اين را حك ميكنم بر اين شيشه و ميروم ....شايد اين فرصت آخري باشد براي شناختنش ..براي صدا كردنش ..براي بوييدنش ..براي لمس كردن نوازشش........شايد نوري بيايد يا دري گشاده شود ......پلك بستن خطاست تا سحر بايد ايستاد و ديد آيا در دست گدايش آنچه طلب ميكند ميدهد ..............شايد اين سحر شروعي باشد يا پاياني ..هر چه هست شيرين است .......................من هستم ...او هست ........همين برايم كافي است..............من زبان دارم ....او هم ايستاده و به من گوش ميدهد ...من دست دارم و به سويش و او آماده ي بخشش............من چشم دارم و دريايي و او هم دل دارد و دلي مهربان...همه چيز مهياس ...همه ميگويند گره كور است و گشايشي در كار نيست .....اما هميشه وقتي گره با دست من باز نميشود بالاخره او مي آيد ...دستش طلاس ....به هر چه نظر ميكند تسليم ميشود ..به هر چه دست ميزند آرام ميگيرد .....آن سرو مي ايستد و همچنان پا برجاست به لطفش... اين عهد من با اوست ....كنار زدن ابرها ديگر با اوست ........به نور نياز است براي سبز ماندن
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|