بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-17-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بي كس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 02-17-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حکايت زيبايی
يک شرکت محصولات زيبايی در شهر از مردم خواست که طی نامه مختصری درباره زيباترين زنی که می شناسند همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند در عرض چند هفته هزارها نامه به شرکت ارسال شد.
نامه به خصوصی توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به رئيس شرکت دادند نامه توسط يک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده او از هم پاشيده شده و در محله فقير نشينی زندگی می کند. خلاصه نامه اش به اين شرح است:
زن زيبايی در يک خيابان پايين تر از ما زندگی می کند . من هر روز او را ملاقات می کنم ، او به من اين احساس را می دهد که من مهمترين پسر جهان هستم ما با هم شطرنج بازی می کنيم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم ، با صدای بلند می گويد:
پسرم به وجود تو افتخار می کنم !
آن پسر نامه اش را با اين مطلب به پايان برد:
اين عکس نشان می دهد که او زيباترين زن دنياست . اميدوارم که روزی همسری به اين زيبايی داشته باشم.
رئيس شرکت به شدت تحت تاثير قرار گرفته بود از منشی اش خولست که آن عکس را ببيند و منشی او عکس زني متبسم ، پير و بدون دندان را که روی ويلچر نشسته بود، موهای خاکستريش را دم اسبی کرده بود و چين و چروک صورتش در خطوط چين و چروک چشمهايش محو شده بود ، به رئيس داد.
رئيس شرکت با تبسم گفت: ما نميتوانيم از اين خانم برای تبليغ لوازم آرايش استفاده کنيم.
او به دنيا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زيبايی ندارند.


پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 02-18-2011
مهدی آواتار ها
مهدی مهدی آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد - مدیر تالار موبایل و دوربین دیجیتال

 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: هر کجا هستم باشم،آسمان مال من است!
نوشته ها: 7,439
سپاسها: : 4,552

4,939 سپاس در 1,683 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb فرار از زندگی

فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت:....

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی.


__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !

پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-19-2011
مهدی آواتار ها
مهدی مهدی آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد - مدیر تالار موبایل و دوربین دیجیتال

 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: هر کجا هستم باشم،آسمان مال من است!
نوشته ها: 7,439
سپاسها: : 4,552

4,939 سپاس در 1,683 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb دختر زیبا و خواستگار پیر

دختر زیبا و خواستگار پیر


روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.


__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !

پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-25-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض گل صداقت

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به
ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری

نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :

به هر يک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد...

ملکه آينده چين می شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند،

اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد .



روز ملاقات فرا رسيد ،

دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد

دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی
سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد :

اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده

که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند :

گل صداقت...

همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-25-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرد کور
روزی مرد كوری روی پله های یك ساختمانی نشسته بود و كلاه وتابلویی
را در كنارپایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد
من كور هستم لطفا كمك كنید.روزنامه نگار خلاقی از كنار او می گذشت
نگاهی به او انداخت فقط چند سكه در داخل كلاه بود.
او چند سكه داخل كلاه انداخت وبدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت،آن را بر گرداند واعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت
وآنجا را ترك كرد.عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت
و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده
است. مرد كور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان كسی است كه این تابلو را نوشته بگوید،كه
بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم ولبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هیچ وقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد:
امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم!!!!!!
.........................."

پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-25-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من و سارا
من و دختر بزرگم سارا ، برای هم دوستان خيلی خوبی بوديم . او با شوهر و بچه هايش در يکی از شهرهای نزديک زندگي ميکرد . به همين خاطر اغلب مي تونستيم همديگر رو ببينيم.
وقتی تلفن ميکرد هميشه به من ميگفت : سلام مادر ، منم!
من هم هميشه ميگفتم سلام«من»! امروز چطوری؟
او زير نامه هايش را هميشه «من» امضاء می کرد و من هم گاه گاهی محض شوخی و اذيت ، او را «من» صدا می زدم.
بعدها دختر بيچاره ام ، سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خون ريزی مغزی جان خود را از دست داد.
ناگفته پيداست که وجودم تحليل رفت . برای والدين هيچ دردی ، دردناک تر از مرگ فرزند دلبند نيست . برای داشتن اميد به ادامه زندگی به ايمان محکم خود روی اوردم.
تصميم گرفتم ، اعضای بدن او را به ديگران اهداء کنم . تا شايد اين وضعيت غم انگيز را قدری برای خود قابل تحمل کنم . چيزی از اي حادثه نگذشته بود که سازمان بازيابی و اهدای اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند . البته اسمی از کسی برده نشد.
حدود يکسال بعد نامه زيبايي از مرد جوانی دريافت کردم که لوزالمعده و يکی از کليه های دخترم را به او اهداء کرده بودند.
چه تحولی در زندگی اين مرد به وجود آمده بود ! خدا را شکر! و از آن جا که اين مرد ، نمی توانست نام خود را زير نامه بياورد حدس بزنيد زير نامه اش چه نوشته بود:
«من»
کاسه دلم لبريز از شادی و عواطف شد

پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-25-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق مادر
چند سال پيش در يک روز گرم تابستانی در جنوب فلوريدا پسر کوچکی با عجله لباس هايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از کنار پنجره کلبه نگاهش ميکرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ، حمله ناگهانی تمساحی را ديد که به سوی فرزندش شنا می کند . مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد.
پسر سرش را برگرداند ، ولی ديگر دير شده بود. تمساح با يک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زير آب ببرد ، مادر از راه رسيد و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح به قدرت پسر را می گيرد . ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زياد بود که نمی گذاشت بچه را رها کند، کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فرياد مادر را شنيد. به طرف آنها دويد و با چنگک محکم به سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بيابد. پاهايش با آرواره تمساح سوراخ ، سوراخ شده بود. روی بازوهايش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست که تا جای زخم هايش را به او نشان بدهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد و سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت : اين زخم ها را دوست دارم ، اينها خراش های دست مادرم هستند.

پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-27-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


حكايت نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار



با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم. كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت: اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم.
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آن ها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت: آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه: ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل، روزى در بيابان مانده بودم، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده، تازيانه اى خورده بودم.

گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود كه:
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است و هر كس ‍ بدى كند به خويشتن بدى كرده است. (فصلت / 46)

كه تو را نيز كارها باشد
كاندر اين راه خارها باشد
تا توانى درون كس متراش
كار درويش مستمند برآر



منبع:
حكايت هايي از سعدي/ باب اول - در سيرت پادشاهان



حكايت فقير آزاده و پادشاه




فقيرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت: اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.
وزير نزديك فقير آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى؟
فقير وارسته گفت: به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد.
وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.

پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش

سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم.
فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى.
شاه گفت: مرا نصيحت كن.
فقير وارسته گفت:

درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست




منبع:حكايت هايي از سعدي/ باب اول - در سيرت پادشاهان



حكايت شيرين زنداني فقير و هيزم فروش




فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي دزديد و مي خورد. زندانيان از او مي ترسيدند و رنج مي بردند، غذاي خود را پنهاني مي خوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو، اين مرد خيلي ما را آزار مي دهد. غذاي ده نفر را مي خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي شود. همه از او مي ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.
قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانه ات.
زنداني گفت: اي قاضي، من كس و كاري ندارم، فقيرم، زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگي مي ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي پذيرد.
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند، مردم هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي زد: اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او داد و ستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.
شبانگاه، هيزم فروش، زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح براي تو كار مي كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي داني از صبح تا حالا چه مي گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي دانند كه من فقيرم و تو نمي داني؟ دانش تو، عاريه است.

نكته:
طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل مي زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي گويند ولي خود نمي دانند مثل همين مرد هيزم فروش.


منبع: مثنوي معنوي




حكايت بسيار زيباي پادشاه و كنيزك




پادشاه قدرتمند و توانايي، روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت، در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد. پس از مدتي كه با كنيزك بود، كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور، پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند، و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا و مرواريد فراوان به او مي دهم.
پزشكان گفتند: ما جانبازي مي كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل مو باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي كرد. داروها، جواب معكوس مي داد. شاه از پزشكان نااميد شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشني مي داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده اي، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد، ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد، شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي گويد: اي شاه مژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسي به دربار مي آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه مي درخشيد. مانند خيال، و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهره اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده اند و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي، در پوست نمي گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده اي نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصه بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد و آزمايش هاي لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهاي آن پزشكان بي فايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بي خبر بودند و معالجه تن مي كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد، اما به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي پرسيد و دختر جواب مي داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچه غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي رويد و سبزه و درخت مي شود.
حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چاره درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي دانست كه شاه مي خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد.
حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد.
آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشق هايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافه خوشبو خون او را مي ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد.


منبع: مثنوي معنوي




حكايت پندآموز پيرزن و آرايش صورت



پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروك بود. دندان هايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شكار شوهر علاقه فراوان داشت. همسايه ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش هاي زيباي وسط آيه ها و صفحات قرآن را مي بريد و بر صورتش مي چسباند و روي آن سرخاب مي ماليد. اما همين كه چادر بر سر مي گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز مي شد و مي افتاد. باز دوباره آن ها را مي چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب هاي قرآن از صورتش كنده مي شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشه خشك ناشايست! من كه به حيله گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورق هاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

*مولوي با استفاده از اين داستان مي گويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود مي بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دل هاتان را پر نشاط و زيبا كند.


منبع: مثنوي معنوي



باغ خدا، دست خدا، چوب خدا



مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان مي داد و بر زمين مي ريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را مي كني؟
دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت هاي خداوند حسادت مي كني؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او مي زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا مي زني؟
صاحب باغ گفت: اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا مي زند. من اراده اي ندارم. كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست مي گويي اي مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.


منبع: مثنوي معنوي
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-27-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض





حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار




مردي از انصار، نزد امام حسين(ع) آمد و خواست تا نياز مادي خود را به امام بگويد. امام (ع) فرمود: اي برادر! نياز خود را به زبان نگو تا آبرويت را نگاه داشته باشي! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور. من، به خواست خداوند به قدري به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالي ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان يافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کيسه اي همراه خود آوردند، که هزار دينار در آن بود. کيسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن قرضت را ادا کن و پانصد دينار ديگر را خرج زندگي ات کن. از اين پس حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار: ديندار، جوانمرد و آبرودار؛ زيرا ديندار به خاطر دينداري اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردي خود شرم مي کند و به تو ياري مي رساند، و آبرودار مي فهمد که تو براي حفظ آبرويت حاجت خود را به او گفته اي، او نيز آبرويت را حفظ مي کند و حاجت تو را بر مي آورد.



عدالت دقيق خداوند




روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[1]




---------------------------------------
پاورقي: [1] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.



حكايت جوانمرد قصّاب




در روزگاران گذشته که اصناف پيشه ور ايران پيرو فتوت يا آيين جوانمردي بودند، اصناف در رساله هايي که براي آموزش قوانين و اعتقادات و آداب خود به تازه کاران و شاگردان مي نوشتند، پيشه و آيين خود را به يکي از پيامبران يا اصحاب پيامبر اسلام يا اشخاصي افسانه اي منسوب مي کردند و شرح مي دادند که نخستين بار چه کسي پيشه ي آنان را بنياد نهاد. جوانمردان صنف قصّاب پير و پيشواي خود را شخصي به نام «جوانمرد قصّاب» مي دانستند.
هم اکنون، در جنوب شهر تهران، به سوي شهر ري، در زمين هاي مشهور به منصور آباد، در محلّه اي که اکنون جزو منطقه ي بيستم شهرداري تهران محسوب مي شود، بقعه اي به نام «جوانمرد قصّاب» هست. به مناسبت اين بقعه، محله اطراف آن نيز جوانمرد قصّاب نام گرفته است. جوانمرد قصّاب براي مردم اين محل معروف است به اينکه يار اميرالمؤمنين بوده و مزار او را مانند اماکن متبرکه زيارت مي کنند. در شهرها و مکان هاي ديگر ايران هم مقبره هايي به نام جوانمرد قصّاب وجود دارد و اين ها آدمي را به گمان وا مي دارد که شايد جوانمرد قصّاب شخصيت تاريخي ناشناخته اي باشد. گفتني است که مقبره هاي جوانمرد قصّاب در قرون گذشته نيز مشهور بوده است. در قرن هشتم، حمدالله مستوفي از مدفن او در ري ياد کرده، که ظاهراً همان جايي است که اکنون در جنوب تهران بقعه ي جوانمرد قصّاب بر پاست. اما عبد الرزاق سمرقندي؛ مورخ قرن نهم هجري، در ذکر وقايع سال 864 ق. از مدفن جوانمرد قصّاب در سرخس سخن گفته است. در قرن نهم ، مولانا حسين واعظ کاشفي سبزواري در فتوّتنامه ي سلطاني، مفصّل ترين کتاب کهن فارسي درباره ي آيين جوانمردي، نام جوانمرد قصّاب را عبدالله و پدرش را عامر بصري ذکر کرده و او را از ملازمان محمّد حنفيه (متوفي: 81 ق.) فرزند امام علي(ع)، و نيز از «هفده کمر بسته ي» مولي علي(ع) دانسته است. جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست. واعظ کاشفي همچنين مي گويد که سلّاخان سندِ رسميت و اعتبار پيشه ي خود را با انتساب به جوانمرد قصّاب بايد درست کنند زيرا که در روز واقعه ي غدير خم حضرت امير(ع) گوسفند قرباني کرد و جوانمرد گوسفند را سلّاخي نمود. نخست حضرت امير(ع)، خود، گوسفند را پاره کرد و آن کار را به جوانمرد واگذار فرمود.
جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست.
با اين حال، هيچ اطلاع تاريخي از شخصي به نام عبدالله بين عامر بصري، مشهور به جوانمرد قصّاب، در دست نيست. شايد اين نام از نامِ عبد الله بن کُرَيزبن ربيعه ي اموي، بر ساخته شده باشد که در عهد خلافت عثمان، حاکم بصره بود و نقل است که علي(ع) درباره ي او فرمود: «ابن عامر سيّد فتيان قريش است».
محمد علي يزدي شاهرودي، يکي از درويشان خاکسار دوره ي قاجاريه، در رساله اي که در سال هاي 1317-1315 ق. درباره ي اصناف نوشته، گفته است که علي(ع) در يمن سه کس را ميان بست که سومي نُصَير (يا نَصير) قصّاب اصفهاني مشهور به جوانمرد قصّاب بود و قصّابان سلسله ي سند صنف خود را به او و به حضرت ابراهيم(ع) مي رسانند. اما چنين نامي نيز شناخته نيست. در فتوّت نامه ها و رسائل اصناف عربي نيز نام جوانمرد قصّاب ذکر شده است اما غالباً به صورت: «جومرد القصِاب».
در فتوّت نامه ي سلطاني نخستين کاربرد و ساخت برخي از جامه ها و ابزارهاي خاصّ قصابان و سلّاخان، نظير پيش آويز، که ابزاري شبيه قَناره (قِنّارَه) بوده است و به آن گوشت مي آويخته اند، کاردمال، که ظاهراً کارد را با آن تيز مي کرده اند، و تَنوره، که گونه اي پيش بند بوده، به جوانمرد قصّاب منسوب است.
با اين حال، در برخي از فتوّت نامه هاي کهن تر مانند فتوّت نامه ي مولانا ناصري، از قرن هفتم، قصّابان از اصنافي بر شمرده شده اند که شايسته ي فتوّت داري نيستند. اما، نکته ي قابل توجه اينکه در قصّه هاي عياري که سخن از جوانمردي و خلق و خوي عياري است، معمولا يکي از قهرمانان، عياري است که پيشه ي قصّابي دارد. در سمك عيار، که ظاهراً کهن ترين اين گونه قصّه ها است، عياري به نام «جنگجوي قصّاب» که در عياري و جنگاوري ممتاز است، از «سرخ علمان» و شادي خورده ومريد و شاگرد سمك عيار است.
در قرن نهم، در داراب نامه ي بيغمي، در بخشي که پهلوانان و عياران ايران به دمشق وارد مي شوند، سخن از قصّابي به نام «جواندوست قصّاب» است که دعوي جوانمردي داشت و بسياري از جوانمردان دمشق در خدمت او بودند. ياران جوانمرد او نيز همگي قصّاب بودند و تو گفتي که او پيشواي جوانمردان اين صنف بوده است. جواندوست قصّاب که به رسم اهل فتوّت در غريب نوازي وياري پهلوانان ايراني جان فشاني مي کند، عيار است و فنون عياري را نيک مي داند.
با عنايت به اين روايت ها به نظر مي رسد که در روزگاران کهن به گونه اي صنف قصّاب با آيين عياري و جوانمردان جنگجوي در پيوند بوده است و بر همين اساس داستان جوانمرد قصّاب برساخته شده و مشهور گشته است، هر چند که در برخي از فتوّت نامه ها، با تأثر از فقه اسلامي که پيشه ي قصّابي را مکروه دانسته، اين صنف از فتوّت به دور دانسته شده است.
در قرن نهم، ملّا حسين واعظ کاشفي به داستان جوانمرد قصّاب اشاره امّا از ذکر آن خودداري کرده است. شگفت است که نام جوانمرد قصّاب درفتوّت نامه ي قصّاب، از عهد صفوي، نيامده است اما در رساله اي ديگر درباره ي قصّابان و سلّاخان، که ظاهراً در همان دوران صفوي نوشته شده است، داستان او کاملاً ذکر شده که:
کنيزکي از جوانمرد قصّاب گوشت خواست اما به هر گوشتي که جوانمرد به او مي داد، راضي نمي شد تا جوانمرد خشمگين گرديد و پول او را پس داد و گفت که به او گوشت نخواهد فروخت. کنيزک که از سرزنش و آزار سروَر خود مي ترسيد، گريه آغاز کرد. ناگاه شاه مردان علي(ع) از آن جا گذشت و مشکل کنيزک را دريافت و به جوانمرد گفت که به کنيز گوشت بفروشد. جوانمرد که علي(ع) را به چهره نمي شناخت، به او بي احترامي نمود و دست خود را به معناي ردّ کردن، به جانب حضرت علي(ع) تکان داد. پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد. چون غمگين و نادم به نزد آن حضرت رسيد، گريست و ابراز پشيماني نمود. علي(ع) فرمود که چشمان و دست وي را در موضع خود نهادند و فاتحه اي بخواند و بر جوانمرد دميد، فوراً چشمان و دست بريده ي او درست شد.
پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد.
داستان جوانمرد قصّاب با اندکي تغيير در برخي از کتاب هاي مقبل از جمله طريق البکاء، از عهد ناصري، آمده است، تعزيه خوان ها نيز آن را نمايش مي داده اند و تصويرهايي از اين داستان را در نقاشي هاي قهوه خانه اي هم مي توان ديد. هم اينک، در افغانستان، قصّابان در شب هاي جمعه به نام جوانمرد قصّاب نذر مي دهند و در حين اجراي آيين نذر، قصّه ي او را نقل مي کنند. مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است ؛ اما همچنان که گفته شد، قصه هاي کهن عياري از پيوند ديرباز صنف قصّاب با آيين عياري وجوانمردي نشان دارد.
به هر تقدير، ابيات لوحه ي قبر داخل بقعه ي جوانمرد قصّاب، در جنوب تهران، نشان مي دهد که صاحب آن نيز همان پير افسانه اي صنف قصّاب، که داستانش گفته آمد، فرض شده است. به نظر مي رسد که اين مقبره و ديگر مقبره هاي جوانمرد قصّاب در ايران، مقبره هايي نمادين براي شخصيت افسانه اي جوانمرد قصّاب است. ساختن چنين مقبره هايي در ايران براي قهرمانان افسانه اي که مردم با ياد و قصّه ي آن ها مي زيسته و به وجود آن ها باور داشته اند، متداول بوده است؛ چنان که حتي براي خضر هم که زنده ي جاويدان دانسته مي شود، مقبره هايي ساخته شده است. اين مقبره ها قهرمانان افسانه اي و مقدّس مردم ايران را براي آنان به گونه اي، واقعي، محسوس و قابل دسترس مي کند تا به زيارت آنها بروند، با آن ها سخن بگويند و براي آن ها نذر ونياز کنند و حاجت خود را بگيرند.
مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است.
روزگاري افسانه ي جوانمرد قصّاب نزد مردم ايران بسيار مشهور بوده است. امروزه، کهنسالان تهراني همچنان داستان او را از بر دارند هرچند براي بيشتر جوانان حتي نام او ناآشنا است.



ضرب المثل هاي ايراني/ قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد




آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .



پندي براي زندگي نيک از شيشه و آيينه



جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

پندها:
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن. وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها