بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نميدانم از درد موهايم بود يا وحشت از داد و بيداد و آبروريزي او بود كه تسليم شدم و گفتم:"

باشد ! باشد ! مي آيم ."

موهايم را ول كرد . از توي كمد لباس راسته بلند م را در آوردم . گريه مي كردم شايدم التماس

مي كردم. " خواهش ميكنم بگذار با همين لباس بيايم بعد لباسم را عوض مي كنم ."

مقابل پنجره ايستاد و گفت :" خيلي خوب ! فقط زياد طولش نده ."

لباسم را تا كردم و توي ساكي گذاشتم . اشكهايم را پاك كردم و گفتم :" ولي آخر بگويم كجا مي

روم ؟"

به طرفم برگشت و گفت :" فكر نكنم به كسي ربطي داشته باشد كه كجا ميرويم ! راضي كردن

مادرت هم با من ."

خجل و غمگين از اتاق بيرون آمدم . فكر مي كردم نبايد سرم را بالا بگيرم چرا كه با رخت عزا مي

خواستم در پارتي شركت كنم... نميدانم چه به مادر گفت كه او مخالفتي نشان نداد .

"
اول مي برمت باغ تا لباست را عوض كني و دستي به سر و رويت بكشي. بعد از يكي دو ساعت

استراحت ميرويم تا به دوستم بد قولي نكرده باشم ."

نگاهش نكردم از دستش دلخور بودم ... نه ! ديگر دوستش نداشتم .


" خوب تا تو توي شومينه آتش بياندازي من با وسايل ناهار برگشتم ."

وقتي رفت نگاهي به شومينه انداختم و چوب ها يكي يكي داخل آن ريختم . سست و بي حال

بودم . چرا قبول كردم همراهش بيايم ؟ نيم ساعت بيشتر طول نكشيد كه آمد . وسايل خريده

شده را روي ميز چيد . مرغ را درسته به سيخ كشيد و كنار من آمد .همانطور كه ذغال چوب را

براي كباب آماده مي كرد پرسيد :" چرا اينقدر پكري ؟ وقتي پيش من هستي ..."

حرفش را قطع كردم:" نميتوانم بي تفاوت باشم آقاي شاهنده ! مادربزرگم..."

اين بار او وسط حرفم پريد :" اينقدر مادربزرگت را بهانه نكن !عمرش را كرده بود ."

" بله ولي به مرگ طبيعي نمرده .به قتل رسده ! اين دلم را ميسوزاند. اگر من كنارش بودم ."

مرغ به سيخ كشيده شده را روي آتش گذاشت و كنارم نشست و گفت " دلت به حال اين چيزها

نسوزد لحظه را درياب . "
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم پشت به او ايستادم و گفتم :" تو از من چه توقعي داري ؟ من نمي توانم ..."
صداي فريادش بلند شد " اين اداها را براي من در نياور... حوصله اش را ندارم ." از جا بلند شد و تمام پنجره ها را گشود . صدايم كرد . مي دانستم اگر كم محلي بكنم با واكنش شديد او روبه رو ميشوم . بي ميل و به ناچار به سمت او برگشتم . كنار يكي از پنجره ها ايستاده بود و دستهايش را به سويم كشيده بود . دلم نمي خواست حتي يك قدم به سويش بردارم. نه ! هيچ كششي در من نبود ... به ياد چهره خشمگين و چشمان به خون نشسته ديشبش افتادم.

" ميداني چه قدر دوستت دارم ؟"
نگاهش كرم . دوستم داشت ؟ در نگاهش برقي مي جهيد كه تنم را به رعشه انداخت. سرم روي سينه اش بود . دوستش نداشتم...مطمئن بودم كه ديگر نمي خواستمش . آري! مثل آن وقتها عاشق طرز نگاهش نبودم . دستهايش را نمي پرستيدم . از ترس بود كه در آغوشش فرو رفته بودم .

" بوي سوختگي مي آيد ..."
مرا به همراه خودش به طرف شومينه برد . پس از خوردن ناهار بالشتي روي كاناپه انداخت و خودش دراز كشيد . زير حلقه دستانش به شعله آتش چشم دوخته بودم . او خيلي زود خوابيد اما من نتوانستم پلك روي هم بزارم. به رفتار برديا فكر مي كردم . از ياد آوري رفتار وحشيانه ديشبش قلبم در هم پيچيد . ناخواسته به ياد حرف هاي كاوه افتادم . در يكي از مهماني ها برديا براي انجام كاري رفته بود بيرون . او كنارم نشست . اگرچه مي دانست از او خوشم نمي آيد اما چشم در چشمم دوخت و گفت چيزي را به عنوان يك دوست مي خواهم به شما گوشزد كنم زياد با برديا رابطه برقرار نكن ! او يك كمي مشكل دارد... وقتي چيزي را بخواهد هر كاري ممكن است بكند . كمي هم صبي است. وقتي خشمگين شود برايش مهم نيست چه كار مي كند ...
من كينه توزانه نگاهش كردم و با تمسخر گفتم : اگر فكر مي كنيد با اين حرف ها مي توانيد نظر مرا نسبت به برديا عوض كنيد بايد بگويم سخت در اشتباه هستيد . من با او تا به حال هيچ مشكلي نداشتم بهتر است دو به هم زني نكنيد او با دلخوري ميز را ترك كرد .

با جابه جا شدن برديا روي كاناپه افكارم به هم ريخت . بعد فكر كرده شايذ حق با كاوه بود !
بيدار شد . هوس قهوه كرده بود . خودش قهوه را آماده كرد. ساك را از روي مبل برداشت و به طرفم پرت كرد.
" خوب لباست را بپوش بايد كم كم را بيفتيم ."
ساك را برداشتم و خواستم براي تعويض لباس به يكي از اتاقها بروم كه نگذاشت . " نكند از من خجالت مي كشي ؟" سپس دو گام به سمت من برداشت و گفت " نترس من نامحرم نيستم ."
به موهايم شانه زدم و با اصرار برديا كمي آرايش كردم . وقتي آماده شدم مقابلم ايستاد . لبخند به لب داشت و سرتاپايم را بر انداز مي كرد .
" راستي تو يك عروسك زيبا هستي و فقط مال من هستي ! اين يادت باشد ."
دستم را بوسيد و دوباره برقنگاهش را به ديده مضطرب من پاشيد .

آن مهماني به من خوش نگذشت . نه شام خوردم و نه لب به پيريني و ميوه زدم. وقتي همه مي رقصيدند به من خيره شد . كمي مست كرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غير عادي نبود .
"نه عزيزم باشد براي يك مهماني ديگر درست نيس كه من ..."
فشاري كه به بازويم وارد كرد هشداري بود كه بايد اطاعت مي كرم . حال خوشي نداشتم در تمام طول رقص در چشمان روشن و وحشي اش چهره حلق آويز مادر بزرگ را مي ديدم كه به من زل زده بود . سرم گيج مي رفت .ديگر نتوانستم آنجا بمانم . محكم به بازوي برديا چسبيدم و ملتمسانه گفتم :" من را از اينجا ببر برديا ! حالم هيچ خوش نيست ."
انگار متوجه حال بد من شده بود . دستي نوازشگرانه روي صورتم كشيد و مهربان گفت:" باشد عزيزم همين الان از اينجا مي رويم ." سپس كمكم كرد تا از جايم بلند شوم .
روي صندلي ماشين نشستم احساس كردم حالم بهتر شده .

اول اصرا كرد مرا با خود به به خانه شان ببرد . به زحمت توانستم رايش را عوض كنم . ساعت ده شب بود مي دانستم هنوز خاله رؤيا منرلمان است. نميدانستم با آن لباس ها چطور بايد به منزل بروم.
آرمينا اولين نفري بود كه تحقيرم كرد ." خوب ! امشب دنبال اين برنامه ها نميرفتي نمي شد ؟"
خاله رويا تحقير دخترش را تكميل كرد :" مادر بزرگ هنوز توي سرد خانه است ! آن وقت خانم ..."
مادر به موقع به دادم رسيد :" ولش كنيد چه كارش داريد ! آن قدر حالش بد بود كه گفتم برديا ببردش بيرون تا حالش بهتر شود . سپس رو به من به اتاقم اشاره كرد و گفت :" زود باش برو لباست را عوض كن "
لباسم را عوض كردم و روي تخت افتادم . بي اختيار با صداي بلند گريه سر دادم . مادربزرگ ! به راستي امشب شرمنده شدم .
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:27 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها