بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هشتم
- ولی خوب ... حق معالجه رو كه باید بگیری. دكتر پاسخی نداد و دنده عوض كرد. ایرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت: شادی دوست داشتی جای این دیوونه بودی؟
شادی رو به نیكا كرد و گفت:" می بینی چی میگه؟ خدا نكنه من جای اون باشم."
- بیچاره پولداره! ماشینش رو ببین.


- اگر كمی دیگه تبلیغ كنی ممكنه نظرم عوض بشه . نیكا نمی دانست چرا وقتی ایرج كلمه (دیوانه ) را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بی علت ناراحت شد، احساس كرد او به كیانوش توهین می كند. عمه دستش را به شانه نیكا زدو او روی برگرداند ، عمه پرسید: خیلی جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30، 31 سالشه
- بمیرم برای دل مادرش، حالش خیلی بده؟ دیوونه دیوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولی ناراحتی شدید اعصاب داره .
- چرا؟
نیكا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دونم ، پدر چیزی نمیگه .
ایرج وارد بحث شد و گفت:" باید آدم جالبی باشه ، دلم میخواد ببینمش."
- پدر ایرج می تونه كیانوش رو ببینه؟
- اگر كیانوش تمایل داشته باشه ما می تونیم به خونمون دعوتش كنیم ، ولی مطمئن نیستم قبول كنه ، اون به تنهایی رغبت بیشتری نشون می ده.
شادی سرش را به عقب گرداند و آرام پرسید:" نیكا خوشگله؟"
- خیلی! هم خوشگل ، هم خوش تیپ ، هم مودب
- پس حتما دعوتش كنید.
نیكا و شادی هر دو با صدای بلند خندیدند ، ایرج بطرف نیكا برگشت و گفت :" خانمها بلندتر ، اجازه بدید ما هم بخندیم ."
- متاسفم ایرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهی به شادی كرد و گفت:" خیلی حیف شد كه مازیار نیومد، كاش اون و پسرت رو هم می آوردی."
- زندایی به پای اونا می نشستم تا آخر سال هم نمی تونستم بیام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پیش مازیار ، بذار تنها بمونه بچه داری كنه تا قدر منو بفهمه.
- دایی بیكار بودی اومدی حومه شهر، حالا این همه راه رو باید بریم .
- در عوض دایی جان كلی با صفاست .
- اصلا داداش این چه زحمتی بود برای خودتون درست كردید؟ می رفتیم خونه خودمون ، مزاحم شما نمی شدیم .
- زحمت چیه الهه خانم؟ شما باید استراحت كنید. برای شما هم زندگی تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزی خونه ما بد بگذرونید.
- زن داداش جون مگه با شما بدم می گذره .
- اه ! خانمها چه تعارفاتی تكه پاره می كنن دایی .
دكتر لبخند زد و گفت:" خوب رسیدیم حتما خسته شدید؟
- نه دایی جون اتفاقا بعد از مدتها دیدن خیابونای تهران برای من كه جالب بود، حتما برای مادر و ایرج هم همین طور بوده مخصوصا تو این ماشین كه كسی خسته نمیشه .... نیكا فردا این ماشین رو بر می داریم می ریم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت میرسه .
- اتفاقا كیانوش اینطوری نیست .
- مثل اینكه دیوونه ها خیلی به دلت می شینن دختر دایی جون.
نیكا از طعنه ایرج هیچ خوشش نیامد. در همان حال دكتر كه برای باز كردن در حیاط پیاده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشین داخل حیاط شد و مسافرین پیاده شدند .
نیكا بلافاصله به پنجره اتاق كیانوش نگاه كرد ، شیاری از نور از لا به لای پرده بیرون میزد. او هنوز بیدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل می شد نزدیك شد و گفت:" پدر سوئیچ كیانوش رو امشب بهش می دید؟"
- فكر می كنی لازمش داشته باشه؟
نیكا شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت و گفت:" نمی دونم"
پدر سوئیچ را به دخترش داد نیكا گفت:" كیانوش بیداره ، ازش دعوت می كنم بیاد پیش ما؟"
- فكر نمی كنم بیاد ، ولی تعارفش كن.
- شما برید من زود می آم .
نیكا بطرف دیگر حیاط دوید و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقای جمالی در را گشود و گفت: كاری داشتید؟
- شب بخیر ، می خواستم سوئیچ آقای مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد می كنه.
- به من بدید. ایشون كسی رو نمی پذیرن، سرشون درد میكنه .
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومی نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئیچ رو بدید و برید
نیكا از برخورد او تعجب نكرد، چون این مرد همیشه با او همین طور رفتار میكرد. گاهی اوقات كه به نیكا نگاه میكرد، می شد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عیان دید . نیكا سوئیچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدایی پرسید:" جلال كیه؟"
او به داخل برگشت و گفت :" دختر دكتر، سوئیچ رو آورده آقا، داشتن می رفتن."
- بگید اگر كاری ندارن تشریف بیارن تو .
- ولی ایشون مهمان دارن.
نیكا واقعا عصبانی شد ، میخواست فریاد بزند( به تو چه ربطی داره اون با من صحبت میكنه تو چرا جواب می دی) اما چیزی نگفت فقط سوئیچ را بالاتر گرفت و با عصبانیت گفت: بگیرید.
همین كه جمالی دستش را برای گرفتن سوئیچ پیش آورد ، دست دیگری او را كنار زد، كیانوش در آستانه در ظاهر شد . نیكا بنظرش رسید كه او رنگ پریده و خسته است . وقتی نگاهش را به او دوخت چشمانش را دید كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخیر.
- معذرت میخوام آقای مهرنژاد ، فكر كردم شاید به ماشین احتیاج داشته باشید سوئیچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نیستید، بفرمایید تو می دونید كه منزل شماست ، من نباید تعارف كنم .
- متشكرم ، ولی مثل اینكه شما حالتون خوب نیست.
- چیز مهمی نیست، كمی سردرد دارم. فكر می كنم بزودی خوب میشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنید هر چند میخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشید بیایید دور هم باشیم ، ولی ظاهرا شما نمی تونید این افتخار رو نصیب ما كنید
- از لطفتون ممنون ، در یه فرصت بهتر حتما به دیدن خواهر آقای دكتر میام
- بفرمائید این هم سوئیچ.
- احتیاجی بهش ندارم ، لطفا ببرید، شاید بخواید با مهمونا به گردش برید.
- به گمونم اونا خسته باشن ، می خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشین احتیاج داشته باشید، ولی ما خواب باشیم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئیچ رو ببرید تا صبح دكتر بتونن لاستیك ها رو به تعمیرگاه ببرن.
- ما امشب خیلی مزاحم شما شدیم، باید ببخشید.
- ابدا اینطور نیست خانم ، شب خوش
- شب بخیر
نیكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده بود نیكا گفت:" آقای مهرنژاد شما مطمئن هستید كه به پدر نیازی ندارید؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشید
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خیلی لطف دارید
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی كنید.
- حتما متشكرم.
- نیكا از پشت سر صدای بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد گویا صحبت بر سر كیانوش بود، زیرا او شنید كه عمه گفت:" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داری چطور جرئت كردی از اینكارا بكنی؟
ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردی كه عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ كس اونو محكوم نمی كنه، چون همه می دونن دیوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور می كنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده است.
نیكا دیگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گردید . دكتر برای آنكه چیزی گفته باشد ، رو به نیكا كرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادی؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیكها رو به تعمیرگاه ببرید.
مادر با سینی چای وارد شد و گفت: نیكا جان پذیرایی نمی كنی؟
نیكا سینی چای را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرین تعارف كردوقتی مقابل ایرج رسید، او در حالیكه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقای مهرنژاد تشریف نمیارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسید:" كیانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حالیكه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."
- نه لزومی نداره
- چطور؟
- خودش گفت نیازی به شما نیست.
دكتر نشست و ایرج با دلخوری گفت:" مثل اینكه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی شه؟"
افسانه گویا كاملا متوجه دلخوری او شده بود و برای عوض كردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ، خوب شادی جان الهه خانم از سفر تعریف كنید."
شادی گویا منتظر همین كلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف كرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهای سفر سخن گفت. نیكا كم كم احساس كرد خواب پلكهایش را سنگین می كند ، خمیازه ای كشید . در همین لحظه نگاه شادی به او افتاد و به خنده گفت:" قصه كه نمی گم دختر خوابیدی ، بهتره بقیه تعریفها رو بذاریم برای فردا."
همه با صدای بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت كنید."
نیكا از جای برخاست و گفت :" شادی بیا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهای جوان به اتاقتون برید.
- شب همگی بخیر
شادی ونیكا بطرف اتاق نیكا رفتند، او در را باز كرد و گفت : "بفرمایید."
شادی داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خدای من! این اسباب بازیها منو یاد دوران بچگی انداخت."
نیكا عروسكی را بغل كرد . مقابل شادی ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"
- آره یادمه چقدر سر این عروسك دعوا می كردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی كردم شوهر كردم ، به هوای خارج رفتن 16 سالگی شوهر كردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی
- كاش الان هم بچه بودیم !
- خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله دارم تو تازه می خوای عروس خانم بشی.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.
- ولی نیكا دوری از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .
در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید
-بله!
- می تونم بیام تو؟
- البته دادش جون.
- نمی یام.
- چرا؟
- چون نیكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادی باید منو دعوت كنه؟
- ایرج بچه نشو بیاتو.
ایرج داخل شد و در حالیكه در را می بست رو به نیكا كرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن ما خوشحال شدی؟"
- این چه سوالیه؟ مسلمه كه خوشحال شدم .
- ولی من اینطور فكر نمی كنم.
نیكا توپ بادی كوچكی را برداشت و بسوی ایرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت :"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادی پرتاپ كرد و شادی توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیكا ، دست رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."
به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت شانزدهم
صبح جمعه زمانی كه نیكا كاملا آماده به طبقه پایین امد ساعت دیوای دقیقا ده و نیم را نشان می داد . صدای زنگ در نیز در همان لحظه برخاست و دكتر برای گشودن در به حیاط رفت. نیكا امیدوار بود كه ایرج باشد نمی خواست بدون او برود حتی در تمام مدتی كه در اتاقش آماده می شد ، هر چند لحظه یكبار به صداهایی كه از پایین می آمد گوش می داد اما ایرج نیامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه برای پدر و مادرش كار ضروری او را توجیه كرده بود ولی باز هم دلش میخواست او بیاید . از شیشه به حیاط نگریست بازگشت دكتر به تنهایی نشان می داد كه راننده كیانوش پشت در ایستاده است . حدسش درست بود ، زیرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حالیكه نیكا پیوسته به پشت سرش نگاه میكرد ، مبادا ایرج در آخرین لحظات بیاید و او متوجه نشود ولی او نیامد و نیكا نا امیدانه به صندلی تكیه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهای راننده توجه نیكارا بخود جلب كرد.
- 000آقای مهرنژاد از صبح تابحال چندین مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشین سوال كردند یه مرتبه فرمودند ماشین نقص فنی نداره؟ دفعه دیگه بنزین داری؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشین رو حسابی چك كن.
منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پیشه؟ تا حومه تهران كه راهی نیست اما ایشون دستور اكید دادند كه همه چیز آماده باشه معلوم میشه كه آقا خیلی بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نیكا چشمانش را گشود و از پنجره به بیرون خیره شد و با خود فكر كرد آیا واقعا برای كیانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او این اقدام كیانوش تنها برای ادای احترام نسبت به پدرش و انجام یك رسم بود بداخل ماشین نگاه كرد این آن ماشینی نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كیانوش رسانده بود كمی از پنجره بدنه ماشین را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زیبا بود ولی بنظر او ابهت ماشین سیاهرنگ كیانوش را نداشت ، پس كیانوش در زندگیش حسابی تنوع داده بود، ماشینش را هم عوض كرده و یك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكری بمغزش خطور كرد شاید تاكنون ازدواج كرده باشد. ولی خودش چیزی نگفته بود شاید علتش این بود كه نیكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب این سوال آنچنان او را تحریك میكرد كه دلش میخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولی خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولانی وخسته كننده میآمد ووقتی بالاخره ماشین جلوی در بزرگی متوقف شد .نفس راحتی كشید، راننده چراغی زد و در باز شد و آنها وارد یك باغ بزرگ شدند، مسافتی را در میان باغ طی نمودند. سرانجام ماشین توقف كرد و راننده با سرعت پایین آمد و در ماشین را گشود . نیكا ومادرش پیاده شدند . نیكا نگاهی به دور وبر خود كرد . در اولین نظر ماشین كیانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نمای آن شاید از بهترین سنگهای مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كیانوش را دید كه بسرعت بسوی آنها می آمد. تاكنون او را به این زیبایی ندیده بود شلواری برنگ سبز تیره و پیراهنی برنگ سبز روشن ، زیبایی خاصی بر اندامش بخشیده بود و موهایش كه بنحو زیبایی آراسته شده بود متانتی عجیب به چهره اش می داد. از چند قدمی رایحه دلنشین همیشگی عطرش مشام نیكا را پر كرد . او نزدیك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمایی كرد. هنوز چند قدمی نرفته بود كه رو به نیكا كرد و گفت:" خانم معتمد ایرج خان لایق ندونستند؟"
- این چه حرفیه آقای مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ایرج مجبور شد خونه بمونه
- خیلی متاسفم. دلم میخواست ایشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف دارید.
كیانوش سكوت كرد. آنها از در برزگی عبور كردند و وارد خانه ای بسیار مجلل گردیدند . خانه ای كه از نظر نیكا همچون قصری جلوه كرد . داخل ساختمان نیز تماما از سنگهای مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده های مخمل سبز رنگ از پنجره ها آویخته شده بودند و پلكانی با نرده های مرمرین از وسط هال می گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان می داد. كیانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اینطرف" آنها وارد سالن بزرگی شدند كه دیوارهای آن با تابلوهای نقاشی گرانقیمت با قابهای زیبا تزئین گشته بود و مبلمان و فرشهای سبز رنگ به آن جلوه ای چشم نواز بخشیده بود. با ورود آنها همه حاضرین از جای برخاستند وكیانوش شروع به معرفی آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ایشون مادرم و ایشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذیرفت و مهمانان نیز در كنار میزبان جای گرفتند و خدمتكاران مشغول پذیرایی شدند. عموی كیانوش در همان نظر اول بچشم نیكا مرد جالبی آمد و احساس كرد از این مرد خوشرو وخوش زبان خوشش می آید. در ادامه ارزیابی اطرافیانش نیكا اینبار پدر كیانوش را از نظر گذراند. او مردی متین و موقر بنظر می رسید . موهایش كاملا سفید بود ولی صورتش شاداب و جوان می نمود. آخرین نفر مادر كیانوش بود كه نیكا بی جهت از همان اولین لحظات نسبت به او احساس علاقه میكرد . او زن زیبایی بود و چشمانی روشن داشت و شاید رنگ چشمان كیانوش كمی به او و كمی به عمویش كیومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهری برازنده داشت و وقتی صحبت میكرد بی اختیار توجه شنونده را بخود جلب می نمود. عموی كیانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال این كیانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمی دونید دكتر جان. من كه تا حالا كیانوش رو اینطور ندیده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشیده به تمام موارد شخصا رسیدگی كرده برنامه غذایی رو هم خودش تنظیم كرده . درست مثل ترازنامه های مالی آخر سال.
همه خندیدند و كیانوش كه گونه هایش كمی سرخ شده بود معترضانه گفت:" كیومرث خواهش می كنم!"
پدر كیانوش گفت:" انقدر كه كیانوش برای آقای دكتر و خانواده شون مزاحمت ایجاد كرده باید خیلی بیشتر از این حرفها پذیرایی كنه. جناب دكتر ما تا پایان عمر شرمنده الطاف شما هستیم."
- آقای مهرنژاد خواهش میكنم تعارف نفرمائید منكه كاری نكردم.
مادر كیانوش چشم از نیكا بر نمی داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمی دونید چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زیارت كنم واقعا دختر شایسته ای دارید. هم زیبا، هم متین و باوقار امیدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف دارید خانم
- كیانوش جان غذاها ته نگیره عمو سری به آشپزخونه بزن
بار دیگر صدای خنده حاضرین برخاست و كیانوش گفت:" شما كه نمی دونید، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهای امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زیاد در خدمت شما نبودیم.
- خواهش می كنم همون چند مرتبه كافی بود.
- عروس خانم گویا بنا بود در خدمت آقای داماد هم باشیم؟
- متاسفانه كاری پیش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زیاده مهندس در فرصت دیگه ای حتما از حضور ایشون هم فیض میبریم.
نیكا از پا در میانی كیانوش خوشحال شد چون بیش از این توجیهی نداشت در عین حال از این كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد می خواند. تعجب كرد و با خود اندیشید چه جالب خواهد بود كه مثلا او نیز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از این تصور لبخندی بر لبهایش نشست . ناگهان بخود آمد و كیانوش را دید كه با تعجب به او نگاه می كند نیكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هیچ جمله ای میان او و كیانوش رد و بدل نگردید . سررشته كلام در دست عموی كیانوش بود و كیانوش در بعضی موارد اظهار نظر میكرد . بیشتر مسائل مورد گفتگوی آنها مربوط به كارهایشان بود و كیانوش ناله میكرد كه مشغله های كارش بسیار است. و او دمی در تهران و لحظه ای دیگر در شیراز است، گاهی نهار را داخل مرز صرف می نماید در حالیكه وقت شام خارج از كشور است و نیكا از صحبتهایش به این نتیجه رسید كه او تصمیمش را عملی كرده است و خود را در میان كارهای شركت چنان غرق ساخته كه دیگر لحظه ای نتواند به كسی یا چیزی جز مسائل كاری خود فكر كند. با این تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوری رفتند میز نهار چنان با دقت و سلیقه چیده شده بود كه دهان نیكا از تعجب باز ماند . غذاهای رنگا رنگ و متنوع اختیار انتخاب را به آنها نمی داد و خصوصا تعارفهای پی در پی خانواده مهرنژاد باعث می شد نیكا نتواند غذا بخورد . نهار تقریبا در سكوت صرف شد، ولی در اواخر صرف غذا كیانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقای دكتر دختر خانم شما در رژیم هستند؟
دكتر خندید و پاسخ منفی داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمی خورند، البته می پذیریم كه غذاهای ما بخوش طعمی دست پخت مادرتون نیست ، اما این یك روز رو باید تحمل بفرمایید."
نیكا پاسخ داد: آقای مهرنژاد من خیلی بیشتر از همیشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نیكا گفت:" كی دخترم كه ما ندیدیم؟"
بعد از صرف غذا همگی بسالن پذیرایی بازگشتند . عموی كیانوش فورا پیشنهاد داد كه آقایان كمی استراحت كنند. آنها نیز پذیرفتند و بدنبال كیانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نیز مشغول صحبت شدند . نیكا احساس میكرد بی حوصله شده ، صحبتهای خانمها برایش جاذبه ای نداشت سعی كرد خود را تزئینات اتاق سرگرم كند كه كیانوش وارد شد . نیكا از دیدن او خیلی خوشحال شد . او می توانست مصاحب مناسبی برای نیكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتی نگاهی به نیكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پیشنهاد كرد به باغ بروند و در هوای آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نیكا نیز ناچار برخاست، اما زمانی كه براه افتادند ، كیانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالی نداره شما بمونید؟"
نیكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" میخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نیكا نگاهی بمادرش كرد و او با سر رضایت داد. خانم مهرنژاد تاكید كرد:" فكر می كنم اینطوری بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهای ما برای شما كسالت آوره."
- نه اینطور نیست ولی..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمی شیم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نیكا بر جای نشست كیانوش با اخم گفت:" اگه مایل نبودین بمونین ، می رفتین."
- این چه حرفیه؟ من فقط از این جهت این حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زیادی بفكر دیگران هستید، ولی من فكر نمی كنم خودتون تمایلی به مصاحبت با من داشته باشید.
- شما خودتون بهتر می دونید كه صحبتهای اونها حوصله منوسر برده بود.
- باور كنم؟
نیكا از لحن پرتردید كیانوش عصبانی شد ، در حالیكه بر می خاست گفت:" اصلا من میرم شما مردها همتون از یك قماشید، من دیگه از بحث و جدل بی مورد خسته شدم نمیخوام با هیچ كدومتون حرفی بزنم."
در همان حال بطرف دررفت. كیانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش می كنم بمون نیكا خانم، خواهش می كنم."
او ایستاد و چیزی نگفت بغض گلویش را میفشرد ، می ترسید اگر كلامی بگوید اشكهایش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خیلی بی ملاحظه هستم بازم عذر میخوام منو میبخشی؟ نیكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خیلی خوشحالم. حالا بیایید بجایی بریم كه شاید دیدنش براتون جالب باشه"
كیانوش در را برای نیكا گشود و او خارج شد . خودش نیز گامی عقب تر از او بحركت درآمد. نیكا كمی برخود مسلط شده بود گفت:" بیخودی عصبانی شدم....... می دونید من و ایرج .........."
ولی ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كیانوش هم سوالی نكرد و نیكا فهمید كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندی زد، و ادامه داد:" آقای مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خالیه، فكر كردم ازدواج كردید و سرتون حسابی شلوغ شده كه دیگه سراغ ما رو نمی گیرید؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نیكا در حالیكه به راهنمایی كیانوش از پله ها بالا میرفت گفت:" حق با شماست، هیچوقت ازدواج نكنید كه بیچاره می شید."
كیانوش ایستاد و نگاه پر تحسری به نیكا كرد . نیكا كه از توقف ناگهانی او تعجب كرده بود بناچار ایستاد ." او گفت متاسفم امیدوار بودم شما از زندگی جدیدتون راضی باشید."
- راضی؟
نیكا سرش را بطرفین تكان داد و در حالیكه براه می افتاد گفت:" بهتره چیزی نگم، گمون كنم سكوتم شایسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گویاست، چهره شما بخوبی نمایانگر روزگار شماست، ولی من بهر حال امیدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خیلی لاغر و نحیف شدید، دیگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثری نمی بینم ، در این سه ماه انقدر تغییر كردید كه من در نظر اول كه شما رو دیدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاری داره.
كیانوش حرف دیگری نزد . قدمی به جلو برداشت و دری را گشود و از نیكا خواست تا داخل شود و نیكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگی دید كه دور تادور آن را كمدها و قفسه های چوبی پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اینجا كتابخانه قصر كیانوش بود . نیكا از دیدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خدای من چقدر كتاب! كیانوش دررا بست و به نقطه نامعلومی خیره شدو پرسید:" شما به كتاب علاقه دارید؟"
- خیلی زیاد!
او گویا در خواب حرف میزند آهسته گفت:" ولی نیلوفر هیچ علاقه ای به كتاب نداشت ، بنظرش اینجا مزخرفترین قسمت این خونه بود" در اینحال با حالتی مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بیایید."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت نهم
كیانوش بالش را روی سرش فشرد، براحتی می توانست صدای نیكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صدای بازی آنان چنان در اتاق او پیچیده بود كه گویا بازی در همان اتاق جریان داشت . كیانوش روی تخت نشست . بالش را به گوشه ای پرتاب كرد و فریاد كشید :" جلال"
جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟

- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه ای بعد با یك لیوان آب و ظرفی كه درون آن چندین قرص قرارداشت ، بازگشت . كیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر كشید ، جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی كیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روی تخت گذاشت و شانه های كیانوش را به عقب كشید و او را وادار به دراز كشیدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله ای خیس و خنك بود . آن را بر روی پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می خواهید دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعی كنید بخوابید.
بعد بطرف پنجره رفت و در حالیكه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازی، اون هم با این همه سر و صدا ، عجب دختر بی فكریه!)
آن را بست كیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه ای به پرده ها خیره شد و گفت : متشكرم جلال میتونی بری.
- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چی شما بفرمایید.
آنگاه نگاه دیگری به صورت رنگ پریده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كیانوش از جای برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از هیاهو وارد اتاق شد . كیانوش توپ رنگارنگ را می دید كه به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید. و صدای كودكانه خنده نیكا را می شنید، نسیم خنك بهاری به صورتش میخورد و او احساس سرما میكرد ، این مناظر او را به روزهای گذشته می كشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روی هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نیكا بطرف توپ دوید،روی تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتی توپ به هوا رفت ، تازه فهمید كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پای خود و نیكا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیكا برایش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوی پنجره كنار رفت و پرده ها را كشید . ایرج كنار نیكا آمد و پرسید :" آقا اتاق شما رو تماشا می كردن؟"
نیكا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادی هم جلو آمد و پرسید:" كجاست ؟ كدوم پنجره؟
نیكا به پنجره اتاق كیانوش اشاره كرد: اون پنجره
- ولی اونجا كه كسی نیست.
- كنار رفت
- برای چی توپ رو براش پرت كردی؟
- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر می كنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده
ایرج با اخم روی كاناپه نشست . نیكا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادی راست می گفت مسلما كیانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقی با او برخورد كرده است، او مطمئن بود كه كیانوش به اتاقش نگاه نمیكرد . پس حتما نمی فهمید كه نیكا عمدا توپ را بسوی او پرتاب كرده است . اما مشكل دیگری نیز بود ایرج را چطور قانع كند
- گوش كن ایرج باور كن من منظوری نداشتم
- می دونم
- پس چرا اینطوری نشستی ؟ تو كه انقدر حساس نبودی!
- حق داری ، منو ببخش ، منظوری نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟
- من كه خوابم گرفته.
- این از شادی خانم كه از دور خارج شد ، نیكا جان تو هم استراحت كن ، من هم می رم تا شماها راحت باشید.
بعد از جای برخاست ، بطرف در رفت . نیكا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز كرد و خارج شد" بعد بطرف نیكا برگشت ، لبخندی زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیكا با ناز خندید و ایرج ادامه داد:" نیكا تو كه سر قولت هستی نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نیكا با سر تصدیق كرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"
-شب تو هم بخیر
- به امید آینده ای شیرین .
ایرج خندید و رفت . نیكا در حالیكه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادی با شیطنت گفت:" همیشه بخندی خانم"
- متشكرم تو هم همینطور
- خوب چی پچ پچ می كردید .
- هیچی امان از دست این برادرت
- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.
نیكا خندید و درحالیكه تخت را آماده میكرد گفت:" تو روی تخت بخواب من روی زمین رختخواب پهن میكنم.
- نیازی نیست با هم می خوابیم
- جا نمی گیریم
- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روی یه تخت می خوابیدیم
- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .
- شادی روی تخت دراز كشید نیكا هم كنارش قرار گرفت شادی با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ نیست، معلومه كه خیلی هم بزرگ نشدیم."
- راست می گی
- خوب حالا كه تنها شدیم بگو ببینم برای چی توپ رو به كیانوش زدی؟
نیكا به شادی چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفكر ایستاده ، انگار اصلا تو این دنیا نیست . خواستم با این كار اون رو هم به بازی دعوت كنم."
-دلت براش می سوزه؟
- خیلی.
- حق داری... تو می دونی چرا دیوونه شده؟
نیكا در یك لحظه تصمیم گرفت ماجرای دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفی داد.
- خیلی دلم میخواد ببینمش
- امشب گفت كه به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ كردیم فكر می كنم سر و صدای مارو شنیده.
- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد میكرد خیلی بد كردیم... اصلا حواسم نبود
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و یكم
بر فراز دره اورا می دید پای بر سنگهای سست نهاده بود و به بیكرانه های آسمان چشم دوخته بود. میخواست فریاد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولی تنها دهانش را باز میكرد و صدایی از حنجره اش خارج نمی شد. ناگهان سنگ زیر پایش لغزید و او بر زمین افتاد و بسوی دره سرازیرشد ، اما در آخرین لحظه به شاخه خشكی چنگ زد و آویزان شد . او فریاد می كشید و كمك میخواست ، بطرفش دوید ، دویدن بر روی صخره های سخت كار آسانی نبود و پیوسته بر زمین می افتاد ، ولی باز برمی خاست و می دوید خون از كف دستهایش جاری بود و سوزشی شدید در زانوانش احساس میكرد و باز همچنان می دوید ، ولی او دیگر فریاد نمی كشید بلكه در سكوت به شاخه می نگریست كه ریشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بیرون می آمد، به نزدیكش رسید ،
ناگهان شاخه از ریشه در آمد بطرف شاخه خیز برداشت و در آخرین لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.

با دستان خون آلودش مچهای دستش را گرفت و فریاد كشید:" بیا بالا نیكا، بیا بالا."
از خواب پرید بجای كوهستان در میان اتومبیلش بود. چند لحظه ای طول كشید تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بیمارستان زیر باران پاییزی دلگیرتر از همیشه بنظر می رسید. با وجودی كه تمام تنش را عرق خیس كرده بود احساس گرما میكرد. كاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت وتنش كرد و زیپ آنرا تا انتها بالا كشید . در ماشین را باز كرد و قدم بخیابانهای خیس و باران خورده گذاشت . صدای ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خیابانهای خالی از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش می لرزید . با تمام قدرت بسوی بیمارستان شروع به دویدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسید . دربان با تعجب به او نگریست ، ولی او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چیزی بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طی كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندین مرتبه ساق پایش با پله ها برخورد كند و درد زمین خوردنهای عالم رویا را برایش تداعی نماید . با اینحال باز هم دوید . به راهروی طبقه پنجم كه رسید پرستار بخش حیرت زده به سویش دوید و گفت :" آقای مهرنژاد شما چتون شده؟
- باید..... باید نیكا رو ببینم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خیس شدی . بذارید براتون حوله بیارم
- لازم نیست
- سرما می خورید
- خواهش میكنم خانم پرستار اجازه بدید ببینمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار دارید ، باشه ، بیاید
پرستار همچنان متعجب همراه كیانوش وارد اتاق شد ، جوان یكراست بسوی تخت بیمار رفت . بالای سرش ایستاد . پرستار كنارش آمد و پرسید:" خیالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ می دونید من................. من خواب بدی دیدم و نگران شدم
- شاید علتش آشفتگی اعصابتونه، شما به استراحت نیاز دارید
كیانوش بی آنكخ نگاهش را از صورت نیكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهای نیكا میلرزد ، دستپاچه گفت:" می بینید پلكهاش میلرزه."
- تصور می كنید ، اون در شرایطی نیست كه چشماش رو باز كنه
- ولی من دیدم این جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسیار آرام ادامه داد:" نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهای بیمار لرزید و این بار آنچنان مشهود بار كه حتی پرستار هم متوجه شد ، نزدیكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنید ظاهرا عكس العمل نشون می ده."
كیانوش با صدایی لرزان بار دیگر زمزمه كرد: نیكا..... نیكا چشمات رو باز كن ، سعی كن."
بیمار این بار به وضوح پلكهایش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودی بهوش بیاد این نشونه خیلی خوبیه من باید به دكتر اطلاع بدم.
كیانوش ذوق زده گفت: می دونستم ، می دونستم موفق می شه.
پرستار وضعیت دستگاهها را چك میكرد كه بار دیگر در مقابل چشمان حیرتزده و پر اشك كیانوش پلكهای بیمار لرزید و بالا رفت ، او برای لحظه ای چشمانش را گشود ، ولی تنها آنی و باز پلكهاش روی هم افتاد، كیانوش سرش را بر لبه تخت بیمار گذاشت . او اكنون بوضوح گریه میكرد.
***************************
با آنكه خفتن بر روی صندلی اتومبیل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط میكرد. از زمانیكه بیدار شده بود سرحال بود، یادآوری و تجسم صحنه ای كه نیكا چشمهایش را گشود به او امید می داد و به وجدش می آورد و احساس میكرد آنروز ، روز خوشی خواهد بود. اول از همه چون هر روز سری به نیكا زد و از وضعیتش پرسید. پرستار به او خبر داد كه فعالیتهای مغزی بیمار در حد چشمگیری افزایش یافته و او این خبر را به فال نیك گرفت و شادمان سری بشركت زد . حتی منشی ها و مشاورینش نیز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولی او تنها ساعتی آنجا ماند و دوباره به بیمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ایرج پشت در اتاق نیكا برخورد كرد. با گشاده رویی با آنها احوالپرسی نمود. او چنان سرحال می نمود كه تعجب دیگران را برانگیخت تا آنجا كه علت این نشاط ناگهانی را از او جویا شدند. كیانوش لبخندی چون همیشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشی براتون دارم."
- اینكه فعالیت مغزی دخترم افزایش یافته؟
- اینكه بله ، ولی من میخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه ای بهوش اومدند.
هر سه نفر با حیرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وتردید پرسید: " راست می گید؟"
- بله.
ایرج در حالیكه سعی میكرد صحبتهای كیانوش را رد كند .گفت:" اگه اینطوره چرا پرستار بما چیزی نگفت."
- نمی دونم شاید چون اون لحظه پرستار شیفت شب اینجا حضور داشتن...... ولی این مسئله باید در پرونده شون ذكر شده باشه.
بازهم نگاههای آنها پرتردید بود كیانوش با تعجب گفت:" حرفهای منو باور نمی كنید؟"
خانم معتمد پاسخ داد:" باور می كنم، باور می كنم."
و بعد از شادی به گریه افتاد. ایرج به كیانوش نزدیك شد و پرسید:" شما این چیزها رو از كجا می دونید؟"
كیانوش لحظه ای تردید كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شیفت شب
- چه وقت؟
- معلومه دیشب
- یعنی شما نیمه شب با بیمارستان تماس گرفتید
- بله چون در روز فرصتی پیش نیومد........... حالا مگه اشكالی داره؟
- نه ولی دلم میخواد بدونم شما برای چی انقدر نگران نیكا هستی و حتی نیمه های شب از خواب بلند می شی و احوالش رو میپرسی. در حالیكه من چنین كاری رو نمی كنم.
كیانوش نگاهی غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه میخواهید می كنید بمن مربوط نیست ولی من زندگیم رو به پدر این دختر مدیونم و باید به او كمك كنم."
آنگاه بی آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روی گرداند و گفت:" كیانوش جان خانم می گن همین روزها نیكا بهوش میاد."
كیانوش با خود گفت:" شاید همین امروز."
- چیزی گفتید.
- گفتم امیدوارم بزودی بهوش بیان
اما آنروز هم خورشید با آسمان آبی وداع گفت و اختیار را بدست شب سپرد، ولی او بهوش نیامد . ایرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كیانوش نیز نزدیك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه ای از امید در دلشان می درخشید به منزلشان برد، ولی خود بار دیگر به بیمارستان بازگشت و یكسره به اتاق نیكا رفت و بالای سرش ایستاد . لحظه ای درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقای مهرنژاد شما منزل نمی رید؟
- میرم یه ساعت دیگه
- برید استراحت كنید. ما مراقب بیمار شما هستیم
- می دونم ، اما فكر میكنم امروز بهوش بیاد.
- ولی الان تقریبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من یكساعت دیگه با اجازه شما منتظر می مونم اگه بهوش نیومد میرم.
- هر طور میل شماست
پرستار سرم خالی را با سرم پردیگری تعویض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار دیگر رو به كیانوش كرد و گفت: فراموش نگنید اگه بیمار بهوش اومد ما رو خبر كنید.
- حتما
- شب بخیر
- شب شما هم بخیر
با رفتن او كیانوش بار دیگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقایق در سكوت سپری می شد و او در انتظاری سرد و كشنده بسر میبرد نگاهش بر روی صورت مهتابی بیمار میخكوب شده بود و در انتظار عكس العملی از او مضطربانه لحظات را میشمرد. نگاهی بساعتش كرد دقایقی بیشتر تا 9 نمانده بود. دیگر باید میرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون دیگر روزها سپری شد و او بهوش نیامد . با خستگی بسیار از جای برخاست ، برای آخرین بار نگاهش را بر روی ملحفه سفید بالا برد تا بصورت رنگ پریده بیمار رسید ، احساس كرد كسی او را به ماندن ترغیب می كند ، اما دیگر نمی توانست درنگ كند باید می رفت ، اولین قدم را كه برداشت بنظرش رسید در آخرین لحظات پلكهای بیمار لرزید، برای همین دوباره سر گرداند، ولی او همانطور آرام خفته بود . گامی دگر برداشت ، اما نتوانست سومین قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالای سر او ایستاد. ناگهان دید كه او سعی میكند چشمانش را بگشاید ، صورتش را نزدیكتر برد و با دقت به او نگریست ، سپس آرام صدایش كرد:" نیكا، نیكا" تلاش بیمار سبب شد او با امید بیشتری بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختی چشمانش را گشود و لبهایش لرزید، گویا میخواست چیزی بگوید ، اما كیانوش صدایی نشنید ، باز هم صدایش كرد.
نیكا همه جا را تار می دید، تمام نیرویش را در چشمانش جمع كرد، چهره ای مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سیمای انسانی تبدیل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كیانوش كلماتی گنگ شنید و احساس كرد او مادرش را میخواند . كنار تخت نشست و با لحنی نوازشگر گفت:" نیكا منم كیانوش."
نیكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كیانوش اندیشید كه او بار دیگر از هوش رفته ولی او باز هم چشمانش را باز كرد و این بار كلام دیگری گفت كه كیانوش تعبیر كرد آب میخواهد ولی نمی دانست چه باید بكند، آیا می توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بایستی پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دوید و فریاد زد:" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شیفت شب از اتاقی بیرون دوید و پرسید:"چی شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب میخواد، چكار باید بكنم؟
- دنبال من بیایید
پرستار و پس از او كیانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بیمار دوید و علائم حیاتی او را چك كرد، اما بیمار هیچگونه حركتی نكرد پرسید:"واقعا بهوش آمده بود؟
- بله............حتی با من صحبت كرد
- ولی حالا كه اینطور بنظر نمی آد؟
كیانوش جلوتر آمد و به نیكا نگریست و با تعجب گفت:"نمی دونم."
پرستار نگاه خاصی به كیانوش كرد، گویا با نگاهش می گفت:" خیالاتی شدی!" اما اینبار هم بیمار خیلی بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."
پرستار دستمالی را مرطوب كرد و روی لبهای او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" باید دكتر رو خبر كنیم."
كیانوش حیرت زده وسط اتاق ایستاده بود، در یك لحظه چندین پرستار و دكتر اتاق نیكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاینه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعی میكردند به او كمك كنند. دقایقی بعد آرام گرفت. او را بار دیگر روی تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهی نجوای آرام پرستاران سكوت را می شكست. پرستار آمپولی را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردی گرایید . كیانوش جلو رفت و از دكتر پرسید:"بازم بیهوش شد؟"
دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اینجایید آقای مهرنژاد؟
كیانوش پاسخی نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابیده، بشما تبریك میگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبمیوه بیارید. كم كم باید غذا بخوره و برای اینكار از مایعات شروع می كنیم."
كیانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با تردید پرسید: یعنی خطر رفع شده؟
- گمان می كنم.
- خدا رو شكر ، باور نمی كنم ، چه وقت به بخش می بریدش؟
- اگه حالش مساعد باشه بزودی ، شاید همین فردا، پس فردا.
- خیلی خوبه، عالیه
كیانوش منتظر جوابی از دكتر نشد و در حالیكه با خود كلماتی نامفهوم را زمزمه میكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبیلش رفت، نگهبان دم در او را دید كه با چهره ای شاد بطرف در خروجی می رفت، سرش را از پنجره بیرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"
- چشم پدر الان میرم شام میگرم هر دو با هم میخوریم
- احتیاج نیست بیا حاج خانم سیب زمینی و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.
- نه پدرجون، اون رو بذار برای صبحانه فردا، بساط چای رو آماده كن تا من بیام.
- باشه پسرم زود بیا
- حتما
كیانوش بطرف ماشین دوید ، فورا ماشین را روشن كرد و بسوی اولین رستوران راند. هنوز نیمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چیدن سفره بر روی زمین بود. او در مقابل پیرمرد روی زمین نشست و هر دو شروع كردند. كیانوش احساس كرد مدتهاست چیزی نخورده . غذا بنظرش بسیار دلچسب و خوش طعم می آمد، پیرمرد در حین صرف شام از هر دری سخن می گفت. یكبار هم احوال نیكا را پرسید . كیانوش احساس كرد میتواند با او براحتی صحبت كند. بنابراین ماجرای بهوش آمدن نیكا را برایش تعریف كرد. بعد از شام پیرمرد در دو لیوان لب پریده زرد رنگ چای ریخت ولی كیانوش با میل بسیار آنرا نوشید. مرد جعبه شیرینی را كه او با خود آورده بود بازكرد و روی زمین گذاشت . و تشكر كنان بار دیگر لیوانها را پركرد. كیانوش لیوان دوم را هم با همان تمایل اولی نوشید . پیرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند میزد و او احساس میكرد وجودش از شادی لبریز گردیده است.
***********************************
صبح روز بعد با وجودی كه صبح یك روز پاییزی بود، به دید كیانوش پر طروات تر از یك صبح بهاری می نمود . او صبح زود اتومبیل دكتر را دید كه مقابل در بیمارستان توقف كرد و سرنشینان آن یكی پس از دیگری خارج شدند اما كیانوش از جای خود حركت نكرد ، تنها لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بیدار شدن نیكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خیلی خوشحال می شدند، ایستادن در مقابل بیمارستان بیهوده بود، او باید می رفت. اكنون دیگر كاری در آنجا نداشت با بی میلی سوئیچ را گرداند و ماشین را روشن كرد و یكراست بخانه رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و چهارم
چهارشنبه 25 آبان یعنی قبل از این هم زندگی به این زیبایی بود، پس وای بر من كه در تمام این مدت از این همه زیبایی غافل بودم، چرا انقدر دیر بخود امدم؟ چرا اینقدر دیر بهار به پاییز زندگی من سرك كشید؟ نمی دانی چه روزهای پر نشاط و زیبایی را می گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط می دهد . من بخاطر او و بیاد او زندگی میكنم .
سه شنبه 27 آذز


از افكارش تعجب می كنم. نمی دانم چرا تا این حد از مسئولیت و محدودیت گریزان است. او دختر عجیبی است. نمیخواهد هیچ چیز او را وادار به انجام كوچكترین كاری و یا ترك عملی نماید، گاهی تصور میكنم در وجود او هیچ احساس و محبتی وجود ندارد .گاهی او از سنگ میشود . در آن هنگام سبزی چشمانش دیگر آن باغ بهاری نیست ، بلكه مانند خزه ای بر روی سنگها در زیر آب زلال رودخانه است . در این لحظات احساس میكنم زندگی با او كار دشواری است . درك او خیلی سخت است و كارهایش تعجب آور . یكشنبه 10 دیماه
میخواهد به دیدار مادرش برود. نمی توانم بگذارم به تنهایی سفر كند دلم میخواده با او همراه شوم. ولی او اصرار دارد. تنها برود می گوید: اینطور راحت تر است. ولی نباید بدون من برود . من بی او می میرم.
سه شنبه 7 بهمن
روزهای تنهایی سخت و عذاب آور است . لحظات این روزها كشنده و كشدار می گذرد. چرا این هجران بسر نمی آید؟ با آنكه قرار بود تا آخر دی ماه باز گردد ولی هنوز نیامده. من، شهریار صمیمی ترین دوستم و تنها كسی كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او میفرستم . البته بهتر است بگویم او به میل خود بخاطر من متحمل این زحمت میشود. حالا می فهمم چقدر او را دوست دارم.
پنج شنبه 11 بهمن
انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتی به او بخاطر تاخیر یازده روزه اش گله كردم ، بی تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصبانی كرد. بی اختیار سرش فریاد كشیدم . ولی او باز با همان حالت بی تفاوتی از شهریار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
دوشنبه 15 بهمن
بالاخره میان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اینبار دیگر اجازه دهد به خانواده ام معرفیش كنم، ولی او باز هم خندید و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندین مرتبه به او اصرار كردم ولی او هر بار بنوعی از زیراینكار شانه خالی میكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نیلوفر را با او درمیان بگذارم . او فقط در این حد می داند كه من دختری را در نظر دارم . فكر میكنم به همین علت است كه دائما بمن می گوید میخواهد عروسش را ببیند ، ولی وقتی این سخنان را به نیلوفر می گویم تنها می خندد و باز هم از همان خنده ها .
پنج شنبه 18 بهمن
پدرش در یك آسایشگاه بستری است، از او خواستم تا به دیدارش برویم، ولی او تنها آدرس آسایشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه های مهمتری دارم."وظیفه خود دانستم سری به او بزنم و اگر به چیزی نیاز داشت برایش مهیا نمایم .هرچند زمانی كه سالم بود مرا ندیده بود و بطور قطع نمی شناخت .بهر حال به آسایشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولین آنجا مرا به اتاقش راهنمایی كردند .خدای من! مردك بیچاره حالت عجیبی داشت . رنجور و كسل در گوشه ای از اتاق روی زمین نشسته بود و به چهره ای نامریی چنگ میزد و بلند بلند سخن می گفت ، كلماتش روند خاصی نداشت ، معلوم نبود چه میگوید ، گاهی چند كلمه مشخص می گفت، ولی باز بیراهه می رفت، كنارش روی زمین نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعی كردم نیلوفر را به خاطرش بیاورم ، او با صدای بلند خندید و چندمرتبه تكرار كرد " زالوی كوچك، زالوی پست كوچك! بعد از من خواست تا نزدیكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روی شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را می مكد ، زالو ، زالوی پست كوچك . درست مثل زالوی پست بزرگ . مرا هم زالو به این روز انداخت می بینی دنیا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر می كشند . بعد آنها مثل من میشوند ، اول تو، بعد دیگران . زالوها هر روز بر تن یكنفر می نشینند ، زالوها با هیچ كس تا ابد نمی مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در اندیشه خون یك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بینداز ، عجله كن ، قبل از اینكه خونت ، آبرویت و شخصیتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در میان دستهای لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمینان دادم و با افسردگی تركش كردم . نمی دانم چطور یك دختر میتواند تا این حد بیرحم باشد . باید به دیدار پدرش برود .
سه شنبه 23 بهمن .
امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به دیدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشید كه من قبول كنم فرصت اینكار را ندارد . به او گفتم خودم می رسانمت و بعد بر می گردیم ، نیمساعت هم طول نمی كشد ، ولی او باز هم دلیل آورد . بخاطر این بهانه جویی ها از او خیلی دلخورم . گویا او دلش نمیخواهد با هیچ كس ملاقاتی داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمایل او به دیدار مادرش میباشد ، ولی من گاهی فكر میكنم دیدار او هم بهانه ای بیش نیست . نیلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع میرود .
جمعه 26 بهمن
امروز باز هم به دیدار مرد بیچاره رفتم. مدتی در حیاط تیمارستان با هم قدم زدیم . او برایم از زالوها سخن گفت ، زالوهایی با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بی سر وته بود كه از آن سر در نیاوردم ، ولی در ظاهر با او همدردی كردم. وقتی میخواستم برگردم پرستار از من خواست به دیدار دكترش بروم . من هم پذیرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحی وجسمی مرد از من خواست تا بیشتر به دیدارش بیایم . لحن كلامش طوری بود كه گویا اعلام خطر میكرد .اما نمیخواست در من ایجاد دلهره نماید و جالب اینجا بود كه حتی از من نپرسید با او چه نسبتی دارم .وقتی به منزل رسیدم فورا با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم .چه هیاهو وجنجالی! ظاهرا سرش خیلی شلوغ بود ، بمحض آنكه صدایم را شنید گفت: كیانوش جان تو هستی . از لحن كلامش دانستم كه باید منتظر جملات دل آزاری باشم . بعد از احوالپرسی قبل از آنكه من فرصتی برای حرف زدن بیابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نمیتواند زیاد صحبت كند . من هم به او اطمینان دادم زیاد وقتش را نگیرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنیده بودم برایش نقل كردم ، ولی عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زیرا بر عكس تصور من با صدای بلند خندید و گفت:" پس داره می میره؟" پاسخ دادم: نیلوفر خواهش میكنم كمی انصاف داشته باش این چه حرفیه؟ اون پدرته . ولی او فریاد كشید : به جهنم كه می میره . آنقدر عصبانی بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گویا دانست كه دلگیر شده ام چون پرسید: كیانوش دوست داری با ما باشی ؟ تشكر كردم و خداحافی كردم ، درحالیكه وجودم پر از یاس وگله بود، وقتی میخواستم گوشی را بگذارم بار دیگر صدایم كرد و گفت: كیانوش خیلی دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با این جمله گویا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتی اكنون كه این خطوط را مینویسم دیگر از او چندان دلگیر نیستم و شاید سعی میكنم كارش را توجیه كنم و برایش دلیل موجهی بیابم
پنج شنبه 2 اسفند
هنوز نتوانستم نیلوفر را متقاعد كنم به دیدار پدرش برود . خود نیز وقت نكرده ام سری به او بزنم ، چون كارهای پایان سال شركت كمتر وقت آزاد برایم باقی می گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نیلوفر بشدت مخالف است .
دوشنبه 6 اسفند
امروز را باید به فال نیك گرفت روز بسیار خوبی بود ! باور كردنی نبود واقعا كه این نیلوفر دختر عجیبی است . شناخت او و پیش بینی اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كیومرث بشركت آمدند، ساعتی آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولی كیومرث ماند و ما مشغول صحبت شدیم . هنوز ساعتی نگذشته بود كه یكی از منشی ها اطلاع داد خانمی بنام نیلوفر میخواهد مرا ببیند . خدا را شكر كه قبلا قضیه نیلوفر را به كیومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولی فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحی ببار می آمد . خلاصه چنان هیجان زده شدم كه كیومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندین مرتبه ادای مرا در آورد و با این كارش مرا كه بشدت عصبی و مضطرب شده بودم عصبانی تر كرد . نیلوفر آمد و من او را به كیومرث معرفی كرد. بالاخره اولین آشنایی فامیلی صورت گرفت و من باید امیدوار باشم كه بزودی او را با مادرم و مهندس نیز آشنا كنم .
ابتدا او ظاهرا از دیدار كیومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتی با او همصحبت شد چنین بنظر رسید كه او را پسندیده باشد. لحظاتی بعد ما از اتاق كار خارج شدیم و كیومرث را تنها گذاشتیم . من تمام قسمتهای شركت را به او نشان دادم و او با اشتیاق همراهیم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كیومرث تمام رفتارهای من و او را زیر ذره بین قرار داده بود و پیوسته حركات ما را تقلید میكرد و به هر دویمان می خندید . ولی وقتی میخواست برود خیلی جدی بمن گفت: تعریفش رو خیلی شنیده بودم ، ولی هرگز تصور نمیكردم خانم آقای كیانوش مهرنژاد اینطوری باشه ، اون دختر نمونه ایه، مودب، زیبا و بسیار خوش مشرب. فكر نمیكردم تا این حد خوش سلیقه باشی و من به او اطمینان دادم كه در اینمورد هیچ شباهتی به او ندارم ، چون گمان نمی كنم در وجود او ذره ای سلیقه بتوان یافت !
چهارشنبه 15 اسفند
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم. وقتی داخل اتاق شدم ، پیرزن رنجوری را كنار دیوار دیدم ، او با چشمانی اشكبار به بیمار می نگریست ، نزدیكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بیمار به تخت بسته شده، پیرزن از دیدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهی نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمی آورم . نمی دانستم خود را چگونه معرفی كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفی كردم . البته این در حالی بود كه حتی نمی دانستم او كجا كار میكرده. پیرزن برایم گفت كه پرستاران گفته اند من به دیدار پسرش می روم ، ولی او گفته فردی با این مشخصات را نمی شناسد ، ولی اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بیمار خیره شدم . چشمانش بسته بود و چند جای صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پیرزن حالش را پرسیدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ریه هایش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزدیك دچار حملات عصبی میشود . به گمانم كارش به جنون شدید كشیده شده چون آنطور كه پیرزن اظهار میكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهای سبز چشم میجنگد و هر چه به دستش می آید به در و دیوار می كوبد و گاهی حتی خود را برای نابود كردن آنها به در و دیوار می زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همین حین مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تویی پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نیما اشتباه گرفه ، ولی بزودی دانستم كه اینطور نیست . او شروع به صحبت كرد و گفت: می بینی با من چه می كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهای بسته كه نمی تونم با زالوها بجنگم . با این حساب تموم شهر از زالوها پر می شه ، دیگه زندگی معنایی نخواهد داشت ولی اینها نمی ذارن.
چند مرتبه فریاد كشید : اینها نمی ذارن. پرستاران با صدای فریاد او داخل شدند و آمپول آرامبخشی را به مرد كه همچنان نعره می زد تزریق كردند ، او اكنون به زمین وزمان ناسزا میگفت، زیرا آنها نمی گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپایان رساند . دیدن این منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بیاد پیرزن بیچاره افتادم .او در گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام اشك می ریخت . تماشای این صحنه برای یك مادر مسلما كشنده بود .دقایق در میان فریادها بیمار یكی پس از دیگری سپری می شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بیرون راندند.
پیرزن آهسته آهسته در راهرو پیش میرفت، گویا نای بلند كردن پاهایش را نداشت، من صدای كشیده شدن گالشهای كهنه اش را بر روی كفپوش راهرو می شنیدم . سعی كردم او را دلداری بدهم، با كوشش بسیار و چند جمله تسكین دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بیماری یارشان باشم . پیرزن باز به گریه افتاد، از بیكسی و تنهایی شكایت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بیش از حد اصرار ورزید داخل خانه شدم ، خانه ای كه بوی نم و كهنگی فضایش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باریم چای آماده كرد و در همانحال گفت: می دونی اون ازیتا رو می پرستید، همینطور نیما و نیلوفر رو ، اونها تمام زندگی پسرم بودند اون مهربونترین پدر و باوفاترین همسر در تمام دنیا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولی عشق آزیتا چندان در دلش ریشه دوونده بود كه نتونستیم مقابلش مقاومت كنیم ، بالاخره هم با وجودی كه می دونستیم چه اشتباه بزرگی مرتكب می شیم تن به این كار دادیم و اونها رو به عقد هم در آوردیم . روزهای اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگی بی بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزادیهای بی حد وحصرش رو به دور ریخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از این وصلت ناراحت بودند، ودامادی در شان ومنزلت خودشون میخواستند، برای اونها وجود ناصر مایه ننگ و آبروریزی میون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمی تونستند جلوی سر وهمسر سر بلند كنند ونامی از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودی كه با آغاز این زندگی زمین و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پایه یك زندگی زیبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترین مرد دنیا بود .آزیتا واقعا همسر خوبی بود . زیبا بود و ملیح . دیروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختری متین و موقر بود با تولد نیما زندگی اونها بیش از پیش شیرین شد طوری كه ضرب المثل فامیل شده بودند . همه به ناصر و آزیتا بخاطر داشتن او زندگی غبطه می خوردند . درست یكسال و نیم بعد نیلوفر بدنیا اومد. ناصر دخترش رو می پرستیئ و این وضع پیوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچیك انقدر مشغله داشتند كه حتی فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو برای گردش بپارك می بردند، با طلوع اولین ستاره بر میگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج می شد و به اداره می رفت، وقتی بر میگشت وجودش تشنه دیدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما این خوشبختی رویایی زیاد طول نكشید ، نیلوفر اولین كیف مدرسه رو خریده بود و در تب وتاب اولین مهرماه بود كه ناگهان خبر رسید پدر آزیتا در بستر بیماری افتاده و در این روزهای رنج و درد دخترش رو بیاد آورده و میخواد یكی یكدونه اش رو ببینه ، ولی آزیتا از این امر سرباز زد و به دیدارش نرفت . برادرهاش خیلی تلاش كردند راضیش كنند، حتی خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دریابه ، ولی اون گفت كه هرگز پدرش رو نمی بخشه . به این ترتیب اونا راهشون رو كشیدند و رفتند سال دیگه ای هم سپری شد، اما در این مدت آزیتا گاهگاهی برای دیدن پدرش بی تابی میكرد ، با اینحال حاضر نشد به دیدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد یه بار دیگه سر وكله غریبه ها تو زندگی اونا پیدا شد، اینبار هم بردارهاش به دیدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرین روزهای حیاتش رو می گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز برای دیدار پدر اقدام نكنی، شاید فردا خیلی دیر باشه. اونشب آزیتا تا صبح ناآرام و گریان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولی داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتی از او بعمل نیاورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو میخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.یادمه پیش من اومد و گفت كه دلش شور میزنه و میترسه كه این آغاز بدبختی اونها باشه و همینطور هم شد. بیماری پدرش دو سالی طول كشید نیلوفر پا به نه سالگی گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چیز تغییر كرد. هرچند پیش از اون هم گاه گاهی آزیتا ساز ناساز می زد ، ولی ناصر به روی خودش نمی آورد . بله داشتم می گفتم مرد پولدار مرد ووصیت نامه اش باز شد ، لحظه ای سكوت كرد به استكان چای مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرمایید سرد میشه.
آهسته چشمی گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنین ادامه داد : اون ثروت كلانی رو به دخترش بخشیده بود و به زودی دختری كه حتی امید نداشت شامی در منزل پدرش صرف كنه وارث نیمی از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزیتا از این ثروت كلان چشم بپوشه، حتی پیشنهاد كرد پولها رو صرف امور خیریه كنه و اجازه بده اونا فقیر ولی خوشبخت زندگی كنند . ولی اون بشدت این حرف رو رد كرد و این آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزیتا زیر و رو شد، دیگه ناصر براش هیچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خویش بازگشت . روزهای اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار می اومد ، ولی هرچه می گذشت كارهاش عجیب تر میشد و خواسته هاش بر ناصر گرون می اومد . در اینحال آزیتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش می داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه ای پسر بیچاره من بتنهاییی برای بقا خوشبختی شون می جنگید و در جبهه دیگر آزیتا و فرزندانش سعی میكردند او رو با زندگی جدید وفق بدن ولی هرگز چنین نشد. پسرم با زندگی جدیدش سازش نكرد، ولی از طرف دیگه آزیتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمی توانست خودش رو از قید اون رها كنه ، روزی كه ابلاغ دادگاه مبنی بر تقاضای طلاق بدستش رسید ، كاخ آرزوهاش فرو ریخت، از اون روز دچار تشنج عصبی شد و دیگه بهبود پیدا نكرد . ناصر نمی توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هیچ عنوان راضی به اینكار نمی شه، این كشمكش دو سال تموم بطول كشید و در این مدت ناراحتی اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت برای اینكه خودش رو از شر او خلاص كنه یكسال مرخصی بدون حقوق بهش داد . در این بین آزیتا از موضوع بیماری ناصر مطلع شد اما بجای اینكه كمكی كنه از اون بعنوان وسیله ای برای توجیه طلاق استفاده كرد و به این ترتیب دادگاه با توجه به مدارك پزشكی ناصر رو دچار بیماری شدید روانی معرفی كرد و غیابا رای به طلاق او داد . این ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اینحال باز به بچه هاش امیدوار بود ، اما هیچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به این ترتیب او شش ماه در آسایشگاه بستری شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خیلی تغییر كرده بود. شاید هفته ها هم كلامی صحبت نمیكرد .خیلی كم غذا میخورد و تنها سیگار می كشید و چای میخورد . روز به روز رنجورتر می شد، برای همینه كه حالا تا این حد پیرتر از سنش بنظر می رسه هركس در نگاه اول اونو پیرمردی تصور میكنه .بله ناصر هر روز به اداره می رفت و شبها خسته و نا امید باز می گشت ولی شكایتی نمیكرد وحرفی نمیزد . ساعتها به نقطه ای خیره می شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگی در چهره اش نمودار بود. و در این روزها حتی بیشتر از زمانیكه تو آسایشگاه بود از بین رفته بود در سكوتش نوعی درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب میكرد. بعد از اون آرامش یكساله ناگهان نیمه شبی از رختخواب به حیاط دوید و در حالیكه فریاد میزد: زالو، زالو خودش رو به در و دیوار می كوبید، با مشت و سر به دیوارها می زد تا زالوهای خیالی رو از بین ببره، دائما فریاد می كشید: زالو سبز چشم همه تون رو می كشم. از اون روز پای زالوها به زندگیش باز شد و كارش رو به اینجا كشید كه خودتون بهتر می دونید
پیرزن سكوت كرد و با گوشه روسریش اشكاهیش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هیچوقت از اونها نمی گذره ، خدا انتقام منو و پسر بیچاره ام رو از اونها میگیره، من از این بابت مطمئنم، این پاسخ مناسبی برای عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگریه افتاد سعی كردم او را آرام كنم ولی گفت : چطور میتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسیه كه من تو این دنیا دارم. شما جای من بودید چه میكردید؟
دلم بحال پیرزن خیلی سوخت . واقعا حق داشت.حتی حالا هم چهره غمگین واشك آلود او لحظه ای از نظرم دور نمیشود من باید به آنها كمك كنم این وظیفه انسانی من است. نیلوفر هر چه میخواهد بگوید، در بیماری پدرش مقصر است، پس باید جبران كند.
یكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.میخواهد تعطیلات سال نو را به دیدار مادرش برود و این در حالی است كه من خیال جشن عقد را در اغاز بهار در سر میپروراندم، ولی او هر روز بهانه می آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ایران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعیت بلا تكلیف ما خاتمه دهد، اما او نمی پذیرد و معتقد است هنوز برای این كار زود است. بهتر است ما یكدیگر را بشناسیم، او فرصت بیشتری می طلبد و من این زمان را در اختیارش قرار خواهم داد. بر سر دیدار پدرش نیر همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نمیخواهد پدرش را ببیند و معتقد است این به نفع هر دوی آنهاست زیرا برای پدرش هم بهتر آن است كه او را نبیند نمی دانم با وجودی كه ادعا می كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضی نمیشود كوچكترین كاری را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهای جمعه همیشه غم انگیز است . ولی امروز غم انگیزتر از جمعه دیگر است . صبح نیلوفر به دیدار مادرش رفت و تا پایان تعطیات نوروز باز نمیگردد .و تمام نقشه های من برای این روزها نقش بر آب شد. من و شهریار او را به فرودگاه رساندیم پس از رفتن او نهار را با شهریار صرف كردم در حین صرف نهار در مورد نیلوفر صحبت كردیم. او معتقد بود نیلوفر حق دارد. ازدواج تصمیمی نیست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجای او رفتار نمایم شهریار می گفت كه من این روزها بهانه گیر شده ام و آنچه از نیلوفر میگویم حقیقت ندارد، بلكه ریشه آن در حساسیت بی مورد من نسبت به اوست . فكر میكنم او حق دارد شاید علاقه بیش از حد من به نیلوفر باعث رفتارهای ناشایستم می گردد. می خواهم این مساله را با هدیه ای ارزنده جبران كنم. برای این منظور تصمیم گرفته ام آشیانی در خور این پرستوی شكسته بال بسازم. آشیانی مطابق سلیقه او ، كه می دانم نادر است. مهندش آرشیتكت توانایی است . ولی ترجیح می دهم نقشه این بنا را خود طرح ریزی كنم میتوانم از شهریار نیز كمك بگیرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من باید تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناییمان زمان زیادی نمانده پس باید از همین فردا آغاز كنم. من برای او كلبه ای در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خیلی راحت آغاز شد ، چون با كمك كیومرث براحتی توانستم قطعه زمینی در محل دلخواه خود بیابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمایم . به شهریار سفارش كردم دراینمورد با نیلوفر صحبتی نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم دیدم تذكری بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نیلوفر به دیدار ناصرخان رفتیم. حال مرد بیچاره تعریفی نداشت. عفونت ریه هایش شدت بیشتری یافته است و دچار تنگی نفس میشود.
شنبه 3 فروردین
نوروز امسال می توانست خیلی زیباتر از این باشد ، ولی افسوس كه نیلوفر همه چیز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل این بهار زیبا بدون زیباترین گل زندگی، كاش او می پذیرفت قبل از عید رسما نامزدیمان را اعلام كنیم آنوقت به گمانم روزگار من خیلی بهتر می شد. دلم برایش تنگ شده، گویا سالهاست كه رفته، وقتی این جاست باورم نمیشود كه تا این حد پایبند اویم ولی وقتی می رود احساس میكنم نفس كشیدن هم در این شهر برایم دشوار است . تصور نمیكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنین بود مسلما این همه وقت مرا تنها نمی گذاشت و نمی رفت ، خدای من! چه بیچاره ام كه دلبری چنین سنگدل و بی احساس دارم.
من برای آمدنش لحظه شماری میكنم و به انتظار دیدارش مشتاقانه منتظر می مانم . امیدوارم لااقل این مرتبه با تاخیر نیاید . بیا دختر دیوانه ام كردی !
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:53 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها