بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رانده دست بردار ازين هيکل ِ غم
که ز ويرانيِ خويش است آباد.
دست بردار که تاريک‌ام و سرد
چون فرومرده چراغ از دَم ِ باد.

دست بردار، ز تو در عجب‌ام
به دَر ِ بسته چه مي‌کوبي سر.
نيست، مي‌داني، در خانه کسي
سر فرومي‌کوبي باز به در.

زنده، اين‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
مي‌گزم لب به‌سکوت.

دست بردار که گر خاموش‌ام
با لب‌ام هر نفسي فرياد است.
به نظر هر شب و روزم سالي‌ست
گرچه خود عمر به چشم‌ام باد است.



رانده‌اَندَم همه از درگهِ خويش.
پاي پُرآبله، لب پُرافسوس
مي‌کشم پاي بر اين جاده‌ي پرت
مي‌زنم گام بر اين راه ِ عبوس.

پاي پُرآبله دل پُراندوه
از رهي مي‌گذرم سر در خويش
مي‌خزد هيکل ِ من از دنبال
مي‌دود سايه‌ي من پيشاپيش.



مي‌روم با ره ِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاري نيست
سد چه بندي به ره‌ام؟

دست بردار! چه سود آيد بار
از چراغي که نه گرماش و نه نور؟
چه اميد از دل ِ تاريک ِ کسي
که نهادندش سر زنده به گور؟

مي‌روم يکه به راهي مطرود
که فرو رفته به آفاق ِ سياه.
دست بردار ازين عابر ِ مست
يک طرف شو، منشين بر سر ِ راه!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بيمار بر سر ِ اين ماسه‌ها دراززماني‌ست
کشتیِ فرسوده‌يی خموش نشسته‌ست
ليک نه فرسوده آن‌چنان که دگر هيچ
چشم ِ اميدیبه سویِ آن نتوان بست.

حوصله کردم بسي، که ماهيگيران
آيند از راه سویِ کشتیِ معيوب;
پُتک ببينم که مي‌فشارد با ميخ
ارّه ببينم که مي‌سرايد با چوب.

مانده به اميد و انتظار که روزي
اين به‌شن‌افتاده را بر آب ببينم ــ
شادیبينم به روی ساحل ِ آباد
وين زغم‌آباد را خراب ببينم.
پاره ببينم سکوت ِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشّ ِ موج ِ شتابان
هم‌نفس و، زير ِ کومه‌ی من ِ بيمار
قصه‌ی نابود مي‌سرايد با آن...



پنجره را باز مي‌کنم سوی دريا
هر سحر از شوق، تا ببينم هستند؟

مرغی پَر مي‌کشد ز صخره هراسان.

چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دل ِ بيمار ِ من عجيب اميدي‌ست:

از قُرُق ِ هوشيار و موج ِ تکاپوي
بر دو لب‌اش پوزخنده‌يي‌ست ظفرمند،
وز سمج ِ اين قُرُق نمي‌رود از روي!

کرده چنان‌ام اميدوار که دانم
روزیازين پنجره نسيمک ِ دريا
کلبه‌ی چوبين ِ من بياکنَد از بانگ
با تن ِ بيمار برجهانَدَم از جا.

خم شوم از اين دريچه‌ی شسته ز باران
قطره‌يی آويزَدَم به مژه ز شادي:
بينم صيادهای بحر ِ خزر را
گرم به تعمير ِ عيب ِ کشتیِ بادي.



نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسيار
پنجره برهم زنم زخودشده، مفتون.
کفش نجويم دگر، برهنه‌سروپاي
جَست زنم از ميان ِ کلبه به بيرون!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ديوارها ديوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بي‌حيائي‌ي ِ همه خط‌هاش
با هرچه‌اش ز کنگره بر سر
با قُبح ِ گنگ ِ زاويه‌هاي‌اش سياه و تُند،
در گوش‌هاي ِ چشم
گوياي ِ بي‌گناهي‌ي ِ خويش است...




ديوارهاي ِ از خزه پوشيده، کاندر آن
چون انعکاس ِ چيزي زآئينه‌هاي ِ دق،
تصوير ِ واقعيت تحقير مي‌شود...




ديوارها ــ مهابت ِ مظنون ــ که در سکوت
با تيغ ِ تيز ِ خط ِ نهائي‌ش
تا مرزهاي ِ تفکيک در جنگ با فضاست...
همواره باد ِ طاغي، با ناله‌هاي ِ زار
شلاق‌ها به هيبت ِ ديوار مي‌زند
و برگ‌هاي ِ خشک و مگس‌هاي ِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
هم‌راه مي‌کشد
هم‌راه مي‌برد...









عزم ِ جدال دارد ديوار



هم‌چنين


با مورهاي ِ باران
با باخت‌هاي ِ شوم.




اما خورشيد
همواره قدرت است، توانايیست!









بر بام‌هاي ِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگ ِ خويش
آن پيک ِ نورپيکر، داده‌ست اشارتي;


کرده‌ست فاش ازاين‌سان



با هر اشاره‌اش


رمزي، عبارتي:


«ــ ديوارهاي ِ کهنه شکافد



تا


بر هر پي ِ شکسته، برآيد عمارتي!»




او با شتاب مي‌گذرد از شکاف ِ بام


مي‌گويد اين سخن به لب آرام:



«انتقام!»


وآن‌گه ز درد ِ يافته تسکين
با راه ِ خويش مي‌گذرد آن شتاب‌جوي.









اما ميان ِ مزرعه، اين ديوار
حرفي‌ست در سکوت!




او مي‌تواند آيا
معتاد شد به ديده‌ي ِ هر انسان،
يا آسمان ِ شب را
بين ِ سطوح ِ خود ندهد نقصان؟




ديوارهاي ِ گنگ
ديوارهاي ِ راز!




ما را به باطن ِ همه ديوار راه نيست.
]بي‌هيچ شک و ريب
ديوارها و ما را وجه ِ شباهتي‌ست[.




ليکن کدام دغدغه، آيا
با يک نگه به داخل ِ ديوارهاي ِ راز
تسکين نمي‌پذيرد؟









ديوارها
بد منظرند!




در بيست، در هزار
اين راه‌ها که پاي در آن مي‌کشيم ما،


ديوارها مي‌آيند



هم‌راه



پابه‌پا




ديوارهاي ِ عايق، خوددار، اخم‌ناک!
ديوارهاي ِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سياهي‌ي ِ بسيار سرگذشت
ديوارهاي ِ زشت!




ديوارهاي ِ باير، چندان‌که هيچ موش
در آن به حرف ِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشي‌ي ِ آن همه در چارميخ و بند
پوسيده کتف ِشان همه در زنجير
خشکيده بوسه‌ها همه‌شان بر لب،
وز استقامت ِ همه آن مردان


که به لرزيدن پس ِ «اين ديوار»



محق هستند،


حرفي نمي‌گويد!









کو در ميان ِ اين همه ديوار ِ خشک و سرد
ديوار ِ يک اميد
تا سايه‌هاي ِ شادي‌ي ِ فردا بگسترد؟




با اين همه



براي ِ يکي مجروح


ديوار ِ يک اميد
آيا کفايت است؟




و با وجود ِ اين
در هر نبرد تکيه به ديوار مي‌کنيم
همواره با يقين


کز پُشت ضربه نيست، اميدي‌ست بل



کز آن


پُرشورتر درين راه پيکار مي‌کنيم
هر چند مرگ نيز
فرمان گرفته باشد
با فرصت ِ مزيد آزادي‌ي ِ مزيد!









يک شير



مطمئناً



خوف است دام را!


هرگز نمي‌نشيند او منکسر به جاي:
مطرود ِ راه و دَر
مطرود ِ وقت ِ کَر
چشم‌اش ميان ِ ظلمت جوياي ِ روشني‌ست


مي‌پرورد به عمق ِ دل، آرام



انتقام!



ملهم از يک شعر ِ «گيلويک» به همين نام
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بازگشت اين ابرهای تيره که بگذشته‌ست
بر موج‌های سبز ِ کف‌آلوده،
جان ِ مرا به درد چه فرسايد
روح‌ام اگر نمي‌کُنَد آسوده؟

ديگر پيامي از تو مرا نارَد
اين ابرهای تيره‌ی توفان‌زا
زين پس به زخم ِ کهنه نمک پاشد
مهتاب ِ سرد و زمزمه‌ی دريا.

وين مرغکان ِ خسته‌ی سنگين‌بال
بازآمده از آن سر ِ دنياها
وين قايق ِ رسيده هم‌اکنون باز
پاروکشان از آن سر ِ درياها...

هرگز دگر حبابي ازين امواج
شب‌های پُرستاره‌ی رويارنگ
بر ماسه‌های سرد، نبيند من
چون جان تو را به سينه فشارم تنگ

حتا نسيم نيز به بوی تو
کز زخم‌های کهنه زدايد گرد،
ديگر نشايدم بفريبد باز
يا باز آشنا کُنَدَم با درد.



افسوس اي فسرده‌چراغ ! از تو
ما را اميد و گرمي و شوري بود
وين کلبه‌ی گرفته‌ی مظلم را
از پَرتو ِ وجود ِ تو نوري بود.


دردا ! نماند از آن همه، جز يادي
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سايه کز هياکل ِ ناپيدا
گردد به عمق ِ آينه‌يي معلوم...

يک‌باره رفت آن همه سرمستي
يک‌باره مُرد آن همه شادابي
مي‌سوزم ــ اي کجايي کز بوسه
بر کام ِ تشنه‌ام بزني آبي؟



مانم به آبگينه‌حبابي سست
در کلبه‌يي گرفته، سيه، تاريک:
لرزم، چو عابري گذرد از دور
نالم، نسيمي ار وزد از نزديک.

در زاهدانه‌کلبه‌ی تار و تنگ
کم نورپيه‌سوز ِ سفالين‌ام
کز دور اگر کسي بگشايد در
موج ِ تاءثر آرَد پايين‌ام.



ريزد اگر نه بر تو نگاه‌ام هيچ
باشد به عمق ِ خاطره‌ام جايت
فرياد ِ من به گوش‌ات اگر نايد
از ياد ِ من نرفته سخن‌هايت:

«ــ من گور ِ خويش مي‌کَنَم اندر خويش
چندان که يادت از دل برخيزد
يا اشک‌ها که ريخت به پايت، باز
خواهد به پای يار ِ دگر ريزد!»...



در انتظار ِ بازپسين‌روزم
وز قول ِ رفته، روي نمي‌پيچم.
از حال غير ِ رنج نَبُردَم سود
زآينده نيز، آه که من هيچ‌ام.

بگذار اي اميد ِ عبث، يک بار
بر آستان ِ مرگ نياز آرم
باشد که آن گذشته‌ی شيرين را
بار ِ دگر به سوی تو بازآرم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهارِخاموش بر آن فانوس که‌ش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بي‌صدا ماند
بر آن آيینه‌ي زنگاربسته
بر آن گهواره که‌ش دستي نجنباند

بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در که‌ش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس‌اش ننهاده ديري پاي بر سر ــ

بهار ِ منتظر بي‌مصرف افتاد!

به هر بامي درنگي کرد و بگذشت
به هر کويی صدايی کرد و اِستاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.
نه دود از کومه‌يی برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد
نه گُل رويید، نه زنبور پر زد
نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد.



به صد اميد آمد، رفت نوميد
بهار ــ آري بر او نگشود کس در.
درين ويران به رويش کس نخنديد
کس‌اش تاجي ز گُل ننهاد بر سر.

کسي از کومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.
هوا با ضربه‌هاي دف نجنبيد
گُلي خودروي برنامد ز باغي.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک‌انجير مي‌خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه مي‌زند جوش.

به هيچ ارابه‌يی اسبي نبستند
سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد
کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع
سگ ِ گله به عوعو در نيامد.

کسي پيدا نشد غم‌ناک و خوش‌حال
که پا بر جاده‌ي خلوت گذارد
کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال
که شادان يا غمين آهي بر آرد.

غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها
درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک
به ياد ِ آن حکايت‌ها که رفته‌ست
ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک...



بهار آمد، نبود اما حياتي
درين ويران‌سراي محنت‌آور
بهار آمد، دريغا از نشاطي
که شمع افروزد و بگشايدش در!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها