سحرگاهیست و من با قلبی اکنده از درد
و غروری که برای عشق تو شکسته
این چنین خودم را تفسیر می کنم
من از چشمان شبنم زده مهتاب امده ام
از کنار جوانه های عشق
وطنین قلب شکسته ام و چشمان باران خورده ام، آمده ام
تا دوباره در اغوشت بگیرم
و برایت از تنهایی شبهای غربت بگویم
از احساس باران هنگام لمس زمین
از ارامش موجهای دریا
واین را می گویم
من بی تو مثل شاخه ای خشک می مانم
به تک درختی بی بار در کویر تشنه بی تو به ترانه ای می مانم
که بر لب هیچ کس نمی نشیند
پس مرا پذیرا باش ای هستی من
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
درعصرهاي انتظاربه حوالي بي کسي قدم بگذار!
خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو!
کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام!
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي
یادم نمیاد وقتی رفتی خدا حافظی هم کردی یا نه.
یادم نمیاد وقتی رفتی واسه آخرین بار منو بوسیدی یا نه.
یادم نمیاد وقتی رفتی نگاهی به چشمهای اشک الودم انداختی یا نه ..به صدای لرزونم که میگفت دوستت دارم گوش کردی یا نه.
فقط یادم میاد که گفتی که کس دیگری رو دوست داری. که ای کاش این هم یادم نمیومد.
__________________ هرچه زدم بی تو دلم وا نشد / جز تو کسی باب دل ما نشد / هرچه پرستو شدم و پر زدم / همنفسی مثل تو پیدا نشد .
(عاشقتم پی سی سیتی)
پرسيد: به خاطر كي زنده هستي؟
با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنمبه خاطر تو
بهش گفتم : به خاطر هيچكس
پرسيد: پس به خاطر چه چيز زنده هستي؟
با اينكه دلم فرياد ميزدبه خاطر تو
با يك بغض غمگين گفتم : به خاطر هيچ چيز
ازش پرسيدم : تو به خاطر چي زنده هستي؟
در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت : بخاطر كسي كه به خاطر هيچزنده است
امروزخدایی کردم ! امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خداییکردم... آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کارد از دل یه تکه چوب کوچکدرش آوردم ... آره، حرکتش دادمو خدایی کردم ... و چه حس غرور آمیزی، بردمش لب پنجره ... آروم گرفتمش بیرون ... تمام وجودش دست من بود ... اینکه بندازمش یانه! اما نه،دوستش دارم ... به اندازه جزیی از خودم ... پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم: بیچاره! خدای تو خودش خدا داره ... خوش به حال خودم که خدای من... خدائی نداره !!