بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #4  
قدیمی 10-14-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان داش آ کل

قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .
درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به
اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :
" حاجي صمد مرحوم شد ."
داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " ! خدا بيامرزدش "
" مگر شما نميدانيد وصيت كرده "
" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "
مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي
پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه
اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم
خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :
خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو
، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .
داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده
و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد
قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .
هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش
سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي
هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك
نشست و گفت :
" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "
خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟
" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم "
" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است "
خانم ! من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ
آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .
بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده
سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را
انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .
اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را
به بيند .
داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و
يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و
موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و
بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم داش آكل خسته و كوفته از
نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :
تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و
شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !
داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :
" بي خيالش باش "
داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد ؛
ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي
به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه
ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .
داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي
ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود
مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده
ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ،
بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم
قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها
كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .
پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش
آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و
بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم
ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس
بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .
همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون
موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ
فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ،
در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از
طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه
توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح
زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد.
خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا
شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود ....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها