شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

03-01-2008
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دست خدا
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
|

03-23-2008
|
 |
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8
68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگه یه نفرو دوس داری بهش بگوووو
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا ميکرد . به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به اين مساله نميکرد. آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد.خودش بود. گريه میکرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده، اون نميخواد با من بياد". من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ايستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من اين رو ميدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خيلی خوبی داشتيم"، و گونه منو بوسيد.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
يه روز گذشت، سپس يک هفته، يک سال... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشتهها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمیکرد ، و من اينو ميدونستم، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی، متشکرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم.
سالهای خيلی زيادی گذشت. به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتیام... نيمدونم... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش اين کار رو کرده بودم... با خودم فکر می کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستاني از ارسكين كالدول « پيرزن جوكراداك » اثر: اريكسن كالدول
ترجمه: همايون نوراحمد
(زشت بود و زيبا مُرد)
جوليا كراداك j.craddock سي و پنج سال داشت و حتي يك بار هم در زندگي زيبا و جذاب نبوده است. سي و پنج سال سپري گشته بود. ـ جواني و كمال ـ و هنوز هم نه زيبايي داشت و نه جذابيت. هر چه پيرتر مي شد به زشتي گرايش بيشتري پيدا مي كرد. تنش سفت و سخت بود و عضلاتش از پانزده سالگي با كار در آشپزخانه و دستشويي ستبر گشته بود. موهاي زبر و ناصافي داشت. در واقع نخ نما و چرك مي نمود. صورتش از كار پر زحمت خطوط مهيب و ترسناكي برداشته بود و سينه هايشمثل زين اسب فرو افتاده و آويخته به نظر مي آمد. هيچ مردي تا به حال در جوليا چيزي جز زن بود در نظر نياوردهبود. حتي شوهرش هم همين احساس را داشت. در نظر او جوليا پيرزني بيش نبود.
اما حالا كه مرده بود.
مرگ جبران زشتي او بود. جبراني براي تركيبي از چهره و اندام ناهنجارش و همين طور براي زندگي ناجورش.
وقتي زنده بود، زن بدبختي به شمار مي آمد. ـيازده فرزند داشت، و چهارده گاو، وگروهي جوجه ـ و هشت خوك متعفن. جوليا حتي مزرعه را هم يك بار در ده سال ترك نكرده بود. كار، كار، كار، كار ، از چهار صبح تا نُه شب كار مي كرد. هرگز هم تعطيلاتي نداشت. به شهر نمي رفت. حتي وقت اضافي براي شست و شوي خود نداشت.
جو هم در تمام وقت كار مي كرد. تازه كار زياد هم جز يك گردن دردآلود چيز ديگري به او ارزاني نمي داشت كه اندوه، غم و تهيدستي بر آن افزوده مي گشت. هر چه سخت تر كار يم كرد، فقيرتر مي شود. اگر بيست عدل پنبه جمع آوري مي كرد، قيمت آن پايين مي آمد كه مجبور مي شد براي نگهداري و محافظت آن كود بخرد. و اگر قيمت پنبه بالا مي رفت و به سي سنت در هر پوند مي رسيد بلاي باران فراوان و يا به اندازه بارش كافي باران ديگر پنبه اي براي فروش باقي نمي ماند. از اين رو زندگي طولاني براي جو و جوليا بي ثمر مي نمود.
و دكنون جوليا مرده بود. ديگر هرگز زيبا نبود و به اين موضوع اهميتي نيم داد. برايش زشتي و زيبايي يكسانيمي نمود. هرگز يك بار هم روسري ابريشميني به سر نمي افكند و سرخاب و سپيدابي به صورت نيم زد و گونه هايش را سرخاب نمي ماليد و تمام چركها در زير ناخنهايش گرد مي آمدند.
مسئول كفن و دفن آمد و خبر را با خودش برد . صبح روز بعد جسد را آورد تا آن را براي تدفين در آن بعدازظهر در گورستان در كنار خيمه مشايعت كنندگان آماده سازد. اما چه جسدي را مسئول كفن و دفن با خود آورده بود!
... مدتي بس دراز جو نتوانست باور كند كه آن جسد به جوليا تعلق دارد. اما عكسي را كه جوليا چند هفته پيش از ازدواجشان به او داده بود در جيب خود پيدا كرد. بعد با تطبيق آن با جسد دريافت كه عكس همان جولياست . بار ديگر جوليا به دختر جواني مي مانست.
جوليا سراپا خود را شست و شو داده و به سرش شامپو زده بود. دستهايش سپيد بود، و ناخنهايش را مانيكور كرده بود؛ صورتش تميز و مستور از سرخاب و سپيداب بود، و پنبه گونه هاي گود رفته اش را پُر مي كرد. براي نخستين بار جوليا زيبا شده بود. جو نمي توانست چشم از او برگيرد. در تمام روز در كنار تابوت جوليا نشست . خاموش و آرام مي گريست و زيبايي او را مي ستود. جوليا پيراهن ابريشمي در برداشت ـ جورابهاي ساق بلند و زير پيراهني سپيد او نمايان بود و به روي همه آن ها لباسي به رنگ آبي خودنمايي مي كرد. پيراهن ابريشمي او بي آستين بود ، و نيمي از بالاتنه اش را در معرض ديد مي گذاشت، متصدي كفن و دفن او را چون دختر زيبا و جواني پنداشت.
آن بعدازظهر جولياي زيبا را در خاك كردند. جو در آخرين دقيقه تقاضا كرده بود كه تدفين جوليا را تا روز بعد به تعويق اندازند، اما متصدي كفن و دفن به حرفش گوش فرا نداده بود و اساساً معناي اين تقاضا را نيم دانست.
كودكان جوليا، غير از دو فرزند بزرگتر، نمي دانستند چه بر سر مادرشان آمده است. تازه چند سال بعد دانستند جسدي را كه متصدي كفن و دفن به خاك سپرده، مادرشان بوده است. مي گفتند: «اما زني كه درتابوت به زير خاك رفت است، زيبا بود.»
جو به آن ها گفت:«آري، جوليا ـ مادرتان ـ زن زيبايي بود.»
بعد به اتاق رخت كن رفت و از كشوي ميزي كه در آن بود، عكسي را بيرون آورد تا آن را به كودكان خود نشان بدهد.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان كوتاه "بازتاب كوچه"
منتظرش هستم . هنوز نيامده ، هر روز سر ساعت معيني از اينجا رد مي شود. چه باد بوزد چه باراني باشد؛ حتي اگر برف هم ببارد او از اين جا رد مي شود . سر همان ساعت. ...
Reflet de rue
«بازتاب كوچه»
نوشته : ژوليا بلن
برگردان : آسيه حيدري شاهي سرايي
هر روز، رو به روي پاندول آويزان ساعت ديواري ايستگاه قطار مترصد مي نشينم. وقتي عقربه ها درست ساعت هشت و چهل و نه دقيقه را نشان مي دهند، او در هيأت يك الهه از دور پيدايش مي شود. آرام جلو مي آيد .
به من لبخند مي زند و آهسته و سبك مثل نسيم از برابرم رد مي شود. ولي امروز صبح او دير كرده بود، نكند بلايي به سرش آمده، كم كم دارم نگران مي شوم.
آن جاست ، آمد ، ديگر وقت اش رسيده بود. گيسوان قهوه اي پر شكن اش در دو طرف شانه هايش مي رقصند با قدمهاي شيرينش آرام آرام جلو مي آيد، يكي پس از ديگري قدم بر مي دارد درست مثل آهو.
او امروز يك دامن قرمز پوشيده، انگار دارد به مراسم رقص مي رود قدمهايش را تندتر مي كند . به من نزديك تر مي شود. زبانش را براي من بيرون مي آورد بعد اخم مي كند . يك پسري مو قهوه اي به سمتش مي رود ، با شادي او را در آغوش مي گيرد.
شك ندارم با او قرار گذاشته بود حتماً دوستش بود. حالا ديگر همه اميدم را از دست داده ام، مي دانيد؛ آخر من لبخندش را تنها براي خودم مي خواستم . رأس ساعت هشت و چهل و نه دقيقه . بعد دو دلداده دور مي شوند. آنها هم مثل همه، خيلي زود مرا از ياد بردند . حق نشناس ها!
حالا ديگر هيچ كس رد نمي شود. مگس هم پر نمي زند. بادي گرم با تمام سرعتش گويي به صورتم شلاق مي زند . دختركي قلم و كيف به دست، با مادرش رد مي شود. آنها حتي وجود مرا هم حس نمي كنند. آخر مگر كسي هم پيدا مي شود كه تا احتياجي به من نداشته باشد وجود مرا حس كند؟
اين آدم ها فقط در جهت منافعشان روزگار مي گذرانند. سايه عجيبي از دور پيدا مي شود، آشفته و به هم ريخته. يعني او چه جور شخصيتي مي تواند داشته باشد، كراوات زده با موهاي عقب زده. با وجود اين آدم حسابي به نظر نمي رسد. او به من نزديك مي شود و محكم به من برخورد پيدا مي كند و مي ايستد. يعني از من چه مي خواهد . دستي به موهايش مي كشد مرتب سبيلش را مي كند. كتش را از تنش در مي آورد. عجب شيادي!
زن جواني فرياد مي زند «دزد! آي دزد! هيچ كس اونو نديده؟»
مثل هميشه. همه چيز را مي بينم اما هيچ چيز را بروز نمي دهم، براي همين هم هست كه همه براي من ارزش قائلند.حالا هيچ كس باقي نمانده، تنها آفتاب تابستاني تنم را مي سوزاند . چه گرمايي! من اما چاره اي ندارم، جز انتظار كشيدن و انتظار كشيدن.
ساعت 5 بعدازظهر است. زمانِ ازدحام و شلوغي . مردم خسته از گرما و حرارت به همديگر سقلمه مي زنند. همه سعي مي كنند توي اين جمعيت خفه كننده راهي براي خودشان باز كنند. خودشان را مرتب به من مي زنند . حالم از اين كارشان به هم مي خورد. احساس مي كنم بعد از رد شدنشان حسابي كثيف و خاكي مي شوم. اما امروز خوشبختانه، گرما، نويد طوفان مي دهد.
بله. بارش شروع مي شود. مردم به اين طرف و آن طرف در فرارند. قطره هاي مزاحم باران روي پوست بدنشان جا خوش مي كنند. ولي من همانجا مي ايستم . باران بر روي من مي بارد.
گرد و غبار عبور عابران را از رويم مي شويد و مي برد، باد مي وزد و مرا خشكِ خشك مي كند.
ابرها دور و دورتر مي شوند و دوباره هوا خوب مي شود. ديگر كسي در افق ديده نمي شود.
آيا من سرانجام مي توانم از آرامشي كه بر كوچه حاكم شده لذتي ببرم؟ صداي گريه كودكانه اي نزديك مي شود . شبح لاغر و ضعيف دختر جواني، در سايه روشن شب نمايان مي شود.
حالا دخترك كاملاً به من نزديك شده است. صداي گريه هاي نااميدانه اش در گوشم مي پيچد.
ناگهان دخترك به من نگاه مي كند، نا اميدانه نگاهم مي كند. سرش را بالا مي گيرد . توي كيفش دست مي كند ، دستمالي بيرون مي آورد. صورت ساده و معصومش را با دستمال پاك مي كند. شايد ترسانده بودمش، شايد هم او اين طور احساس مي ركد. به ره جال اين موضوعي هست كه هرگز به آن پي نبردم. بعد هم دخترك نوجوان غمگين و رازآلود از من دور شد و رفت.
بعد از رد شدن رمزآلود دخترك ديگر آرامش جز چند لحظه اي، فرصت برگشتن پيدا نكرد كه نكرد.
فريادهاي گوش خراش از هر گوشه بلند مي شود، صداي انفجار به گوش مي رسد و گرما طاقت فرسا شده انگار آخر الزمان شده ديگر به زحمت مي توانستم تصوير كامل مرد را در خودم جا بدهم. خونش از همه جا چكه مي كرد. تقريباً ديگر چيزي را نمي ديدم . مگر تكانهايي مبهم لابلاي قطره هاي ريز خون چندين ضربه شليك از گوشه و كنار به من اصابت كرد . همه چيز محو و كدر و مشوش بود.
سعي كردم تا جايي كه امكان دارد مقاومت كنم، اما بالاخره هزار تكه شدم. حالا تكه تكه شده، روي خاك تيره و سياه، كثيف و قير اندود چسبيده ام.
قير تمام بدن مرا به طرزي چندش آور پوشانده است. گرچه زماني ، من زيباترين آيينه محله بودم، آيينه اي كه زيباترين بازتاب كوچه بود. حال ديگر تكه تكه شده و بي انعكاس ...
من امروز ديگر تنها، يك كوچه را نمي بينم. كوچه هاي زيادي را مي بينم. كوچه هايي كه منفجر مي شوند. ديگر كوچه خودم را نمي بينيم، بلكه با نگاهي وسيع تر، همه ي كوچه هاي دنيا را مي بينم.
منبع: اينترنت. منتشر شده در شنبه سوم سپتامبر 2005
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان شنگول( از مجموعه داستان آن جا زير باران)
نوشته محمدرضا گودرزي
چاپ سال ۱۳۸۳ نشر علم مادر چشم از بچه ها برداشت و به زمين دوخت. اخمش تو هم بود. سكه هاي رنگ و رو رفته ي كف دستش را به هم ساييد. زنبيل كهنه اي را كه پارگي هاش با نخ قند به هم دوخته شده بود، برداشت. موهاي جوگندمي اش را كرد زير چادر و گفت: " تا چشم به هم بزنيد برگشته م. دوشنبه بازار زياد دور نيست. شما هم حواستون جمع باشه، درو واسه كسي جز من وا نكنين. اون همين دور و بره و منتظره من بزنم بيرون بياد سروقتتون."
منگول آب دهانش را قورت داد، چشمهاي گود نشسته اش را به مادر دوخت و گفت: «مامان نرو، ما چيزي نمي خوايم.»
شنگول گفت: «باز كه نق زدي. تا من اينجام از چيزي نترس.»
منگول دامن ساتن قرمزش را چنگ زد و ول كرد. گوشه ي چشمش قطره اشكي درخشيد. بز ديگر معطل نكرد، چادر را گره زد دور گردنش و از در بيرون رفت.
شنگول رفت دو سه شاتوت خاك گرفته از پشت كاسه بشقابها برداشت. نشست جلو آينه و يكي شان را ماليد به لبش. لبها را محكم به هم فشرد و لبخند زد. جبه ي انگور چشم ها را ماليد و ملافه ي سوراخي را كه بوي پشگل مي داد، كنار زد.
ـ مامان! مامان كو؟
ـ شلوغش نكن الان مياد، رفته برامون علف بخره.
ـ من مامانو مي خوام.
ـ باز شروع كردي!
جبه انگور زار زد. منگول گفت: گريه نكن بيا با هم خاله بازي كنيم.
از دور صداي سوتي شنيده شد. شنگول رفت و از درز جگن هاي پنجره به بيرون نگاه كرد.
حبه انگور گفت : من گشنمه.
شنگلو طره ي موي را كه جلو پيشاني اش ريخته بود،پيچ داد و با زغال گوشه ي چشم ها را كشيد و گفت : «صبر كن، اگه دهنتون قرص باشده، قوچك كه اومد بهش مي گم براتون مزمز بخره.»
حبه انگور با چشم هاي خيس به او نگاه كرد. شنگول كمري جنباند و زير لب خواند: «ديوونه، ديوونه.»
صداي كوبش در آمد. منگول و حبه انگور به هم نگاه كردند. شنگول رفت پشت در و گوش به در چسباند. خس خس نفسي مي آمد.داد زد: «كي هستي؟»
صدايي زنگ دار گفت: «منم جيگر درو واكن.»
شنگول آهسته گفت: «تو كي هستي؟»
صدا گفت: «حالا ديگه منو نمي شناسي: اي قشنگ تر از پريا ...»
شنگول گفت: «با موبايلت او آهنگه رو بزن ببينم.»
سكوت شد . منگول و حبه انگور با دهان نيمه باز به شنگول خيره شده بودند.شنگول داد زد: «برو گم شو ايكبيري. حالا شناختمت.»
باز صدايي نيامد. حبه انگور گريه كرد. شنگول گفت: «آبغوره نگير ببينم. اگه آروم بشينين براتون تكنو مي رقصم. منگول برو اون قابلمه رو بيار. »
حبه انگور با پشت دست چشمها را ماليد. باز در زدند . اين بار محكم تر. شنگول پريد پشت در و داد زد: «كيه؟»
صدايي آرام گفت: «باز كن عزيزم. خاله جونم از برازجون اومده م.»
حبه انگور داد زد: «اِ خاله جونِ. خاله جون، جونم جون.»
و پايين و بالا پريد. منگول گفت: «آروم بگير بچه. خاله جون كدومِ، ما كه خاله نداريم.»
حبه انگور داد زد: «آها عمه جونِ، عمه جون!»
صدا شنيده شد: «آره. اصلاً حواسم نيست. عمه جون! پيريِ و هزار دردِ بي درمون. »
شنگول گفت: «نمي خواد صداتو نازك كني . من خوب مي شناسمت بدجنس.»
ـ عمه جون درو واكن. حسابي خسته و مونده شدم. دهنم خشك خشكه. لا اقل يه چيكه آب بهم بدين.
منگول گفت: «مامان گفته درو واسه هيشكي واقعيت نكنيم. »
شنگول گفت: «كور خوندي، خاك بر سر.»
ـ دست ننه تون درد نكنه با اين بچه هايي كه بزرگ كرده . اصلاً نخواستم . بر مي گردم همون برازجون. اينم شد مهمون نوازي! والا نوبره.
سكوت شد. چند دقيقه اي كه گذشت. شنگول به منگول كه روي قابلمه ي دمر نشسته بود گفت: «گورشو گم كرد. بلند شو بزن ببينم: آفتاب لب بومِ/ روز كارش تمومِ»
ساعتي بعد باز در زدند هر سه به در خيره شدند.
ـ شنگول ! خانم خانوما واكن، منم قوچك.
ـ اوا، چرا صدات اين طوري شده؟
ـ آخه سرما خورده منتقد عزيز دلم، واكن ديگه.
ـ نمي خواي اون آهنگه رو واسه منتقد بزني؟
ـ چرا . بيا اين هم آهنگ.
صداي موزيك كه بلند شد شنگول پريد در را باز كرد. پشت در گرگ درشت اندامي كه چند جا موهاي پاها و سينه اش ريخته بود موبايل در دست ايستاده بود.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
داستان " ميان حفره هاي خالي " ، نوشته پيمان اسماعيلي
يک هفته است رسيدهام. خيلي سرد است. بايد عادت کنم وگرنه همين سه، چهارماه هم سخت ميگذرد. نزديک مرز است. گفته بودم، اما فکر نميکردم به اين نزديکي باشد. اين کوههاي سفيد روبه رو را که رد کني ميافتي وسطِ کرکوک. آدمهاي کم حرفي هستند. گرم نميگيرند. سرايدار بهداري فارسي بلد نيست. همان روز اول، سر صبح، ناغافل آمد روي سرم. اسمش کريم است. جثه ريزي دارد. زبانش هم بفهمي نفهمي ميگيرد. خواب بودم که ديدم يکي شانههام را تکان ميدهد. گفتم: بله؟ چيزي ميخواستي.
به کردي چيزهايي گفت که نفهميدم. گفتم فارسي بلدي؟ بعد يک دفعه غيبش زد.
شبها کتري را پر ميکنم، ميگذارم روي آتشدان اين بخاري ارج قديمي. به نصيحت صلاح. هماني که از پاوه مسافر ميآورد اينجا و ميبرد. وسايلم را که زمين گذاشت بخاري را روشن کرد.
گفت: آب گرم هم درست کن براي خودت. نباشد يخ ميزني.
آب را ولرم نکرده بودم که صداي داد و هوارش را شنيدم. شسته نشسته از توالت زدم بيرون. لنگه در را چسبيده بود و داد ميزد. يک پسر بچه هفت هشت ساله هم کنارش.
گفتم: ها؟ چته؟
پسر بچه گفت: ميگويد شما نخوابيد اينجا.
گفتم: تو کي هستي؟
دوباره کفري شد. خيلي زود عصباني ميشوند. شايد به خاطر سرما باشد. بچه گفت: بايد توي آن يکي اتاق بخوابيد. آن يکي.
گفتم: پسرشي؟
بچه گفت: کي شما را آورده اينجا؟ همين حالا برويد توي آن يکي.
گفتم: اين اتاق يا آن اتاق چه فرقي ميکند. دو تا اتاق لختِ خالي که اين حرفها را ندارد.
سر بچه را از ته تراشيده بودند. روي پوست سرش جاي چند تا لک بود که فکر ميکنم داع الصدف باشد. عکس ميگيرم و برايت ميفرستم. تو هم نظرت را بگو.
به زور ردشان کردم. بچهها گفته بودند ميروم وسط سالامانکا. کي بود که اول گفت سالامانکا؟ صادق بود؟ نميدانم اين اسمها را از کجايش در ميآورد. ولي به غير از اين سرما و آدمها، کوه هم دارد. باور نميکني. انگار آمده باشي اردوي تمرين براي مسابقات.
اينجا کار زياد نيست. يعني عادت ندارند بيايند بهداري. هر مرضي هم داشته باشند دور و بر من پيدايشان نميشود.
صلاح ميگويد: اين جورياند اين آدمها. خوب نيستند با غريبه.
صلاح با همهشان فرق دارد. احترامش را دارند. نميدانم چرا ولي هوايم را دارد. هيکلي و قد بلند است. يعني چهار تا مثل تو را حريف است. اين دستار عمامهاي هم هيچ وقت از سرش نميافتد. اگر اين شلوار کلفت گشادش نبود عين ملاها ميشد.
خودش ميگويد: خوب ما هم يک جورهايي ملاايم.
يک جاي گلوله روي سينهاش است. قديمي است. چند روز پيش ميگفت وسط شکمش تير ميکشد. به زور راضي شد معاينهاش کنم. تا پيرهنش را زد بالا ديدمش. نگفت کجا تير خورده. خيلي تودار است.
ديروز با هم رفتيم دور و بر اين جا را سياحت کنيم. هوا که خيلي سرد ميشود مردها هم ميمانند توي خانه. اواخر بهار و تابستان، قاچاق ميبرند کرکوک. کاروبارشان همين است. هميشه هم منتظر بهارند. منتظر اينکه هوا خوب بشود و بروند کرکوک.
از توي روستا که بيرون ميآيي ميرسي به کوه. دو دقيقه هم نميشود. اين کوهها مثل کوههاي طرفهاي ما نيستند. همه صخرهاياند. اگر قرار نبود برگردم ميگفتم با بچهها بياييد اينجا. نميدانم از صخره واقعي هم بلديد بکشيد بالا يا نه. توي دامنه، جايي را ساختهاند مثل مقبره يا يک همچين چيزي. با سنگ ساختهاند. سنگها را دايرهاي چيدهاند توي يک محوطه هفتاد هشتاد متري. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح ميگويد سه نفر ارتشي خاکند آن تو. بيشتر فاميلهاي صلاح کرکوکاند. به پسر عمويش گفته برايم از آن ور يک دوربين شکاري آمريکايي بياورد.
ميگويند اواسط بهار هوا خوب ميشود. تا آن موقع برگشته ام. دعا کن زودتر بگذرد. صورت باران را هم ببوس. مثل بوسهاي صادق. اينجوري آبدار.
*** اينجا اصلاً زمان نميگذرد. جان اين ساعت اسقاطي درميآيد تا به سه برسد. سر ساعت سه، در بهداري را ميبندم و منتظر صلاح ميمانم. صلاح را که يادت هست؟ چند روز پيش با هم رفتيم پشت بند. يک جايي است که تابستانها آب بالاي کوه جمع ميشود توش. بعد هم سرازير ميشود پايين توي دره. بالاي صخرهها چند تا فرو رفتگي هست مثل غار. از آنجا هم مشرف ميشود به گورستان سنگي. به صلاح گفتم صخره نوردي بلدم. باورش نميشد اهل اين جور چيزها باشم. تو هم باورت نميشد. يادت هست؟
گفتم: از همين سنگهاي يخ زده ميکشم بالا تا توي آن دو تا غار.
اولش خنديد. فکر کرد شوخي ميکنم. کمي که بالا رفتم شروع کرد به داد زدن. بعد هم پريد بالا و مچ پايم را از زير چسبيد.
گفت: ميداني تا به حال چند نفر از اين سنگها کشيدهاند بالا و بعد افتادهاند ته دره؟ يکيش همان سرباز معلم.
ظاهرا آدم بدبختي بوده که ميخواسته از تخته سنگ بکشد بالا که يکدفعه زيرپايش خالي شده و توي دره افتاده. تابستان دو سال پيش.
ميگفت: نعشش هم پيدا نشد.
گفتم: خاطرت جمع. توي صخره نوردي مدال کشوري دارم.
ولي ول کن نبود. گفت: بعد از سرباز معلم تا شش ماه آدم از شهر ميآمد و ميرفت. از همه پرسيدند. همين کريم را آنقدر آوردند و بردند که مجنون شد.
ظاهرا آن سرباز بيچاره توي همين اتاقي ميخوابيده که حالا من ميخوابم. اول از همه هم به کريم شک کرده بودند که نکند بلايي چيزي سرش آورده باشد. حالا هم همان پسر بچه ضبط و ربطش ميکند. پسر کوچکش است. فکر ميکنم حق با تو باشد. آن لکههاي روي سرش داعالصدف نيست. شايد يک چيزي باشد که به سرما ربط دارد.
تنها دلخوشيام همين صخرهها هستند. بايد قبل از اينکه کارم درست شود و برگردم، از اين يکي بالا بکشم. عکس ميگيرم برايت ميفرستم. صلاح بايد مسير را بلد باشد. البته همين طوري هم ميتوانم بکشم بالا اما خودش باشد مطمئنتر است.
پدرم توي بيمارستان امام حسين کرمانشاه يکي را پيدا کرده تا کارم را درست کند. فعلا که توي بهداري بست نشستهام و منتظرم زمان بگذرد.
صلاح نامه را نبرده شهر. يادش رفته. ميگويد مانده بود توي ماشينم. تازه امروز پيدايش کرده. نامه را پس گرفتم و اينها را اين زير نوشتم تا فکر نکني حواس پرتي گرفتهام و يادم رفته نامه بنويسم. شنبه صبح براي پاوه مسافر دارد، نامه را هم ميآورد. از وقتي فهميده ميخواهم از کوه بالا بکشم همراهم نميآيد.
ميگويد: اين دو تا غار حرمت دارد براي مردم. نرو آنجا.
بچه گير آورده. خودشان ميگويند دو اِشکفته. يعني دو تا حفره خالي.
*** دو سه روز است حالم خوب نيست. بدجوري سرما خوردهام. رفته بودم سربند. يک راهي براي بالارفتن پيدا کرده بودم. طرف يال جنوبي. عکسش را برايت فرستادهام. حدود پنجاه متر که بالا رفتم مسير بند آمد. آنقدر صاف بود که نميشد بالا رفت. خواستم مسير باز کنم طرف يال شرقي که گير کردم. باورت ميشود؟ واقعا گير کرده بودم. هيچ جوري نميشد تکان خورد. دو سه ساعتي آن بالا ماندم. فکر کردم از سرما ميميرم. تا اينجا نباشي نميفهمي چه ميگويم. سرمايش خيلي تيز است. پوست آدم ور ميآيد. نميدانم صلاح از کجا بو برده بود که آن بالا رفتهام. ديدم از توي گورستان سنگي رد شد و آمد طرف بند. باورت نميشود. طوري از کوه بالا ميکشيد که انگار پرواز ميکند. روي صخرهها ميلغزيد. نديده بودم آدم اينجوري از کوه بالا بکشد. توي فيلمها هم نديدم. بعد هم انداختم روي کولش. از همان يال شرقي پايين آمد. مسير آمدنش توي ذهنم مانده. حالم خوب شد ميروم عکس ميگيرم. تا چند ساعت اصلا حرف نميزد. بدجوري عنق بود.
بعد گفت: آن بالا رفته بودي چه کار؟
گفتم: شما مگر وکيل وصي بنده هستيد؟
گفت: اگر ميدانستي هيچ وقت جرات نميکردي.
طوري لبهايش را گاز ميگرفت که خون افتاده بودند.
گفتم: اصلا تو از کجا فهميدي من آن بالا رفتهام؟
بعد حرفهايي زد دربارهي همين ارتشيهايي که توي گورستان سنگي خاک کردهاند. ميگفت چند سال پيش، اواخر جنگ، چندتا ارتشي ميآيند توي روستا. چهار نفر. مثل اينکه ميخواستهاند بروند طرف کرکوک. از بين اين کوهها. از توي روستا که رد ميشوند يکي از اهالي ميشناسدشان. يعني يکيشان را ميشناسد. توي قضيهي پاوه دخالتي چيزي داشته. بعد درگير ميشوند. سهتاشان را ميکشند. يکيشان فرار ميکند طرف بند و از صخره بالا ميکشد. از همين صخرهاي که من ميخواستم بالا بکشم. يکي دو نفر ميافتند دنبالش.
ميگفت: آنقدر تيز و بز بالا رفت که نرسيدند به گردش.
تا دو روز از اين پايين کشيکش را ميکشند تا بيايد بيرون؛ که نميآيد. بعد پسر بزرگ کريم از صخره ميکشد بالا و ميرود توي دو اِشکفته. هيچ کدامشان برنميگردند.
ميگفت: فرمانده بي سرباز نميماند. پيدا ميکند براي خودش.
اولش نفهميدم. گفتم: چي پيدا ميکند؟
گفت: سرباز.
گفتم: حتما هم پسر کريم را گير انداخته آن تو براي خودش؟
گفت: بترس از اين چيزها، سرباز معلم يادت رفته؟
گفتم: آن بدبخت که قرار بود بيفتد توي دره.
گفت: نعشي پيدا نشد برايش.
نميداني چقدر دلم هواي کانون را کرده. دوست دارم برگردم و روي صندلي کنار مجسمه لم بدهم. به صادق بگو يک نخ از آن سيگارهاي لاپيچش را برايم کنار بگذارد. ميخواهم چشمهايم را ببندم، پاهايم را بيندازم روي هم و دودش را ول بدهم توي هوا. به من ميگويد: اين مزار سنگي را براي ارتشيها ساختهاند. به احترام سرهنگ. به جز آن سه نفر هم کسي خاک نيست آنجا.
بايد بروم بالا و پرچمم را بکوبم وسط چشمهاي سرهنگ. طوري که از اين پايين معلوم باشد. يکي از پرچمهاي کانون را بده همه امضاء کنند و برايم بفرست. شما را هم توي اين افتخار شريک ميکنم. بعد هم اين خراب شده را ول ميکنم و برميگردم تهران.
*** تمام شد. پرچم پرافتخارمان بر تارک دو اِشکفته ميدرخشد. همين چند ساعت پيش کار را تمام کردم. نميدانم چهطور خودم متوجه مسير نشده بودم؟ عکسها را که ظاهر کردي با دقت نگاهشان کن. به غير از اين راه مسير ديگري براي بالا رفتن نيست. خوب نگاه کردم. دو اِشکفته يک غار دراز است که تهش معلوم نيست. يعني اصلا دوتا غار نيست. فقط دوتا ورودي دارد. حدودا يک متر در يک متر. بايد خم بشوي تا بروي آن تو. چند متري که جلو ميروي مسير يکدفعه باز ميشود. چيزي شبيه سرسراي يک خانه بزرگ و قديمي. فقط از نوع سنگي و قنديل بستهاش. از همه جا عکس گرفتهام. يعني از آنجاهايي که نور بود. از سرسراي بزرگ که رد شدم مسير دوباره باريک شد. آن قدر باريک که مجبور شدم چند متري را سينه خيز جلو بروم.
گوشهي شمالي سرسرا يک چشمه هست. توي اين سرما آب دارد. باورت ميشود. از بين سنگها آب بيرون ميآيد و روي کف غار ميريزد. چند متر آنطرف تر هم بين سنگها فرو ميرود. به غير از اين چشمه هيچ چيز جالب ديگري آن تو نيست. از جناب سرهنگِ صلاح هم خبري نيست. چند بار داد زدم کجايي جناب سرهنگ. انگار يک هنگ کامل دنبال جناب سرهنگ بگردد. از سرباز صفر گرفته تا سروان و سرگرد. بايد به صلاح بگويم اين چه سرهنگي است که هنگش را ول کرده توي غار و خودش رفته يک جايي غيب شده. روي ديواره غار هم هيچ نشانهاي چيزي نبود. نه خطي، نه آدرسي. سنگ صيقلي.
نيم ساعت تمام، ساکت نشستم وسط سرسرا. آرامش عجيبي داشت. هنوز به صلاح نگفتهام رفتهام توي غار. احتمالا بدجوري کفري ميشود. شايد هم تا حالا پرچم کانون را ديده. موقع برگشتن، کريم را ديدم که نشسته وسط گورستان سنگي. دستهايش را گذاشته بود روي سرش و زل زده بود به من.
گفتم: چه طوري کريم؟ نميآيي برويم آن بالا؟
بدنش را تکان ميداد و يک چيزهايي زير لب ميخواند.
گفتم: براي کي داري دعا ميخواني؟
به فارسي گفت: ناصر رفته آنجا.
واقعاً باورم شده بود فارسي بلد نيست. خيلي زرنگ است.
گفتم: پس فارسي بلد بودي. ميخواستي رنگمان کني. ها؟
يک نسخه از عکسها را براي خودم بفرست. ميخواهم بزنم به ديوار اتاق. به بچهها هم بده. اگر شد بفرست براي مجله دانشگاه ببين چاپش ميکنند يا نه. اين چند خط را هم بگو در توضيح عکسها بنويسند:
دو اِشکفته يکي از غارهاي منطقه غرب ايران است. از مهمترين ويژگيهاي اين غار ميتوان به بافت سنگي منحصر به فرد آن اشاره کرد. بافتي که ترکيبي از سنگهاي رسوبي و سيليس است. به دليل موقعيت خاص مکاني و جغرافيايي اين غار متاسفانه تاکنون توجه کوهنوردان ايراني و خارجي به آن جلب نشده و همين مسئله دليلي بر ناشناخته ماندن آن است. اين عکسها شايد تنها عکسهايي باشند که از محوطه داخلي دو اِشکفته برداشته شدهاند.
ظاهراً طرف کارها را درست کرده. همان آشناي پدرم توي کرمانشاه. اين چند روزه را منتظر ميمانم تا پروندهام را کامل کنند و بفرستند بيمارستان امام حسين.
*** ممنون از مجله و عکسها. فکر نميکردم به اين سرعت چاپش کنند. فقط دهنوي سر خود توي متني که نوشته بودم دست برده. چرا جمله آخر را حذف کرده؟ وقتي مينويسم قبل از من کسي از آن تو عکس نگرفته، يعني نگرفته. نميفهمم چرا اين مردک دست از موشدواني بر نميدارد.
چند روز است که کريم پيدايش نيست. دوست ندارم به صلاح بگويم که آن روز توي گورستان ديدمش. رفتارش عوض شده. نه اينکه کفري باشد و عصباني و از اين جور چيزها. مهربانتر شده. برايم غذا ميآورد. از دوغ و ماست و کره محلي گرفته تا مرغ کباب شده. باورت ميشود؟ مرغ کباب شده را گذاشته بود وسط نان محلي، توي يک سيني بزرگ. آمده بود بهداري با من حرف بزند. پرسيد: چيزي نديدي آنجا؟
خواستم عکسها را نشانش بدهم که قبول نکرد.
ميگويد: اين عکسها را نبايد ديد. مردم ميترسند.
گفتم: سرهنگتان آن بالا نبود. خيلي دنبالش گشتم.
يکي را فرستاده تا لباسهام را بشورد. اسمش هيوا است. سيزده چهارده سالش است.
ميگويم چرا قبلاً نميآمدي؟
جواب ميدهد: آقا صلاح من را فرستاده.
ميگويم: خب چرا قبلاً نميفرستاد.
ميگويد: آخر شما اينجوري نبوديد.
ميپرسم: مگر من چهجوريام؟
جواب ميدهد: شما ميرويد پيش سرهنگ. رسم است.
نميدانم به اين ديوانهبازيها ميگويد رسم، يا منظورش چيز ديگري است. تازگيها کشيکم را ميکشند. نصفه شب بلند شدم بروم توالت، ديدم چند نفري به رديف کنار ديوار نشستهاند. يک چپق هم دست يکيشان بود که پک ميزد و به نفر بعدي رد ميکرد. گفتم توي اين سرما نشستهايد چه کار؟ سرشان را انداختند پايين و جواب ندادند. مطمئنم فارسي بلدند. خودشان را زدهاند به نفهمي. از اين دستارهاي بلندِ عمامهاي به سرشان ميبندند. يک لباس گشادِ يکسره مشکي هم ميپوشند و کمرش را با شال ميبندند. کاپشن اکري رنگ آمريکايي هم تنشان. عين هم. فکرش را بکن. معلوم نيست اين همه لباس يک جور را از کجا پيدا کردهاند. به صلاح گفتهام برايم روزنامه بياورد. ميخواهم پنجرههاي بهداري را با روزنامه بپوشانم.
يکي رفته بالاي دو اِشکفته و پرچم کانون را برداشته. تا همين ديروز آنجا بود، ولي امروز صبح ديدم نيست. مهم نيست. فکر ميکردم تحمل نکنند آن بالا بماند. هوا هنوز خوب نشده. معلوم نيست تا کي قرار است برف ببارد.
صلاح بيخبر رفته شهر. رفته بودم سراغش. مادرش خانه بود. هشتاد سالي دارد. گفتم صلاح کجاست؟ گفت: رفته.
ميخواستم بگويم کي برميگردد که ديدم چند تا بشقاب غذا چيده توي سيني و به من تعارف ميکند. هرچه ميگفتم نميخواهم يک قدم جلوتر ميآمد و سيني را فشار ميداد به سينهام. به زور خودم را خلاص کردم.
ديروز از دره رفتم پايين. اصلا سخت نبود. خيلي راحت تر از بالا رفتن است. صد متري که پايين رفتم رسيدم به يک جاي صاف. بعد دوباره پنجاه متر رفتم پايين و رسيدم آن زير. يک راه باريک است. اگر تا تهش را بروي احتمالا ميرسي به کرکوک. شايد کريم از دره آمده پايين و رفته طرف کرکوک. آن زير خيلي سرد است. سردتر از اين بالا. اگر رفته باشد کرکوک ديگر نميشود پيدايش کرد. به شاخه يکي از درختهاي کوتوله آن پايين دست زدم. مثل شيشه خرد شد و ريخت روي زمين. يک خرگوش هم ديدم. معلوم نبود کي مرده. لاشهاش را با خودم آوردم بهداري. يک چيز ديگر؛ وقتي داشتم برميگشتم، يک رد پا کنار رد پاي من روي برف مانده بود، بزرگتر از جاي پاي من. يکيشان تا آن پايين دنبالم کرده. مثل رد کفشهاي کوهنوردي بود. تا به حال نديدهام از اين جور کفشها بپوشند. اي کاش اينجا تلفن داشت. اينجوري خيلي سخت است.
صلاح هنوز نيامده. اتفاق جالبي افتاده. ديگر دنبالم اين طرف و آن طرف راه نميافتند. نميدانم چرا ولي مدتي است کسي جلوي در بهداري کشيک نميکشد. امروز صبح رفتم بيرون. هوا بهتر نشده. برف ميبارد. رفته بودم سربند. در تمام خانهها بسته بود. هيچ صدايي نميآمد. انگار مرده باشند.
معلوم نيست اين نامه کي به دستت ميرسد. هنوز از صلاح خبري نيست. امروز کشفي کردهام. رد اين کفشهاي روي برف را ميگويم. سرصبح که برميگشتم بهداري خوب نگاهشان کردم. فکر ميکردم رد کفش کوهنوردي است. ولي نيست. رد پوتين است. همان زيگزاگهاي ته پوتين را دارد. شماره پايش حدود چهل و پنج بايد باشد. هرجايي ميروم دنبالم هست. يعني هم هست هم نيست. خودش را نميبينم.
برايم غذا ميگذارند دم در و خودشان فرار ميکنند. يک هفته است کسي را نديدهام. ميداني به چه فکر ميکنم؟ فکر ميکنم سرباز ژاپني هستم. از همينهايي که تمام عمر، سر پستشان ميمانند و کشيک ميکشند.
همه جا برف است. صلاح نيامده. همهي خانهها را گشتهام. کسي توي روستا نيست. رد اين پوتينها همه جا هست. گاهي نزديکم ميشود. تند که ميدوم، تند تند دنبالم ميآيد. تمام درها را قفل کردهام. دستگيرهي پنجرهها را با طناب به هم بستم. دو اِشکفته را نميبينم. آن طرفها را مه گرفته.
از خودم عکس گرفتهام. ظاهرش کن.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آناي رنگ پريده
هاينريش بل
ترجمه : سيامك گلشيري
در بهار 1950 كه از جنگ برگشتم، ديگر در شهر اثري از آثار كساني كه مي شناختم نبود. خوشبختانه پدر و مادرم اندكي پول برايم گذاشته بودند. اتاقي در شهر اجاره كردم. آنجا روي تخت دراز مي كشيدم ، سيگار دود مي كردم و انتظار مي كشيدم و نمي دانستم انتظار چه چيز را مي كشم. حوصله كار كردن نداشتم. به خانم صاحبخانه ام پول مي دادم كه برايم همه چيز بخرد و غذا آماده كند و هر بار كه قهوه يا غذا به اتاقم مي آورد، بيش از آنچه دلم مي خواست، مي ماند.
پسرش در محلي به نام كالينوكا كشته شده بود، وقتي وارد مي شد، سيني را روي ميز مي گذاشت و مي آمد كنار تختم كه كنج كم نور اتاق بود . درآنجا من چرت مي زدم و گياهوار زندگي مي كردم، سيگارها را روي ديوار خاموش مي كردم، و از اين رو سراسر ديوار پشت تختم پر از لكه هاي سياه بود.
خانم صاحبخانه ام رنگ پريده و لاغر اندام بود. وقتي درهواي گرگ و ميش، چهره اش را بالاي تختم مي ديدم، ترس برم مي داشت. اوايل فكر مي كردم ديوانه است، چون چشمهايش درشت و روشن بود و مدام دربارة پسرش از من چيز مي پرسيد:«مطمئنين كه نمي شناسينش؟ اسم اون محل كالينوكا بود... اونجا نبودين؟»
اما هيچ وقت از محلي به اسم كالينوكا چيزي نشنيده بودم و هر بار رو به ديوار مي كردم و مي گفتم: «نه، واقعاً نمي شناسم، به خاطر نمي آرم.»
صاحبخانه ام ديوانه نبود. زن خيلي صاف و ساده اي بود و وقتي از من سؤال مي كرد، ذله مي شدم. يكريز سؤال مي كرد، روزي چندين بار سؤال مي كرد و وقتي توي آشپزخانه سراغش مي رفتم، بي اختيار عكس پسرش را نگاه مي كردم. عكسي رنگي بود كه بالاي كاناپه آويزانش كرده بودند. جواني خنده رو بود و يونيفرم پياده نظام به تن داشت.
صاحبخانه ام گفت:« اين عكسو توي پادگان گرفتن، قبل از اينكه برن جبهه.»
عكس نيم تنه بود: كلاه خود بر سر داشت و در پشت سرش به روشني، ماكت يك قصر مخروبه ديده مي شد كه از پيچكهاي مصنوعي پوشيده شده بود.
خانم صاحبخانه گفت:« بازرس تراموا بود، پسر زرنگي بود.» و بعد هر بار جعبة پر از عكس را كه روي ميز چرخ خياطي ميان وصله پاره ها و نخهاي به هم آميخته بود، بر مي داشت و انبوه عكس ها را توي دستهاي من جا مي داد؛ چند تا از عكسهاي دسته جمعي از دوران مدرسه اش بودكه در هر كدام پسري در وسط رديف جلو نشسته بود و لوحي سنگي ميان زانوانش بود و روي لوح هم عدد شش يا هفت و دست آخر هشت ديده مي شد.
يك دستة جداگانه كه با نوار لاستيكي قرمز بسته شده بود، عكسهاي مراسم عشاي ربانيْ بود؛ پسرك خنداني در آنها ديده مي شد كه لباس مشكي شبيه به فراك به تن داشت و شمع بزرگي در دستش بود و جلو صفحة شفافي ايستاده بود كه رويش جام طلايي رنگي نقاشي كرده بودند.
بعد هم نوبت به عكسهايي مي رسيد كه درآنها كارآموز قفل ساز بود و پشت دستگاه تراش ايستاده بود. روي صورتش دوده نشسته بود و سوهاني را محكم گرفته بود.
خانم صاحبخانه ام گفت:« اين كار از سرش زياد بود. كار خيلي سختي بود.»
و آخرين عكس او را پيش از سرباز شدن، نشانم داد: لباس بازرسهاي تراموا را به تن داشت و توي ترمينال، كنار يكي از واگن هاي خط نُه، آنجا كه خطوط آهن گرداگرد دايره اي انحنا پيدا مي كنند، ايستاده بود. دكه ليموناد فروشي را كه اغلب قبل از جنگ از آن سيگار مي خريدم، شناختم ؛ سپيدارهايي را كه امروزه هنوز هم هستند، به جا آوردم و همين طور آن ويلا را با آن شيرهاي طلايي جلو در بزرگش كه حالا ديگر از آنها خبري نيست و به ياد دختري افتادم كه در زمان جنگ بيشتر حواسم به او بود: دختري زيبا، رنگ پريده، با چشماني كوچك كه هميشه سوار خط نه ترمينال مي شد. هر بار نگاهي طولاني به عكس پسر صاحبخانه ام، كنار خط نه ترمينال، مي انداختم، به خيلي چيزها فكر مي كردم: به دختر و كارخانة صابون سازي كه مدتها پيش در آن كار مي كردم؛صداي تراموا ذر گوشم مي پيچيد، ليموناد قرمز رنگي در ذهنم نقش مي بست كه تابستان كنار دكه مي نوشيدم و پوستر سبز رنگ تبليغ سيگار و باز به ياد دختر مي افتادم.
خانم صاحبخانه ام گفت:« شايد به خاطرتون اومد.»
سرم را به علامت نفي تكان دادم و عكس را توي جعبه گذاشتم.عكس براقي بود و اگر چه مال هشت سال پيش بود، اما نو به نظر مي رسيد.
گفتم:« نه، نه، كالينوكا رو هم نمي شناسم ... واقعاً نمي شناسم.»
اغلب مجبور مي شدم توي آشپزخانه به سراغش بروم، او هم زياد به اتاقم مي آمد.
تمام روز را به چيزهايي كه مي خواستم فراموش كنم، فكر مي كردم: به جنگ فكر مي كردم و خاكستر سيگار را پشت تختم مي ريختم و سيگارم را روي ديوار خاموش مي كردم.
بعضي شبها كه دراز كشيده بودم، صداي قدمهاي دختري را از اتاق بغل مي شنيدم يا صداي مردي را كه اهل يوگوسلاوي بود و دراتاق كنار آشپزخانه زندگي مي كرد. صداي بد و بيراه گفتنش را همان طور كه پيش از رفتن به اتاقش كورمال كورمال دنبال كليد چراغ مي گشت، مي شنيدم.
پس از سه هفته زندگي در آنجا، وقتي عكس كارل را براي پنجاهمين بار در دستم گرفتم، ديدم واگن تراموايي كه او خندان با كيف پولش جلو آن ايستاده، خالي نيست. براي اولين بار به دقت به عكس نگاه كردم و چشمم به دختر خنداني توي واگن افتاد. همان دختر زيبايي بود كه در طول جنگ زياد به او فكر مي كردم. خانم صاحبخانه كنارم آمد، به دقت به چهره ام نگاه كرد و گفت:« حالا شناختينش، نه؟ »
سپس پشت سرم رفت، از بالاي شانه هايم به عكس نگاه كرد. از پيش بند بالازده اش بوي نخود سبز تازه به مشامم خورد.
آهسته گفتم:« نه، اما اين دخترو مي شناسم.»
گفت:« اين دخترو؟ نامزدش بود، ولي شايد بهتر شد كه ديگه نديدش...»
گفتم:« چرا؟»
جواب نداد. از كنارم دورشد، روي صندلي كنار پنجره نشست و به پوست كندن نخود سبزها ادامه داد. بي آنكه به من نگاه كند، گفت:« اين دخترو مي شناسين؟»
عكس را محكم در دست گرفته بودم، به خانم صاحبخانه ام نگاه كردم و از كارخانه صابون سازي گفتم و خط نه ترمينال و از دختر زيبايي كه هميشه آنجا سوار تراموا مي شد.
« همين؟»
«گفتم، نه ...»
نخودها را توي آبكش ريخت، شير آب را باز كرد و من فقط پشت باريكش رامي ديدم.
«وقتي دوباره ببيندش، مي فهمين چرا خوب شد كه ديگه نديدينش...»
گفتم:« دوباره ببينمش؟»
دستهايش را با پيش بند خشك كرد، كنارم آمد و با احتياط عكس را از دستم كشيد. به نظر مي رسيدكه چهره اش لاغرتر شده.
نگاهش را از من برگرداند، اما دستش را آرام روي بازوي دست چپم گذاشت:« توي اتاق بغل شما زندگي مي كنه، آنا رو مي گم، هميشه بهش مي گيم: آناي رنگ پريده،آخه صورتش خيلي سفيده. واقعاً هنوز نديدينش»
گفتم:«نه، هنوز نديدمش، گرچه چند باري صداشو شنيده م. چه اتفاقي براش افتاده؟»
« دوست ندارم درباره ش حرفي بزنم، ولي بهتره بدونين، صورتش پاك از ريخت افتاده، پر از جاي زخمه ... موج انفجار از پنجره يه مغازه به ش گرفته. نمي تونين به جاش بيارين. »
آن شب مدت زيادي صبر كردم تا اينكه صداي قدمهايش را از پاگرد شنيدم، اما بار اول اشتباه كردم: همان يوگوسلاو قد بلند بود كه وقتي ناگهان خودم را به پاگرد رساندم ،با تعجب نگاهم كرد. با دستپاچگي گفتم:« شب بخير» و برگشتم به اتاقم.
سعي كردم چهره اش را با آن جاي زخمها در ذهنم مجسم كنم، اما موفق نمي شدم. حتي وقتي هم كه تجسم مي كردم، چهره اش با آن جاي زخمها باز زيبا بود. به كارخانة صابون سازي فكر كردم و به پدر و مادرم و دختر ديگري كه آن وقتها با او بيرون مي رفتم. اسمش اليزابت بود اما مي گذاشت مونس صدايش كنم. هميشه وقتي مي بوسيدمش، مي خنديد و احساس احمقانه اي به من دست مي داد. از جبهه برايش كارت پستال مي فرستادم و او برايم جعبه هاي كوچك شيريني خانگي مي فرستاد كه هميشه خرد شده بودند. سيگار و روزنامه هم مي فرستاد و توي يكي از نامه هايش نوشته بود : « شما پيروز خواهيد شد و من افتخار مي كنم كه تو آنجا هستي . »
اما خودم از اينكه آنجا بودم اصلاً احساس غرور نمي كردم و وقتي مرخصي گرفتم، چيزي دراين باره برايش ننوشتم و با دختر يك سيگار فروش كه توي خانه ما زندگي مي كرد، بيرون رفتم. صابوني راكه از كارخانه گرفته بودم، به او دادم و او به من سيگار داد. با هم سينما مي رفتيم، توي كافه مي رقصيديم و يك بار وقتي پدر و مادرش نبودند، مرا به اتاقش برد. در تاريكي او را هل دادم روي كاناپه، اما وقتي رويش خم شدم، چراغ را روشن كرد، موذيانه به من خنديد و در روشنايي، عكس هيتلر را ديدم كه به ديوار آويزان است. عكس رنگي بود و روي كاغذ ديواري قرمز رنگ، دور تا دور هيتلر، عكس مردان خشني را به شكل قلب آويخته بودند. كارت پستالها هم بود كه با پونز چسبانده بودند. عكس ها را كه همه كلاه خود بر سر داشتند، از توي روزنامه رنگي چيده بودند. از كنار دختر كه روي كاناپه دراز كشيده بود،بلند شدم، سيگاري روشن كردم و بيرون رفتم. بعدها هر دوشان برايم كارت پستال به جبهه مي فرستادند و نوشته بودند كه رفتارم بد بوده، اما جوابشان را ننوشتم...
مدت زيادي منتظر آنا شدم، درتاريكي تعداد زيادي سيگار كشيدم. به چيزهاي زيادي فكر كردم و وقتي كليد در قفل چرخيد، آنقدر وحشت كردم كه نتوانستم بلند بشوم و چهره اش را ببينم.
صداي باز شدن در اتاقش را شنيدم، توي اتاق آهسته اين طرف و آن طرف مي رفت. بعد بلند شدم و در پاگرد منتظر ماندم. ناگهان اتاقش را سكوت فرا گرفت. ديگر اين طرف و آن طرف قدم نمي زد، حتي آواز هم نمي خواند. ترسيدم در بزنم. نجواي مرد قد بلند يوگوسلاو را مي شنديدم كه توي اتاقش آهسته قدم مي زد و صداي غلغل آب را كه از آشپزخانه صاحبخانه ام مي آمد. اما اتاق آنا همچنان ساكت بود. از در باز اتاقم لكه هاي سياه را روي كاغذ ديواري مي ديدم كه جاي خاموش كردن آن همه سيگار بود.
مرد يوگوسلاو بلند قد روي تختش دراز كشيده بود. ديگر صداي قدمهايش شنيده نمي شد و فقط نجواهايش به گوش مي رسيد، ديگرصداي غلغل از آشپزخانه نمي آمد و وقتي در كتري قهوه را گذاشت، صداي پر طنين فلزيش را شنيدم. اتاق آنا همچنان ساكت بود و از خاطرم گذشت كه در مدتي كه پشت در اتاقش ايستاده ام، آنچه را فكر مي كرده برايم خواهد گفت و بعداً به راستي همه چيز را برايم گفت.
به عكسي كه كنار چهارچوب در بود خيره شدم: از درياچة نقره فامِ مواج، يك پري دريايي با موهاي خرمايي بلند و خيس بيرون آمده بود و رو به پسركي روستايي، لابلاي بوته هاي بسيار سبز پنهان شده بود، لبخند مي زد، نيمي از سينه چپ پري دريايي ديده مي شد و گردنش سفيد سفيد و اندكي بلند بود.
نمي دانم چه وقت، اما اندكي بعد دستم را گذاشتم روي دستگيره و پيش از آنكه به پايين فشار دهم و در را آهسته جلو ببرم، مي دانستم كه آنا از آن من است: صورتش پر بود از جاي زخم هاي كوچك، كبود و مواج، بوي قارچ آب پزِ ديگ از اتاقش بيرون مي زد. در را كاملاً باز كردم، دستم را گذاشتم روي شانه اش و سعي كردم لبخند بزنم.
.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان کوتاه
دی گراسوا ﴿ ايزاك بابل ﴾
اسد الله امرايي
چهارده سال داشتم و يکی از بچه های زبل بليت فروش تئاتر به حساب می آمدم. رئيس من مشتری کلکی بود به اسم «نيک شوارتس» که هميشه خدا چشم هايش تاب داشت. توی آن سال ِمصيبتی که اپرای ايتاليايي، سر از «اودسا» در آورد زير بليت او رفتم. مديـر ما کـه از منتـقـدين روزنامه محـلی خط مي گرفت، بنا گذاشت که " آنسلمی" و " تيتو روفو" را به عنوان هنرمند مهمان دعوت نکند و آدم های خودش را به کار بگيرد. همين باعث شد به خاک سياه بنشيند و ما هم به دنبال او. "چالپاپين" به ما قول داد که کارمان را رو به راه کند، اما برای هر اجرا سه هزار تا می خواست، اين بود که رفتيم سراغ " دی گراسو" ي سيسيلی و دار و دسته اش که استاد تراژدی بودند. با گاری های دهقانی پر از بچه و گربه و قفس پرنده های ايتاليايي، دم مهمانخانه رسيدند.
نيک شوارتس که اين دار و دسته کولی را ديد گفت:
«بچه ها، اين آشغال ها پول نمی شود.»
اما بعد از اين که جا افتادند، تراژدی باز،کيسه ای دست گرفت و رفت بازار. شب با کيف ديگری به تئاتر برگشت. پنجاه نفر هم مشتری نداشتيم. بليت ها را نصف قيمت می داديم، اما خريداری نبود.
آن شب نمايش محلی سيسيلی را به صحنه بردند، از آن داستان های آبکی معمولی تکراری که به تعيقيب شب و روز می ماند. دختر ارباب دل به چوپانی می دهد. به او وفادار است تا آن که روزی جوانی ... با جليقه مخملی از شهر می رسد. دختر آن روز را با تازه وارد می گذارند و هر جا که بايد ساکت باشد، می خندد و جايي که نبايد، لب فرو می بندد. چوپان که آنها را می بيند ، مثل پرنده ای هراسان سرش را اين طرف و آن طرف می چرخاند.
تمام مدت پرده اول يا خودش را به ديوار می چسپاند، يا به جايي می شتافت، باد توی شلوارش می افتاد و موقع برگشت چشم هايش دو دو مي زد.
نيک شوارتس توی ميان پرده گفت « گند زدند. اين آشغال فقط به درد کرمنچاگ می خورد.»
ميان پرده را طـراحی کرده بودند که دختر بي وفايـي را به حد کـمـال برسانـد. توی پـرده دوم ديـگر نمی شد دخترک را بشناسيم : رفتار گستاخانه ای داشت، فکرش جای ديگری بود و بي آنکه فرصت را از دست بدهد حلقه چوپان را پس داد. چوپان او را پای تصوير فقيرانه اما رنگ آميزي شده مريم عذرا برد و با لهجه سيسيلی گفت :
« سينيورا، باکره مقدس از تو می خواهد به من گوش کنی، باکره مقدس برای جيووانی شهری هر چقدر بخواهد زن پيدا می کند، اما من به کسی جز تو دل نمی دهم. اگر تو هم از مريم عذرا بپرسی همين را می گويد.»
دختر به تصوير چوبی رنگ آميزی شده پشت کرده بود و بی صبرانه پا به زمين می کوبيد.
در پرده سوم جيووانی حقه باز به سزای اعمال خود می رسد. توی سلمانی روستا اصلاح می کرد. پاهای قوی مردانه اش جلوی صحنه بود زير آفتاب سيسيل چين های جليقه اش برق می زد. صحنه، بازار روستا را نشان می داد. توی گوشه ای چوپان ايستاده بود. آرام ميان جمعيت بی خيال. اول سرش را پايين انداخت، بعد بلند کرد، جيووانی زير نگاه سنگين او بی قرار وول می خورد، تا آنکه سلمانی را کنار زد و بلند شد. با صدايي لرزان از پاسبان خواست همه آدمهای مشکوک و افسرده را از ميدان ده جمع کند. چوپان که دی گراسو نقش او را بازی می کرد غرق افکار خودش بود، لبخندی زد، به هوا پريد و صحنه را به آنی طی کرد و روی شانه جيووانی فرود آمد، چون از او زخم زبان خورده بود ، خشمگين و غّران خون اش را مكيد. جيوواني ولو شد و پرده بي صدا فرود آمد و قاتل و مقتول را از چشم ما پنهان كرد. معطل نكرديم، خودمان را به گيشه خيابان تئاتر رسانديم كه قرار بود صبح باز شود. نيك شوارتس هم از پس همه مي آمد. صبح رسيد و همراه با آن "اودسا نيوز" خبر داد چندين نفري كه توي سالن بوده اند، برجسته ترين هنرپيشه قرن را ديده اند .
دي گراسو، "شاه لير" ،"اتللو"،"محروميت" و "انگل" تورگنيف را بازي كرد و با هر حركت و هر كلامي ثابت كرد در سيـل احساسات اصيـل ، بيشتر از همه كانونـ هاي خشك حاكم بر جهان ، عدالـت موج مي زند.
بليت ها را به پنج برابر قيمت روي هوا مي بردند . خريدارها دنبال بليت فروش ها مي گشتند و آنها را توي مهمانخانه گير آوردند كه برافروخته عربده مي كشيدند.
خيابان تأتر جاني گرفت . مغازه دارها با دمپـايي هاي نمدي ، بطـري هاي سبـز شـراب را همـراه با بشكه هاي زيتون، دم در مي چيدند .توي ظرف هاي بيرون مغازه ، ماكاروني را توي آب كف آلـود مي كردند و بخار آن توي آسمان هاي دور حل مي شدند . پيرزن ها با چكمه مردانه ، صدف و سوغاتي مي فروختند و خريدارهاي مردّد را با صداي بلند مي خوانند . جهودهاي پولدار با ريش هاي بلند كه از وسط دو فاق شده و به دو طرف شانه خورده بود به " نورترن هتل " مي رفتند و درِ اتاق زن هاي چاق مو مشكي را مي زدند كه مختصر سبيـلي داشتند ، هنـرپـيشـه هاي گـروه "دي گراسو" . توي خيابان تأتر همه خوش بودند،الا يك نفر و آن هم من . در آن روزها بدبختي رهايم نمي كرد: پدرم هر آن امكان داشت ياد ساعت اش بيفتد كه بدون اجازه اش برداشته بودم و پيش نيك شوارتس گرو گذاشته بودم. نيك شوارتس كه حالا حسابي به اين گنجينه عادت كرده بود ، نمي توانست آن را از خود دور كند . اين روزها كه به جاي چاي صبحانه اش، بطري سبز گران قيمت سر ميز مي گذاشت ديگر بدتر ، پولش راهم كه بر مي گرداندم نمي توانست ساعت را پس بدهد . شخصيت اش همين طور بود . اخلاق پدر من هم دست كمي از او نداشت . من بيچاره هم كه توي منگنه اين دو قرار گرفته بودم با اندوه فراوان خوشي بقيه را مي ديدم و صدايم در نمي آمد. راه ديـگري نـداشـتـم جـز فـرار بـه قسـطنـطنيـه . قرار و مدارم را با مهندس دوم كشتـي"اس . اس . دوك آو كنت" گذاشته بودم. اما پيش از سوارشدن به كشتي بايد با "دي گراسو" خداحافظي مي كردم . براي آخرين بار نقش چوپان قهرمان را بازي مي كرد . بين تماشاچيان، مهاجران ايتاليايي طاس با سر بندهاي خوش تركيب به چشم مي خوردند. يوناني هاي ناآرام و خارجي هاي ريشو هم بودند كه چشم به نقطه اي دوخته بودند كه بقيه از ديدن آن عاجز بودند ، "يوتوچكين دراز دست" هم آنجا بود . نيك شوارتس زنش را هم آورده بود، با شال بنفش حاشيه دار، خانمي با همه دبدبه و كبكبه اش. صورت ريزه ی چروكيده اش خواب ـ آلودبود . وقتي پرده افتاد اين چهره خيس اشك بود.
از تئاتر كه بيرون آمدند به نيك گفت :« حالا فهميدي عشق يعني چه ؟ »
مـادام شـوارتـس كاهلانه پـا مي كشـيد و توي خيابان " لانـجرون " قدم مي زد ، از چشمـهاي مثل ماهي اش اشك مي غلتيد . شال منگوله دوزي شده بر شانه هاي فربه اش مي لرزيد. كفش هاي مردانه اش را كف خيابان مي كشيد . سرش را تكان مي داد و با صدايي كه توي خيابان مي پيچيد زنهايي رامي شمرد كه با شوهرانشان رابطه خوبي داشتند . شوهرانشان به آنها مي گويند " جگر " به آنها مي گويند "جان دل " .
نيك آرام كنار زنش راه مي آمد و دستي به سبيل هاي قيطاني اش مي كشيد . من هم از سر عادت دنبالشان راه افتاده بودم و گريه مي كردم. مادام شوارتس كه مكث كرده بود گريه مرا شنيد و سربرگرداند.
چشم هاي مثل ماهي اش را وردراند رو به شوهرش و گفت : «ببين ، اگر ساعت اين بچه را پس ندهي، خدا مرا بي عذاب از دنيا نمي برد ! »
نيك با دهان باز ، خشكش زد ، بعد هم آمدو نيشگون محكمي از من گرفت و ساعت را داد .
صداي خش دار و گرفته از گريه ی مادام شوارتس همچنان ادامه داشت : « آخر چه انتظاري مي توانم از او داشته باشم . خشونت ، خشونت . از تو مي پرسم مگر يك زن چقدر مي تواند تحمل كند؟"
سر خيابان كه رسيدند ، پيچيدند توي خيابان "پوشكين ".
ساعت را توي مشت گرفته بودم ، ناگهان با وضوح و روشني اي كه تجربه نكرده بودم ، ستون هـاي ساختمان شهـرداري را ديـدم كه تا آن بـالا مي رسيد ، شاخ و برگ درختهاي بلوار با نور چراغ گاز روشن مي شد، سر مجسمه برنجي" پوشـكيـن" را مهتاب روشـن مي كرد ، براي اوليـن بار ديدم چيزهاي دور و بـرم را ؛ با زيبــايي وصف ناپذيري ، اسير سكوت.
ایزاک بابل
ایزاک بابل از نويسندگان معروف روس بودكه طنز هاي گزنده اش ، كار دست او داد و در پايان به اردوگاه كار اجباري استالین تبعيد شد . بابل تا چند سال پيش از اين جزو كساني بودكه سرنوشتش در هاله اي از ابهام قرار داشت. اما با باز شدن بايگاني هاي" كا.گ.ب " به روي علوم معلوم شد كه او را در همان سال هاي اوليه حکومت استالین بازداشت و اعدام كرده اند.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|

03-31-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مربای تمشک
نویسنده : دونا تلرDonna Teller
مترجم : شيرين معتمدی
«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پيش باشد. از اين هوا حداکثر استفاده را ببريد.»
صدای گرم و سرزنده گوينده ی هواشناسی ، از تلويزيونی شنيده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پايداری روی چند رديف کتاب قرار داشت. در حال حاضر اين تنها راهی بود که برای رساندن سيم تلوزيون به پريز برق ، به ذهن مگی رسيده بود .
کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانويه بيشتر هم شده بود ، جزو هميشگی آشپزخانه ی او بودند ، جايي که بيشترين وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در اين چند هفته اخير بيشتر با وضعيت جديدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه اين حالت هم مثل وضعيت تلويزيون لرزان روی کتاب ها ، چندان پايدار نبود.
مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسيد اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هايي هم برای مقابله با اين وضعيت پيدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جديد و یا پرهيز از رفتن به جاهايي که خاطرات ناراحت کننده ای را برايش تداعی می کردند.
اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.
طی سال هایی گذشته او و مايک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغيير فصل ها را می ديدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...
اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصميم بگيرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی ترديدهايش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره بايد روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زيبا بود که نمی شد برای هميشه از آن چشم پوشيد. وقتش بود روحش کمی آرام گيرد. مطمئنا کمی تمشک چيدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصميم اش را گرفت ، تلويزيون را خاموش کرد و رفت به تکاليف بچه ها برسد.
هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسير آشنايي راند که به طرف پارکينگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرميل به برگشتن مقاومت کرد.
پياده روی در سربالايي تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شيبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زير نور آفتاب گسترده بود ، از ميان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگين از خوشه های ميوه و آماده چيدن ... تلفيقی از سياه ، بنفش و زرد .
نگرانی اش بيهوده بود ، دشت همچون دوستی قديمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عميق هوای سبک را فرو داد . چالاک کيسه ای از جيبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چيدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از ديدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کيسه از ميوه های گرد و تيره و تازه.
رهگذران ِ پياده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پيدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:
ـ می خواهی اينها رو هم بريز توی کيسه ات .
صدا ، او را از جا پراند . بی ترديد همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پريد درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:
ـ هيچ معلومه اين جا چه کار می کنی ؟
ـ حدس می زدم اينجا پيدات کنم. اولين آخر ِهفته ی سپتامبره ... اينها رو می خواهی؟
يک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ريخت شان تو کيسه مگی .
ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟
او چه طور می توانست اين قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالي که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از اين که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسيد. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :
ـ من ... من که توشون قره قاط نديدم .
ـ يک کيسه بده برم ببينم چی برات پیدا می کنم .
مايک از ميان خلنگ ها به سمت قسمت های انبوه و بوته های خوابيده رفت ، شروع کرد برگ ها را کنار زدن تا ميوه هايي را که معلوم نبودند ، پيدا کند. مگی برگشت و به راه خود ادامه داد. افکار مختلفی به ذهنش می آمد . آرامشش به هم خورده بود . فکر کرد به اتومبيلش پناه ببرد ، ولی تا قبل از ديدن مايک به فکر برگشتن نبود. در طول راه آهسته قدم می زد و هراز گاهی توتی می چيد، اما حالا همه ی شور و هيجانش از بين رفته بود.
مايک ميان بوته ها ، جلو و عقب می رفت و آرام آرام ميوه ها را جمع می کرد، ولي همچنان پا به پای مگی می آمد. کمی بعد بر گشت تو جاده و مگی به سؤال هاش جواب داد ، سؤال هایی درباره بچه ها ، کارش ، پدر و مادرش ... اما مدام از پيش کشيدن موضوع اصلی طفره می رفت.
بالاخره به جايي رسيدند که تمام جاده های دشت در آن نقطه به هم می رسيد. مگی خوشحال بود که فرصتی برای استراحت پيدا کرده است . نشست آن سر نيمکت و پاهاش را دراز کرد . مايک کمی آن طرف تر نشست و مثل او خيره شد به چشم انداز گسترده ی مزارع که مثل لحاف چهل تکه ای زير پاشان قرار داشت.
مگي يادش نمی آمد چند بار برای پيک نيک اينجا آمده بودند . خيلی مشتاق چنين لحظه ای بود ولی حالا اشتياقش فرو نشسته بود. حتا کنار هم بودنشان هم بيشتر مگی را آشفته می کرد . چرا جای ديگري نمی نشست؟
ـ الان با کسی نيستی ؟
سؤال احمقانه ای بود. همين که از دهانش پريد آرزو کرد ، کاش جور ديگری پرسيده بود يا کمی بيشتر درباره اش فکر می کرد . ولی اين دقیقا همان سؤالی بود که می خواست بپرسد ، پس لزومی نداشت دنبال کلمه ی دیگری بگردد.
ـ نه به هيچ وجه .
مايک به مزارع چشم دوخت . مگی ساکت بود ، تا او ادامه دهد .
ـ تا بهار هم طول نکشيد ، بعد اون رفت سراغ یه کس ديگه .
مگی طی آن روز برای اولين بار برگشت و درست و حسابي به شوهرش نگاه کرد. چشمانش گود افتاده تر شده بود ، موهاش خاکستری تر ، چروک صورتش بيشتر و حالت چهره اش خسته تر ؛ صورتی غمگين. حسی درونی می خواست مايک را به طرف خودش بکشاند . به او بگويد چه قدر همه چيز خوب بود و دوباره آن چشم ها را بخنداند . اما رنجشش از مايک با در آغوش گرفتن او هم از بين نمی رفت حتا در چنين جاي زیبایی.
مگی روي برگرداند و منظره ی مقابلش را نگاه کرد. کمی بعد هم بلند شد که برگردد. هوا با وجود آفتاب سوز سردی داشت .
ـ بهتره راه بيفتيم .
ديگر نمی دانست چه کار کند يا چه بگويد . ولي از نشستن روی نيمکت چيزی به دست نمی آمد .
ـ بذار من بيارم شون .
مايک میوه ها را برداشت و در سکوت به راهشان ادامه دادند. مگی از خودش می پرسيد ، به چه فکر می کند ؟ آيا افکار مايک هم مثل ذهن خودش آشفته است ؟ بالاخره به پارکینگ ماشين ها رسيدند .
مگی در حالي که تو جيبش دنبال دسته کليد می گشت پرسيد:
ـ چه طوری اومدی اينجا؟
ـ با قطار تونچستر . بعدش هم با اتوبوس اومدم اين جا ، غروب هم با اتوبوس برمی گردم تونچستر .
مگی ناگهان دلش خواست او را برساند ولی جلو خودش را گرفت. اما کار ديگری هم می شد کرد.
ـ قبل از رفتنت وقت داری يک فنجاو چای بخوريم ؟
اميدوار بود لحنش بيشتر سؤالي بوده باشد تا امری.
ـ کيک و مربای تمشک هم هست؟
مگی خنديد ، برای اولين بار از وقتی صدايش را شنيده بود ، احساس آرامش می کرد .
ـ خيلی به خودت مطمئني ! نکنه فقط واسه ی همين برگشتی ؟
مهلت نداد مايک چيزی بگويد.
ـ کيک نداريم ، ولی نون تازه هست ، به همون خوشمزگی .
مگی بعد از صرف چای او را به ايستگاه اتوبوس رساند. مايک وقتی داشت از ماشين پياده می شد ، برگشت و گفت :
ـ هفته بعد هم می آيي بيرون ؟
ـ احتمالاً ... اگر هوا همين جور بمونه.
مايک سری تکان داد و به کسانی پيوست که منتظر اتوبوس عصر گاهی بودند. مگی صبر نکرد. به طرف خانه راه افتاد ، مسير طولانی تری را انتخاب کرد که در امتداد دامنه ی دشت پيچ می خورد. آن ها راه طولانی ای در پيش داشتند ، ولی شايد آن هم مثل هوا چشم انداز اميد بخشی داشت.
________________________________________
1- یک نوع میوه ی کوهی
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت ترکیبی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|