بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #19  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پس از رفتن فريبرز مادر عصبي تر از هميشه روي مبل ولو شد و گفت:" اين ديگر از كجا پيدايش شد؟مصيبت كم بود اين هم اضافه شد ... نپرسيد خانه پيدا كرديد يا نه ؟"

" چرا ! من هم گفتم فرصت دست نداده."

" خوب كردي . به اين راحتيها هم نيست كه..."

" ولي گفت قصد فروش اينجا را دارد."

" غلط كرده ... مگر من مي گذارم." سپس به فكر فرو رفت و گفت :" مثل اينكه قضيه خيلي جدي است . بايد كمي محتاطانه عمل كنيم. مي گويم خوب است براي شام دعوتش كنيم بالا."

از تغيير حالتش خنده ام گرفت. مادر دوباره گفت:" مجبوريم بهش باج بدهم." سپس آهي كشيد و از جا برخاست .

روزها كوتاه شده بودند مادر ساعت شش نزديك غروب مرا فرستاد پايين تا همسايه جديدمان را براي شام دعوت كنم . در زدم و منتظر ايستادم . در كه باز شد احساس كردم مادربزرگ است كه به من نگاه مي كند بيشتر نگاهش كردم انگار خودش بود صدايش را هم به وضوح مي شنيم كه گفت: دختر بي چشم و رو ! چطور دلت آمد آن جاني بي رحم را فراري دهي !

خيس از عرق شدم و با لكنت گفتم :" نه ! من ... من..."

صداي ديگري را هم شنيدم . " ماندانا! حواست هست؟ با كي حرف مي زني؟"

به خودم آمدم مادر بزرگ را نديدم و در عوض چشمان نگران فريبرز را ديدم كه به من زل زده بود . هول شدم و سلام كردم . عجيب نگاهم مي كرد اما به روي خودش نياورد.

" بفرماييد داخل."

فراموش كردم چرا پايين آمده بودم . نفهميدم چرا داخل رفتم .

" پس چرا ايستاديد ؟ بنشينيد."

پس از قتل مادر بزرگ ديگر پا به آن خانه نگذاشته بودم . دادگاه آن خانه را با تمام وسايلش به فريبرز داده بود . با صداي بلندش دوباره به خودم آمدم.

" خيلي آشفته به نظر مي رسيد . اتفاقي افتاده ؟"

دهانم خشك شده بود به سختي گفتم:" نه." كه ناگهان نگاهم به مادر بزرگ افتاد كه از سقف آويزان شده بود . جيغي كشيدم و پس افتادم .

" ماني! ماني! بلند شو ..."

ديده از هم گشودم . مادر الهي شكري گفت و كمكم كرد تا از جا برخيزم . نگاهم به فريبرز افتاد كه سردرگم مرا مي نگريست. مادر بي آنكه از او چيزي بپرسد توضيح داد :" شبي كه مادر بزرگش به قتل رسيد ماندانا اولين نفري بود كه او را ئر حالت آويزان از سقف ديده بود هنوز هم كه هنوز است نتونسته آن تصوير تلخ را فراموش كند ."

فريبرز سرش را به نشانه تصديق فرود آورد و گفت:" بله اين موضوع ممكن است اثر بدي بر احساسات ماندانا خانم گذاشته باشد."

كمي حالم بهتر شده بود . مادر خودش فريبرز را به صرف شام دعوت كرد .

وقتي از پله ها بالا مي رفتيم مادر دستم را محكم در دست داشت تا مبادا از پله ها بيفتم .

مادر تذكر داد:" از نامزدي و به هم خوردن آن با فريبرز حرفي نزن . علت ترك تحصيلت را هم يك جوري توجيه كن . نبودن پدر و مهبد را هم خودم توضيح مي دهم."

خورشت قيمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم كشيدن بود . ماريا ميوه ها را شست و كمك كرد تا سبزي ها را پاك كنيم . من در فكر بودم.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها