بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 10-19-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زنجير عشق : كمك به ديگران
يکروز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد کهماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تامتوقف شود.

اسميت پياده شد وخودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشيناز جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيکرو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايدبپردازم؟"

و او به زن چنينگفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزيبخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونستبي توجه از لبخندشيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بندنبود.
اوداستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمترفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،درحاليکه بر رويدستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشتهزن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنيننوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!".

همان شب وقتي زنپيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد بهشوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه...
به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمکمیکنهو قول بديم كه نگذاريم هيچوقت زنجير عشق به ما ختم بشهموفق باشين
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 10-19-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وزن دعاي پاک و خالص
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و بافروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار استو نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس،با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کندزننيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پولتان را مي آورمجان گفت نسيه نمي دهدمشتري ديگري که کنارپيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفتببينخانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با منخواربار فروش با اکراه گفت: لازمنيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟لوئيز گفت: اينجاست

"
ليست رابگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز باخجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن راروي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفتخواروبارفروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديدمغازه دار با ناباوري شروع بهگذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه هابرابر شدنددر اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشتببيند روي آن چه نوشته شده استکاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بودکه نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکشزدلوئيز خداحافظي کرد و رفتفقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالصچه قدر است .....
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شبي در خواب ديدم مرا مي‌خوانند، راهي شدم، به دري رسيدم، به آرامي در خانه را كوبيدم ندا آمد: درون آي. گفتم: به چه روي؟
گفت: براي آنچه نمي‌داني. هراسان پرسيدم: براي چو مني هم زماني هست؟
پاسخ رسيد: تا ابديت ترديدي نبود، خانه، خانه خداوندي بود، آري تنها اوست كه ابدي و جاويد است... پرسيدم: بار الهي چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا مي‌دارد؟
پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكي خود را در آرزوي بزرگ شدن به سر مي‌بريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكي مي‌گذرانيد.
اينكه شما سلامتي خود را فداي مال‌اندوزي مي‌كنيد و سپس تمامدارايي خود را صرف بازيابي سلامتي
مي‌نماييد.
اينكه شما به قدري نگران آينده‌ايد كه حال را فراموش مي‌كنيد، در حالي كه نه حال را داريد و نه آينده را.
اين كه شما طوري زندگي مي‌كنيد كه گويي هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهاي شما را گرد و غبارفراموشي
در بر مي‌گيرد كه گويي هرگز زنده نبوده‌ايد.
سكوت كردم و انديشيدم، در خانه چنين گشوده، چه مي‌‌طلبيدم؟
بلي، آموختن.
پرسيدم: چه بياموزم؟ پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقي طول نمي‌كشد
ولي براي التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است.
بياموزيد كه هرگز نمي‌توانيد كسي را مجبور نماييد تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينه‌اي از كردار و اخلاق خود شماست .
بياموزيدكه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايي كه هر يك از شما به تنهايي و بر حسب شايستگي‌هاي خود مورد قضاوت و داوري ما قرار مي‌گيرد.
بياموزيد كه دوستان واقعي شما كساني هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌هاي شماآشنايند وليکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند.
بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتي و نفيس به زندگي شما بها نمي‌دهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتردر زندگي شماست.
بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بي‌مهري كه نسبت به شما روا مي‌دارند مورد بخشش خود قراردهيد
و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد.
بياموزيد كه كه دونفر مي‌توانند به چيزي يكسان نگاه كنند ولي برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود.
بياموزيد كه در برابر خطاي خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنيد، تنها هنگامي كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتيد، راضي و خشنود باشيد...
بياموزيد كه توانگر كسي نيست كه بيشترداردبلكه آنكه خواسته‌هاي كمتري دارد.
به خاطر داشته باشيد كه مردم گفته‌هاي شما را فراموش مي‌كنند،
مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولي، هرگز احساس تو رانسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.



- آهای، آقا پسر!


پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:


- شما خدا هستید؟


- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!


- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


زندگي كن

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !

ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت...
زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،
زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 10-27-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شبی، نوه پیرمرد سرخ پوستی از وی درمورد کشمکش و نزاع موجود درنهاد آدمیان سوال نمود،او در جوابش گفت: " این نبرد ، مبارزه بین دو گرگی است که همواره در درونمان جریان دارد "و ادامه داد: " یکی از گرگها ، شرو بدی و یا همان عصبانیت ، حسادت ، حزن ، حسرت ، حرص و آز، نخوت ، خودخواهی ، گناه ، خشم ، دروغ ، دنائت ، غرورکاذب وبرتری جوئی است، و گرگ دیگر ، خیر و نیکی یا همان شادی، صلح، عشق، آرامش، تواضع، مهربانی، خیرخواهی، یک دلی، بخشندگی، صداقت ، شفقت و ایمان است "پسرک بعد از دقیقه ای تامل ، از پدر بزرگش پرسید: " در نهایت کدام یک از این گرگها ، پیروز میدان است ؟"پدر بزرگ پاسخ داد : " هر کدام که توغذا یش دهی ! "
بر اساس افسانه ای از اقوام
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .

پائولوكوئيلو ....
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تغییر تغییر و تغییر !
-1-
باراک آبجویش را سرکشید و به هیلاری چشمکی زد و گفت : به خاطر تلاشهایت مارا پیش بنیامین روسفید می کنی ! امروز میخواهم به پیشواز دوست عربمان مبارک جان بروی و کاری کنی که خیال اعراب تخت تخت شود و با شل کردن سرکیسه ها، هزینه های کوماندوهای ما را که دارد بدجوری سروصدای خانواده های آمریکایی را درمی آورد ، بپردازند! . هیلاری پشت چشمی نازک کرد و بالبخندی که حالت تمسخرداشت و درحالیکه انگشترش را دور انگشتش میچرخاند گفت: آه جناب پرزیدنت! ما همین دو روز پیش از مجمع عمومی که با دوستان یهود داشتیم برگشتیم ، فکرنمیکنید زود است که حالا بعدازمحکومیت دشمنان حقوق بشر توسط ما و دوستان اسرائیلی برویم دورعربها بگردیم و آش اونها رو هم بزینم؟! میدونید ... من بخصوص ازاین مردک شیخ.. کلاه به سر چی چی فی ... باراک به میان حرف هیلاری پرید و پرسید : شیخ نهیان؟ شوخی میکنی او که از خودمان است ... هیلاری اخم کرد: خیر ! قربان... اون شیخ دوبی را نمیگویم او مرد نازنینی است چه ادوکلن هایی هم میزند اوف ! .. منظورم این مردک معمر شیخ لیبی است! باراک قهقه زد : اون کجاش شیخه وزیر بانو؟! هیلاری لبخندی زد و به چشمهای سیاه باراک خیره شد و گفت: پرزیدنت شما مگر چند بار با او تماس داشتید؟ باراک سرش را خاراند و گیلاس آبجو را روی میز گذاشت ازکاسه زیتون یک زیتون سیاه از هدیه های دوست اسراییلی اش که هرکدام اززیتونهایش به اندازه یک نعلبکی بود برداشت و گاز زد بعد پشتش را به هیلاری کرد و گفت : حالا ... درحال حاضر این مهم نیست این مهمه که نظر موافق همه رو برای نابودی جمهوری اسلامی جمع کنیم ... خیلی نرم و خیلی خیلی دیپلماتیک! هیلاری ازجایش بلند شد دکمه کت بنفشش را که سفارش پاریس بود را بست و بعد با حیرت باراک را نگریست و گفت : آه واقعاً شما خیلی استاد فن بیان و ببخشید کلک هستید جناب پرزیدنت!! باراک زیرچشمی اورا نگریست نفسی کشید و سرش را بالا گرفت و بعد لبش را گزید و گفت : شماهم نباید به کاری که بهتون مربوط نمیشه چی میگن خودتون رو قاطی کنید خانم ! و بعد دست چپش را به طرف در دفترش نشانه گرفت و درحالیکه که لبش را جمع میکرد رو به هیلاری گفت : بفرمایید ... خواهش میکنم ...
-2-
بنیامین گوشی را برداشت و شماره اختصاصی موبایل باراک را گرفت و بعد ازاین که مخاطبش سلام بلند بالایی به اوکرد گفت: آه ! دیدی چه شد؟ باراک از آن پشت گفت : چی شده عالیجناب؟ اتفاقی افتاده؟ بنیامین درحالی که صدایش می لرزید و حرص و جوش میخورد با نگرانی گفت: ای بابا نفهمیدی این مرتیکه قاضیه چه میدونم ریچارد گلدستونه دیگه کیه این یه عوضیه دیدی چه خزئبلاتی از پشت تریبون عمومی سازمان ملل بلغور کرد سرش رو انداخت پایین اون چشمهای بی حیاش رو ورقه اش چرخوند و چه قصه های سوزناکی که نگفت ! پس تو چه کاره ای که این گاو چرونها هم واسه من قدعلم میکنن ... فقط اینو کم داشتیم! تازه داشتیم گند دزدیدن اعضای بدن این فلسطینیهای ولگرد رو پاک میکردیم که ...باراک وسط حرف دوست عصبانیش پرید و گفت : اه... خواهش می کنم آروم باش دوست من ! بسپارش به من ... من همه چیز رو درست میکنم مطمئن باش!بنیامین بانگرانی گفت: واقعاً ؟ بگو ببینم چه غلطی می کنی تا این مردک نامرد که نمیدونم ازکجا پول هنگفتی ریختن به حسابش تا این چرندیات رو که هیچ عقل سلیمی باور نمی کنه رو بگه، خفه خون بگیره و صداشو ببره؟باراک یه کم فکر کرد و گفت: فعلاً هیچی ... چون گندش رو زده و به این سرعت که نمیشه صداش رو خفه کرد بذار یکی دو جلسه دیگه جولون بده و خودی نشون بده به دوستان صلح دوستش بعد که گوش زنش رو با زبون دخترش کندیم و تو پاکت مخصوص واسش فرستادیم دیگه میزنه به چاک و خفه میشه اگه اثر نداشت که میدونم داره ، اونوقت خب مگه تصادف خودش و محافظاش تو یه جاده چه اشکالی داره ....؟بنیامین ازپشت گوشی موبایلش پوزخندی زد و گفت : ای کاکا سیاه بدجنس ! تو که درست رو خوب بلدی ببینم چه میکنی ! فعلاً و زود ارتباط رو قطع کرد.
-3-
مرگ بر اولمرت ... مرگ براولمرت ...! مرگ بر خون آشام ! برو بیرون .... کثافت ! زنان و مردان عرب تبار دستانشان رو گره کرده بودند و بعد ازخروج اولمرت از دانشگاه آمریکایی مدام به او فحش و ناسزا میدادند اولمرت با قدمهایی لرزان از میان چندین محافظ جستی زد و سوار بنز سیاه رنگش شد و بعد ازدور شدن از محل تظاهرات به باراک زنگ زد : الو ؟ دیدید چه رسوا شدم؟! دیدید .... این از فرهیختگانت! مرتیکه حقه باز تو گفتی هرچی بگم کسی جز به به و چه چه چیزی نمیگه پس این عربهای کثیف رو کی به اینجا آورد؟ یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟ ازآنسوی سیم باراک با نگرانی پرسید: قربان ! چی شده؟ طوریتون شده؟ اولمرت با حرص گفت: نه ! اصلاً! کم مونده بود شلوارم رو ازپام درآورن دیرجنبیده بودم توقبرستون بودم الان ! این بود شعارتغییرت؟! چی رو تغییر دادی حقه باز؟! کی با ماخوب شد؟! و گوشی را قطع کرد .
-4-
باراک مثل مار به خود می پیچید و با کاغذ هایی که پاره کرده بود بازی می کرد ... میشل وارد شد و لبخند زنان جلو رفت : آه عزیزم اینجایی؟ کمی جا خورد چون باراک به طوری که خودش هم ازجا پرید با یک دست به پشت دست دیگرش زد و گفت: آخ ... ای نمک نشناس ! میشل عقب پرید و اخم کرد: چته ؟! دیوونه شدی مرد؟ باراک سرش رو میان دستانش گرفت و تکان داد: آخ این بارباپاپا منو مسخره کرد ... حالا میدونم ... و حرفش رو نیمه کاره گذاشت و به میشله نگاهی کرد و با تعجب گفت: تو اینجا چه میکنی؟ میشل با حیرت به او نگاه میکرد باراک گفت: تو قراربود تو کلوپ هم جنسگرایان باشی که ! چرا اینجا اومدی؟ میشل دستی تو موهای سیاه و زیبایش برد و گفت : رفتم و دو تا مرتیکه رو که میخواستن با هم عروسی کنن رو بهم رسوندم بعد ازشیرینی خورونشون اومدم حضرت آقا ! باراک پرسید: نظرشون درمورد من چی بود؟ راضی بودن؟! میشل لبخندی زد و با حالتی مسخره گفت: هیچی ... گفتن ما تغییرات بیشتری میخواهیم و میخواهیم آزاد باشیم با همسرانمان ! به سفرهای سیاسی و صلح آمیز برویم! و باید به ما هم فرصت وزرات و ومعاونت رئیس جمهوری رو بدید این یه تغییر اساسیه! باراک خندید و به پشت میشل زد: آها ها ها ! و ازاتاق دور شد و میشل لبانش را غنچه کرد و با خود گفت: آره زمان خوبیه واسه تغییر!
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها