بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و ششم »

فکر نمی کردم آرش به این زودی اقدام کنه .خیال می کردم حداقل یک هفته طول می کشه تا بخوان تماس بگیرن و قرار بزارن ، ولی انگار خیلی عجله داشتن یا آرش بود که خیال داشت زود همه چیز تموم کنه ، یا بابا بود که می خواست زودتر از شر من خلاص بشه .
به خیال اینکه یه هفته واسه فکر کردن فرصت دارم و می تونم تا اون موقع یه جواب و دلیل قانع کننده ای واسه آرش پیدا کنم ، چیزی نگفتم و اجازه دادم تا با خانواده اش در میون بزاره ، به این امید که مورد پسند مادر نباشم و یا بتونم تو این مدت ، یه راهی واسه قانع کردن آرش دست و پا کنم .
شراره درو باز کرد واومد تو :
-چه کار می کنی پری ، زود باش همه منتظرن
-تو برو ، من دارم می آم
با تردید نگام کرد وگفت :
-کمک نمی خوای ؟
-نه گفتم که برو ، من خودم می آیم .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-نمی خواستم ناراحتت کنم ، فقط به من گفتن صدات کنم همین !
با شرمندگی نگاش کردم :
-معذرت می خوام دست خودم نبود .
-مهم نیست ، بلند حرف بزنی بهتر از اینکه که اصلا حرف نزنی .
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت .
دوباره برگشتم و وروبه روی آینه قرار گرفتم . ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم . صورتم از سه روز پیش لاغرتر شده بود .سه روز بود از اتاق بیرون نرفته بودم و درست و حسابی غذا نخورده بودم .اصلا دلم نمی خواست با پدرام روبه رو بشم ، انگار اونم این بار همین احساس رو داشت ، چون بر عکس همیشه نه برام سینی غذا رو آورد و نه به خوردن ترغیبم کرد .فقط شراره بود که گاهی بعد از رفتن بابا ، برام غذا می آورد و وادارمی کرد به زور هم که شده چند لقمه بخورم . انگار اونم می ترسید جلوی بابا بهم محبت کنه .
به چشمام که پایینش یه هاله کبود نقش بسته بود ، نگاه کردم :
« این همون چشمائیه که یه روز بابودن تو برق خوشبختی داشتن مامان همه کسم بودی ، همه وجودم و معنی خوشبختی بر باد رفته ام »
شال سبز رنگم رو که همه می گفتن رنگش اصلابهت نمی یاد ، پوشیدم با بلوز قرمز و دامن مشکی بلند و گشاد و صندل های سفید خودمم تو اینه از تیپم خنده ام گرفت . دلم می خواست جلوی اونها یه دختر ساده و شایدم عقب افتاده جلوه کنم .ولی انگار یه چیزی کم داشتم . یه خورده جلوی آینه خودم ورانداز کردم و آخرش شالم رو در اوردم و موهای بلندم رو با یه گیره وسط سرم جمع کردم ، تا از زیر روسری حسابی قلمبه بزنه بیرون ، طوری که حسابی تو ذوق بزنه ، شالم رو خیلی مسخره دور سرم پیچیدم.
درست شده بودم شبیه دخترای دهاتی ، فقط اگه لپام رو هم قرمز می کردم همه چی کامل بود . دستم رفت طرف جعبه لوازم آرایشی که مدت ها بی استفاده داخل کمد مونده بود ولی بعد پشیمون شدم ، یعنی از عکس العمل بابا ترسیدم . ولی در عوض ادکلن بدبویی رو که آرمان توی یکی از تولدهای دورغین برام خریده بود برداشتم و حسابی به خودم پاشیدم . حتی خودم هم از بوی نفرت انگیزش حالم بد شد .عجب سلیقه ای داشت ، خوب با اون تیپ و قیافه ای هم که داشت ازش بعید نبود .ادکلن رو انداختم تو کمد و اومدم درشو ببندم ، که چشمم خورد به شلوار راحتی که چند سال پیش خریده بودم . یه شلوار آبی روشن با گل های ریز سورمه ای و قرمز .
دوباره از اون فکرای مخصوص خودم افتاد به کله ام . شلوار و یه جفت جوراب سفید بلند و نازک هم از تو کمد برداشتم . شلوار روپوشیدم و جوراب ها رو روش پام کردم وتا نزدیک زانوم بالا کشیدم . وقتی جلوی آینه ایستادم ، خودم از خنده رودبر شدم . کمر دامنم رو هم تا کردم بالا کشیدم تا جوراب ها و شلوارم وموقع راه رفتن دیده بشه . ولی صندل هام خیلی شیک بودن،باید یه فکری براشون می کردم ،وچی بهتر از دمپایی های حمام که از دو جا روش ترک خورده بود و موقع راه رفتن روی سرامیک ها حسابی صدا می داد .
خوب دیگه همه چی کامل بود . دوباره خودم روتو آینه نگاه کردم ، حیف شد اگه صورتم رو هم قرمز می کردم دیگه عالی بود ، ولی بابا ...
-بی خیال پری ، مثلا فکر می کنی با همین لباس ها کم چیزی در انتظارت ، تو که آب از سرت گذشته این نمایش رو کامل کن .این طوری به اونم نشون بده که علاقه ای به آرش نداری .
بالاخره جعبه لوازم آرایشم رو برداشتم و با مهارت گونه هامو سرخ کردم و با خط چشم چند تا نقطه سیاه بزرگ روی دندون هام گذاشتم ،، تا حسابی تو ذوق بزنه و بعد در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم از در بیرون رفتم .
از پله ها که پایین میرفتم صدای صحبتشون رو شنیدم .مثل همیشه بابا رشته سخن رو به دست گرفته بود
-خوب در خوبی پسر شما شکی نیست
صدای مردانه و جا افتاده ای حرف بابا رو قطع کرد :
-شما لطف دارید جناب مهربان ، اینقدرهام که شما می فرمایید قابل ستایش نیستیم .
باخودم فکر کردم ، اگه اون ماشین مدل بالای چند میلیونی جلوی در پارک نشه بود ، بازم بابا این حرف ها رو می زد .
شراره از آشپزخانه اومد بیرون و چشمش افتاد به من . سینی چایی رو همون جا روی اپن گذاشت و با چند قدم سریع خودشو رسوند به من .
-خدام مرگم بده پری ، این چه قیافه ای یه ؟
شروع کردم بالکنت حرف زدن :
-خوب ...مگـ...گـ...ه...چـ چـ چـ ...مـ..مـ مـه؟
با دست زد توی صورتش:
-خاک بر سرم پری ،تورو خدا آبرو ریزی نکن .
شورع کردم به خندیدن :
-وا آبرو ریزی چیه ؟
-این چه قیافه ای یه ! به خدا مسعود می کشتت.
-بزار بکشه ، ولی من به زور شوهر نده . شراره مگه من چند سالمه ؟ هان ! چرا اینقدر واسه شوهر دادن من عجله دارید ؟ چرا هر کسی در می زنه فوری در رو باز می کنید و می گید بفرمائید .
-باشه هر چی تو بگی ، حالا برو بالا لباستو عوض کن ، بعدا حرف می زنیم .
-نه دیگه شراره جون ، خیلی دیر شده ، بزار برم تو سالن .
با دست راهم رو بست و هولم داد طرف پله ها :
-همین جا بمون ، تا من بیام .
روی پله ها نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام و از توی آینه قدی کنار دیوار سعی کردم مهمون رو بشمارم . آرش درست رو به روی ورودی آشپزخانه بود و سرش رو انداخته بود پایین . اونقدر مظلوم نشسته بود ، دلم براش سوخت و دوباره عذاب وجدان گریبان گیرم شد .
کنارش یه خانوم چادری که فقط از ترکیب صورتش چشمانش و نصف بینی قلمیش معلوم بود ، نشسته بود وحدس زدم مادرش باشه و بعد یه دختر تقریبا بیست و سه چهار ساله با چادر عربی کنار مادرش بود و این طرف آرش هم پدرش با کت و شلوار مشکی ، موهایی جوگندمی و عینکی خوش فرم داشت با پدرام صحبت می کرد .
تصویر شراره و متعاقب اون پدرام ، دیدم رو تار کرد . شراره دست پدرام رو گرفت کشید پشت دیوار سالن ، یعنی روبه روی من و درست مقابل پله ها
-پدرام ، تورو خدا نگاش کن.
پدرام سرش رو بلند کرد تا چشمش افتاد به من ، پکی زد زیر خنده . دستش رو جلوی صورتش گرفت ، تا صدای خنده اش جلب توجه نکنه . منم با خنده اون خندیدم . شراره که داشت از خشم منفجر می شد گفت :
- نگفتم بیای اینجا بخندی ، به نظرم هیچم خنده دار نیست.
به زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت :
-نگاش کن کجاش خنده دار نیست .
و بعد رو کرد به من و گفت :
-فقط یه ظرف اسپند کم داری ، تا بشی مثل کولی های سر چهار راه ها .
نگاش کردم و خوشحال بودم از اینکه ، این کارم حداقل اون خندونده
-پدرام ، جان شراره بهش بگو بره لباساشو عوض کنه ، به حرف من گوش نمی ده .
-چی باعث شده فکر کنی ، به حرف من گوش می ده .
-من نمی دونم ، ولی راضیش کن . این جوری آبرو ریزی می شه .
- من با چه زبونی بگم قصد ازدواج ندارم .
-چرا به من می گی برو به بابا ت بگو .
-به قول پدرام خان چی باعث شده فکر کنی اون به حرف من گوش می ده .
-نمی دونم پری ، ولی من اجازه نمی دم این جوری بری تو سالن .
از رو پله بلند شدم و گفتم :
-وا مگه چمه تازه ، اینجا رو ندیدی .
از پله ها پاین پریدم و گوشه دامنم رو گرفتم و چرخ زدم :
-خاک تو سرم پری ، زده به سرت
پدرام موبایلش رو ازتو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بزار چند تا عکس ازبگیرم .
منم مثل مانکن ها ژست های مختلف می گرفتم و ادهای خنده دار در می آوردم و این وسط ، قیافه شراره دیدنی بود . تکیه داده بود به نرده ها و با تاسف به ما نگاه می کرد .
صدای مادر آرش برای اولین بار شنیده شد .
-پس این عروس خانم کجاست نمی آد ما زیارتش کنیم .
بابا با صدای بلند خطاب به شراره گفت :
-خانوم ، لطف کن و پریا رو صدا کن .
شراره درحالی که سعی می کرد لرزش صداش رو پنهان کنه و گفت :
-چشم آقا مسعود ،الان می آد .
بعدرفت طرف پدرام و گوشی رو از دستش بیرون کشید.
-بس کن پدرام ، تو دیگه چرا به بچه بازی های این می خندی .
-خوب چه کار کنم ، این خودشو شکل دلقک ها کرده که ما بهش بخندیدم غیر از اینه ؟
-من نمی دونم ، تو می دونی و این . خودتون جواب مسعود رو بدید من که رفتم .
بعد رفت وسینی رو برداشت و بر گشت تو آشپزخانه ، تا چایی های سرد شده رو عوض کنه . با چشم رفتنش رو دنبال کردم ، در حالی که سنگینی نگاه پدرام رو روی صورتم حس می کردم .
- چند ساعت جلوی آینه بودی ؟
خندیدم :
-به ساعت نرسید .
روی پله اخر نشستم و اونم کنارم نشست .
-نمی خوای بری حاضر شی ؟
-من حاضرم .
برگشت و نگام کرد .
-این طوری ؟
انگار نگام قفل شده بود تو نگاش . بعد از سه روز دوباره چشای خوش رنگش داشت با رنگی از مهر نگام می کرد . آهسته چشمامو رو هم گذاشتم و قبل از اینکه متوجه او دو تا قطره اشکی که از زیر پلک هام بیرون پریده بودن بشه ، رومو برگردوندم .
-پری ؟ نگام کن .
با انگشت اشکامو پاک کردم و برگشتم طرفش :
-چرا به بخت خودت لگد می زنی ؟
-بخت ؟
-مگه غیر ازاینه که تو به خاطر اون چادری شدی ؟
با چشمایی گرد شده نگاش کردم .
-یعنی شما فکر کردید ، من به خاطر اون چادر سر کردم
بلند شدم و گفتم :
-واسه خودم متاسفم فکر می کردم حداقل شما یکی منو درک می کنید .
روبه روم ایستاد و گفت :
-آروم حالا فکر می کنن می خواهیم به زور شوهرت بدیم.
نگام رو انداختم تو چشاش :
-غیر از اینه .
-یعنی می خوای بگی تو واون ..
-نه پدرام نه به خدا بین ما هیچی نیست . یعنی خیلی وقته که ازش بی خبر بودم ، اون روزم خیلی اتفاقی دیدمش ، ما با هم قرار نداشتیم به خدا اشتباه می کنی .
-خیلی خوب آروم باش .باور کردم ، اینقدر هم قسم نخور .
-نه تو فکر می کنی دارم دورغ می گم ، واسه تبرئه خودم ، ولی اینجوری نیست به خاک مادرم ..
انگشتش رو گذاشت رو لبش و گفت :
-هیس !آروم تر ،ابروریزی نکن .
سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکام خالصانه بی گناهی ام رو ثابت کنن.
-حالا مثل یه دختر خوب ، برو بالا و لباست رو عوض کن خوب !
با التماس نگاش کردم :
-تو که نمی خوای مسعود دوباره ...
-نه ولی ...
-فعلا برو لباست رو عوض کن ، بعدا در این باره صحبت می کنیم . فقط زود باش، پنج دقیقه بیشتر وقت نداری .
-سعی می کنم .
-سعی نکن ، عجله کن .
از پله ها بالا دویدم و چون اون ازم خواسته بود ، بر خلاف میل خودم به سرعت لباس هایم رو عوض کردم و با یه دستمال سریع گونه های سرخم رو پاک کردم و دندون هام رو تمیز کردم . جلوی آینه روسریم رو سرم مرتب کردم . همون روسری بود که پدرام برام خریده بود ، بهترین هدیه زندگیم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #2  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و هفتم »

وارد پذیرایی که شدم ، اول نگام با نگاه آشنای اون تلاقی کرد . با نگاش سر تا پام رو برانداز کرد وبعد لبخندی از رضایت روی لباش نقش بست ، لبخندی به روش پاشیدم و آهسته سلام کردم . همه متوجه حضورم شدن . شراره که فکر نمی کرد به این زودی بتونم تغییر لباس بدم ، گل از گلش شکفت و آشکارا نفس راحتی کشید :
-بیا عزیزم ، بیا پیش خودم بنشین .
همون طور سر به زیر رفتم و کنارش نشستم . مادر آرش نگاشو زوم کرده بود روی صورتم . صدای آهسته اش رو شنیدم که رو به دخترش می گفت :
-ماشاالله ، نمی دونستم ارش اینقدر خوش سلیقه است .
زیر چشمی نگاشون کردم . آرشم داشت زیر چشمی منو می پائید .
-خوب عروس خانم ، به ما افتخار دادید .
باصدایی که به زور به گوش خودمم می رسید گفتم :
-خواهش می کنم ، شما لطف دارید .
لحظه ای سکوت برقرار شد وبعد پدر آرش رشته سخن رو به دست گرفت :
-خوب با اجازه آقای مهربان ، می ریم سر اصل مطلب .
بابا روی مبلش جا به جا شد و با لبخند گفت :
-اختیار دارید ، بفرمائید .
آقای یزدانی دستش را روی شونه آرش گذاشت و گفت :
این آقا آرش ما که معرف حضورتان شدن بیست و چهار سالشه و در حال حاضر دانشجوی معماری شیرازه . البته اگه خدا بخواد قراره انتقالی بگیره واسه تهران و این یکی دو سال باقی مونده رو به امید خدا اینجا باشه . گویا دختر خانوم شما رو توی پارک دیدن و پسندیدن و بعد ایشون رو تا اینجا تعقیب کردن .
بعد خندید و ادامه داد :
- خوب اینم یه راهشه دیگه . حالا ما هم در خدمتیم . دختر و پسر مال خودتون ریش وقیچی هم دست شما .
شراره گفت :
-شما لطف دارید ، باعث افتخار ماست که با خانواده شما وصلت کنیم . ولی خوب این میون یه مسائلی هست که باید مطرح بشه .
- مادر خدمتیم ، بفرمائید .
-خوب منظورم خونه وماشین و امکانات رفاهیه .
-عرضم به حضورتون ...
دیگه چیزی از صحبت هاشون نفهمیدم .نگام فقط به پدرام بود ، که روبه روم نشسته بود و جدا از جمع خودش رو با دسته کلید تو دستش سرگرم کرده بود .اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه بی قرارم رو می دید که چی جوری روی صورتش نشسته .
-پاشو دیگه پری
نگاهم رو از صورت اون جدا کردم و به شراره دوختم :
-پاشم چی کار کنم ؟
لبش رو به دندان گزید و آهسته گفت :
-معلوم هست حواست کجاست ؟ بابات می گه بلند شو با آقا آرش برید یه جا صحبت کنید .
-کجا ؟
با آرنج زد تو پهلوم :
- معلوم هستت کجایی ؟ خوب بلند شو برین تو حیاط .
با تردید از جا بلند شدم و به جای آرش به پدرام خیره شدم .دلم می خواست از نگام بخونه که آرزو داشتم اون به جای آرش می بود . دلم می خواست ازش اجازه بگیرم . انگار از نگاهم خوند ، چون با سر کارم تایید کرد .سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و بعد با لبخند به من اجازه رفتن داد. لبخندی به روش پاشیدم و به سمت آرش که منتظرم ایستاده بود برگشتم .
-چه حیاط با صفایی دارید .
نگاه بی تفاوتم رو به صورش دوختم و گفتم :
-حق با شماست .
به سمت من متمایل شد وکمی خودمونی تر نشست و گفت :
-می دونی ، الان دیگه تو چند قدمی آرزوهام ایستادم ، فقط کافیه دستم رو دراز کنم تا بگیرمش تو مشتم .
به صورت شادابش لبخند زدم .
-وای پریا ! نمی دونی تا تو بیای تو سالن من چی کشیدم .
-چطور مگه ! به زنجیرت کشیده بودن ؟
خندید :
-نه ولی خوب ، خودت که پدر و مادرم رو دیدی ، ما یه خانواده معتقدیم . وقتی اومدیم تو ومامانت رو ، آخ ببخشید زن بابات رو با اون لباس ها و آرایش و موی باز دیدیم ، همه جا خوردیم . پیش خودم مرتب می گفتم ، الانه که تو هم با سر وضع مشابه بیای بعد دیگه بقیه اش رو خودت حدس بزن .
تو اون مدت که انتظار اومدنت رو می کشیدم ، با خودم فکر کردم نکنه تو این مدت تورو خوب نشناختم ، ولی وقتی یاد حجاب و چادرت می افتادم دلم آروم می گرفت .
نمی دونی مامان چطوری هی با چشم و ابرو به شراره اشاره می کرد ، ولی من بی توجه به اونها نشستم و منتظر تو شدم ، چون مطمئن بودم منو روسفید می کنی و به دل مامانم هم می شینی ، خوب نتیجه رضایت بخش بود .
-تو ازکجا می دونی ؟
-از نگاه تحسین برانگیزش . تو متوجه نبودی ولی من می دیدم که چطوری تحسین برانگیز نگاه می کردن .
-ببین من نمی خوام ناامیدت کنم ، ولی دوست دارم بدونی که منم تا چند ماه پیش مثل شراره بودم .
-سر به سرم می ذاری.
سرم رو تکون دادم :
- نه تو حق داری اینا رو بدونی .
-درسته ، ممنون که بهم گفتی ، من همین سادگی و صداقتت رو دوست دارم . در ضمن گذشته تو به من ارتباطی نداره مهم نیست گذشته تو چی بوده ، مهم اینه که تو فهمیدی و متوجه شدی راهی که می ری خطاست .
-درسته و من برای همه تغییرات دلیل دارم که اگه این دلیل نبود شاید ..
بلند شد و پشت به من ایستاد و به نرده های تراس تکیه زد . آه بلندی کشید و گفت :
-حدس می زدم ، ولی مرتب به خودم می گفتم که فقط دارم تصور می کنم ، چون عاشقم حسود شدم و همه رو رقیب خودم می بینم ، رقیبی که می خواد تو رو ازم بگیره .
-آرش ! من ...
-چرا حرفت رو کامل نمی کنی ؟
-واسه همه چی متاسفم .
-اون داییت نیست ! درسته ؟!
جواب ندادم . برگشت رو به روم نشست :
-پرسیدم داییت نیست ، درسته ؟چرا جوابم رو نمی دی ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم :
- نه ،اون فقط برادر شراره است .
-حدس می زدم .
به عقب متمایل شد وبه پشتی صندلی تکیه داد :
-حدس می زدم ، از برخورد دیروز و اینکه چطور دیدن تو اون تو پارک برات گرون تموم شد و تمام هوش و حواست رو برد از نگاه های امروزت که چطور فقط روی صورت اون بود و دست اخرم برای صحبت با من از اون اجازه گرفتی .
-من ... متاسفم .
-همین ؟ یعنی فکر می کنی همین جمله کافیه .
-بارها خواستم بهت بگم اشتباه می کنی و من اینجور تو فکر می کنی نیستم و احساسم هم مثل و رنگ احساس تو نیست ، ولی نتوستم .آرش تو برام مثل برادری بودی هیچ وقت نداشتم . با تو ، عمق تنهائیم رو حس نمی کردم .
-خیلی دوستش داری ؟
چشمامو آهسته رو هم گذاشتم ، دو تا قطره اشک سر خورد و افتاد رو گونه هام
-اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
سرم رو حرکت دادم :
-نه ، یعنی نمی دونم . مطمئن نیستم .
-ولی من یه چیزی رو خوب مطمئنم
نگاه منتظرم رو به صورتش دوختم :
-هیچ کس ، مثل من نمی تونه دوست داشته باشه .
سرم رو پایین انداختم وآهسته زمزمه کردم :
-متاسفم .
چی می تونستم بگم غیر از این .
-نه ، تو چرا اظهار تاسف می کنی ؟من باید متاسف باشم که تموم این مدت نتوستم ذره ای محبت و علاقه رو تو دلت بکارم . الانم ازت نمی پرسم چرا تموم این مدت با احساسم بازی کردی یا اینکه بخوام التماست کنم که بهم جواب رد ندی ، الانم فقط می خوام بگم عاقلانه تصمیم بگیر و کاری رو بکن که عقل و احساست با هم قبولش دارن . برو دنبال دلت ، ولی عاقلانه .
بعد اهی کشید و گفت :
-خوب ، فکر کنم من اینجا دیگه کاری نداشته باشم .
بلند شدم و با نگرانی پرسیدم :
-می خوای به اونا چی بگی ؟
-تو نگران نباش ، خودم درستش می کنم .
بعد بلند شد روبه روم ایستاد :
-برات از ته دل آرزوی خوشبختی می کنم .
-می تونی منو ببخشی .
- تو کاری نکردی که بخوام ببخشمت . مقصر من بودم که نتونستم تورو به خودم علاقه مند کنم .
آرش اگه اون تو زندگیم نبود ...
-درباره محالات حرف نزن .
-نمی دونم چی بگم .
-همیشه اینو یاد داشته باش زیر این گنبد هفت رنگ یه نفر هست ، که همیشه به یادته و برات آرزوی خوشبختی می کنه .
اینو گفت و رفت طرف در . جلوی درلحظه ای ایستاد بعد برگشت و آهسته گفت :
-اگه یه روزی پشیمون شدی من منتظرم ، واسه همیشه منتظرت می مونم تا برگردی .
من توی نگاهش غمی رو می دیدم که هر لحظه بیشتر اونو توی خودش غرق می کرد .
نیم ساعت بعد خونه از حضورشون خالی شده بود .اونها رفتن تا هفته بعد تماس بگیرن واسه جواب و من مطمئن بودم رفتن اونها برگشتی نداره .
روی مبل نشستم و به ظاهر خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم ، ولی ذهنم وهمه حواسم متوجه پدرام بود ، که داشت سارا رو می خوابوند . شراره همین طور که پیش دستی ها رو از روی میز ها جمع می کرد گفت :
-چه خانواده خوبی بودن
پدرام با سر تایید کرد وگفت :
-حق با توئه .
-من مطمئنم که خیلی زود برمی گردن .
-حالا تو از کجا اینقدر مطمئنی ،هنوز که خبری نیست . تو همون جلسه اول که کارو تموم نمی کنن .
شراره بالبخند نگاهش کرد وگفت :
-ندیدی چطور چشمای مامانش داشت دودو می زد ؟ فکر کنم کم کم باید خودمون رو آماده کنیم .
پوزخندی زدم واز جا بلند شدم :
-اِ ، به همین راحتی بریدید و دوختید .
شراره با لبخند نگام کرد و گفت :
-کی بهتر از آرش عزیزم ، به نظر من که از همه لحاظ قابل تایید بود .
-خوب مبارکتون باشه ،به پای هم پیر شید .
پدرام زد زیر خنده ، شراره با خشم نگاش کرد و گفت :
-اینقدر به روش نخند پدرام ، بذار یه کم جدی صحبت کنیم .
بعد رو کرد به من و گفت :
-یعنی می خوای بگی ..
-من چیزی نمی خوام بگم .
-پری مسخره بازی در نیار ، می دونی اگه مسعود بفهمه ..
-بسه دیگه شمام . هی آقا مسعود رو کردید پتک و می زنید تو سر من . اگه مسعود بفهمه ، اگه مسعود بفهمه . مگه اون می خواد شوهر کنه .
-من نمی دونم ، این تو و اینم بابات . اگه جرات داری یه عیب و ایرادی روی این یکی بذار .
-چشم خودم بهشون می گم ، حالا کجاست؟
-کی ؟
-آقا مسعود ؟
-رفت شرکت .
کنترل رو پرت کردم روی مبل :
-هر وقت اومد ، خودم بهش می گم الانم دیگه حوصله شنیدن هیچی رو ندارم ، می رم بخوابم . برگشتم و رفتم طرف پله ها که صداش مانع رفتنم شد .
-پریا !
برگشتم طرفش ، سینی رو از روی میز برداشت و بلند شد :
- تو چیزی بهش نگو ، خودم درستش می کنم.
لبهام با لبخندی از هم باز شد ، ولی زبونم برای تشکر نچرخید !

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و هشتم »

نمی دونم شراره چطوری بابا رو راضی کرده بود ، که من حالا حالا ها خیال ازدواج ندارم .
هر چی بود موضوع بدون سر وصدا خاتمه پیدا کرد و اون وموقع من بیشتر به سلطه شراره روی بابا ایمان پیدا کردم .
بعد از جریان آرش ، رفتار پدرام تغییر کرد . مثل اوایل کم محلی نمی کرد ، ولی اونقدر خودش رو توی کار غرق کرده بود ، که من هیچ سارا رو هم از یاد برده بود . گاهی اوقات آخر شب به خونه می رسید و اون وموقع سارا بعد از گریه از سر دلتنگی خوابش برده بود . اغلب شب ها دیر به خونه می اومد و اگه سارا خواب هم نبود ، اونقدر کسل و افسرده بود که بچه جرات نزدیک شدن به بابای اخمو و افسرده اش نداشت .
نمی دونم چقدر توی شرکت کار بود ، که از صبح تا اون موقع شب سرش رو گرم می کرد . اصلا مگه غیر از اون کسی اونجا نبود ؟
وابستگی سارا روز به روز به من بیشتر می شد . وقتی من این وابستگی رو می دیدم ، نیاز سارا به داشتن یه مادر حس می کردم . درد من و اون مشترک بود ، ولی اون بیشتر از من الان به وجود مادر نیاز داشت.
نمی فهمیدم این تغییر رفتار واسه چیه ؟یعنی هنوز از دست من ناراحت بود ، ولی جریان آرش که تموم شده بود . شایدم اون متوجه احساس من شده و با این رفتار و کم محلی ، می خواد بهم بگه احساسم راه اشتباه رو رفته ! گاهی فکر می کردم اگه سارا نبود ، من چه جوری اون روزهای خسته کننده رو می گذروندم ، روزایی که واسه همه نوید بخش بهارو و نوروز بود و برای من نفرت انگیزترین فصل سال . هیچ وقت بهار رو دوست نداشتم . شکوفه ها و آواز پرنده ها هیچ وقت منو به وجد نمی آوردن ، در عوض همیشه از دیدن رنگ های زود و نارنجی برگ ها یه احساس قشنگ بهم دست می داد . همیشه با اومدن پاییز شاد بودم وبا رفتنش افسرده .
آهی کشیدم و از پشت پنجره بلند شدم :
-چرا من هیچ دوستی ندارم ؟چرا هیچ کس نیست تااین تنهایی رو باهاش قسمت کنم ؟و دوباره خودم به خودم جواب می دادم :چون تو بهترین دوست رو داشتی ، با بودن مامان تو دیگه به دوست احتیاج نداشتی .
دوران تحصیل رو نه به خاطر علاقه به درس یا به خاطر کاره ای شدن ، فقط به خاطر اینکه باید خوند و مدرک گرفت ، گذروندم . وگرنه من حتی حاضر نبود ثانیه ای از مامان دور باشم ، واسه همین هیچ وقت با کسی دوست نشدم . یادمه توی مدرسه همه از من به عنوان دختر مرموز دبیرستان نام می بردن . سکوت من وتنهایی که باهاش خو گرفته بودم خیلی ها رو کنجکاو کرده بود ، ولی من بی توجه به همه نگاه ها و کنجکاوی ها ، ساده از کنار همه دست هایی که فقط واسه سر در آوردن از کارها و رفتار مرموز من ، برای دوستی به سمتم دراز می شد ، می گذشتم .
لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم . با وجود کشی که تازگی ها بهش دوخته بودم ، سر کردنش برام راحت تر شده بود . کیفم رو برداشتم و دسته پولی که پدرام دیشب بهم داده بود رو برداشتم و دست سارا رو بابی تابی جلوی در ایستاد بود گرفتم و رفتم پایین . سارا با وجود بی توجهی های پدرام بازم شادابی خودش رو داشت . فقط شب ها موقع خواب بهونه می گرفت ، اونم با خوندن یه شعر و یا کتاب فراموشش می شد .
-خاله برام عروسک می خری ؟
-آره عزیز خاله ، عروسکم می خرم برات . اصلا امروز هر چی بخوای برات می گیرم .پدرام شب گذشته بهم پول دادو وازم خواست امسال به جای اون ، زحمت خرید لباس برای سارا بکشم . هر چی اصرار کردم که خودش هم باید باشه ، قبول نکرد و گفت که سلیقه منو کاملا قبول داره و در ضمن به خاطر اینکه شب عید نزدیکه و سرشون شلوغه ، نمی تونه از کارهای شرکت دست بکشه و بیاد واسه خرید .
در حیاط رو بستم و زیر لب غریدم :
- آخه مگه خرید واسه یه بچه چقدر وقت می گرفت ، که نمی تونست بیاد .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :
-مهم نیست ، هم فال هم تماشا . هم خرید کردم و هم سرم گرم شده .
اون روز تا غروب ، با سارا توی خیابان ها گشت زدیم . نهارو با هم بیرون خوردیم و بعد از ظهر دوباره خرید رو از سر گرفتیم ، تمام پول هایی که پدرام داده بود خرج کردم و دست آخرم رفتیم و بستنی خوردیم . ساعت نزدیک شش بود که برگشتیم خونه .سارا با وجود پیاده روی های زیادمون ، هنوزم پر انرژی بود مرتب برام حرف می زد . با یه دست خریدهارو گرفته بودم و با دست دیگه دست کوچیک سارا رو . هوا کم کم داشت رو به تاریکی می رفت می رفت و من دوست داشتم زودتر به خونه برسیم .
-خاله تو می گی اسم عروسکمو چی بذارم .
-هر چی دوست داری عزیزم . خودت چه اسمی دوست داری ؟
-پریا
خندیدم :
- می خوای اسم منو روش بذاری .
-آره خاله ، آخه من تورو دوست دارم .
-منم تورو دوست دارم
-آخه عروسک من هم مثل تو خوشگله .
-آره ، ولی تو از اون قشنگ تری و منم ...
صدای کلفت و خش داری ، حرفم رو نیمه تموم گذاشت .
-کجا خوشگله ؟ واستا با هم بریم .
بی توجه به اونی که می دونستم یکی از مزاحم های خیابونیه ، راهم رو ادامه دادم . بی اراده دست سارا رو محکم تر تو مشتم فشردم .
-وای خاله ، دستم درد گرفت .
-راست می گه خاله ، دستش درد گرفت ، ولش کن .
برگشتم طرفش :
-برو گمشو .
-او او ...هی کوچولو ، خاله ات چقدر بد اخلاق .
سارا نگاهی به من کرد و گفت :
-نه خاله ام خیلی هم مهربونه ، ببین چه عروسکی برام خریده .
با تحکم به سارا کوبیدم :
-سارا ! ساکت.
از لحن بلندم جا خورد ، ولیدنه بغض کرد نه اخم . دستش رو کشیدم و به سرعتم اضافه کردم ، ولی اون ول کن نبود . از خلوتی کوچه استفاده می کرد و پشت سرمون راه می اومد و مرتب حرف های زننده می زد .
-راسته که می گن ، هر چی دختر عشقیه زیر چادر مشکیه ؟
-خفه می شی یا نه ؟
-نه خانوم خوشگله .
-برو گمشو .
-نمی رم . می خوام بیام خونتون رو یاد بگیرم ، مامانم گفته عروس چادری می خواد .
سارا بالحن کودکانه اش پرسید :
-خاله می خوای عروش شی ؟
به جای من ، اون مزاحم جواب داد :
-آره عزیزم ، اونم یه عروس مامانی ، حالا اسم عروس خانوم چیه ؟
-خاله پریا
-به به ، چه اسم قشنگی .
دستش رو فشار دادم و کشیدم :
-سارا ساکت شو !
-وای خاله دستم شکست یواش تر !
-راست می گه خاله پریا ! راستی چه اسمی داری پریا !
دیگه چیزی تا خونه نمونده بود ، به سرعت قدم هام اضافه کردم تا زودتر خودمو به خونه برسونم و از شر اون راحت بشم .
-دست از سرم بردار عوضی .
-شرمنده ام می کنی ،با این هم احترام .
-گورتو گم کن ، احمق بی شعور .
-خواهش می کنم ، این چه حرفیه . در خدمتتون هستیم .
-خاله خسته شدم .
-اِ وا خاله پریا ، خسته شده بیا بغل من عمو .
-برو گمشو کثافت .
خم شدم و سارا رو بغل کردم . یه دستم پراز نایلون های خرید بود و نگه داشتن سارا بایه دست برام سخت بود ، به خصوص اینکه اون عروسک بزرگش رو هم بغل زده بود ومن چادر سرم بود . چند قدم بیشتر نرفته بودم که چادر از سرم افتاد دور کمرم :
-آخه تورو به چادر سر کردن ! حیف اون هیکل قلمی نیست که زیر چادر قایم می کنی ؟
سارا رو گذاشتم زمین و چادرم رو سرم کردم و دوباره دست سارا گرفتم :
-بیابریم
-به خدا قول می دم برات یه خونه بگیرم ، تا از این در به دری و چادرنشینی راحت بشی .
خودشو رسوند کنارم و قدم هاشو با من هماهنگ کرد :
-ببین پریا ، یه کم با ما را بیا ، قول می دم ...
ایستادم و با تحکم گفتم :
-برو گمشو . زبون آدم حالیت نمی شه ؟
-آخه تو که آدم نیستی ، تو فرشته ای .
بعد غش غش خندید
-چی از جونم می خوای ؟
دستش رو آورد تا دستم رو بگیره
-تو رو خدا می خوام پریا خانوم .
دستم رو که دست سارا توش بود ، کشیدم عقب .
-بکش دستتو . الانم راهتو می گیری و گم می شی ، وگرنه ...
-وگرنه چی ؟ چه کار می کنی جوجه !
یه صدا از پشت سر گفت :
این کارو
و بعد مشتی بود که تو صورتش فرود اومد .
خودمو کشیدم کنار به پدرام که رو در روی اون ایستاده بود ، خیره شدم :
-خدای من ، این دیگه از کجا پیداش شد ! حالا اون در مورد من چی فکر می کرد ؟در مورد منی که پرونده های سیاهی داشتم .
-هورا بابا پدرام ، بزن بزن
پدرام در حالی که دست های اون مزاحم رو ، توی مشت هاش گرفته بود فریاد زد :
-شما برید خونه
ولی من انگار قدرت حرکت نداشتم ، مات و مبهوت ایستادم و فقط به اونها نگاه کردم .
-مگه با تو نیستم ، گفتم برو تو .
تو همون لحظه اون مزاحم از غفلتش استفاده کرد ومشت محکمش رو روی صورت پدرام فرود آورد . دست سارا رو رها کردم و بی اختیار به سمتش دویدم
-پدرام
–تو جلو نیا ، برو تو خونه ، همین الان .
برگشتم دست سارا رو گرفتم و بی توجه به نایلون های خرید ، همون طور وسط کوچه رها شده بودند ، رفتم طرف خونه . بادست های لرزون کلید رو از تو کیفم در آوردم و وارد حیاط شدم .
همه وجودم می لرزید . از ترس بود یا احساس گناهی که به دلم هجوم آورده بود ، نمی دونم .
-چرا پریا !چرا احساس گناه ؟تو که کاری نکردی ، اون خودش چشم داشت و همه چیز دید .
با پاهای لرزونم چند قدمی جلو رفتم و بعد کنار درخت بید مجنونی که سخاوتمندانه بازوهاشو به دست باد سپرد بود ، زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم . بغضم شکست و گرمی اشک رو روی گونه های تبدارم حس کردم .
-من چقدر بد شانسم .
سارا روی زانوهام نشست و با دست های کوچیکش اشکامو پاک کرد .
-چی شده خاله ! چرا گریه می کنی ؟
مات ، فقط نگاش کردم . صدای فریاد قطع شده بود .
-چون بابا سرت داد زد گریه می کنی ؟
اشکام شدت گرفت . صدای در حیاط نگامو به سمت پدرام منحرف کرد . با عصبانیت جلو اومد و نایلون های خرید رو که همون جا وسط کوچه رها کرده بودم ، با خشم به سمتم پرتاب کرد .
سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم ، اصلا توان حرف زدن نداشتم . سر سارا داد کشید :
-برو تو سارا .
سارا هم که عصبانیت رو از تو کلامش فهمیده بود پا به فرار گذاشت . من موندم واون . صدای ضربه های بی قرار قلبم رو می شنیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود . انگار که قرار بود یه اتفاقی بیفته . با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم ، گرمی دستش رو روی گونه ام حس کردم . نگاه تار از اشکم رو به صورتش دوختم و بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و در حالی که دستم رو روی گونه داغم می ذاشتم ، چشمم خورد به پشونی ورم کرده اش که یادگاری از درگیریش با اون مزاحم بود .
-گاهی فکر می کنم حکمت خدا چیه ؟اونی که اینقدر پاکه، فرصت زندگی نداره ،ولی اونی که ..
یعنی چی ؟یعنی می خواست بگه من .. بازم داشت منو با سوزان مقایسه می کرد . خواستم از خودم دفاع کنم ، ولی تادهانم رو باز کردم ، سیلی دومش روی صورتم فرود اومد .
-خفه شو ! نمی خوام حرف بزنی .
بعد دستش رو برد و چادرم رو از سرم کشید .
-حیف این چادر که قداستش رو زیر سوال می بری ! تو فکر می کنی می تونی زیر این چادر هر کثافت کاری که خواستی بکنی ؟ فکر کردی زیر پوشش اون می تونی کارهات رو پنهان کن ؟ نگفتی آبرو رو که داره می ریزه ، کجا می تونی قایم کنی ؟
شوری خون رو توی دهنم حس کردم . احساس درماندگی ، تا عمق وجودم رو سوزند .
باید از خودم دفاع می کردم نباید اجازه می دادم هر حرفی بهم بزنه و هر لقبی رو بهم بچسبونه با پشت دست خونی رو که گوشه لبم جاری شده بود پاک کردم و تقریبا فریاد زدم :
-تو هم که هیچ فرقی با اون نداری ، تو هم مثل اون نامرد ، فقط از مردی دستت روی زن بلند کردن و فریاد زدن رو یاد گرفتی .
پوزخندی زد و گفت :
-تا زور بالای سر شما نباشه ، آدم نمی شید .
با حرص گفتم :
-ببخشید قربان ،نمی دونستم شما وکیل و قیم من شدید .
خم شدم و چادرم رو برداشتم و ادامه دادم :
-تو هیچ نسبتی با من نداری ، پس ادای آقا بالا سر رو اوسه من در نیار چون هیچ حقی در قبال من نداری .
برگشتم و رفتم طرف خونه ، پاهام اصلا یارای حرکت نداشتن . یه چیزی مثل خار توی قلبم فرو رفته بود . وقتی عزیزترین کس آدم این طوری باهات رفتار کنه ، دیگه از غریبه چه انتظار باید داشت .
بازم بغضم شکست واسه خودم گریه کردم ، واسه درماندگیم . واسه بی پناهیم و واسه عشقی که فکر می کردم زندگیم رو روشنی می بخشه ، ولی توی یه لحظه نابود شد .
اصلا بعید می دونم که اون از اول هم به من علاقه داشته .
چند قدم بیشتر نرفته بودم ، که بازوم رو گرفت :
-دارم باهات صحبت می کنم ، وقتی بعضی ها زیر گوشت وزوز می کنن خوب می شنوی ، ولی ...
با خشم بازوم رو از توی دستش بیرون کشیدم .
-به من دست نزن غریبه ..غریبه
واسه یه لحظه رنگ نگاش عوض شد و یه جور علامت سوال یا شایدم تعجب تو چشاش نشست ، ولی بعد دوباره نگاش پر از خشم شد :
-نه همچین غریبه هم نیستم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و برگشتم برم که ادامه داد :
-بالاخره یه جورایی دایی جنابعالی می شم و تا وقتی تو این خونه هستم ، اجازه این بی آبرویی ها رو بهت نمی دم .
- من ... می تونستم توضیح بدم ... من ...
- چی رو توضیح بدی ، چیزی رو که می خوای بگی ، خودم دیدم .
-اشتباه می کنید .
-پس تو چی ! اگه من اشتباه می کنم تو چی ! حتما داری راه درست رو می ری .
-من متاسفم . واسه خودم ، واسه اینکه این جوری در مورد من قضاوت می کنید .
-اگه می شنیدم شاید باورش برام سخت بود ، ولی وقتی دیدم ..
-آخه ..
دستش رو بالا اورد :
-بسه ، نمی خوام چیزی بشنوم . تو لیاقت ...
حرفش رو نیمه تموم گذاشت و از پله ها بالا رفت . با حرص لبم رو به دندون گرفتم :
-درسته حق با شماست ، من حتی لیاقت زندگی رو هم ندارم .
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-پس سعی می کنم خیلی زود خودم رو زندگی شما بیرون بکشم ، تا بلکه اینقدر مانع آسایش شما وباعث آبروریزی نشم ...دایی جان ...
این کلمه آخر را با لحن خاصی ادا کردم و بعد برگشتم وبه سمت در دویدم . می خواستم خودم رو از جلوی چشمش دور کنم .
دور که پشت سرم بستم ، انگار که یه وزنه سنگین از روی سینه ام برداشته باشن ، یه نفس راحت کشیدم و هم زمان ابرای چشمام باریدن گرفتن .
بی هدف توی کوچه شروع کردم به قدم زدن کردم . آسمونم با چشمام و بادل غم گرفته ام ، هم نوا شد وشروع به بارش کرد . حتی بارون و تاریکی هوا هم نتونست منو به عقب برگردونه . چقدر گذشت نمی دونم ، یک دقیقه ، یک ساعت ، یک روز ...
اونقدر توی دنیا افکارم قدم زدم ، حس کردم دیگه مغزم کار نمی کنه .
-پریا ! پریا ! صبر کن ببینم .
با وحشت به عقب برگشتم . خودش بود ! بازم اومده بود سرزنشم کنه . باید برم ، باید برم . بازم صدای مامان توی سرم پیچید :
-برو پری ، برو ...
شروع کردم به دویدن ، صدا همچنان به دنبالم می دوید .
-صبر کن ! کجا می ری ! مواظب باش ...پر ..
صدای پدرام توی صدای ترمز شدید ماشین و کشیده شدن جیغ دار لاستیک های ماشینی وی سطح آسفالت ، گم شد . قبل از اینکه به خودم بیام ، حس کردم بین زمین و آسمون معلقم و بعد یه ضربه شدید به بدنم خورد و ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« بیست و نهم »

با حس نوازش دستی روی موهام و صدای آشنا و مهربونی ، چشمام رو باز کرم :
-پریا ! پریا نازم . پری قشنگم .
چهره تار و مه گرفته ای از مامان . جلوی چشمام جون گرفت . چشمام رو دوباره باز و بسته کردم .
-مامان تویی !
خم شد و پیشونی مو بوسید .
-آره ، گل مامان ، پری نازم .
بلند شدم و سرم رو روی زانوش گذاشتم .
-مامان ! دلم برات تنگ شده بود .
-منم همین طور ، گل مامان .
-دیگه نمی ذارم از پیشم بری .
خندید . سر رو بلند کردم و دست هاشو گرفتم :
-نه مامان ، نگو که می خوای بری .
سرش رو تکون داد .
-باید برم پری .
با التماس گفتم :
-نه مامان نرو ! اصلا منم با خودت ببر .
بلند شد و دستم رو گرفت و بلند کرد .
-پاشو یه کم قدم بزنیم .
بلند شدم دست تو دست هم شروع به قدم زدن کردیم .
اطرافم تا چشم کار می کرد گل و سبزه بود . عطر گل ها آدم رو مست می کرد . یه نسیم هم آهسته می وزید و عطر گل ها رو بیشتر تو فضا پخش می کرد . به مامان خیره شدم ، یه لباس سرتا سر سفید پوشیده بود و موهاشم دورش ریخته بود و یه تاج گل ، رو سرش بود .
-چقدر اینجا قشنگه مامان ! دوست دارم واسه همیشه اینجا بمونم ، درست مثل یه رویا می مونه .
دستش رو ، رویم موهام کشید و گفت :
-البته ! ومثل یه رویا زود می گذره .
-مثل یه رویا ! ولی من نمی خوام این رویا تموم بشه . من می خوام پیش تو باشم .
لحظه ای عمیق نگاهم کرد و بعد لبخندی به روم پاشید و گفت
-پس با من بیا .
-یعنی منم با خودت می بری ؟من می تونم تا همیشه کنار تو بمونم ؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید :
-آره عزیزم ، بیا بریم .
توی سکوت کنارش راه افتادم . اونقدر محو محیط اطرافم بودم ، که متوجه گذر زمان نشدم . وقتی به خودم اومدم ، که جلومون یه در خیلی بزرگ بود .
-مامان ! اینجا کجاست ؟
-اینجا دروازه زمان . پشت این در همه چیز تغییر می کنه و تو وارد یه دنیای دیگه می شی .
-چه جور دنیایی ؟
-دنیای مرده ها .
-اون وقت واسه همیشه کنار تو می مونم .
چشماشو روی هم گذاشت و ازم فاصله گرفت :
-همین جا بمون ! الان بر می گردم .
ایستادم و رفتنش رو نظاره کردم به طرف در رفت وعین مه ناپدید شد . روی تخته سنگی که کنارم بود نشستم و به دشت پرگلی که اطرافم بود چشم دوختم .نمی دونم چقدر گذشته بود ، که دوباره برگشت . از جا بلند شدم و گفتم :
-بریم .
تاجی از گل روی سرم گذاشت و سرش رو تکون داد :
-نه ، تو نمی تونی با من بیای !
-چرا ؟
-تو باید بمونی ، هنوز وقت سفرت نیست .
دستش رو گرفتم .
-نه ، مامان منم ببر ، من می خوام بمونم . اونجا کسی منتظر من نیست ، هیچ کس منو نمی خواد .
-چرا عزیزم . یکی اون بیرون هست که منتظرته ، یه جفت چشم نگران پشت در اون اتاق ، منتظر توان .
-نه مامان ، بابا منو نمی خواد .
-منظور من مسعود نبود ! اون نتیجه اعمالش رو خیلی زود می بینه .
-نه مامان ، زجری رو که می کشم و کشیدم ، هیچ کس درک نمی کنه .
دستش رو روی موهام کشید :
-همه این کابوس ها یه روزی تموم می شه .
بعد دستش رو جلو آورد و گفت :
-ببین چی برات آوردم .
دستش رو جلو باز کرد ، یه گردن بند نقره ای کف دستش بود .
-گردن بند ؟
-آره سرت رو بیار جلو .
سرم رو پایین آوردم و اون گردن بند رو به نرمی دورن گردنم انداخت . دستم رو بالا آوردم و اون لمس کردم . نگین های روی پلاک ، درخشش عجیبی داشتن . سرم رو بالا گرفتم تا بپرسم ، مامان گردنبند چه معنی داره ، که دیدم نیست .
با وحشت اطرافم رو نگاه کدم ، دوربرم فقط بیابون بود .مثل دیوونه ها شروع کردم به دویدن ، در حالی که فریاد زنان اسمش رو صدا می زدم .
با صدای فریاد خودم ، چشمامو باز کردم . تمام تنم عرق کرده بود .صدای تند نفس هام رو می شنیدم .با دیدن پرده پلاستیکی و اون دستگاه های رنگارنگی که اطرافم بود وحشتم بیشتر شد . دوباره شروع کردم به جیغ زدن با دست آزادم سیم هایی رو که به بدنم وصل بود ، کشیدم . که یکدفعه پرده پلاستیکی کنار زده شد و چند تا سفید پوش جلو اومدن .
همهمه و صدای های اطرافم رو به وضوح می شنیدم .
-دکتر ور خبر کنین .
-ضربان قلبش بالاست .
-دستاشو بگیر ، تا به خودش صدمه نزنه .
-کمک کنید، بخوابنیمش روی تخت .
کم کم به خودم اومدم و متوجه موقعیت شدم . دور سرم با باند پوشونده شده بود و پام درد می کرد تقریبا نالیدم :
-مامانم کجاست ! مامانم رو می خوام .
صدای مهربونی کنار گوشم زمزمه کرد :
-کسی اینجا نیست ، یه کم استراحت کن ، کم کم خبرشون می کنیم .
نگاه حیرونم رو چهره اش دوختم .
-ولی اون کنارم بود ، ما الان با هم بودیم .
نگاه متعجبش رو به صورت همکارش دوخت و با تاسف سر تکون داد :
-اون یه رویا بود .
-رویا ؟ آره یه رویا بود ، چون مامان من نمی تونه بیاد اینجا .
می لرزیدم ، دست خودم نبود . صحنه ها مقابل چشمام جون می گرفت . اون مزاحم ، سیلی که از پدرام خوردم . تاریکی خیابان بعد ...
-دکتر ، افت فشار داره .
-نبضش رو بگیر . برای تزریق آماده اش کنید .
چشمام سیاهی رفت و پلکام خود به خود روی هم خزیدن .
**************************************************
وقتی برای دومین بار چشمامو باز کردم ، نه چادر اکسیژن خبری بود و نه اون همه دستگاه های رنگارنگی فقط سرمی به دستم وصل بود ، آهسته قطره های محتوی اون وارد بدنم می شد . قطره هایی که قرار بود دوباره زندگی رو به بدنم منتقل کنن، ولی کاش یه دارویی بود که امیدرو هم به بدن من برمی گردوند.
با یادآوری اتفاق های گذشته ، چیزی مثل خارتو دلم فرو رفت و انعکاس اون اشکایی بودن ، که از چشمام بیرون جهیدن .
صدای آشنایی نگاهم رو از پرده آبی رنگ اتاق ، جدا کرد .
-این اشک شوق یا چیز دیگه .
نگاهش کردم . همون دختری بود که دفعه اول موقع هوش آومدن بالای سرم بود .توی سکوت به چشمای مشکیش زل زدم .
-تولد دوباره ات مبارک .
-چرا نذاشتید بمیرم .
ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت و گفت :
-متوجه منظورت نشدم ، یعنی می خوای بگی ...
-آره ، من هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم .
کنارم نشست و دستم رو توی دستای گرمش گرفت .
-به نظر من زندگی اونقدر قشنگه که باید براش مرد ، نه اینکه واسه فرار از مشکلات به فکر مرگ افتاد .
دستم رو به پشیونی درد ناکم کشیدم ونادخودآگاه اهی کشیدم .
-درد می کنه ؟
سرم رو تکون دادم :
-چند وقته اینجام ؟
-ده روز
-آره ، حالا یا تو شانس آوردی ،یا اون آقای نگرانی که همیشه از پشت شیشه بهت زل می زد .
-آقای نگران بابام ؟
ناگهان از فکر اینکه بابا نگران من شده و شب و روزش رو به خاطر من پشت در اتاق سپری می کرده ، یه حس قشنگی به دلم چنگ انداخت .
از جا بلند شد و در حالی که چروک روپوش سفیدش رو صاف می کرد گفت :
-نمی دونم ، به کسی نمی گفت که چه نسبتی باهات داره ، آهسته می اومد و بی صدا می رفت .
-چه شکلیه ؟
-بهش نمی خوره پدرت باشه ، یعنی جوون تر از این حرفاست . همه بچه های بخش یه جورایی بهش امید بستن ، هر کی داره یه جوری شانسش رو امتحان می کنه ، بین خودمون بمونه ، یه جور رقابت بین بچه هاست . همه چشماشون به ساعت و به در که ببین کی از در می یاد تو .
زیرلب زمزمه کردم : پدرام ، ودوباره همه خاطره ها به ذهنم هجوم آوردن .
-پس اسمش پدرام .
با سر تایید کردم . نمی دنستم باید خوشحال می شدم یا ناراحت ؟ همه امیدم از اینکه بابا یه قدم به طرف من برگشته ، به ناامیدی تبدیل شد .
با پرسیدن : من کی مرخص می شم مسیر صحبتمون و عوض کردم .اصلا دوست نداشتم درباره اون حرف بزنم یابهش فکر کنم . اون واسه من و حرفام ارزش قایل نبود ، اون منو ،هرزه خوند .
-یه چند روزی باید تحت نظر باشی ، ولی بازم بسته به نظر دکتره مخصوصا اینکه دکتر مقدم بدجوری هوای تور داره .
-دکتر مقدم ؟ داریوش ! داریوش مقدم ؟
حیرت زده گفت :
-چیزای جدید می شنوم ، پس بگو چرا اینقدر هوای تورو داره ، نگو خبرایه .
با بی حالی خندیدم :
-نه از اون خبرا .
ملافه رو روی پام مرتب کرد .
-هر چی هست ، آقا مجبور می کرد شب تا صبح بیست دفعه زنگ بزنه و حالت رو بپرسه و صبح تا شب صدبار بهت سربزنه .
چشام رو روی هم گذاشتم .
-اون فقط یه آشنای قدیمیه ، یه دوست .
ملافه رو کشیدم بالا ، تا روی گردنم .
-بخواب ، خیلی خسته ات کردم نه !
-نه چشمام ، یه کم می سوزه .
-باید استراحت کنی ، دو ساعت دیگه وقت داروهاته . می آم پیشت .
زیرلب چیزی شبیه همون زمزمه کردم و بعد لابه لای سیاهی پشت پلکام ، گم شدم .
با حس نوازش دستی به روی دستم هوشیار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم .صدا صدای شیرین و دوست داشتنی اونبود ، صدایی که قبل از اون اتفاق دوست داشتم تمام لحظه هام رو عطراگین کنه ، ولی بعد از اون اتفاق انگار دلم یه جوری کدر شده بود .
-پریا ! پریا خانوم . نمی خوای چشاتو باز کنی ، نمی خوای التماسم رو جواب بدی .حداقل به حرفام گوش کن .
حتی پلک هم نزدم تا متوجه نشه بیدارم . اون بهم سیلی زده بود ،اون حرفام رو باور نکرد . حتی بهم اجازه نداد توضیح بدم ، از خودم دفاع کنم . اون ...
-می دونم بیداری ، ولی دلت نمی خواد منو ببینی . ولی من اینقدر اینجا می شینم تا دوباره اون چشما تو باز کنی و یه نگاه مهربون مهمونم کنی . حالا زودباش بازشون کن که خیلی وقته منتظرم .بازشون کن دیگه بدون دیدن دوبارشون از اینجا نمی رم .
باورش برام سخت بود . ضربان قلبم بی اختیار بالا رفت ، حس کردم که از روی ملافه هم شدت ضربه های اون رو می بینه و صدای بی قرارش رو میشنوه . دلم می خواست چشمام که هیچی ، لبام رو هم باز کنم و نا گفته های دلم رو بیرون بریزم ، ولی می ترسیدم .می ترسیدم دوباره منو از خودش برونه .
-باشه من معذرت می خوام ، من اشتباه کردم .
چشمام بی اختیار باز شد ، ولی نگاش نکرم . نگام رو به سقف دوختم واجازه دادم بغضم بارون بشه وبباره . اشکام از گوشه چشام رو دل بالش چکید . دست برد و اشکام ر وبا نوک انگشت پاک کرد .
-معذرت می خوام پریا ، من زود قضاوت کردم . سارا برام تعریف کرد که اون مزاحم با شما نبود . گفت که خودش اسمت رو بهش گفته و تو از اول ...
-نمی دونم اگه سارا نبود ، دیگه چه فکرایی درباره من می کردید .
-می دونم ، ولی باور کن اون لحظه خودم هم نفهمیدم چه کار کردم ،فکر کردم دوباره برگشتی به اون دوران ...
بقیه حرفش رو خورد ، حتما می خواست بگه دوران هرزگی .
-دوران هرزگی ، منظورتون همین بود مگه نه ؟
-نه اسم اون دوران هرزگی نمی ذرام ، تو هرزه نبودی پریا . تو نادون بودی . نادون و لجباز .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شما که می دونستی من لجبازی می کنم ، پس چرا در موردم از این فکرا کردی ؟ شما خودت تموم این مدت شاهد بودی که چقدر عوض شدم ، که چقدر تغییر کردم .
-بهم حق بده پریا .من نمی تونسم مثل یه غریبه از کنارت عبور کنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و یکم »

تو هنوز بیداری پریا ؟
سرم رو به طرف در چرخوندم .
-خوابم نمی برد .
-دوست داری با هم حرف بزنیم .
-مزاحمت نمی شم ؟
-نه من دیگه کارم تموم شده .
اومد تو و کنار تختم نشست .
-چیه ، چرا اینقدر تو خودتی ؟
-دلم گرفته .
-فدای دل مهربونت . واسه چی باید بگیره .
لحن مهربون و بی ریاش به دلم نشست .
-دلم هوای مامانم رو کرده . هوای نوازش هاش ، مهربونی هاش و محبت هاش ...
-می دونم و درکت می کنم . از داریوش درباره خانواده ات شنیدم .
-هیچ کس نمی فهمه من چی کشیدم ، چون نه درد بی مادری رو مثل من لمس کرده نه بی مهری پدر رو .
-اگه تو مادری داشتی و وقتی چشم باز کردی کنارت بوده و مادر صداش می کردی و اگه پدری بوده که فقط اسم و سایه اش بالای سرت بوده ، من هیچ کدوم رو نداشتم . نه مادری که مادر خطابش کنم و نه پدری که فقط سایه اش رو زندگیم باشه ، حتی اگه بی مهرترین پدر دنیا بود .
-فقط می تونم بگم متاسفم . می دونی من پدر ومادر ندارم .
-فکرت اشتباست پریا . ما بچه پرورشگاهی ها همیشه حسرت وجود پدر ومادر یا حتی یکیشون رو می خوردیم ، تا شاید این خلا زندگی مون رو پر کنن . اما انگار قسمت ما فقط بی کسی و تنهایی بوده .
-متاسفم ...راستی اسمت رو بهم نگفتی .
-مهربان .
-چه اسم قشنگی .
-درست مثل اسم تو .
-ما دردهای مشترک داریم ، پس می تونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم . من کی مرخص می شم ؟
-هر وقت دکترت اجازه بده .
-اگه به داریوش باشه ، حالا حالا ها منو اینجا نگه می داره .
-خیلی دوستش داری ؟
-آره خیلی .
آه حسرت باری کشید و گفت :
- چه جوری با هم آشنا شدید ؟
-ما از بچگی با هم بزرگ شدیم . داریوش بهترین دوست منه .
-اونم دوست داره ؟ یعنی ... یعنی این احساس متقابل ؟
حس کردم مهربان ، حسی فراتر از یه همکار به داریوش داره ، واسه همین این سوال ها رو از من می پرسه .
خندیدم :
-آره ما از بچگی با هم بودیم ، یعنی تا وقتی مادرم بود ، بعد از اون ارتباطمون تنگ تر شد .
-جرا ؟
-پدرم مخالف بود .
-الان چی ؟ چه جوری همدیگه رو می بینید ؟
-توی مهمونی و عروسی و گاهی هم که گذرم به بیمارستان می افته ، مثل الان .
-همین .
-آره ، گاهی خیلی دلم براش تنگ می شه ، می دونی من و داریوش همیشه همه حرفامون رو به هم می زدیم ، درست مثل یه خواهر و برادر واقعی . داریوش برادری که هیچ وقت نداشتم .
-برادر ؟
-آره ، فقط برادر ، نه بیشتر از اون .
نفس راحتی کشید و لبخندی به روم پاشید . از فرصت استفاده کردم و پرسیدم :
-خیلی دوستش داری ؟
با خجالت سرش رو پایین انداخت و شرمی زیبا چهره هاش رو رنگین کرد .
-چرا خجالت می کشی ؟
خندید .
-پس دوستش داری ؟ اون چی ؟ اونم دوست داره ؟
شونه هاشو بالا انداخت :
-نمی دونم .
زیر لب نالیدم :
-درست مثل من .
-راستی الان داییت زنگ زده بود .
-داییم ؟
-آره می خواست حالت رو بپرسه ، خیلی نگرانته ، دایی خوبی داری ، انگار که خیلی دوست داره ؟
-آره دایی خوبیه ؟
-مادرت همین یه برادر رو داشت؟
-اون دایی من نیست مهربان ، یعنی برادر شراره ست ، زن بابام .
-واقعا ؟
-آره من هیچ وقت مزه داشتن دایی و خاله رو نچشیدم .
چشمکی زد و گفت :
-خوب چرا بهش می گی دایی ؟
-واسه اینکه اذیتش کنم .
-گناه داره ، می دونی چقدر نگرانته .
شونه هامو بالاانداختم :
-مهم نیست ، حقشه .
دستم رو گرفت و گفت :
-تو دوستش نداری ؟
نگاه ابریم رو به صورتش دوختم ، ولی حرفی نزدم .
-باشه ، نگو . من نمی خواستم ناراحتت کنم .
-غم با زندگی من عجین شده .
چند ضربه به در خورد . هر دو با هم سرمون رو به سمت در برگردوندیم . داریوش سرش رو از لای در آورد تو اتاق .
-اجازه هست ؟
مهربان از جاش بلند شد و با لبخند ازش دعوت کرد بیاد داخل .
-بله دکتر بفرمائید
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-بسه دیگه مهربان خانم ، خارج ساعت کاری مون نه من دکترم و نه شما پرستار .شرمی گذرا از چهره مهربان عبور کرد ، لبخندی نمکین به لب آورد و گفت :
-من و پریا داشتیم با هم صحبت می کردیم .
-مزاحم که نیستم .
-نه خواهش می کنم ، من دیگه داشتم می رفتم .
کنار هم ایستاده بودن و صحبت می کردن ، چیزی از حرفاشون نفهمیدم ، فقط نگاشون می کردم . به این فکر کردم که چقدر به هم می آن . مهربان با اون صورت سفید و چشمای عسلی و موهای روشن وابروهای کشیده ، روی هم رفته چهره دل نشینی داشت .
با خداحافظی مهربان به خودم اومدم و با لبخند بدرقه اش کردم . وقتی پشت سرش درو بست ، داریوش روی صندلی کنارم نشست و گفت :
-خوب چه خبر ؟
-هیچ ، فقط دل تنگی ! داشتی می رفتی خونه ؟
-آره دیگه ، کارم تموم شده ، قبل از رفتن یه سر بهت بزنم ، ببینم هنوز زنده ای یا نه !
- آره ، من تورو کفن نکنم ، به عزرائیل بله نمی گم .
غش غش خندید :
-اِ ، پس چرا پریدی جلوی ماشین
-گفتم که دلم برای تو تنگ شده بود .
-خوب لازم نبود از سر دلتنگی خودکشی کنی ، یه زنگ می زدی می اومدم دیدنت .
حرفی نزدم . فکرم عجیب مشغول مهربان بود .
-از بابات چه خبر ؟
شونه هاوم بی تفاوت انداختم بالا :
-نمی دونم .
-چرا اون شب بدون خداحافظی رفتی ؟
-کی ؟
-شب عروسی رو می گم .
-آهان . راستش فرصت نشد خداحافظی کنم .
-عجب زهر چشمی از پسر رفیعی گرفتی .
بایاد آوری اون شب ، نادخودآگاه چهره ام در هم رفت .
-آره ، فرداش هم اقا مسعود خوب زهر چشمی ازم گرفت .
-واقعا ؟
-پس چی ؟
-متاسفم ... که هنوز زنده ای .
با مشت کوبیدم رو بازوش .
-لعنتی .
خندید ولی دوباره جدی شد و گفت :
-پری ؟ چرا نمی شینی باهاش حرف بزنی ؟
-جوک می گی ، داریوش ؟
-نه جدی می گم ، بنشین باهاش حرف بزن . جنگ اول به از صلح آخر . یه شب بشین و سنگاتو باهاش وا بکن .
-ما توی یه قرارداد نانوشته ، تصمیم گرفتیم کاری به کار هم نداشته باشیم .
-میل خودته ، ولی نذار زندگیت این طوری توی لجبازی و خودخواهی دیگران هدر بره . زندگی فقط امروز نیست ، فردایی هم هست که همین امروز اونو می سازه .پس سعی کن بهترین فردا واسه خودت بسازی .
-تو چی داریوش ؟ تو چه فکری واسه فردا داری ؟
-نمی دونم ، هنوز تصمیم نگرفتم .
-چرا ؟به نظر من دختر خوبیه ؟
-کی ؟
-مهربان دیگه ؟
-حرفی بهت زده .
سرم رو به دوطرف حرکت دادم .
-نه ، ولی می شه از رفتارش خوند .
-باید فکر کنم .
-فکر کردن نداره .
-چرا نداره ، ماهیچی از همدیگه نمی دونیم .
-به مرور زمان این فاصله ها برداشته می شه ، سعی کن بهش نزدیک بشی .
-حالا تا فردا بیاد ، ببینم خدا چی برامون می خواد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و دوم »

آهسته از پله ها پایین اومدم . گذر زمان وضعیت جسمایم رو بهبود بخشیده بود ، ولی روح زخمی و زنج دیده ام همچنان در جستجوی یه کشتی نجات خودش رو به این سو و اون سو می زد ، تا بلکه از دریای ناامیدی راه نجاتی پیدا کنه .
یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و به لطف مراقبت های مهربان و داریوش و حضور گاه و بی گاه پدرام ، سلامتیم رو به دست آورده بودم . خونه همیشه حضور گرم سارا و پرام خالی بود ؛ سارا می رفت مهد و پدرام هم اکثر اوقات وقتش رو بیرون از خونه سپری می کرد . کارای شرکت کمتر شده بود ، چون هم اوایل سال بود و هم بابا مسافرت بود .
ولی من اکثر اوقات توی خونه تنها بودم و باید توی این سکوت زجرآور ساعت های تنهایی رو طی می کردم ، تا سارا از راه برسه و با خنده هاش رگهای غم رو از دلم پاک کنه .
گاهی با خودم فکر می کردم :«اگه اون نبود تا با دست های کوچکش گرمی رو به تن خسته ام بر گردونه ، من چه جوری عبور زجر آور این لحظه ها رو تحمل می کردم »
اون روز هم وقتم رو با درست کردن کیک شکلاتی که می دونستم سارا و بیشتر از اون پدرام دوست داره ، پر کردم . اونقدر غرق کارم بودم ، که متوجه ورود اونها نشدم ؛
فقط شنیدن سلام بلند و کش دارشون با وحشت از جا پریدم .
-وای خدای من .
-نترس خاله ماییم.
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار دستم رو روی قلبم گذاشتم . پدرام سارا رو گذاشت رو زمین و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند .
-حالت خوبه ؟خیلی ترسیدی ؟
بعد با دستپاچگی یه لیوان پر از آب کرد و گرفت جلوم :
-بیابخور تا حالت جا بیاد ، من اصلا قصد ترسوندت رو نداشتم .
-منم متوجه اومدنتون نشدم ، فکر نمی کردم امروز اینقدر زود بیایی .
-ما زود نیومدیم ، ساعت پنج دیگه ، می خوای بریم یه دوسا عت دیگه بر گردیم ؟
با تعجب به ساعت نگاه کردم :
-اونقدر گرم کارم بودم ، که متوجه نشدم .
-چه کار می کردی ؟
در فر رو باز کردم و همون طور که قالب کیک رو بیرون می کشیدم ، گفتم :
-براتون کیک پختم .
مثل بچه ها دستاشو به هم کوبید .
-لابد شکلاتی هم هست .
-آره ، چون می دونستم سارا دوست داره .
خندید :
-خوب بچه ام به باباش رفته ...
صدای زنگ در ، توی سکوت سالن پیچید . با گفتن من در و باز می کنم . از آشپزخونه بیرون رفت ، تا آیفونو جواب بده . کیکی رو از قالب بیرون آوردم و برای آوردن شیر ، در یخچال روباز کردم . سارا با لحن کودکانه اش گفت :
-خاله دستامو می شوری ؟
شیشه شیر رو روی میز گذاشتم و دست هامو واسه در آغوش کشیدنش از هم باز کردم .
-بیا عسل خاله .
پدرام متفکر وارد آشپزخانه شد .در حالی که دست های سارا رو زیر آب می گرفتم پرسیدم :
-کی بود ؟
با طعنه گفت :
-براتون مهمون اومده ؟
-واسه من ؟
-بله ، داریوش خان تشریف آوردن .
لبخندی صورتم رو پر کرد .
-راس می گید ؟
-بله بفرمائید استقبال .
با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم ، می دونستم این رفتار چقدر آزارش می ده . در سالن رو باز کردم ، ولی با دیدن مریم کنار داریوش قدم بر می داشت ، لبخند رو لبم ماسید . زیر لب غریدم :«این دیگه اینجا چی می خواد »
-سلام ستاره خانوم .
-سلام داریوش ، سلام مریم جون .
-سلام پریا جون ، خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید .
-خوشحالم که سالمی ، خیلی نگرانت بودم .
تو دلم گفتم :«آره ، معلومه بس که اومدی بیمارستان دیدنم »
لبخندی زورکی پاشیدم رو صورتش و گفتم :
-لطف داری ، بفرمائید .
از جلوی در کنار رفتم و اجازه دادم وارد سالن بشن . داریوش آهسته پرسید:
-تنهایی ؟
-نه ، تو آشپزخونه ان !
-مسعود خان برگشتن !
-نه ، من و پدرام و سارائیم .
سارا و پدرام جلوی در آشپزخانه ایستاده بودن ، مریم چاپلوسانه جلو دوید و سارا رو بغل کرد :
-سلام عزیزم ، خوبی ؟سلام آقا پدرام ، حالتون خوبه ؟
-سلام از ماست خانوم ، خیلی خوش آمدید .
واسه اولین بار بود که مریم روبا مقنعه و مانتوی بلند و گشاد می دیدم . می دونستم برای جلب توجه پدرام این طور لباس پوشیده ، اون مارلک تر از این حرفا بود .
سارا دستانش رو به طرفم دراز کرد .
-خاله پریا ، می خوام بیام پیش تو .
مریم با پرورویی دست های سارا رو جمع کرد ومحکم تر به خودش فشرد .
-کجا عزیزم ، بیا بریم تعریف کن چه کار می کنی ؟
و سارا رو با خودش برد و کنار داریوش و پدرام نشست ،رفتم تو آشپزخانه و کیک رو برش دادم و به تعداد توی لیوان شیر ریختم و برگشتم تو سالن .
-بیا بنشین پریا خانوم ، ما زیاد مزاحم نمی شم .
پدرام جواب داریوش داد :
-چه زحمتی داریوش خان ، حیف دست پخت پریا خانوم رو نخوری .
سینی روی میز گذاشتم و رو به رو شون نشستم . پدرام بلند شد و شروع به تعارف کرد .
-چه عجب ، این طرف ها ؟
-داشتیم رد می شدیم ، گفتیم سراغ تورو هم بگیریم ، مریم می خواست ببینتت .
به خودم گفتم : « آره جون عمه ات ، مریم می خواست منو ببینه یا پدرام رو »
-کجا به سلامتی !
-داریم می ریم شمال .
پدرام کنارش نشست و گفت :
-جدی !
-آره ، یه چند روزی از بیمارستان مرخصی گرفتم ، یه سر بریم شمال ببینیم آب وهوا چه جوریه .
بی اختیار اه کشیدم و گفتم :
-خوش به حالتون .
مریم بی مقدمه پرید و سط و گفت :
-چه خبر آقا پدرام ، همه چی روبه راهه؟
بدون اینکه نگاش کنه گفت :
-ای ، شکر خدا بد نیست .
داریوش رو به من پرسید :
-تو هم بیا پریا ، خوش می گذره
نگاهم بی اختیار نشست روی صورت پدرام .
-ممنون خوش بگذره .
از ته دل آرزوم بود که منم می تونستم برای لحظه ای از این خونه بیرون برم ، خونه ای که با همه وسعتش برام تنگ بود ، مثل قفس !
بی اراده آه کشیدم و از جابلند شدم .
-می رم میوه بیارم .
هیچ کس چیزی نگفت ، فقط صدای خش دار مریم بود که با سارا حرف می زد .میوه ها رو از تو یخچال بیرون اوردم و مشغول چیدن توی ظرف مخصوصش بودم ، که حضور کسی رو کنارم حس کردم .
سرم رو بر گردوندم ، پدرام کنار در ایستاده بود و نگام می کرد .
-حالت خوبه ؟
آخرین خیار رو روی میو ها گذاشتم و گفتم :
-خوبم .
و بعد ظرف میوه رو برداشتم . یه قدم جلو اومد و درست رو به روم ایستاد و دستاشو واسه گرفتن ظرف بلند کرد .
-پریا ؟
صداش دلم رو لرزوند . ظرف رو توی دستاش گذاشتم و دستم رو پس کشیدم ، ترسیدم لرزش دستام رازم رو از سینه بیرون بریزه دوباره صدام زد :
-پریا ؟! دوست داری ما هم باهاشون بریم ؟
نگاه بی قرارم روی صورتش نشست .
-دلت می خواد بریم ؟
بی اختیار لبخند زدم و لب های اونم به لبخندی از هم باز شد .
- پس الان با داریوش صحبت می کنم . موافقی ؟
چشمامو رو هم گذاشتم . وقتی بازشون کردم ، دیگه اونجا نبود ، مثل یه سایه از کنارم عبور کرده بود .
-الو مهربان ، سلام
-سلام پریا ! حالت خوبه ؟
-خوبم ، تو خوبی ؟
-صدای تورو شنیدم بهتر شدم ، چه عجب یاد من کردی !
بی مقدمه گفتم :
-مهربان می آی بریم شمال ؟
خندید .
-آدم قحط بود که یاد من افتادی .
-نه ، جدی می گم ، می یای بریم .
-با کی ؟
-من و پدرام و سارا و دو نفر دیگه .
-خوب اون دو نفر کی هستند ؟
-غریبه نیستن ، می خوام برات سورپرایز بشه . خوب می آی دیگه ؟
-ولی آخه بیمارستان چی ؟ اونو چی کار کنم ؟
-بهونه نیار مهربان ، می دونم یه هفته مرخصی داری .
-بازم جاسوسی من کردن ! راست بگو ببینم کی بهت گفته ؟
-کسی حرف نزده .
-پس از کجا فهمیدی ؟
-ول کن بابا ، زنگ زدم بیمارستان ، حالا می آی ؟
-نمی خوام مزاحم بشم .
-مزاحم چیه ، تو جای کسی رو تنگ نمی کنی .
-با آقا پدرام صحبت کردی ؟
-آره ، اون حرف نداره ، حالا می آی ؟
-باشه ، من حرفی ندارم ، ولی بازم می گم نمی خوام مزاحم ...
حرفش روقطع کردم :
-ساعت نه شب می بینمت ، آماده باش می آییم دنبالت ، فعلا خداحافظ .
فرصت خداحافظی یا عذر و بهونه رو بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم .
-کی بود پریا ؟
به نگاه منتظرپدرام لبخند زدم .
-مهربان ، اونم باهامون می آد .
-از نظر من که موردی نداره ، تو هم هر کی رو دوست داری بیار ، حالا برو لوازمت رو جمع کن .
از کنار تلفن بلند شدم و چشمی گفتم و با عجله از پله ها بالا رفتم . این سفر فرصت خوبی بود تا مهربان و داریوش رو به هم نزدیک کنم . می دونستم سفر خوبی میشه ، بعد از سال ها داشتم می رفتم سفر ، اونم شمال . فقط حضور مریم به دلم خش می انداخت .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و سوم »

قرار بود ساعت نه بریم دنبال مهربان بعد از اونجا بریم دنبال داریوش و مریم و با یه ماشین حرکت کنیم . اصرار من مبنی براینکه حرکت ر وبذاریم برای فردا صبح ، سودی نبخشید . پدرام و داریوش با گفتن رانندگی تو شب لذت بخشه ، به حرفم ترتیب اثر ندادن . راس ساعت نه جلوی در خونه مهربان بودیم . توی ماشین منتظرش نشسته بودیم و سارا مرتب خمیازه می گشید .
پدرام پرسید :
-میشه یه سوال بپرسم ؟
-بفرمائید
-واسه چی برای اومدن مهربان اصرار می کردی ؟
-می خوام توی این سفر این دونفر به هم نزدیک کنم . منظورم داریوش مهربانه .دستش رو به فرمون تکیه داد و ستون بدنش کرد .
-ولی من فکر می کردم تو و داریوش...
-شما همیشه در مورد من اشتباه فکر می کنید . داریوش برای من یه دوست ، یه برادر و ...
حضور مهربان بحثمون رو خاتمه داد .جلوی در خونه داریوش اینا از ماشین پیاده شدم . هنوز در نزده بودم که در باز شد و مریم و داریوش ساک به دست از خونه بیرون اومدن .
-سلام بچه ها .
-سلام .
داریوش درو پشت سرش بست و گفت :
-خوب بریم
-چرا درو بستی ؟می خواستم حال خاله رو بپرسم .
-خونه نیستن ، رفتن مهمونی .
پدرام پیاده شد و امود طرف داریوش و باهاش دست داد.
-خوب بریم ؟
-می ریم داریوش ، چقدر عجله داری ؟
-یعنی تو عجله نداری ؟
-نه ، من اول می خوام با یه نفر آشنا بشین .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت :
- دختره ؟
-بله .
-خوشگله ؟
-بله
- می شناسمش ؟
-مگه بیست سوالیه ، الان می بینیش .
بعد در ماشین رو باز کردم .
-بیا پایین .
مهربان در مقابل چهره حیرت زده داریوش از ماشین پیاده شد .
ایشون مهربان حسینی ، آقا داریوش و پدرام خان که معرف حضور هستن ،ایشونم خواهرشون مریم خانوم .
مریم جلو اومد و با بوسیدن صورت مهربان ، بهش خوش امد گفت . مهربان نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد ، ولی هیچی نگفت .
کنار کشیدم تا داریوش جلو بنشینه ، ولی مریم پیش دستی کرد و با پرورویی نشست روی صندلی جلو و سارا رو بغل گرفت . داریوش با افسوس سر تکون داد و ساک هاشون رو گذاشت صندوق عقب ماشین . بدون اینکه به پدرام نگاه کنم ، که متوجه حال خرابم بشه ، سوار شدم و بعد مهربان و داریوش هم کنارم نشستن . پدرام با چند لحظه تاخیر سوار شد و با بسم ا.. ماشین روشن کرد .
-آقا پدرام می شه این نوار رو بذارید ، من این نوار رو خیلی دوست دارم .
-آقا پدرام ، بفرمائید میوه .
-چای بریزم ؟
-چیپس بزارم دهنتون ؟ این بسته ها رو امتحان کنید خوشمزه است .
چشما مو بستم تا حرکات سبک مریم ، اعصابمو به هم نریزه . داریوش و ممهربان جدا از این جو آهسته با هم صحبت می کردن .
سارا خودش رو کشید عقب .
-خاله پریا ، من بیام بغل تو .
دستام رو باز کردم و گفتم :
-بیا عزیزم
خودش رو انداخت تو بغلم و لحظاتی بعد به خواب رفت .
نگام ر به سیاهی شب دوختم و زمزمه کردم :
-جاده چالوس قشنگی و زیبائیش فقط مال روزه ، نه شب .
-حق با شماست .
پدرام با این حرف می خواست بگه ، که تمام حواسش پیش منه . نه پرحرفی های مریم .
نگام رو به سمت آینه چرخوندم ، جایی که دو تا چشم انتظارم رو می کشید . بازم دلم لرزید ، چقدر به اون نگاه مهربون احتیاج داشتم .
نگاهم رو دزدیدم ، حس مردم تاب اون نگاه رو ندارم ، اگه بازم نگاش می کردم ، اختیار از دست می دادم و دستهام رو دور گردنش حلقه می کردم و بهش می گفتم ، چقدر محتاج اونم و چقدر دوستش دارم .
با توقف ماشین به خودم آومدم .
-اتفاقی افتاد ؟
-نه ، فقط نگه داشتم تا جاتون رو با مریم خانوم عوض کنی . شما که خال خوابیدن ندارید ، ولی ایشون خوابشون می آد و اینجا راحت نیستن .
مریم خمیازه ای کشید و گفت :
نه ، من راحتم .
پدرام بی توجه به حرف اون ، از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد و سارا رو که مست خواب بود ، از آغوشم جدا کرد .
حس کردم چقدر جابه جایی نیاز داشتم ، دست و پام به طور محسوسی خواب رفته بود . آهسته از ماشین بیرون خزیدم ، مریم هم با بی میلی از ماشین بیرون اومد . کاملا مشخص بود که غافلگیر شده، وگرنه هیچ علاقه ای به این جا به جایی نداشت و داخل ماشین نشست و با خشم درو بست . داریوش و مهربان هم از خواب پریدن . جای مریم نشستم و پدرام آهسته سارا رو در آغوشم گذاشت و بعد نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت .
-راحتی ؟
بدون اینکه نگاش کنم زمزمه کردم :
-بله ممنون
صدای داریوش ، نگاهش رو از صورتم جدا کرد .
-پدرام جان ، می خوای من بنشینم .
-نه ممنون ، هنوز می تونم بنشینم خوابم نگرفته .
-خسته نشدی ؟
نگاهش رو به صورتم دوخت :
-نه تازه می خوام انرژی بگیرم
دلم مالامال از امید شد ، چقدر امشب حرفاش دو پهلو بود .
بی اختیار لبخند زدم .اونم لبخندی به روم پاشید و آهسته درو بست و ماشین دور زد و کنارم قرار گرفت . زمان زیادی نگذشت که دوباره داریوش خواب رفت .
برگشتم و به چشم های خمار مهربان لبخند زدم :
-بد خواب شدی ؟
-طول می کشه تا دوباره خوابم ببره .
-می خوای ضبط رو خاموش کنم ؟
-نه برام فرقی نمی کنه ، روشن باشه بهتره ، شما هم خوابتون نمی گیره .
نگام رو چرخوندم طرف مریم ، با نفرت صورتش رو برگردوند و چشماشو بست . متعجب از این حرکتش روم رو برگردوندم و به مقابل خیره شدم .
سارا به نرمی در آغوشم فرو رفته بود . موهاشو از روپیشونیش کنار زدم و خم شدم و بوسه ای رو پیشونیش گذاشتم .
پدرام متوجه این حرکتم شد . با دست راست آروم موهای دخترش رو نوازش کرد و بعد صدای ضبط رو کمتر کرد .
-می تونی برام چایی بریزی ؟
-بله
با دست آزادم لیوان رو به طرفش گرفتم :
-لطف کنید اینو نگه دارید .
لیوانو از دستم گرفت و نگه داشت جلوم فلاسک چای رو از جلوی پام برداشتم و لیوانش رو پر از چای کردم .
-کافیه خانومی ، بیشتر از این پرش نکن .
در حالی که لحن کلامش هیجانی وصف ناپذیر به دلم پاشیده بود ، گفتم :
-براتون خوبه ، جلوی خواب آلودگی تون رو می گیره .
خندید :
-پس فقط به خاطر خودته ، نه !
-خوب آره ، خوابتون ببره و اتفاقی بیفته ، به ضرر خودتم تموم می شه .
-مطمئن باش به خاطر تو هم شده ، چشام سنگین نمی شه .
-امیدوارم
-پس حرف بزن ونذار خوابم بگیره .
-فکر نمی کنم من و شما حرف مشترکی برای گفتن داشته باشیم .
-چرا اینطور فکر می کنی ؟
-مگه غیر از اینه؟تو ذهن شما پراز سوءتفاهم نسبت به منه و هر حرف و حرکت من باعث می شه شما فکرای منفی در موردم بکنید .
-بهم حق بده .
-من به شما هیچ حقی نمی دم .شما حق ندارید در مورد من فکرای بد کنید .
-باشه آروم تر ، چرا عصبانی می شی ؟
-دست خودم نیست . اتفاق های گذشته آزارم می ده .
سارا رو روی دستم جا به جا کردم . کتش رو از کنار دستش برداشت و گرفت طرف من .
-اینو بذار زیر سرش و دستتو بیرون بیار .
حرفش رو اطاعت کردم و کاری که گفته بود . انجام دادم . دستم رو از زیر سر سارا بیرون کشیدم و به جاش کتش رو گذاشتم .
-چروک می شه .
-مهم نیست ، اونجوری دست تو خسته می شه .
-ممنون
خودم رو کشیدم کنار پنجره و سرم رو به شیشه تکیه دادم . سارا حرکتی به بدنش داد. موهاشو نوازش کردم ، می دونستم چقدراز این کار خوشش می آد .
سرم به شیشه تکیه داده بودم و زیر لب همراه خواننده زمزمه می کردم ، که صداش دنیای ذهنم رو به هم ریخت .
-به چی فکر می کنی ؟
-به همه چی و به هیچ چیز .
به نرمی خندید
-چطوری به همه چی فکر می کنی و به هیچ چی فکر نمی کنی ؟
- چشمام رو که می بندم ،دلم می خواد به هیچ چی فکر نکنم ، ولی همه چیز خودش یه ذهنم هجوم می آره . می خوام تنهایی و بی کسیم رو فراموش کنم . ولی تنهایی جلوتر از من حرکت می کنه ، درست مثل قصه غصه هام تمومی نداره
-چرا تو فکر می کنی تنها و بی کسی . اگه تو این جوری می گی پس من چی باید بگم ؟ سارا چی ؟
-شما همدیگه رو دارید .
-شما هم پدرت رو داری و اگه بخوای قبول کنی شراره رو .
آهسته خندیدم . سرش رو لحظه ای به سمتم چرخوند .
-می خندی ؟ کجای حرفم خنده داربود ؟
-هیچی فراموش کنید چایی تون یخ کرد . عوضش کنم ؟
لیوانش رو برداشت و گفت :
-خوبه ممنون . می شه قند بهم بدی ؟
یه قند به طرفش گرفتم . به جای اینکه دستش رو بالا بیاره ، دهنش رو باز کرد . قند رو توی دهانش گذاشتم .
-ممنون
جرعه ای از چاییش رو خورد ودوباره گفت :
-اگه خوابت می آد ملاحظه منو نکن ،نمی خواد به خاطر من بیدار بمونی .
- نه ممنون ، خوابم نمی آد .
-می ترسی ؟
-از چی باید بترسم ؟
-که خوابم ببره
-نه چون بهتون ایمان دارم .
-جالبه
-شما چی خسته نیستید ؟
-من نه ، رانندگی رو دوست دارم.
-کاش منم رانندگی بلد بودم ، اون وقت جامو باهتون عوض می کردم .
-اون وقت تو فکر می کنی ، من همچین کاری می کردم ؟
-میل خودتونه ، من فقط دوست داشتم بهتون کمک می کردم . اینم فقط در حد یه آرزو بود .
-خوب اون جوری به جای شمال ایران ، از شمال بهشت سر در می اوردیم .
با بدجنسی گفتم :
-بهشت یا جهنم ! از کجا می دونید بهشتی هستید یا جهنمی ؟
-به من شک داری یا به خودت ؟
-اگه بهشت و جهنمی در کار باشه ، جای من ته جهنمه .
-ولی من اینجوری فکرنمی کنم . من توی چهره تو خیلی وقته اثری از گناه نمی بینم
-اونم مدیون شمام . اگه حضور شما نبود ، نمی دونم الان کجا بودم ؟ شاید تا گردن توی لجن فرو رفته بودم .
-من نه نصیحت کردم نه راهنمایی ، این خودت بودی که راهتو پیدا کردی .
زمزمه کردم :
-اگه تو نبودی ...
-چیزی گفتی ؟
-نه ! نه ! با شما نبودم .
چشمام رو بستم و پیش خودم تصور کردم ، که فقط من و اون توی ماشینیم . بدون حضور مریم یا مزاحمی ، توی جاده ای پیش رویم که انتهاش به بهشت ختم می شه .
به بهشت زندگیم . به دنیایی که من و اون می تونیم کنار هم بسازیم .
با توقف ماشین از رویای شیرینی که می رفتم توش غرق بشم ، بیرون اومدم .
-چی شد ! رسیدیم
خندید :
-خیلی عجله داری ! تازه سه ساعته که راه افتادیم . هنوز سه ساعت دیگه داریم ، شاید هم بیشتر . یه جورایی خوابم گرفته ، می خوام جامو با داریوش عوض کنم .
داریوش خمیازه ای کشید و گفت :
-من بیدارم . الان یه آب به صورتم می زنم و حالم جا می آد . تو هم یه ساعتی بخواب خستگیت در می ره .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وچهارم »

پدرام ترمز دستی رو کشید و از ماشین بیرون رفت . درو باز کردم تا جامو با مهربان عوض کنم . مریم حرکتی به خودش دادو کمی خودش رو جا به جا کرد . کت پدرام رو پیچیدم دور سارا تاباد خنکی که می وزید ، اذیتش نکنه و از ماشین بیرون رفتم . مهربان با لبخند نگام کرد .
-خیلی خوابت می آد ؟چشمات خسته ست .
خمیازه ام رو فرو دادم و اشک رو مهمون چشام کردم .
-عوضش تو خوب خوابیدی ، سر به شانه یار ...
نیشگونی از بازوم گرفت :
-شیطون
بعد در عقب رو کامل باز کرد . با تشکری کوتاه نشستم ، پدرام اومد کنارم و خم شد و سرش رو گرفت طرفم :
-چیزی احتیاج نداری ؟ گرسنه ات نیست ؟
-نه ممنون .
خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم کنارم بنشینه ، اولین بار بود که این طور اونو به خودم نزدیک حس می کردم .
سرش رو به عقب صندلی تکیه داد .
-دیگه داشت خوابم می برد .
-چیزی احتیاج ندارید .
-چرا فقط خواب .
داریوش با لبخند و انرژی نشست پشت فرمون .
-خوب خانمها و آقایان ، کمربند ها رو ببنید می خوایم پرواز کنیم .
-جان داریوش آروم برو ، نذار این خواب ، خواب آخرمون باشه .
-چشم پدرام خان چشم .
و بعد کمر بندش رو بست و ماشین روشن کرد .
سارا روی پام جا به جا کردم و پامو حرکت دادم . بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت :
-خسته شدی ؟
-نه ! جای پام بد بود .
کمی خودش رو جمع کرد .
-راحتی ؟ می خوای سارا رو بذار روی پای من .
اطاعت کردم و کاری که گفته بود رو انجام دادم .
دیگه چیزی نگفت و لحظاتی بعد صدای آهسته نفس هاش ، نشون داد که خوابیده . منم به تبعیت از اون سرو رو به عقب تکیه دادم و چشمام ر وبستم و با عطر اون وصدای نفس هاش ، خواب رو به خونه چشمام دعوت کردم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام از خواب بیدار شدم ، ولی چشمام رو باز نکردم . اول تشخیص موقعیت برام سخت بود ، ولی بعد صدای آهسته داریوش و حرکت ماشین همه چی رو به خاطرم آورد .
-سردتون شد ؟ واسه اینکه خوابم نگیره شیشه رو پایین کشیدم .
-من که سردم نیست ، روی پریا هم پالتو انداختم .
چه احساس خوبی داشتم ، کنارش بودم و کاملا مرکز توجهش . سرم روی شونه اش بود و با آهنگ صداش و عطر نفس هاش به خواب رفتم . نفهمیدم کی سرم رو به شونه اش تکیه دادم، ولی سعی نکردم تکونش بدم و جای سرم رو عوض کنم . با آهنگ زمزمه مهربان و داریوش که لابه لای موسیقی زیبایی که از ضبط پخش می شد ، گم شده بود ، به خواب رفتم .
آقا پدرام می خوای سر پریا رو از رو شونه ات بردارم.
-نه خوبه ، بذار بخوابه .
-آخه اذیت می شین .
-چه اذیتی چه ناز خوابیده ، حیف نیست بیدارش کنین .
صدای داریوش رو شنیدم که گفت :
-دیگه رسیدیم ، چیزی نمونده
از مریم لجم گرفت :«آخه به تو چه احمق ، تو چرا دخالت بی جا می کنی ، تازه چه خودمونی هم باهاش حرف می زنه ، دختر ترشیده...».
-خوب اینم ویلا
مهربان با خوشحالی گفت :
-وای ، بالاخره رسیدیم .
-خیلی خسته شدی .
-تو بیشتر خسته شدی ، هم تو و هم اقا پدرام .
-عوضش الان تا ظهر می گیریم می خوابیم .
ماشین متوقف شد .
-مریم خانم کلیدارو می دی ؟
دیگه وقتش بود بیدار شم . حرکتی آهسته به خودم دادم و چشامو باز کردم . با حسرت سرم رو از روی شونه اش برداشتم .
-رسیدیم !
-بله خانومی ، رسیدیم
داریوش از تو آینه نگاه کرد :
-خسته نباشی خانوم ، تو چند سال کسر خواب داشتی ؟
-می دونی بعداز چندسال دوباره اومدم مسافرت ؟شمال همیشه بهم آرامش می ده .
مریم دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-آخی بمیرم برای دلت .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا حرفی بهش نزنم .
-بیا داریوش ، اینم کلید!
-بدید به من مریم خانوم ، من در باز می کنم .
کلیدها رو گرفت طرف پدرام :
-بفرمائید .
پدرام رفت پایین ومریم هم پشت سرش راهی شد و دوباره حرصم رو در آورد .
***************************************
به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
در این ساحل که من افتاده ام
خاموش
غمم دریاست ، دلم تنهاست
وجودم بسته ، در زنجیر خونین تعلق هاست .
بلند شدم و توی عرض ساحل شروع به قدم زدن کردم . نم نم بارون چشمام با اشکای آسمون هم نوا شده بود . تن خسته ام رو به دست موج ها سپردم .
-بیا !بیا دریا ! بیا با هم یک بشیم . بیا و اجازه بده موج هایت خستگی رو از تنم بگیرن ، همون جا زانو زدم و نشستم . موج های دریا تنم رو بوسه بارون کرده بودن .سرم رو به آسمون بلند کردم ، قطره های بارون آهسته روی صورتم فرو می افتادن .نه سرمای آب و نه سوز هوا ، هیچ کدام منو از دریا و احساس خوبی که داشتم جدا نکرد .
-پریا ! پریا !
سرم رو به سمت صدا برگردوندم ، پدرام دستش رو به سمتم دراز کرد .
-بلند شو دختر ، مریض می شی .
سرم رو تکون دادم :
-نه سردم نیست . تازه دریا داره وجودم رو تازه می کنه .
کنارم نشست و با خشم آستین بلوزم رو کشید بالا :
-اینجا رو نگاه کن ، ببین هنوز جای سرم ها رو دستت مونده بازم می خوای سر و کارت با بیمارستان و قرص ودارو باشه .
بعد دستم رو کشید و از جا بلندم کرد .
-چرا یه ذره به فکر خودت نیستی ؟
دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید :
-اگه می دونستم می خوای این جوری خودکشی کنی ، عمرا می آوردمت اینجا .
توی ساحل ایستاد و کتش رو از تنش بیرون کشید و انداخت رو شونه ام .
-من عاشق دریام .
-برعکس تو ، من از دریا متنفرم . حالا بیا بریم تو ویلا . تو امشب سرما می خوری .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وششم»

چقدر گذشته بود نمیدونم ، با شنیدن صدای در ،اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فروبدم . پشت به در رو به روی پنجره نشسته بودم . نگام توی باغ گردش می کرد ، ولی ذهنم اون پایین توی آشپزخونه ؛ پیش حرف های پدرام و نگاه های سوزان مریم .
دوباره صدای در ، مثل سوهان روحم رو خراشید .
-ول کن داریوش ، حوصله ندارم .
دوباره چند ضربه به در خورد و متعاقب اون صدای گرم و آشنای اون توی گوشم پیچید :
-می تونم بیام تو !
آخرین نم گونه ام رو پاک کردم و با صدای که سعی می کردم دورگه نباشه ، گفتم :
-بله بفرمائید .
اومد تو و به نرمی دررو بست .
-خوب خلوت کردی .
-خیلی وقت بود که دریا رو ندیده بودم .
اومد کنارم ایستاد دستهاش رو تو جیب شلوارش فرو برد . زیر چشمی نگاش کردم ، اونم مثل من نگاش لابه لای درخت ها یا شایدم دریا بود . عطرش پیچید توی صورتم ، چشمام رو بستم و با یه نفس عمیق عطرش رو به ریه کشیدم .
-چرا نموندی پیش ما ، خیلی خوش گذشت .
-معلوم بود منم جای شما بودم ، بهم خوش می گذشت .
-فقط به من خوش نگذشت ، همه با هم خوش بودن ، جات خالی بود.
-بعضی ها مطمئنابخوبی می تونن جای منو پر کنن.
-هر کسی جای خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه جای کس دیگه رو بگیره .
بعد آهی کشید و گفت :
-می خوام باهات حرف بزنم ، حوصله شو داری ؟
ته دلم ترسی رو احساس کردم و همه وجودم لرزید . فکر نمی کردم اینقدر زود بخواد باهام حرف بزنه و حدس می زدم اون واسطه ای که قراره با مریم حرف بزنه ، منم .دلم می خواست می زدم زیر گریه و با التماس ازش می خواستم ؛ این حرف رو نزنه و دلم می خواست قفل سنگین قلبم رو باز می کردم و نگفته هارو بازگو می کردم .ولی من دوست نداشتم خودم رو بهش تحمیل کنم و به زور خودم رو توی آینده اون و دخترش جا کنم . سعی کردم خوددار باشم و حرفی نزنم و روی احساسم سرپوش بذارم . نمی خواستم حالا که می دونستم بین اون و مریم احساسی پا گرفته ، رسوا بشم .
-راستش خیلی وقت بود که دلم می خواست باهات حرف بزنم ، ولی خوب دنبال یه فرصت بودم تا امروز ، که مریم سر صحبت رو باز کرد . گفتنش برام سخته ، سخته که ازت بخوام ...
اسم مریم مثل یه خار تو قلبم فرو رفت . پس اون منتظر یه ندا از طرف مریم بود ؟
بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-زیاد خودتون رو اذیت نکنید متوجه منظورتون شدم .
-واقعا ؟
-بله اونقدر که فهمیدم چه کار باید بکنم .
-خوب پس کار منو راحت کردی .
-بله دایی جون ، من با مریم صحبت می کنم و نظرش رو راجع به شما می پرسم نظرش رو حتم دارم کاملا مثبته .
بعد به سمت در رفتم تا اونو با افکارش تنها بذارم . دستم دستگیره درو لمس کرد ، صداشو شنیدم :
-صبر کن پریا ،باید برات توضیح بدم ، تو داری اشتباه می کنی .
-نه توضیح نمی خواد ، حق با مریمه ، درسته من اشتباه کردم .سارا به مادر احتیاج داره ، نه خاله ! من اینو درک می کنم .
سریع اتاق رو ترک کردم ، در حالی که وجودم مالامال از غمی وصف ناپذیر بود . از مقابل نگاه حیر زده داریوش و مریم به سرعت گذشتم و از ساختمون بیرون دویدم . می خواستم فرار کنم از خودم ، از مریم ، از واقعیتی که قدرت هضمش رو نداشتم من نمی تونستم حضور مریم رو تحمل کنم ، اونم به عنوان رقیبی که عشقم رو غارت کرد .
توی ساحل شروع به دویدن کردم ، داشتم فرار می کردم ، از خودم و احساسی که ناخواسته توی قلبم ریشه کرده بود .
بین دو تا تخته سنگ بزرگ پناه گرفتم و زانوهامو بغل کردم و اجازه دادم اشکام بباره ، تا بغض بزرگ و نشکفته گلوم خالی بشه .
به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و دیگه خورشید خبری نبود . با وحشت از جا بلند شدم و تازه متوجه شدم چقدر پاهام خسته و بی حس شدن . من اونقدر توی دنیای خودم غرق بودم ، که نه متوجه تاریک شدن هوا شدم و نه متوجه سرما .
توی ساحل شروع کردم به حرکت . می خواستم تا اون اندک روشنایی باقی مونده ، خودم رو به ویلا برسونم . هر چی می رفتم انگار نمی رسیدم ، باور نمی کردم خودم به تنهایی این همه راه اومده باشم . از دور شعله آتیش نظرم رو جلب کرد . نیرو گرفتم و با سرعت بیشتر به سمت آتیش رفتم . چند نفر دور آتیش حلقه زده بودن و بچه ای کنارشون روی زمین با شن ها بازی می کرد . جلوتر رفتم ، شناختمشون ، خودشون بودن . مهربان از جا بلند شد و با دست به سمت من اشاره کرد .
-اومدش ، اوناهاش .
وای واونا نگرانم شده بودن ، اصلا به فکرشون نبودم . سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلو رفتم . مهربان جلو اومد بغلم کرد :
-کجابودی پریا !مردیم از نگرانی .
-معذرت می خوام ، اصلا متوجه گذر زمان نبودم .
داریوش چند قدم جلو اومد و گفت :
-خیلی نگرانت شده بودن.
- تو یکی حرف نزن که می دونم هر کی نگران شده باشه تو یکی نبودی و نیستی .
با صدای بلند خندید :
-منم از خودم حرف نزدم ،گفتم نگرانت شده بودن .
مهربان اخم قشنگی کرد و رو به داریوش گفت :
-الان چه وقته شوخیه ، داریوش خان .
بعد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-کجا بودی تا حالا ؟دلمون هزار راه رفت .
نگاهم از سرشونه اش عبور کرد وروی شونه پدرام که پشت به ما نشسته بود ، افتاد اون حتی برنگشت تا منو ببینه . غمی آشکار نگاهم رو رنگ کرد. انگار که مهربان متوجه نگاهم شد ، چون سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمه کرد :
-از عصری تا حالا ده بار این اطرافو گشت ، نمی دونی چه حالی داشت .
-آره معلومه .
-این طور قضاوت نکن پریا ، من نمی دونم چه حالی داره ، اون مطمئنا واسه اینکه باهات برخورد بدی نداشته باشه ، از جاش بلند نشد .
-مثلا چه برخوردی ؟
-هیس پری ! می شنوه ، زشته بالاخره مسئولیت تو با اونه .
-مگه من بچه ام که مسئول و قیم بخوام .
-تورو نمی دونم ، ولی اون خودشو مسئول می دونه . می گفت اگه اتفاقی براش بیفته هیچ وقت خودمو نمی بخشم .
-هی ، شما دو تا چی در گوش هم پچ پچ می کنین .
-اه ، داریوش تو می میری اگه حرف نزنی ؟
-اصلا به من چه ، اونقدر اونجا در گوشی حرف بزنین تا از سرما بمیرین .
-خیالت راحت ، تا تو باشی هیچ کس نمی میره دکتر جون .
غش غش خندید .
-بسه دیگه اینقدر فک نزن ، بیا بنشین پیش ما بذار چشمای آقا پدرام هم با دیدن روی نحست روشن بشه .
مهربان دستم رو گرفت و با خودش کشید .
-تو چقدر سردی دختر ؟بیا بنشین کنار آتیش .
بدون هیچ مقاومتی حرکت کردم و همراه مهربان رفتم و کنار آتیش نشستم ، درست رو به روی پدرام . سرم رو بلند نکردم تا نگاش کنم . می ترسیدم ! می ترسیدم دوباره با دیدن برق نگاش اسیرش بشم ، و من اینو نمی خواستم . نمی خواستم فراموش کردنش برام سخت تر بشه . نگام رو پایین انداختم و سرم رو با انگشتام گرم کردم . مریم رفت طرف سارا وبغلش کرد ، سارا دست و پاش رو با لجبازی تکون داد .
-ولم کن می خوام بازی کنم .
-نه عزیزم ، یخ کردی . ببین دست هات چقدر سرده .
-دوست دارم ، می خوام بازی کنم
-اگه بچه خوبی باشی ، قول می دم فردا صبح بازم بیارمت بازی کنی .
-قول می دی ؟
-آره خانوم کوچولو قول می دم . حال می آی با هم بریم خونه ، هم بریم حموم ، هم لباسات رو عوض کنیم ، هم شام درست کنیم .
-آخ جون ، آب بازی .
-آره ، آب بازی .
-باشه خاله ، بریم .
آهی کشیدم و نگام روبه پدرام دوختم . دلم می خواست مخالفت می کرد واجازه نمی داد سارا اونقدر به مریم نزدیک بشه . میترسیدم حضور من تو زندگیش کم رنگ بشه ، هر چند اون باید حضور مریم عادت می کرد، اون مادر می خواست نه خاله .
برخلاف انتظارم ، پدرام مخالفتی از خودش نشون نداد . فقط نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت . هیچی رو نمی شد از نگاش خوند . یه نگاه مات و خیره و شیشه ای ، انگار که اصلا حواسش به من نبود .
مریمم و سارا صحبت کنان از ما فاصله گرفتن . به خودم گفتم :
« چه راحت ! حتی از پدرام اجازه نخواست ! خوب حتما خودش قبلا گفته بوده »
داریوش آه بلندی کشید و گفت :
-بسه دیگه ، شمام یه چیزی بگید ، دلم ترکید .
هیچ کس حرف نزد .مهربان از جا بلند شد و گفت :
-داریوش خان می آی بریم قدم بزنیم ؟
-نه ترجیح می دم همین جا کنار آتیش بنشینم و گرم بشم .
-ولی به نظر من قدم بزنیم بهتره ها .
-آخه سردمه .
-راه می ریم ، گرمت می شه .
بعد بدون اینکه منتظر داریوش بمونه ،از ما فاصله گرفت . داریوش هم به ناچار بلند شد :
-وقتی رئیس دستور می ده ، دیگه حرفی باقی نمی مونه .
من و پدرام بالبخندی کم رنگ بدرقه اش کردیم . با چند قدم بلند ، خودشو به مهربان رسوند . زیرلب گفتم :
-چقدربه هم می آن .
با چوبی که تو دستش بود آتیش رو کمی زیرو رو کرد ، شعله های کم رنگ آتیش شعله ور شدن . نگاش کردم ، ولی اون نگاش رو به شعله ای آتیش دوخته بود . با این حال حرفم و با گفتن ، حق با توئه تایید کرد .
دستام رو زیر چونم زدم و نگام رو به صورتش دوختم . اگه یه لحظه سرش رو بلند می کرد ، نگاه شیفته ام رو غافلگیر می کرد . اهی کشیدم و نگام رو دزدیدم . چرا من نمی تونم بیشتراز پنج دقیقه روی قولی ، که به خودم می دم باقی بمونم ؟ سکوت زجر آوری که بینمون حاکم شده بود ، عذابم می داد . مثل یه مجرم که در انتظار حکم قاضی نشسته بودم حکم بده . لحظه ها و ثانیه ها به سختی می گذشت .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چرا چیزی نمی گید ؟
سرش رو بلند کرد . دلم لرزید و اگه شعله های آتیش چهره ام رو روشن می کرد ، مطمئنا تغییر رنگم رو می دید .
خدایا چرا نمی تونم ازش دل بکنم ؟ اون چشما ...!
-دارم فکر می کنم چی باید بگم . چه جوری حرف بزنم که تو برداشت بد نکنی .هر وقت من حرف زدم ، تو استدلال خودت برداشت کردی و هر نتیجه ای که خواستی ازش گرفتی .
سرم رو پایین انداختم :
-متوجه منظورتون نمی شم .
از جا بلند ش و دستاش رو تو جیب شلوارش فرو برد ولی حرفی نزد سرم رو بالا گرفتم و منتظر ، نگاش کردم .
-مثلا جریان همین امروز ، من کی از تو خواستم برام بری خواستگاری ؟
--خوب من ...راستش ... نمی دونم فقط فکر کردم ...
حرفم رو قطع کرد :
-بله خانوم فکر کردن . از اون فکرای مخصوص خوشون .
هیچی نگفتم . حرفی واسه گفتن نبود . خوب اونم راست می گفت ، اون کی بهم گفته بود که براش برم خواستگاری ؟اون می خواست حرف بزنه که من خودم ...یعنی اون مریمو نمی خواست ؟یعنی من اشتباه می کردم ؟دوباره یه روزنه امید تو دلم روشن شد .
آتیش رو دور زد و اومد کنارم نشست . حالا هردومون کنار هم بدویم ، مثل تموم رویاهای که هر شب می دیدم . من و اون کنار هم ،اونم توی ساحل ، دریا رو به رومون بود من کنار اون .
-یه سوالی بپرسم ، جوابمو می دی ؟
بدون اینکه نگام رو از شعله های آتیش بگیرم گفتم :
-تا سوالتون چی باشه ؟
-چی باعث شد که فکر کنی من به مریم علاقه دارم ؟ یعنی می خوام ببینم رفتاری ، حرفی یا حرکتی از من دیدی ، که علاقه ام رو به اون نشون بده .
-حرفای ظهرتون که می گفتید می خواین ازدواج کنید و همین که به صحبت های اون مهر تایید می زدید و هم ..
-هم چی ؟از من حرکتی سر زده یا حرفی زدم که این طور برداشت کردی ؟
-نه ، می خوام بودنید من براتون احترام زیادی قائلم . شما برام خیلی ارزش دارید . شما درست تو موقعیتی به دادم رسیدید ، که داشتم زندگیم رو با دست خودم نابود می کردم .شما در حق من کارهایی انجام دادید که بابام نکرده . شایدم مثل دایی که دلش برای خواهر زاده اش می سوزه ، بهم محبت کردید و راهنمام شدید . من فقط فکر کرم . شاید به خاطر حرفای ظهر اومدید صحبت کنید و ...
-پس من برات همون دایی و راهنمای خیالی ام ؟
-مگه غیر اینه ؟
نگاش کردم ، می خواستم انعکاس حرفم رو تو چهره اش ببینم ، ولی اون سرش رو برنگردوند تا نگاه مشتاقم رو ببینه ؛ فقط سرش رو تکون داد و همراه آهی گفت :
-نه ، وقتی تو می گی یعنی نه .
سوز سردی از سمت دریا می اومد .با وجود آتیش ولی بازم احساس سرما می کردم . بازوهام رو بغل گرفتم و خودم رو به اتیش نزدیک تر کردم . باد زد و روسری از سرم سر خورد و افتاد رو شونه هام . قبل از اینکه خودم دستام رو واسه سر کردنش بلند کنم ، پیش دستی کرد و آهسته اونو دوباره کشید روی سرم .
با خجالت نگاش کردم .
-ممنون
نگاشو به صورتم دوخت و سکوت کرد . دلم می خواست زمان همون جا از حرکت بایسته و من اون واسه همیشه در کنار هم بمونیم واون نگاش رو فقط به صورت من بدوزه ، جایی که هیچ مریمی نتونه بین ما دیوار بکشه . چه با حضورش ، چه با احساسش .
نگاهم رو به دریا دوختم و واسه اینکه بحثو عوض کنم گفتم :
-دریا ور دوست دارید ؟من که عاشق دریام .
-یه زمانی عاشقش بودم .دریا همیشه به من آرامش می داد . هر وقت دلم برای شراره تنگ می شد یا خیلی دلم از غربت می گرفت ، می رفتم کنار دریا تا دوباره بتونم آرامشم رو پیدا کنم . ولی همین دریا دوباره آرامشم گرفت ، منو پریشون کرد و سارا رو بی مادر.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی وهفتم »

آه پر حسرتی کشید ادامه داد :
-دریا سارا رو بی کس کرد . سوزان توی دریا غرق شد تا اومدم به خودم بجنبم ، رفت زیر آب و یه موج دورش کرد . من فقط تونستم سارا رو بگیریم ، فقط تونستم اونو نجات بدم .
متاسفم تا حالا نگفته بودید همسرتون تو دریا غرق شدن .
-همسر ؟من گفتم همسرم تو دریا غرق شد ؟
-شما گفتید سوزان مادر سارا ؟
-درسته ، سوزان مادر سارا بود فقط مادر سارا .
لحظه ای بابهت نگاش کردم . باورش برام سخت بود ، ولی حقیقت داشت .
-یعنی می خواین بگین اون همسر شما نبود ؟ یعنی سارا بچه شما نیست ؟
-درسته ،من هرگز ازدواج نکردم . سارا بچه من نیست ، ولی به اندازه یه پدر دوستش دارم . من سارا رو بزرگ کردم ، با خنده اش خندیدم و با بغضش گریه کردم .
-می دونم ، از عشقی که بهش دارید مطمئنم . عشقتون رو می شه از نگاهتون خوند وقتی نگاش می کنید ، با نگاه قربون قد وبالاش می رید .
-سارا امید من ، توی غربت بود .
-ولی چرا ! چرا ترجیح دادید اونو دختر خودوتن معرفی کنید ؟
-من نمی خوام بهش ترحم بشه . نمی خوام مسعو یا شراره یا حتی تو ، محبتتون بهش رنگ ترحم داشته باشه .
-یعنی می خواین بگین ، شراره هم از این موضوع خبر نداره ؟
-نه هیچ کس ،البته به جز تو .
-ببخشید که زیاد سوال می کنم ، فقط دلم می خواد از سوزان برام بگید . چطور آشنا شدید ؟البته اگه ناراحت نمی شید ؟
آه کشید و گفت :
-نه ! چرا ناراحت بشم . اتفاقا حس می کنم اگه یه شریکی واسه درام پیدا بشه ، یه کم سبک تر می شم .
-البته اگه قدرت هم دردی داشته باشم .
-اگه بهت اطمینان تداشتم ، هیچ قت راز بزرگ زندگیم رو بهت نمی گفتم . حالا دوست داری از چی بدونی ؟
-چطوری باهاش آشنا شدید ؟
-خیلی اتفاقی ، وقتی پدر ومادرمون توی اون تصادف مردن . من موندم و شراره من اون موقع دانشجوی سال آخر بودم و درست توهمون روزا بود که بورسیه گرفتم . از یه طرف دلم نمی خواست شراره رو تنها بذارم و از طرفی نمی تونستم این موقعیت بزرگ رو از دست بدم . تا اینکه زن عمو بهم اطمینان داد ، از شراره مثل دختر خودش مراقبت می کنه . صمیمیتی که شراره با دخترعموهایم داشت ، هم این اطمینان رو بهم می داد که می تونم شراره رو به اونها بسپرم . اون موقع بود که رفتم .
برعکس تصوراتم ، اخت شدن تو غربت اونقدرها هم اسون نبود . یکی دوسال اول با هر سختی بود سپری شد . دیگه کم کم با همه چی کنار اومدم ،فقط تنهایی بود که آزارم می داد . صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها هم یه کار نیمه وقت پیدا کرده بودم و به چند تا ایرانی تدریس زبان می کردم . یه شب که از سرکار بر می گشتم ، صدای جیغ و فریاد زنی که کمک می خواست توجه من رو جلب کرد . جلو رفتم و توی یه کوچه بن بست زنی رو دیدم که دو تا مرد مست مزاحمش شده بودن و اون که حامله بود قدرت دفاع نداشت . هیچ وقت برق شادی که با دیدنم توی چشماش سو سو زد رو از یاد نمی برم . با مردا درگیر شدم و سوزان رو از توی دست های کثیفشون بیرون کشیدم .
اونجا نقطه آشنایی من و اون بود . سوزان چهار ماه قبل شوهرش رو توی یه تصادف از دست داده بود و تنها زندگی می کرد .صبح تا شب توی رستوران کار می کرد تا بتونه خرج خودشو کودکش که تو راه داشت رو در بیاره . یک ماه بعد از آشنایی مون اون خونشون رو عوض کرد و اومد همسایه من شد . سوزان برام یه همدم بود ، یه خواهر مثل شراره . یک ماه بعد هم سارا به دنیا اومد و خلوت ما رو زیباتر کرد .همون روزا بود که نماز خوندنم ، براش سوال شد . شب ها تا دیر وقت درباره اسلام و خدا حرف می زدیم و بعد از مدتی ، بعد از اینکه کتاب های مختلفی رو که بهش داده بودم خوند ، مسلمون شد . سارا چهار ماهه بود ، یه دختر شیرین و دوست داشتنی .
توی یه آخر هفته که کنار دریا رفته بودیم ، هوای قایق سواری زد به سر سوزان . با اینکه دریا خیلی آروم نبود ، با این حال اشتیاقش رو بی جواب نذاشتم و سوار قایق بادیمون شدیم . اونقدر غرق صحبت بودیم که متوجه نشدیم خیلی از ساحل فاصله گرفتیم و بعد یه موج بلند قایقمون رو چپ کرد .سارا رو توی بغلم گرفتم و دستم رو واسه گرفتن سوزان دراز کردم ، ولی یه موج دیگه بین دستامون فاصله انداخت . روز بعد موج ها جسم بی جانش رو برام آوردن . دریا سوزان رو از ما گرفت و چه پاک رفت .
سوزان رفت و یه یادگار باارزش برام گذاشت . یه کاغذ لای دفتر خاطراتش پیدا کردم اون نوشته بود که اتفاقی براش افتاد مسئولیت سارا با من باشه انگار خودش می دونست که قرار نیست تا آخر راه کنارمون بمونه . دیگه اونجا واسه موندن امیدی نداشتم ، هر جارو نگاه می کردم یه اثر از سوزان می دیدم . خونه رو عوض کردم تا بتونم راحت تر فراموش بکنم .
دیگه هیچ زنی نتوست به حریمم راه پیدا کنه ، تا اینکه نامه شراره رسید و مجبورم کرد برگردم . اول واسه یه مدت کوتاه می خواستم بیام ولی بعد دیگه پای برگشت نداشتم .
-می تونم بپرسم شراره چی براتون نوشته بود که مجبور شدید برگردید ؟
خندید :
-قول می دی ناراحت نشی ؟
-سعی می کنم .
- از تو نوشته بود ، همین طور از مسعود که دوساله ازدواج کرده ، ولی هنوز نتونسته با تو راه بیاد . نوشته بود بیا و به دادم برس .
-واقعا !
خندید :
-نه به این شدت .
-به خاطر سوزان متاسفم .
-کاش همه این حسرت ها ئ تاسف ها نفعی هم داشت .
-خیلی دوست داشتید ؟
-آره اون یه دوست خوب بود .
-نه منظورم اینه که ..
-چرا حرفت رو می خوری ؟
-راستش ، خواستم ببینم عاشقش بودید .
-عشق و دوست داشتن خیلی فرق می کنه .
-یعنی می خواین بگین تا حالا عاشق شدید ؟
نگام کرد
-چرا ؟
پرسش گرانه نگاش کردم ، در حالی که دلم دستخوش هیجان بود . دلم می خواست بگه آره ، اره عاشق تو وچه رویای شیرینی بود انگار اشتیاق رو از تو نگام خوند که فاتحانه خندید .
-عاشق زندگیم ، عاشق سارا .
روم رو برگردوندم و با حسرت آه کشیدم .
-چرا آه کشیدی ، انتظار چیز دیگه ای رو داشتی ؟
دستم براش رو شده بود .تقصیر خودم بود ، با رفتارای بچه گونه ام بهش فهمونده بودم که دلم بد جوری اسیرش شده .
با زیرکی گفتم :
-نه واسه این اه کشیدم که تنهایی خودم رو می بینم . سارا شما رو داره ، شمایی که این طوری عاشقونه دوستش دارید ، ولی من چی ! حسرتم واسه اینه .
-ولی تو ما رو داری . من ، سارا و اگه بخوای منصافه تر باشی شراره .
پوزخندی زدم و گفتم :
-شراره که اونقدر سرش به مسعود و مهمونی هاش گرمه ، که خودش رو هم کم کم فراموش کرده . شما هم که صحبت های امروزتون به این نتیجه رسیدید ، که باید ازدواج کنید تا سارا حضور یه مادر رو تو زندگی حس کنه ، اون وقت یه زن دایی می آد و دایی و دختر دایی منو ازم می گیره ، پس چه بهتر که حضورتون تو زندگیم کم رنگ باشه ، تا اون موقع نبودتون آزارم نده .
انگار حواسش با من نباشه ، زیر لب تکرار کرد :
-زن دایی ، دایی ... دایی..
آهسته بلند شدم و از کنارش گذشتم . اون می گفت به مریم علاقه نداره ، ولی بالاخره یکی مثل مریم اونو ازم می گیره .
چند قدم ازش فاصله گرفتم ، که صدام کرد :
-پری ؟
چه زیبا اسمم رو به زبون می آورد . ایستادم خودشو بهم رسوند و مقابلم ایستاد .
-کجا می ری ؟
نگاش کردم :
-دیدم رفتید تو فکر ، نخواستم خلوتتون رو به هم بزنم .
-من خلوتی ندارم که تو نخوای توش باش ، تو که غریبه نیستی . تازه ما داشتیم با هم حرف می زدیم ، تازه می خواستم سوال خودتو ازت بپرسم ؟
-کدوم سوال ؟
-تا حالا عاشق شدی ؟
خندیدم .
-می خندی ! مگه حرفم خنده دار بود ؟
-نه ، ولی من کی وقت عاشق شدت داشتم ؟
تو دلم گفتم «دیوونه ، بزدل ، ترسو ، دروغگو ، بگو آره . آره عاشق تو . نه بگو عاشقت نیستم دیوونت شدم . مریدیت شدم . اونقدر که نمی تونم کسی رو کنارت ببینم »
-حالا کجا می ری ؟
-می رم کمک مریم خانوم ، نکنه یه وقت خسته شن ، می رم شام درست کنم .
کنارم شروع به قدم زدن کرد .
-همه حرفات پراز طعنه است .
-من ! نه ! چرا این طوری تصور می کنین ؟
-نمی دونم . شایدم دارم اشتباه می کنم روزی که آرش اومد خونتون خواستگاری و من تورو انجوری دیدم ،فهمیدم اشتباه می کردم .
-من با پسرای زیادی بودم ، فقط واسه اینکه ازشون انتقام بگیرم ، ولی هیچ وقت بهشون وابسته نشدم . هیچ وقت بهشون اجازه ندادم توی دلم جا باز کنن . ولی رابطه آرش یه چیزی فراتر از اینا بود ، آرش برام یه دوست بود ، مثل سوزان برای شما .
-پس چرا دلشو شکوندی ودست رد به سینه اش زدی ؟شما زوج خوبی می شدید .
-اونا منو نپسندیدن .
-چرا ! چقدر بی سلیقه ، من مطمئنم اگه لباسات رو عوض نمی کردی ، مامانش عاشق می شد.
-مسخره می کنید ؟اگه می دونستم هیچ وقت خودم رو اون جوری درست نمی کردم .
موبایلش رو از تو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بذار نشونت بدم .
-هنوز اون عکسارو دارید ؟
خندید :
-اون روز یکی ازبهترین روزای زندگیم بود ، باید این عکس ها رو نگه دارم تا همیشه به یاد اون روز باشم .
-خیلی بی انصافید ؟
-بیا خودت نگاشون کن .
با این حرف ، گوشی رو داد دست من . همه عکسایی که اون روز گرفته بود توی گوشیش بود ، هیچ کدوم رو پاک نکرده بود .
-الان پاکشون می کنم
-نه اینکارو نکنی ها .
-خیلی زشته .
خندید :
-جون من پری ، این یکی رو نگاه کن ، درست عین کولی ها .
و بعد بی اراده دستش رو گذاشت رو شونه ام .
-اینم خیلی قشنگه ، ببین
سرتاپام پراز هیجان شده بود . اون کنارم بود و اونقدر صمیمی باهام حرف می زد .نگاش کردم ، پرده ای از اشک نگامو تار کرد . کاش می فهمید چقدر بهش احتیاج دارم .لحظه ای بدون توجه به زمان و مکان ، نگاهمون تو هم گره خورد . بی اراده دوتا قطره اشک از چشام پایین چکید .
آهسته دستش رو از روی شونه ام برداشت .
-پری ! من ..خیلی وقته می خوام ...راستش
صدای گریه سارا ، نگاه هر دومون رو به ساختمون دوخت .
-وای سارا ...معذرت می خوام !
اینو گفت و دوید طرف ساختمون . من موندم و عطری که از اون جا مونده بود و گوشی موبایلش توی دستام .
اشکام رو پاک کردم و روی پله ها نشستم و دوباره شروع کردم به دیدن عکس ها . چهار پنج تا عکس ازاون روز بود و بعد ...! بقیه اش عکس هایی بود که حیرت رو به خونه چشام دعوت کرد . نزدیک بیست تا عکس از من بود . عکس هایی که نمی دونستم کی گرفته ؟اصلا حواسم نبود و کاملا مشخص بود که پنهانی گرفته شده بودن .
یه جا روی تاب نشسته بودم . یه جا توی پارک بودم . چند تا کنار خاک مامان . یکی روی مبل نشسته بودم و گیتار می زدم و بقیه عکس هایی که حتی نمیدونستم کی و کجا گرفته !
-آه پدرام . اینا رو باور کنم یا نگاه سرد و رفتار بی تفاوت رو .
بلند شدم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم و نگام روبه آسمون دوختم .
«پدرام ، چی باعث می شه که احساست رو مخفی کنی .چی ؟»
صدای در نگامو از ستاره ها جدا کرد . برگشتم عقب و اون دیدم که سارا رو توی بغلش گرفته و آهسته براش حرف می زد .
-گریه نکن گل بابا ، عزیز بابا ؛ عسلم . تو عمر بابایی .
-چی شده آقا پدرام .
-نمی دونم ، هر چی می پرسم جواب نمی ده .
رفتم طرفش .
-بدینش بغل من .
نگام کرد و آهسته رو به سارا گفت :
-می ری بغل خاله پری ؟
-اوهوم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها