| شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |

02-04-2012
|
 |
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: كرمانشاه
نوشته ها: 1,524
سپاسها: : 2,541
1,575 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
کاش مي دانستي
بعد از آن دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي بودم
خبر دعوت ديدار چو از راه رسيد
پلک دل باز پريد
من سراسيمه به دل بانگ زدم:
آفرين قلب صبور،
زود برخيز عزيز،
جامهء تنگ به درآر!
و به چشمم گفتم:
باورت مي شود اي چشم به در ماندهء خيس
که پس از اين همه مدت، زتو دعوت شده است؟
چشم خنديد و به اشک گفت:
برو. بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات نگاه، با تو هم کاري نيست.
و به دستان رهايم گفتم:
کف برهم بزنيد هرچه غم بود گذشت.
ديگر انديشه ي لرزش به خودت راه نده.
وقت آن است که آن دست محبت، زتو يادي بکند
خاطرم را گفتم:
زودتر راه بيفت، هرچه باشد بلد راه تويي،
ما که يک عمر بدين خانه نشستيم و تو تنها رفتي!
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود.
گويا با من بنشسته، دگر کاري نيست.
جاي ماندن چون دگر نيست از اينجا بروم!
پنجه از مو بدر آورده، بدان شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار، دست در دستِ تبسم بگذار!
و نبينم ديگر، که تو ورچيده و خاموش به کنجي باشي
سينه فرياد کشيد:
من نشان خواهم داد قاب نامش را در طاقچه ام
و هواي خوش يادش را، در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم، گفتم:
نذر ديدار قبول افتاده ست و مبارک باشد،
وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب!
و تپش هاي دلم را گفتم:
اندکي آهسته، آبرويم نبريد!
پايکوبي زچه برپا کرديد؟
پاي بر سينه چنان طبل مکوب!
نفسم را گفتم:
جانِ من تو دگر بند نيا.
اشک شوقي آمد، تاريِ جامِ دو چشمم بگرفت.
و به پلکم فرمود:
همچو دستمالِ حرير، بفشان برق نگاه پاي در راه شدم...
دل به مغزم مي گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد!!!
هي تو انديشيدي که چه بايد بکني؟؟؟!!!
من به تو مي گفتم:
او مرا خواهد خواند، او مرا خواهد ديد
سر به آرامي گفت:
خوب چه مي دانستم.
من گمان مي کردم ديدنش ممکن نيست
و نمي دانستم بين تو با دلِ او حرف صد پيوند است .
من گمان مي کردم....
سينه فرياد کشيد:
خب فراموش کنيم. هرچه بوده ست گذشت.
حرف از غصه و انديشه بس است،
به ملاقات بينديش و نشاط!
آفرين پاي عزيز،
قدمت را قربان،
تندتر راه برو،
طاقتم طاق شده ست!
چشم برق مي زد/ اشک برگونه نوازش مي کرد/
لب به لبخند،تبسم مي کرد/ مرغ قلبم با شوق/
سر به ديوار قفس مي کوبيد/ تاب ماندن به قفس، هيچ نداشت/
دست برهم مي خورد/ نفس از شوق، دم و سينه تعارف مي کرد/
سينه بر طبل خودش مي کوبيد
عقل شرمنده به آرامي گفت:
راه را گم نکنيم!
خاطرم خنده به لب گفت:
نترس، نگران هيچ مباش!
سفر منزل دوست کار هر روزه من است.
چشم برهم بگذار، دل تو را خواهد برد.
سر به پا گفت:
کمي آهسته، بگذاريد که من هم برسم!!!
دل به سر گفت:
شتاب! تو هنوزم عقبي؟
فکر فرياد کشيد:
دست خالي که بد است،
کاشکي....
سينه خنديد و بگفت:
دست خالي زچه روي!
اينهمه هديه، کجا چيزي نيست؟!
چشم را گريهء شوق.
قلب را عشق بزرگ.
سينه، يک سينه سخن.
روح را شوق وصال .
لب پر از ذکر حبيب.
خاطر، آکندهء ياد
کاشکي خاطر محبوب قبولش افتد!
شوق ديدار نباتي آورد. کام جانم شيرين،
پاي و سر همه انديشهء وصل...
وه چه روياي قشنگي ديدم!!! خواب،اين موهبت خالق پاک،
خواب را دريابم که در آن، مي توان با تو نشست،
مي توان با تو سخن گفت و شنيد.
خواب سهم من از تو و ديدار تواست.
خواب دنياي فراموشي هاست!
خواب را دريابم که تو در خواب، مرا خواهي خواست.
که تو در خواب مرا خواهي خواند
و تو در خواب به من خواهي گفت:
تو به ديدار من آي!!!
آه کاش ميدانستي:
بعد از اين دعوت زيبا به ملاقات خودت من چه حالي دارم پلک دل باز پريد. خواب را دريابم
من به ميهمانيِ ديدار تو مي انديشم
__________________
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نيست و دلم بس تنگ است ، بی خيالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آن قدر می خندم که غم از روی رود
|
|
2 کاربر زیر از فرگل سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-06-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تو نمی دانی...
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
4 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-06-2012
|
 |
مدیر بخش موبایل
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,181
سپاسها: : 7,693
7,279 سپاس در 3,383 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیا، که عمر من خاکسار میگذرد
مدار منتظرم، روزگار میگذرد
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
|
|
3 کاربر زیر از hossein سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-06-2012
|
 |
کاربر علاقمند
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2011
محل سکونت: tehran
نوشته ها: 188
سپاسها: : 139
501 سپاس در 210 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
برای عشق تمنا كن ولی خار نشو. برای عشق قبول كن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر . برای عشق وصال كن ولی فرار نكن . برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن . برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش
|
|
3 کاربر زیر از donya elahi سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-13-2012
|
 |
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان 
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
|
5 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-14-2012
|
 |
مدیر تالار کرمانشاه 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194
3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شعري بسيار زيبا از قيصر امين پور
پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس وخشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان
رعد و برق شب صداي خنده اش
سيل و طوفان نعره توفنده اش
دكمه پيراهن او آفتاب
برق تيغ و خنجر او ماهتاب
هيچكس از جاي او آگاه نيست
هيچكس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين
بود اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين، از آسمان،از ابرها
زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تا شدي نزديك ،دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند
با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم پر ز ديو و غول بود
نيت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
مثل تكليف رياضي سخت بود
تا كه يكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
گفت اينجا خانه خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند
با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد
گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟
گفت آري خانه او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره دل را برايش باز كرد
مي شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران حرف زد.
...
..
.
|
|
7 کاربر زیر از آناهیتا الهه آبها سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-14-2012
|
 |
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: زیر آسمان یک شهر
نوشته ها: 67
سپاسها: : 218
240 سپاس در 101 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آدم هـا می آینـد
زنـدگی می کننـد
می میـرنـد و می رونـد ..
امـا فـاجعـه ی زنـدگی ِ تــو
آن هـنگـام آغـاز می شـود کـه
آدمی می رود امــا نـمی میـرد!
مـی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودن ِ تـو
چنـان تـه نـشیـن می شـود
کـه تـــو می میـری
در حالـی کـه زنــده ای ..
|
|
7 کاربر زیر از gohar سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-14-2012
|
 |
مدیر بخش ورزش
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2012
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,335
سپاسها: : 7,242
6,424 سپاس در 3,063 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فرشته
: سیاوش قمیشی
فرشته، اومدی از دور، چطوره حال و احوالت؟
یکم تن خسته ی راهی، غباره رو پر و بالت!
فرشته ،اومدی از دور، ببین از شوق تابیدم !
می دونستم می آی حالا، تو رو من خواب می دیدم!
چه خوبه اومدی پیشم، تو هستی این یه تسکینه !
چقدر آرامشت خوبه ، چقدر حرفات شیرینه !
فرشته ، آسمون انګار، خلاصه س تو دو تا بالت!
تو می ګی آخرش یک شب ، میان از ماه دنبالت !
میان، می ری ، نمی مونی ، تو مال آسمونایی !
زمین جای قشنګی نیست ، برای تو که زیبایی !
تو می ری...آره می دونم ! نمی ګم که بمون پیشم!
ولی تا لحظه رفتن، یه عالم عاشقت می شم
__________________
ای بنده تو سخت بی وفایی ، از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ، نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ، یاغی شوی و دگر نیایی . . . ای بنده تو سخت بیوفایی ...
|
|
5 کاربر زیر از mohammad.90 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-14-2012
|
 |
مدیر بخش ورزش
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2012
محل سکونت: شیراز
نوشته ها: 3,335
سپاسها: : 7,242
6,424 سپاس در 3,063 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوسه های پیاده رو
دست تو رو گرفتن آی چه حال خوبی داره...چه حال خوبی داره
یواشکی بوسیدن آی چه حال خوبی داره...چه حال خوبی داره
پیاده رو ها همشون پشت قباله ی تو
کنار تو ترس من آی چه حال خوبی داره...چه حال خوبی داره
نبض تو رو شمردن، آی چه حال خوبی داره
قفل قفس شکستن، آی چه حال خوبی داره
بذار که از پچ پچ ما خبر چینا کر بشن
رهایی مرد و زن، آی چه حال خوبی داره
لرزش دست منو تو آی که چه حالی داره
بوسه های پیاده رو آی که چه حالی داره
آی چه حال خوبی داره...آی چه حال خوبی داره
از همه ی دار و ندار من مراقبت کن
از این دو چشم مست شب شکن مراقبت کن
از این نگاه سرخ سرخی که آتیش گردونه
از این دو طاق نصرت روشن مراقبت کن
جرم سیاه منو تو رویای رنگی داشتن
چقدر قشنگه بی اجازه مو تو شونه کردن
حبس ابد با تو چه خوبه آی چه عشقی داره
پس تا ابد حرفای شاعرانه بیشتر بزن
لرزش دست منو تو آی که چه حالی داره
بوسه های پیاده رو آی که چه حالی داره
آی چه حال خوبی داره...آی چه حال خوبی داره
متهم ردیف یک منم که از تو مستم
انجا کنار مرده ها منم که زنده هستم
جرم من اینه که چشام سایتو قاب گرفتن
رو پوست شب اسم تو رو خال کوبی کرده دستم
رو پوست شب اسم تو رو خال کوبی کرده دستم
لرزش دست منو تو آی که چه حالی داره
بوسه های پیاده رو آی که چه حالی داره
آی چه حال خوبی داره...آی چه حال خوبی داره
آی چه حال خوبی داره...آی چه حال خوبی داره
__________________
ای بنده تو سخت بی وفایی ، از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ، نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ، یاغی شوی و دگر نیایی . . . ای بنده تو سخت بیوفایی ...
|
|
3 کاربر زیر از mohammad.90 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

02-14-2012
|
 |
ناظر و مدیر تالارهای آزاد 
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641
11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من در این تاریکی
چشم خود را به لب قاصدکی دوخته ام
من در این ظلمت
میل زیادی به شنیدن دارم
دوست دارم سخن قاصدک تنها را گوش کنم.
قاصدک می گوید:
خبری از تو برایم دارد
او تو را در کنار گل مریم دیده
و برای دل من
بوی دل آویز تو را آورده
مژده ام می دهد ای دوست که خواهی آمد
من در این تاریکی منتظرم تا بیایی
و از این پس
تا شکوفایی گلهای بهاری صبر خواهم کرد
__________________
. . . . .
|
|
5 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
|
| ابزارهای موضوع |
|
|
| نحوه نمایش |
حالت ترکیبی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:13 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|