎

مردی‎ ‎زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که‎ ‎وسط شعله ها در اتاق نشیمن ‏نشسته بود ..مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است‎! ‎مرد جواب داد : میدانم‎ .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟‎
مرد گفت:آخر بیرون‎ ‎باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی‎
زائوچی‎ ‎در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را‎ ‎ترک کند‎ . ‎
‎ ‎
‎ ‎حکایت‎ ‎چهارم‎ : ‎

مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟‎
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎ . ‎
‎ ‎
‎ ‎حکایت‎ ‎پنجم‎ : ‎

در‎ ‎روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در‎ ‎نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس ‏عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید‎ : ‎بهایشان چقدر است؟‎
سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا‎
تیبریوس آنها را با خشم از‎ ‎خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد‎ ‎سکه است‎ !
تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت‎ ‎دارد بهایی بپردازم؟‎
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی‎ ‎مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است‏‎ .
تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد‎ ‎و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده‎ ‎امپراطوریش را ‏بخواند‎ .
مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با‎ ‎موقعیتها چانه نزنیم‎


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-14-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پسر خاركن با آقا بازرجان


يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:

«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.

خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.

دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.

ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.

الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
4 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #3  
قدیمی 11-05-2015
dada6 dada6 آنلاین نیست.
کاربر عادی
 
تاریخ عضویت: Dec 2009
نوشته ها: 88
سپاسها: : 1

12 سپاس در 11 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گلدان
***
ای گل که به گلدانی
وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی
دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی
دلتشنــه تـریـن عــاشـقِ بارانــی
در داخلِ زنــدانـی
*
آن ریشه کـه پیچانـدی
وآن تـارِ غمی کــه بر گلو رانـدی
از جملـه نشانـه هـای بی زبانِ دلتنگـی ست
از فکـرتِ آدمی چـه هـا خواندی
اینگونـه گل افشاندی!؟
*
بــر لــذّتـــم افــزودی
وجدانِ خود از این جهت آسودی
امّـا مـن ِ دنیـا زده ، بیــرونِ تــــو را دیــدم
غـافـل ز درونتـم کــه می بودی
چون کوکب و داوودی
*
گلدانِ تـو تـاریک است
پاهای تو را چه کس بدینسان بست؟!
گلدانِ تــو را بــه تیـشه ی نــور در ایـن وادی
آهستــــه و نـرم بـایـــدی بـشکست
سرزنده تر و سرمست
*
وقتی که بهار آید
با سایـه ی نــورِ سبـز یار آید
در بـستـــرِ آزادیِ گلسِتــانِ احساست
گلواژه ای از عشق به بار آید
دل بـا تو کنار آید
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از dada6 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #4  
قدیمی 11-07-2015
fatemiii آواتار ها
fatemiii fatemiii آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797

987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
fatemiii به MSN ارسال پیام fatemiii به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به fatemiii
پیش فرض

همیشه تو زندگی سعی کردم مثل عقاب باشم ...؟! البته سعی کردم ...!؟ولی خیلی وقتها میبینم که عقاب بودن کار هر کسی نیست ، کاش واقعا یک عقاب بودم....!؟ .کاشکی آدمها همگی مثل عقاب بودند ... کاشکی ؟!میدونید چرا .... ؟!
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود بلندتر است
عقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.
ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد.
زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:
چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند.
نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شود
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به
سينه اش مي چسبند و پرواز براي عقاب دشوار مي گردد.
در اين هنگام عقاب تنها دو راه در پيش روي دارد.
يابايد بميرد و يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.
براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.
در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.
پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال 4 پيش را از جاي بركند.
زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقاب شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولدی دوباره نام دارد آغاز كرده ...
و 30 سال ديگر زندگي مي كند.

چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟

بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.

گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.

تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرصتهاي زمان حال بهره مند گرديم
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #5  
قدیمی 04-22-2010
sheida.m آواتار ها
sheida.m sheida.m آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: TeHrAn
نوشته ها: 1,485
سپاسها: : 1

54 سپاس در 24 نوشته ایشان در یکماه اخیر
sheida.m به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به sheida.m
Cool



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویشرا صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد


__________________

♥SheidA♥


تو همان مهربانی هستی؟! یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم … می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید
!! آسمونـــ ــ منـــ ــ همیشهـــ ــ !! ابریـــ ــ !! چترتو با خودتــ ــ آوردیـــ ــ !!

پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 07-03-2010
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555 نمایش پست ها
پیرمردی تنها در مینه سوتا (از ایالتهای غرب میانه آمریکا) زندگی می کرد.
او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.
اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدرت

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

در دنیا هیچ بن بستی نیست.
یا راهی‌خواهم یافت، یا راهی‌خواهم ساخت
این داستان وسط دارد
وسطش کوووووووووووووو
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها