بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برف

پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد
چون پر افشاني پر پهاي هزار افسانه ي از يادها رفته
باد چونان آمري مأمور و ناپيدا
بس پريشان حكمها مي راند مجنون وار
بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته
برف مي باريد و ما خاموش
فار غ از تشويش
نرم نرمك راه مي رفتيم
كوچه باغ ساكتي در پيش
هر به گامي چند گويي در مسير ما چراغي بود
زاد سروي را به پيشاني
با فروغي غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني
برف مي باريد و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه مي رفتيم
چه شكايتهاي غمگيني كه مي كرديم
با حكايتهاي شيريني كه مي گفتيم
هيچ كس از ما نمي دانست
كز كدامين لحظه ي شب كرده بود اين بادبرف آغاز
هم نمي دانست كاين راه خم اند خم
به كجامان ميكشاند باز
برف مي باريد و پيش از ما
ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود
زير اين كج بار خامشبار ،‌از اين راه
رفته بودندو نشان پايهايشان بود
2
پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما
گاه شنگ و شاد و بي پروا
گاه گويي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان
جاي پا جويان
زير اين غمبار ، درهمبار
سر به زير افكنده و خاموش
راه مي رفتند
وز قدمهايي كه پيش از اين
رفته بود اين راه را ،‌افسانه مي گفتند
من بسان بره گرگي شير مست ، آزاده و آزاد
مي سپردم راه و در هر گام
گرم مي خواندم سرودي تر
مي فرستادم درودي شاد
اين نثار شاهوار آسماني را
كه به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
اين هر جايي افتاده اين همزاد پاي آدم خاكي
برف بود و برف اين آشوفته پيغام اين پيغام سرد پيري و پاكي
و سكوت ساكت آرام
كه غم آور بود و بي فرجام
راه مي رفتم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم
كو ببينم ، لولي اي لولي
اين تويي آيا بدين شنگي و شنگولي
سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
كه بدين سان خستگي نشناس
چشم و دل هشيار
گوش خوابانده به ديوار سكوت ، از بهر نرمك سيلي صوتي
مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم
3
اينك از زير چراغي مي گذشتيم ، آبگون نورش
مرده دل نزديكش و دورش
و در اين هنگام من ديدم
بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف
همنشين و غمگسارش برف
مانده دور از كاروان كوچ
لكلك اندوهگين با خويش مي زد حرف
بيكران وحشت انگيزي ست
وين سكوت پير ساكت نيز
هيچ پيغامي نمي آرد
پشت ناپيدايي آن دورها شايد
گرمي و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
ليك من ، افسوس
مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم
ناتوانيهام چون زنجير بر پايم
ور به دشواري و شوق آغوش بگشايم به روي باد
همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك
هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم
آسمان تنگ است و بي روزن
بر زمين هم برف پوشانده ست رد پاي كاروانها را
عرصه ي سردرگمي هامانده و بي در كجاييها
باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
بي نشانيها فرو برده نشانها را
ياد باد ايام سرشار برومندي
و نشاط يكه پروازي
كه چه بشكوه و چه شيرين بود
كس نه جايي جسته پيش از من
من نه راهي رفته بعد از كس
بي نياز از خفت آيين و ره جستن
آن كه من در مي نوشتم ، راه
و آن كه من مي كردم ، آيين بود
اينك اما ، آه
اي شب سنگين دل نامرد
لكلك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد
باز مي رفتيم و مي باريد
جاي پا جويان
هر كه پيش پاي خود مي ديد
من ولي ديگر
شنگي و شنگوليم مرده
چابكيهام از درنگي سرد آزرده
شرمگين از رد پاهايي
كه بر آنها مي نهادم پاي
گاهگه با خويش مي گفتم
كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز ؟
كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش
تا گذارد جاي پاي از خويش ؟
4
همچنان غمبار درهمبار مي باريد
من وليكن باز
شادمان بودم
ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت
خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسيط برف پوش خلوت و هموار
تك و تنها با درفش خويش ، خوش خوش پيش مي رفتم
زير پايم برفهاي پاك و دوشيزه
قژفژي خوش داشت
پام بذر نقش بكرش را
هر قدم در برفها مي كاشت
شهر بكري برگرفتن از گل گنجينه هاي راز
هر قدم از خويش نقش تازه اي هشتن
چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت
5
خوب يادم نيست
تا كجاها رفته بودم ، خوب يادم نيست
اين ، كه فريادي شنيدم ، يا هوس كردم
كه كنم رو باز پس ، رو باز پس كردم
پيش چشمم خفته اينك راه پيموده
پهندشت برف پوشي راه من بود
گامهاي من بر آن نقش من افزوده
چند گامي بازگشتم ، برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها تازه بود اما
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها ديده مي شد ، ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
جاي پاها باز هم گويي
ديده مي شد ‌ليك
برف مي باريد
باز مي گشتم
برف مي باريد
برف مي باريد ، مي باريد ، مي باريد
جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #2  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ناژو

دور از گزند و تيررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ايام رهگذر
با ميوده ي هميشگيش ،‌سبزي مدام
ناژوي سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خويش
ديده ست بارها
بس مرغهاي مختلف الوان نشسته اند
بر بيدهاي وحشي و اهلي چنارها
پر جست و خيز و بيهوده گو طوطي بهار
انديشناك قمري تابستان
اندوهگين قناري پاييز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با ميوه ي هميشگيش ، سبزي مدام
عمري گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر اين بام سبز فام
چون مرغ آرزوي تو لختي نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردي تكاند و گفت
چندي چو اشك شوق تو ، اميد بست و رفت
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #3  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ياد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #4  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شعر

چون پرنده اي كه سحر
با تكانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست ، مي نگرد
آن شكسته پير گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتري كه پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله كه هست
يا كه نيست ، مي شنود
ز آن صغير دكه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه كه دود
ز آنچه ها كه ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا كه شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش كند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يك نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او كند كاري
كز جرقه اي كم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
يا كند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به كف گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افكند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشكد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يك پاييز
از غروب يك لبخند
انتظار يك مادر
افتخار يك مصلوب
اعتماد يك سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشكي
يا فروغ پيغامي
پرده مي كشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي كم عمر
شعله اي شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا كه بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #5  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چون پرنده اي كه سحر
با تكانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست ، مي نگرد
آن شكسته پير گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتري كه پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله كه هست
يا كه نيست ، مي شنود
ز آن صغير دكه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه كه دود
ز آنچه ها كه ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا كه شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش كند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يك نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او كند كاري
كز جرقه اي كم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
يا كند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به كف گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افكند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشكد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يك پاييز
از غروب يك لبخند
انتظار يك مادر
افتخار يك مصلوب
اعتماد يك سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشكي
يا فروغ پيغامي
پرده مي كشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي كم عمر
شعله اي شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا كه بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #6  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سگها و گرگها

1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده هاي برفها ، باد
روان بر بالهاي باد ، باران
درون كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
آواز سگها
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هواتاريك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولي ما نيكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزيزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده هاي سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخواني
چه عمر راحتي دنياي خوبي
چه ارباب عزيز و مهرباني
ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست
بلي ، اما تحمل كرد بايد
درست است اينكه الحق دردناك است
ولي ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهايمان را و ما اين
محبت را غنيمت مي شماريم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
زمستان سياه مرگ مركب
آواز گرگها
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاريك و توفان خشمگين است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمين و آسمان با ما به كين است
شب و كولاك رعب انگيز و وحشي
شب و صحراي وحشتناك و سرما
بلاي نيستي ، سرماي پر سوز
حكومت مي كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ي گرم كنامي
شكاف كوهساري سر پناهي
نه حتي جنگلي كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
برون : سرما درون : اين آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو ... اينك ... سومين دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين ... بي رحم ... بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت
بنوش اي برف ! گلگون شو ، برافروز
كه اين خون ، خون ما بي خانمانهاست
كه اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه اين خون ، خون فرزندان صحراست
درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليكن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #7  
قدیمی 02-06-2008
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جرقه

به چشمان سياه و روي شاداب و صفاي دل
گل باغ شب و دريا و مهتاب است پنداري
درين تاريك شب ، با اين خمار و خسته جانيها
خوش آيد نقش او در چشم من ، خواب است پنداري
__________________
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از SonBol به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها