| شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هفت سين
هفت سين
محمد بهارلو
پتو را از رويِ صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رويِ ميزبود، نگاه كرد. ساعتِ دوازدهِ ظهر بود. دو شاخة تلفن را، كه بالايِ سرشبود، وصل كرد. پا شد دستش را به ديوار گرفت. يك لحظه چشمهايش رابست. پردة پنجره را كنار زد به كوههايِ دوردست نگاه كرد. هوا ابري بودو باد ميوزيد. اجاقِ گازي را روشن كرد و كتري را، كه تا نيمه آب داشت،رويِ شعله گذاشت. رفت تويِ حمام و شيرِ آبِ گرمِ دوش را باز كرد. صبركرد تا بخارْ هوايِ حمام را گرم كند. بعد لباسهايش را درآورد و زيرِ دوشرفت و به گردن و دستها و صورتش صابون ماليد. با كفِ دستِ راستش،كه صابوني بود، سطحِ بخارگرفتة آينة بالايِ دستشويي را كفآلود كرد وبعد كفي آب رويِ آينه پاشيد. به زيرِ چشمهايش، كه گود افتاده و كبودشده بود، نگاه كرد. با فرچه به صورتش صابون زد و ريشش را تراشيد.وقتي حوله رويِ دوش از حمام بيرون ميآمد زنگِ درِ خانه، سه بار، بهصدا درآمد. پتو را، كه رويِ زمين بود، تا زد و رويِ دشك انداخت ودشك را با پتو و بالش برداشت بُرد به اتاقي كه تختِ چوبيِ باريكي در آنبود. دشك را رويِ تخت انداخت و باز زنگ به صدا درآمد؛ سه بار پشتِسرِ هم. گوشيِ دربازكُنِ برقي را برداشت.
ــ بله؟
ــ چرا در را باز نميكني؟
ــ بيا بالا.
حوله را به قلابِ جارختيِ تويِ حمام آويزان كرد. رو بهرويِ آينه مويِسرش را شانه زد. بعد رفت در قوري چاي ريخت و از كتري آبِ داغ رويِآن بست. درِ خانه را باز كرد. سوزِ سردي به درونِ راهرو وزيد. درِآسانسور باز شد و زن را ديد كه در يك دستش تُنگِ بلور با ماهيِ قرمز ودر دستِ ديگرش يك گُلدانِ سفاليِ كوچكِ سبزه بود.
ــ سلام.
ــ سلام.
ــ تا اين موقع خواب بودهاي؟ چشمهات پُف كرده. يك امروز رازودتر بيدار ميشدي.
ــ كه چه بشود!
ــ ناسلامتي امروز عيد است.
تُنگِ ماهي را رويِ پيشخانِ آشپزخانه گذاشت و گُلدانِ سبزه را رويِميز، كه كنارِ پنجره بود. زن به طرفِ پنجره رفت. دكمة مانتوش را بازميكرد.
ــ چرا پنجره را باز نميكني؟ هوايِ اتاق سنگين است.
پنجره را تا نيمه باز كرد. مانتوش را به جارختي آويزان كرد.
ــ شومينهات هم كه هنوز روشن است!
ــ شبها سردم ميشود.
ــ تو هميشة خدا سردت است.
ــ به اين خانه هنوز خو نگرفتهام. همه جاش سرد است. جايِ خودم راهنوز پيدا نكردهام. نميدانم كجا بايد بنشينم.
زن بِربِر نگاهش كرد.
ــ دست وردار.
ــ وقتي سردم باشد فكرم كار نميكند.
ــ تو وجودت سرد است.
مرد نگاهش كرد. آن طرفِ پيشخان ايستاده بود.
ــ تو چي؟
ــ من خوبم.
ــ راستي؟!
زن رويش را برگرداند و رفت پشتِ لگنِ ظرفشويي و به استكانهانگاه كرد.
ــ چرا اينقدر لك دارند؟
ــ هر چه ميشويمشان پاك نميشوند
ــ بايد بگذاريشان تو مايعِ ظرفشويي يك شب بمانند. خوب، همهچيزت آماده است؟
مرد يك فنجان آبِ داغ برايِ خودش ريخت.
ــ نميدانم.
ــ سكه داري؟
ــ بايد تو جيبهام را بگردم.
ــ تو قُلكي كه برات گذاشتم چند تايي سكه بود.
ــ نميدانم قُلك را كجا گذاشتهام.
ــ تا كي بايد اين خانه همينطور شلخته بماند؟
مرد جرعهاي از آبِ داغ نوشيد. سينهاش را صاف كرد، اما چيزينگفت. چند سكه از جيبِ شلوارش، كه به جارختي آويزان بود، درآوردبه زن داد.
زن گفت: سير چي؟
ــ تو ايوان دارم.
زن رفت تويِ ايوان و با يك سيرِ درشتِ سفيد برگشت.
ــ ظرفهايِ چوبيات كجاست؟
ــ كدام ظرفها؟
ــ همانها كه سالِ پيش از شمال خريديم.
ــ بايد تو يكي از همين كشوها باشد.
ــ پيداشان كن.
مرد كشوهايِ آشپزخانه را يكي يكي كشيد و در آنها نگاه كرد.شيشهاي را از يك كشو درآورد.
ــ اين سنجد. اسفند چي؟ ميخواهي؟
شيشهاي را كه در آن اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرفهايِ كوچكِچوبي را پيدا كرد و آنها را رويِ پيشخان گذاشت.
ــ چيزِ ديگري هم لازم داري؟
ــ قرآن.
مرد كشوِ ميزِ تحريرش را، كه قفل بود، باز كرد و يك قرآنِ كوچكِجلد چرمي از تويِ يك كيفِ دستي درآورد. قرآن را به زن داد و زن لايِآن را باز كرد و گذاشتش رويِ ميز.
ــ فكر كردم قرآنهايِ خطيات را فروختهاي.
ــ دلم نيامد. يادگارِ مادرم است.
ــ اگر مالِ من بود چي؟
ــ منظورت چيست؟
ــ هيچ چي.
ــ كي من مالِ تو را فروختهام؟
ــ زبانِ تو نيش دارد. آدم را ميگزد.
ــ زبانِ تو چي؟
ــ ميخواهي شروع كني؟
ــ تو شروع كردي.
ــ من خواستم، همينجوري، يك حرفي زده باشم. اما تو...
ــ خوب تمامش كن.
زن خواست چيزي بگويد.
مرد گفت: خواهش ميكنم!
زن رفت روبهرويِ آينة قدي، كه كنارِ جارختي بود، ايستاد. مردنگاهش نكرد. زن دستش را به طرفِ مانتوش برد، اما برگشت. مرد آبِداغ را تويِ كاسة ظرفشويي خالي كرد و در فنجان چاي ريخت. بعدرفت پنجره را بست. زن نفسِ بلندِ آهمانندي كشيد. مرد درِ يخچال را بازكرد و دو سيبِ قرمز درآورد رويِ پيشخان گذاشت. يكي از سيبهازخمي بود و لكههايِ كوچكِ سياه داشت. زن سيبِ سالم را برداشت ودر ظرفهايِ چوبي سنجد و اسفند ريخت و همه را رويِ ميز چيد.
ــ خوب شد شش سين. سركه داري؟
مرد درِ يخچال را باز كرد و يك بطريِ سركه از بغلِ درِ يخچالبرداشت. بطري را رويِ پيشخان گذاشت.
زن گفت: ظرفِ كوچكِ بلوري داري؟
مرد تويِ كشوها نگاه كرد. كاسة چينيِ لبپريدهاي از تويِ يكي ازكشوها درآورد و آن را رويِ پيشخان گذاشت.
زن گفت: اين كه لبش پريده.
ــ ديگر ندارم.
ــ چرا برايِ خودت ظرف و ظروف نميخري؟
ــ خيلي چيزها بايد بخرم.
جرعهاي از چاي نوشيد. زن مقداري سركه در كاسة چيني ريخت.
ــ چه بويِ تيزي دارد.
ــ چاي ميخوري؟
ــ نه. شمع داري؟
ــ آره.
زن دورِ ميز ميچرخيد و ظرفها را پس و پيش ميكرد. گُلدان و تُنگِماهي را وسط گذاشته بود. سيب را برداشت به آستينِ پيرهنش ماليد و آنرا برق انداخت.
ــ پس چي شد؟
ــ چي چي شد؟
ــ شمع.
ــ بايد بگردم. نميدانم كجا گذاشتمشان.
ــ پس شمعها با خودت. بگذارشان دوطرفِ ميز. من ديگر بايد بروم.
ــ لطف كردي آمدي.
ــ سالِ تحويل كجا هستي؟
ــ منزلِ مادرم.
زن روبهرويِ مرد ايستاده بود. مرد آخرين جرعة چايش را نوشيد. زنمقنعهاش را سرش كرد و مانتوش را پوشيد.
مرد گفت: اين چيست تو انگشتت كردهاي؟
ــ حلقه است. قشنگ است نه؟
انگشتانِ كشيدهاش را جلوِ مرد گرفت.
ــ چرا حلقة طلايت را انگشتت نميكني.
ــ داييام برايم خريده. نقره است.
ــ تو هيچوقت حلقهاي را كه برايت خريدم انگشتت نكردي.
ــ تو هم هيچوقت حلقة مرا دستت نكردي.
ــ من هيچوقت حلقه دستم نميكنم.
ــ اما اين هدية داييام است.
ــ مباركت باشد.
مرد سينهاش را صاف كرد. زن رفت به طرفِ در.
ــ كاري نداري.
مرد گفت: سالِ نو مبارك.
زن گفت: سالِ نوِ تو هم مبارك.
زن در را باز كرد رفت بيرون. مرد رويِ صندليِ پشتِ پيشخان نشست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از آشنايى با شما خوش وقتم
جويس كرول اويتس
برگردان: حسين نوشآذر
هيچكس بهياد نمي آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج كه هيچكدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغشان بود. زنها و يكى از آن دو مرد مدتها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهلسالگى نزديك مىشود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگى زناشويىاش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مىكردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مىگفتند و مىخنديدند.
كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگهداشتند. مىدانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربهاش نكردم. آنچه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يكبار به سراغم مىآمد نه اينكه ابتدا درد هر بيست دقيقه يكبار سراغم بيايد و بعد سريعتر شود و من داشتم از ترس مىمردم و بهنظر مىآمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مىرساند نمىتوانست موقع رانندگى چشمهايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سىوشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمىتوانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مىكشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مىكردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم. مرين گفت: اينها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى. مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماههاى اول حاملگى اينقدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اينكه دلم مىخواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمىكرد. براىهمين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مىدانى كه چهطور است. آه! در آن حال گيجوگول وقتى كه بههوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمىكرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.
كنستانس گفت: اوه! مىدانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اينطور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيالها خيلى عجيبوغريباند. آره. اما مىگذرند. اينقدر كه آدم گرفتار بچهدارى مىشود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنىست. زنها مثل دختربچهها هروكر مىكردند.
مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهانشان گوش مىدادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترينشان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مىكنيد اگر مىدانستيد زايمان اينقدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟
زنها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقهاش گفت: اينقدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مىدانى؟
مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچهدار بشوى؟ البته باز هم بچهدار مىشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست ندارى؟
مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچهدار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهينآميز مىشود. معلوم است كه مىشدم.
چرا توهينآميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.
چه چيزش فرضىست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مىكنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مىشناسىشان و فكر مىكردم دوستشان دارى. مورفى گفت: مىدانم وجود دارند. هر دو هم بچههاى محشرى هستند. اما براى داشتنشان تن به چه مصيبتى كه ندادى. تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.
زنها با هم شروع كردند به حرفزدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مىخورد و دو شقه مىشود.
البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مىكند. طورى كه هيچوقت آنطور نيست كه انتظارش را داشتى. بااينهمه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مىفهمى كه چه مىگويم؟
مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.
مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آنهايى كه او را در آن حالوروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زير خنده و به خنده آنها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زنها از ته دل مىخنديدند و خندهشان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورتحساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچشده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود "رستوران دانگ" از مدتها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مىيافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمىگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمىفهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوانتر از ديگران بود. از مرين چند سال جوانتر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرفها حالم را بد مى كند.
مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مىرفتم معلم انگليسىما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش مىانداختند. (با حالت نيمهعصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهرهترك مىشدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزدهسالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمىتوانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه مىكردند. قاچ پرتقال را به دندان مىكشيدند و آب پرتقال از چكوچانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پولشان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مىداد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آنوقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.
مورفى به زنها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافىست.
تد اسكناسها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مىكنم اعتراف وحشتناكىست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايىست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولا به بچهها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بىسروصدا آمد و رفت و هيچكس متوجه او نشد. زنها بىحركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه ميكردند و نه به يكديگر. چهرههاشان كشيده و همچون نقاب شده بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وقتی پسر درمانده است
فریبا حاجدایی
همیشه با رویا دست به عصا بودهام؛ حتی وقتی مثلِ حالا بیقرار و پریشان طول آشپزخانه را گز میکند و سیگار پشت سیگار میگیراند باز هم خیلی باورم نمیشود که واقعاً پشیمان و ناراحت است. به شوهرم سپردهام وقتی پهلوی او هستم به خانهاش زنگ نزند و اگر هم زد هر حرفی را نگوید. برای همین یک وقتایی که کار واجب دارد و از سرِ اجبار، خانة رویا موبایل خط نمیدهد، به آنجا زنگ میزند بعدش، وقتی به خانه برمیگردم، مرا میشورد و میگذارد تو آفتاب که این دوستهای عتیقه را از کجا پیدا کردهای؟! همیشه هم این تک مضراب را پشتش میآید که صد رحمت به مادام مارپل لااقل صدایِ مردم را ضبط نمیکرد؟!
تازه فقط این نیست که. نه فقط مکالمههای تلفنی که صداهای تو خانهاش را هم ضبط میکند، تو همة اتاقها لااقل یکی از این ضبط کوچولوهایی که به قول خودش بعضیهاش تا پانصد ساعت پشت هم ضبط میکند گذاشته. حتی تو توالت و حمام. گاهی به گاهی همه را با هم روشن میگذارد و دستِ بچههاش را میگیرد و شب میرود خانة مادرش.
- نمیدونی چهکار میکنن این ضبطا، رَبورُبِ هرچی آدم دروغگو را میارن جلو چشمش. خوبه چند بار صدای ساسانو وقتی زن آورده خونه ضبط کرده باشم؟ تازه همیشه یه پانصد ساعتیش هم تو ماشینشه، زیر صندلیش.
ضبط میکرد و نگه میداشت به قول خودش برای روز مبادا، مبادایی که نه خودش میدانست کی است و نه ما و نه حتماً شوهر از همه جا بیخبرش ساسان. حرفهای تلفنی ما را هم ضبط میکرد. یک دفعه بهام گفته بود: «میخوای بشنوی فرشته چه چیزا پشت سرت میگه؟» گفته بودم نه و با خودم فکر کرده بودم: «حرف خودت را کجا شنیدی آنجا که حرف مردم را.»
این آخرا یک کاری کرده بود که بیشتر پدرِ خودش را درآورد تا ساسان؛ تو دفتر ساسان دوربین کار گذاشته بود و دیده بود آنچه را که نباید.
- انگار یک سوزن خیلی ریز روی سقف باشه، دادم یه یارویی کار گذاشت تو دفترش، پول زیادیام نگرفت بدبخت. بهش گفتم آقا زندگیم تو خطره، نمیخوام بچههام بیپدر بشن. اما کاش این کار رو نکرده بودم؛ شب و روز کابوسش باهامه.
من هم فکر میکنم کاش این کار را نکرده بود، بعد از دیدن آن صحنهها انگار او را بردهاند وپیرزنی به جایش آوردهاند. تازه میگوید: «بیچاره منشیه. به قول رشتیه منِ احمق که زنشم مجبورم، آخه بیچاره، تو چرا؟!» و بی توجه به قاهقاه خندة من سر تکان میدهد که یک لقمه نان چه قرمساقیها که به سرِ آدم نمیآره؛ بدبخت مجبوره حتماً، والا این ساسان فلانفلان شده بیبروبرگرد بیرونش میکرد.
رویا همچنان بیقرار راه میرود، میغرم: « یه دیقه بشین تورو خدا، سرم گیج رفت.»
- آخه فرخنده خریت هم حدی داره، من چهطور همچین کاری کردم؟!
- خودِ خانم سالاری ازت خواست، تازه حالا هم که بد نشده براش. مَردَش آدم شده و نشسته سرِ جاش. من که نمیفهمم تو از چی ناراحتی؟
خانم سالاری اینها همسایه رویا هستند. زن و شوهری حدوداً چهل پنجاه ساله که هنوز بچه ندارند. خانم سالاری هر دری زده و پیش دکترهای رنگووارنگ که هیچ، پیشِ هر فالگیر و رمالی هم بهش آدرس دادهاند رفته تا شاید نتیجهای بگیرد که نگرفته. به آقای سالاری که بند میکند که مرد، تو هم بیا با هم برویم دکتر! سالاری به هیچ وجه منالوجوه زیر بار نمیرود و درمیآید که: «عیب از خودته زن! منم که حرفی ندارم و همین جوریام میذارمت رو سر و حلواحلوا میکنم. این هم خواست خدا بوده. قربانش برم محمد رسول الله که حبیب خدا بوده هم عقبهاش از یک دختر است و پسر نداشته. او راضی بوده به رضای خدا. وای به حال من بنده رو سیاه. مُلک خودشه. هر کار بخواد میکنه. دلش نمیخواد به ما بچه بده زور که نیست.»
و خانم سالاری هم خجل از توکل شوهرش، دست از سرِ تغییر قضا و قدر برمیدارد و مینشیند سرِ جایش.
خداییاش آقای سالاری هم آنقدر خوب و سر به راه بوده که خانم سالاری اگر هم میخواسته شک کند که مبادا زیرِ سرِ آقای سالاری بلند شده نمیتوانسته. مَرده تمام حقوق با فیش حقوقاش را جرینگی میریخته تو دست خانم و دیگر چه جایِ گله و شک؟! و این ادامه داشته تا سالها.
- بشین رویا، دیوانهم کردی. بابا تو که جز کمک کاری نکردهی. اصلاً اون روزی چی شد که خانم سالاری از تو خواست صدای تلفن اونو هم ضبط کنی؟ ـ مرتیکه، سالاری، هیزه. پیری از همة هیکلش میباره و خودش نمیخواد باور کنه، خب منم خواستم یه کم سربهسرش بذارم.
- نمیفهمم.
- مسخرهبازیهای منو که میدونی. دلم میسوخت والا، خونهشون خیلی سوت و کور بود و منم میرفتم که بخندونمشون.
حیران رفتهام تو نخِ رویا: «خب!» ـ ها؟ چیه؟ میخوای چی بگی؟ آره. پدرسوختگیام هم گل کرده بود. یه وقتایی آوازم میخوندم: «یادت نره دوست دارم»
رویا از بیرون که میآمده و کلید میانداخته این آواز را میخوانده و سالاری را حالی به حالی میکرده. این میشود که سالاری زنگ میزند به رویا و قربانصدقهاش میرود و رویا هم میرود همه را میگذارد کفِ دست خانم سالاری.
میپرسم: «آخه چرا، مرض داشتی مگه؟!»
ـ منو بفهم، فرخنده! حالم خیلی خراب بود. ساسان حالمو گرفته بود. میخواستم به خودم ثابت کنم هنوز دلبرم، چه میدونستم این بلا رو سرِ اون زنِ بدبخت و پسرش میارم.
خانم سالاری هم دیگر به شوهرش شکاک میشود و برای همین میآید پایین که: «رویا جون میشه یه کاری کنی تلفن منم مثِ مالِ خودت بشه؟»
رویا بستة سیگار تازهای باز میکند، این سومین بسته است.
- خدا به بچههام رحم کنه و گناهم پای اونا رو نگیره، یه بازی بود به خدا، من که نمیدونستم این قرمساق نمکرده داره و کار اینطور بیخ پیدا میکنه.
تو همین شنیدنها و ضبط گفتوگوهایِ تلفنی معلوم میشود سالاری سالها است که با زنِ دیگری سروسِری دارد، یک بیوة سیوهفت، هشت ساله که یک پسر هفده هجده ساله از شوهر اولش دارد.
میگویم: «رویا جان، تو که بد کاری نکردی، خانومانشان را نجات دادی. مگه نمیگی زنه رو ول کرده و خوش و خوشحال چسبیده به خانم سالاری و خانه و زندگی خودش؟» - آره، برا خانم سالاری خوب شد. اما اون زنه چی؟
یک سیگار دیگر میگیراند: «بدبخت همه چیزشو، حتی بچهشو فدای این مرتیکه کرده بوده.» - بسه بابا کم بکش، خفهم کردی! تازه حرفا میزنیا، خب زنیکه غلط کرده که با مرد زندار پریده، اونم برای پولش لابد، والا این پیرِ سگ چی داره؟
رویا سیگار را در زیر سیگاری میلهاند و آهی میکشد: « ای بابا.» پا میشود و دوباره راه رفتنهای سرگیجهآورش را از سر میگیرد و میگوید: «کدوم پول؟ همة این سالا زنه بدبخت هرچی داشته و نداشته و از شوهر اولش براش مونده بوده، حتی حقوقی هم که میگرفته خرج همین به قولِ تو پیر سگ کرده، باورت میشه؟ هیچچی جز او نمی دیده، حتی پسرشو. پسرة بدبخت هم که معتاده.»
- آخه چرا، به عقل جور درنمیآد.
رویا لگدی به سطل آشغال میزند و سطل قل می خورد وسط آشپزخانه: «محضِ اِرا، من چه میدونم ما زنا چرا اینقده خریم؟! لابد مرتیکه بسته بودتش. حالا هم که از دوری این گهِ سگ کلهپا شده و پسرِ بدبختش، با اون صدای مافنگیش نمیدونی به خاطرِ ننهاش چه التماسی میکنه. - پسرِ زنه؟
- آره بدبخت. زنگ زده به آقای سالاری. صداشو دارم، میخوای بشنوی؟
میخواهم بگویم نه، اما نمیدانم چرا نمیگویم.
- کجا میری؟ - میرم از اتاق خواب ضبط رو بیارم و ببینم چطو برقِ سه فاز میپرونی. فکر کنم وضع مادره خیلی خرابه و واقعاً داره میمیره که پسره بی خیالِ غیرت میرت شده. نه که پدر هم بالا سرش نیست و داره همین یه مادر.
از نصفه ضبط شده، صدایی شبیه به زوزة حیوانی که بچهاش را گم کرده باشد میگوید: «آخه کی به سِفتزن ننهاش زنگ زده که ما زده باشیم آق سالاری؟! چرا جواب نمیدی؟ چرا بند رفتی آق سالاری؟! ابریه هوا؟ طوفان شده؟ چه بدبختی شده، بگو. هرچی شده ننهمو ببخش به من، داره میمیره. پونزده سال سر به بالینت گذاشته.»
سالاری میپرد تو حرفِ پسرک: « حالا که چی؟ زنگ زدی چی بگی؟ پول میخواین؟» - آق سالاری نذا بیشتر از این تو خودم برمبم. آق سالاری اییقد داغونم نکن. یعنی نمیخوای باور کنی که طاقتش از دوریت طاق شده، دلش تنگته؟
- بگو جاشو با ک.ن گشادش عوض کنه، چی از جون من میخواین شماها؟!
- آق سالاری، کف پاتو میبوسم. دِ لامصب آخه کی پیش شوور ننهاش اییقد نالیده که من؟
- شوور ننه کجا بوده مرتیکه، صیغه مَم نبوده، حالا من انصاف داشتم و پیزیتان را جا میکردم و از جیبم هم میسلفیدم دوقورتونیمِ تان هم باقیه؟
- آق سالاری خودت میدونی که یه پول سیاه هم خرجش نکردهی، فدای سرت، اون خودتو میخواد. آق سالاری تو رِ جدت. تو رِ هر کی میخوایش به ننهم رحم کن. به خدا از دوریت نه شب داره و نه روز، میترسم بمیره. بیا که خودم نوکریتو میکنم. کفشتو لیس میزنم. از دوریت شده عینهو دوک. بهاش رحم کن. صدای هقهق گریة پسر و قطع شدن تلفن آخرین چیزی است که در نوار ضبط شده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نظم ، چارلی چاپلین
نظم
چارلی چاپلین
برگردان: احمد شاملو
هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار میگرفت، تنها سپیدهدم بود- سپیدهدم پیامآور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.
تشریفات مقدماتی انجام شده بود.
افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.
انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت میکرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار میرفت، از چهرههای درخشان ادبیات آن کشور بود. هزلنویسی استاد بود و در نظر هممیهنان خود مقامی والا داشت.
افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را میشناخت:
پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شبها که به اتفاق یکدیگر، در میخانهها به تفریح و خوشگذرانی پرداخته بودند. شبهای بسیاری را با گفتوگو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.
اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیرهروزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.
اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟
از توجیه قضایا چه حاصل؟
هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار میآید؟
همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تبآلود و شتابکار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را میباید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب میآید.
آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهیست!
از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز مییافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده میشدند به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقرهیی میافکند. از همه چیز آرامش میتراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان همآهنگ میشد، نظمی با تپشهای سکوتی که به تپشهای قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگهای خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.
وحدت حرکت سربازان وقفهیی به دنبال داشت که در طول آن میبایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:
محکوم سرفهیی کرد، سینهیی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.
افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بیحسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.
هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنهیی در حیاط زندان چه معنی میدهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمیدید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.
و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانهیی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیکتاکش قطع شده باشد.
هیچکس تکانی نمیخورد.
هیچچیز مفهمومی نداشت.
چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.
و افسر فرمانده جوخه میبایست خود را از آن حال برهاند...
همۀ اینها رویا بود. همۀ اینها چیزی جز یک رویا نبود.
کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی میجست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟
چه پیش آمده بود؟
«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار فرمان دستفنگ بود...
پس از دستفنگ، فرمان حاضر....
و سرانجام: آتش!
از همۀ اینها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که میبایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش میآمد.
در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمهیی تلفظ کرد که هیچگونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دستفنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.
از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.
اما در وقفهیی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدمهایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را میشناخت:
صدای پاهای «نجات» بود...
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»
آن شش مرد قراول رفته بودند...
آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...
آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند... از مجموعه آثار احمد شاملو – دفتر سوم- نشر نگاه
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه عينكم ، رسول پرويزي
قصه عينكم
رسول پرويزي
رسول پرويزي (1356 ـ 1298): با چاپ داستان هايش
در مجله «سخن» در سال 1331 نویسندگی را آغاز كرد
و سپس مجموعه داستان هاي شلوارهاي وصلهدار (1336)
و لولي سرمست (1346) را انتشار داد.
به قدري اين حادثه زنده است كه از ميان تاريكيهاي حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز ميدرخشد. گوئي دو ساعت پيش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقي است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خيال ميكردم عينك مثل تعليمي و كراوات يك چيز فرنگيمأبي است كه مردان متمدن براي قشنگي به چشم ميگذارند. دائي جان ميرزا غلامرضا ـ كه خيلي به خودش ور ميرفت و شلوار پاچه تنگ ميپوشيد و كراوات از پاريس وارد ميكرد و در تجدد افراط داشت، به طوري كه از مردم شهرمان لقب مسيو گرفت ـ اولين مرد عينكي بود كه ديده بودم. علاقه دائي جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهاي ديگر فرنگي مآبان مرا در فكرم تقويت كرد. گفتم هست و نيست، عينك يك چيز متجددانه است كه براي قشنگي به چشم ميگذارند.
اين مطلب را داشته باشيد و حالا سري به مدرسهاي كه در آن تحصيل ميكردم بزنيم. قد بنده به نسبت سنم هميشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت براي من و برادرم لباس ميخريد نالهاش بلند بود.
متلكي ميگفت كه دو برادري مثل علم يزيد ميمانيد. دراز دراز، ميخواهيد برويد آسمان شوربا بياوريد! در مقابل اين قد دراز چشمم سو نداشت و درست نميديد. بيآنكه بدانم چشمم ضعيف و كمسوست. چون تابلو سياه را نميديدم، بياراده در همه كلاسها به طرف نيمكت رديف اول ميرفتم. همه شما مدرسه رفتهايد و ميدانيد كه نيمكت اول مال بچههاي كوتاه قدست. اين دعوا در كلاس بود. هميشه با بچههاي كوتوله دست به يقه بودم. اما چون كمي جوهر شرارت داشتم، طفلكها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطي بازيهاي خارج از كلاس تسليم ميشدند. اما كار بدينجا پايان نميگرفت. يك روز معلم خودخواه لوسي دم در مدرسه يك كشيده جانانه به گوشم نواخت كه صدايش تا وسط حياط مدرسه پيچيد و به گوش بچهها رسيد. همينطور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پريده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداري به من داد و گفت: چشت كوره؟ حالا ديگر پسر اتول خان رشتي شدي؟ آدمو تو كوچه ميبيني و سلام نميكنی؟!
معلوم شد ديروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد ميشده، من او را نديدهام و سلام نكردهام. ايشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشي كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است.
در خانه هم بيدشت نبودم. غالباً پاي سفره ناهار يا شام كه بلند ميشدم چشمم نميديد، پايم به ليوان آبخوري يا بشقاب يا كوزة آب ميخورد. يا آب ميريخت يا ظرف ميشكست. آن وقت بيآنكه بدانند و بفهمند كه من نيمه كورم و نميبينم خشمگين ميشدند. پدرم بد و بيراه ميگفت. مادرم شماتتم ميكرد، ميگفت: به شتر افسارگسيخته ميماني. شلخته و هردمبيل و هپل و هپو هستي، جلو پايت را نگاه نميكني. شايد چاه جلوت بود و در آن بيفتي.
بدبختانه خودم هم نميدانستم كه نيمه كورم. خيال ميكردم همه مردم همين قدر ميبينند!
لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش ميكردم كه با احتياط حركت كن! اين چه وضعي است؟ دائماً يك چيزي به پايت ميخورد و رسوائي راه ميافتد. اتفاقهاي ديگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پيشرفت نداشتم. مثل بقيه بچهها پايم را بلند ميكردم، نشانه ميرفتم كه به توپ بزنم، اما پايم به توپ نميخورد، بور ميشدم. بچهها ميخنديدند. من به رگ غيرتم برميخورد. دردناكترين صحنهها يك شب نمايش پيش آمد.
يك كسي شبيه لوطي غلامحسين شعبدهباز به شيراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها براي ديدن چشمبنديهاي او به نمايش ميرفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمايش بود. يك بليط مجاني ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومي يك بليط مجاني داشت. من از ذوق بليط در پوستم نميگنجيدم. شب راه افتادم و رفتم. جايم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باريكبين شدم، يارو وارد سن شد، شامورتي را در آورد، بازي را شروع كرد. همة اطرافيان من مسحور بازيهاي او بودند. گاهي حيرت داشتند، گاهي ميخنديدند و دست ميزدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگتر ميكردم و به خودم فشار ميآوردم درست نميديدم. اشباحي به چشمم ميخورد. اما تشخيص نميدادم كه چيست و كيست و چه ميكند. رنجور و وامانده دنبالهرو شده بودم. از پهلو دستيم ميپرسيدم : چه ميكند؟ يا جوابم نميداد يا ميگفت مگر كوري نميبيني. آن شب من احساس كردم كه مثل بچههاي ديگر نيستم. اما باز نفهميدم چه مرگي در جانم است. فقط حس كردم كه نقصي دارم و از اين احساس، غم و اندوه سختي وجودم را گرفت.
بدبختانه يك بار هم كسي به دردم نرسيد. تمام غفلتهايم را كه ناشي از نابينائي بود حمل بر بياستعدادي و مهملي و ولنگاريم ميكردند. خودم هم با آنها شريك ميشدم.
* * *
با آنكه چندين سال بود كه شهرنشين بوديم، خانه ما شكل دهاتيش را حفظ كرده بود. همانطور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا ميآمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر ميانداختند و چندين روز در خانه ما ميماندند، در شيراز هم اين كار را تكرار ميكردند. پدرم از بام افتاده بود، ولي دست از عادتش برنميداشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود، مهمانداري ما پايان نداشت. هر بيصاحب ماندهاي كه از جنوب راه ميافتاد، سري به خانه ما ميزد. خداش بيامرزد، پدرم دريا دل بود. در لاتي كار شاهان را ميكرد، ساعتش را ميفروخت و مهمانش را پذيرائي ميكرد. يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود. كارش نوحهسرائي براي زنان بود. روضه ميخواند. در عيد عمر تصنيفهاي بندتنباني ميخواند، خيلي حراف و فضول بود. اتفاقاً شيرين زبان و نقال هم بود. ما بچهها خيلي او را دوست ميداشتيم. وقتي ميآمد كيف ما به راه بود. شبها قصه ميگفت.
گاهي هم تصنيف ميخواند و همه در خانه كف ميزدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان ميگفت، ننه خيلي او را دوست ميداشت.
اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.
ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش ميكرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتابها را در يك بقچه ميپيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينكهاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را ميكشيد و چند دور، دور گوش چپش ميپيچيد.
من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً كتابهايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهنكجي كنم.
آه هرگز فراموش نميكنم!
براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.
يادم ميآيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك ميافتادند. من كه تا آن روز از درختها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نميديدم، ناگهان برگها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف ميديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم ميخورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نميدانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من دادهاند.
هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بيخودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشكن ميزدم و ميپريدم. احساس ميكردم كه تازه متولد شدهام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم ميماند.
عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. ميدانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنميگردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاقهاي آن بيشتر آئينهكاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاقهاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسيهاي قديم درك داشت، پر از شيشههاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس ميتابيد. چهره معصوم همكلاسيها مثل نگينهاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم ميخورد.
درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكتهگوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش ميگذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كردهاند او را ميشناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. ميخواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعيانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد زيادي نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در ميرفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان ميدادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار ميكرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مينشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه ميكند.
پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسهاي زير نيم كاسه باشد.
بچهها هم كم و بيش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. ميدانستند كه براي رديف اول سالها جنجال كردهام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خطكشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردنكش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دستههاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديدهاي را ميخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهاي كه بيخود و بيجهت از ترك ديوار هم خندهشان ميگرفت.
خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافهها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حيرتزده گچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نميشناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را ميخواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل ميخواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بيتوجهي من و اينكه با نگاهها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآوردهام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همينطور كه پيش ميآمد با لهجه خاصش گفت: به به! نره خر! مثل قوالها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟
تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچهها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.
صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كردهام. گنگ شدهام. نميدانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه ميكنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همانطور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.
* * *
آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر ميكرد.
وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت: بچه ميخواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول ميگفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاهچراغ دم دكون ميرسليمون عينكساز!
فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينكساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينك ها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را ميبيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينكها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.
پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک روز هزار سال
تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني
نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد
جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سکوت کرد
به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم
اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي
تنها يک روز ديگر باقي است
بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن
لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟
با يک روز چه کار مي توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است
و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد
و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت
حالا برو و زندگي کن
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد
اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد
قدري ايستاد
بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد
بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم
آن وقت شروع به دويدن کرد
زندگي را به سر و رويش پاشيد
زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد
و چنان به وجد آمد
که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود
مي تواند بال بزند
مي تواند
او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد
اما
اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد
کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد
و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان يک روز زندگي کرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-29-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش....
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
***
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
منبع :عرفان نظرآهاری
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-30-2010
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر کوسه ها آدم بودند!
اگر کوسه ها آدم بودند!
دختر کوچولو پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای كی گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،توی دریا برای ماهی ها جعبه های محكمی می ساختند،همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند،مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.
برای آن كه هیچ وقت دل ماهی كوچولو نگیرد،گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می كردند،چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادندكه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند.
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود.
به آن ها می قبولاندندكه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند.
به ماهی كوچولوها یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشندو چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنندآینده ای كه فقط از راه اطاعت به دست می یایید.
اگر كوسه ها آدم بودند،در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیارماهی های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند.در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهی ها می آموخت زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز می شود.
برتولت برشت
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|

05-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه سفره بی بی حور و بی بی نور،احمد شاملو
قصه سفره بی بی حور و بی بی نور
احمد شاملو
یکی بود یکی نبود.
یک مردی بود یک دختر یتیم داشت. نامادری این دختر خیلی نامهربان و سختگیر بود و یک روز برای آن که دختره را از سر راه بردارد خودش را به ناخوشی زد و به مردکه گفت:- وجود این برای من شوم است،اگر میخواهی از این ناخوشی خلاصی پیدا کنم باید برش داری ببری وسط بیابان ولش کنی تا گرگ ها بخورندش.مردکه هم نه ها گفت نه نَه: دختره را نشاند ترک اسبش برد جای دوری وسط بیابان زیر درختی خواباند و برگشت. دختره که بیدار شد هر چه به این ور و آن ور نگاه کرد و صدا زد دید از پدره خبری نیست. شب را هر جوری بود از ترس خزنده و درنده روی درختی صبح کرد و کلّه سحر آمد پایین یک سمت را گرفت گریهکنان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به جنگلی، چشمش افتاد دید وسط جنگل خیمه سفیدی بر پا است.پیش رفت دید آنجا سه تا زن مثل پنجه آفتاب پهلوی چشمهئی نشستهاند برای پختن آش آب بار گذاشته اند. رفت جلو سلام کرد. زنها – که بیبی حور و بیبی نور و بیبی سه شنبه بودند- با مهربانی زیاد به سلامش جواب دادند و از حال و کارش پرسیدند و، دختر نشست سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد. بیبی ها به اش گفتند:- اگر میخواهی از گرفتاری هات نجات پیدا کنی و به مرادی که داری برسی نذر کن اش بیبی حور و بیبی نور یا آش بیبی سه شنبه بپزی.
دختر گفت:- چه جوری،
گفتند:- وقتی حاجتت برآورده شد انشاء الله، میری از هفت تا فاطمه نام یه خُرده ماش و یه خُرده آرد و نخود و لوبیا و چیزهای دیگه گدائی میکنی با هاشون آش میپزی.( و راه و رسم پختن آش و انداختن سفره و کارهای دیگری را هم که باید بکند یادش دادند و غیب شدند.)
دختر فهمید که آنها از مقدسین بودند. خیلی خیلی خوشحال شد و فوری نیّت کرد که اگر از این وضع و حال نجات پیدا کند سفره ئی را که بیبی ها یادش داده اند بیندازد. هنوز نیتش را تمام نکرده بود که دید سه تا سوار از دور پیدا شدند. این سوارها، یکی شان پسر پادشاه بود یکی شان پسر وزیر و یکی شان پسر قاضی شهر. چشم پسر پادشاه که به دختر افتاد مِهرش جنبید و یک دل نه که صد دل عاشق او شد. جلو آمد گفت:- دختر جان ما از راه دور آمده ایم و تشنه ایم، میتونی یک کاسه آب بِدی لبی تر کنیم؟
دختر گفت:- البته که میتونم.
آن وقت کاسه آبی را که کنار اجاق بود برداشت داد دست پسر پادشاه و بعد از ان که خورد دوباره از چشمه پُر کرد و گفت:- اون گرم بود، حالا اینو میل کنین که خُنَکه و جیگر و حال میاره.
پسر پادشاه با تعجب پرسید:- پس چرا اون آب گرمو به خورد ما دادی؟
گفتگ- چراش معلوم است. تازه از راه رسیده بودین، هم عرق داشتین هم سینه تون گرم بود؛ آب سرد به تون میدادم میچائیدین.
فهم و کمال دختر هم مزید بر علت شد و پسر پادشاه او را نشاند به ترک اسبش بردش شهر، فوری فرستاد پی آخوند، آمد آنها را برای هم عقد کرد، این شد زن و آن شد شوهر و با هم به خوشی و خوبی شروع کردند به زندگی.
یک روز دختر یادش آمد که، ای دل غافل!این خوشی و خوشبختی که دارد اثر نذری است که آن روز کرده، اما حالا که به این نعمت و آسایش رسیده انداختنِ سفره را از یاد برده! این بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر آش را بپزد و نذرش را ادا کند. اما از آنجائی که عروس شاه بود و نمیتوانست برود هفت تا فاطمه نام گیر بیاورد ازشان آرد و بُنشَن گدائی کند فکری به سرش زد: رفت از آشپزخانه و انبارِ دربار چیزهایی را که لازم بود برداشت آورد تو هفت تا تاقچه چید بعد چادری انداخت سرش و تاقچه به تاقچه شروع کرد به گدائی که:- آی صابخونه! اگه اسمت فاطمه س یه آردی نخودی عدسی ماشی چیزی خیرِ من کن ببرم آشم را بپزم!
نگو مادر شوهره از همان اول که دیده بود عروسش تو اشپزخانه و انبار چیز میز ناخنک میزند زاغش را چوب میزد و وقتی ان وضع را دید با خُلقِ سگ آمد پیش پسرش، گفت:- تا شیرمو حرومت نکرده م دست این دختر رو بگیر از قصر بندازش بیرون!کسی که به نونِ توبره عادت کرده باشه تو قصر شاهی هم عادتِ گدائی از سرش نمیافته.
و هر چی دیده بود هشت تا هم روش گذاشت برای پسرش تعریف کرد.
پسر پادشاه که آن عقل و کمال را از دختره دیده بود و باور کردنِ این حرف ها سختش میآمد پا شد رفت ببیند قضیه از چه قرار است؛اما وقتی رسید و دید زنش کنج اتاق اجاقی دُرُست کرده آش بار گذاشته بی این که پرس و جوئی بکند با یک لگد دیگ را سرنگون کرد و برای این که خُلقِ تنگش آرام بشود از پسر وزیرو پسر قاضی دعوت کرد چند روزی با هم راه بیفتند به عزم شکار بزنند به کوه و جنگل. از قضا معلوم نشد چی پیش آمد که توی جنگل آن دو تا انگار ناگهان آب شدند و فرو رفتند تو زمین. پسر پادشاه هر جائی را که احتمال میداد خطری برای آنها پیش آمده باشد سر زد و آخر سر که از پیدا کردن شان ناامید شد سرِ اسب را برگرداند طرف شهر که عدّه را خبر کند بفرستد دنبالشان بگردند. در میان راه، همین طور که به فکر فرو رفته بود یکهو از پشت سر صدائی شنید. وقتی برگشت ببیند صدا از چیست ناگهان چشمش افتاد دید سرهای بریده پسر وزیر و پسر قاضی نوک موهاشان به هم گره خورده و به دو طرفِ تَرک اسبش آویزان است! وحشت زده هِی به اسب زد و خودش را به شهر رساند. پادشاه خیال کرد پسرهای وزیر و قاضی به دست شاهزاده کشته شده اند. این بود که حکم کرد پسرش را بگیرند بیندازند به زندان تا حقیقت روشن بشود. وقتی مادر شاهزاده چادر چاقچور کرد که برای دیدن پسرش به زندان برود دختر گفت:- به شوهرم بگو اگر لَقَت به دیگ آش من نمیزدی گرفتار این بلا نمیشدی. حالام دیر نشده: عقیدَه تو صاف کن نذر سفره بیبی سه شنبه برایت بیندازیم تا اثرِشو ببینی!
پسر پادشاه که این حرف را شنید تازه فهمید که علت اصلی گرفتاریش چیست و همان جا دست به دامن مادرش شد که فوری برود با کومک عروسش برای او سفره بیبی سه شنبه بیندازند. هنوز آش حاضر نشده بود که خبر رسید پسرهای وزیر و قاضی که تو جنگل راه گم کرده بودند دارند میآیند. همه خوشحال شدند و شادی کردند و پسر پادشاه را از زندان آوردند بیرون.
از کتابِ کوچه – حرف ب – دفتر سوم - چاپ دوم، 1378- انتشارات مازیار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

05-03-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه بیبی سه شنبه، احمد شاملو
قصه بیبی سه شنبه
احمد شاملو
یک دختر یتیمیبود زن بابای بد اخلاق و سختگیری داشت که هر روز یک عالمه پنبه به اش میداد که بردارد ببرد صحرا تا شب همه اش را بریسد.
یک روز سه شنبه که این دختر خیلی ناراحت و بیچاره شده بود ناگهان فرشته ائی به اش ظاهر شد و گفت اگر میخواهد دختر خوشبختی بشود روزهای پنجشنبه(؟) کاچی بپزد میان فقرا قسمت کند. دختر هم به دستور فرشته عمل میکند و در نتیجه، رفتار زن پدره چنان عوض میشود که هیچ مادر واقعی دلسوز به پاش نمیرسد.
بعد ازمدتی پسر حاجیِ ثروتمندی دختر را میبیند تیر عشقش را میخورد و با او عروسی میکند، اما دختره بعد از عروسی هم مثل سابق به رویه اش ادامه میدهد تا آن که یکی از روزها شوهرش با چهار هندوانه که خریده بود از راه میرسد و وقتی میبیند زنش مشغول پختن کاچی است از کور ه در میرود داد و قال راه میاندازد که:- زن حسابی!من این همه مال و ثروت زیر دست تو ریخته ام و از شیر مرغ و جان آدم هر چه بخواهی برات فراهم کرده ام باز هم دست از گدابازی بر نمیداری و کاچی میپزی؟
و با این حرف لگدی زیر دیگ میزند که مقداری از کاچی ها رو رخت و لباس خودش ور میپاشد و باقیش هم میریزد زمین و، به قدرت خدا همان دَم هندوانه ها چهار تا سر بریده میشوند و کاچی هم تبدیل میشود به خون!
قضای اتفاق را ببینید که حاکم شهر از چند روز پیش با پسر و دو تا از آدم هاش رفته شکار و خبری ازشان نیامده، و داروغه که فکر میکند باید بلائی سر آنها آمده باشد دو سه روزی است با گزمه هایش راه افتاده توی شهر و محله به محله میگردد و پرس و جو میکند و سر و گوش آب میدهد و حالا درست رسیده دَمِ خانه اینها، که سر و صداهائی به گوشش میخورد و همین که خودش را میرساند توی خانه میبیند خودش است: سرهای بریده حاکم و پسرش و دو تا آدم هاش تو دست مَرده است و لباسش غرق خون و زمین هم فرش خون!
خلاصه. بابا را میگیرند به خواری و زاری میبرند میاندازند تو سیاه چال که فردا صبح دارش بزنند.
از آن طرف، جوان بیچاره که فهمیده بدبختی هاش اثر لگدی است که به دیگ کاچی زن زده پول زیادی به زندانبان میدهد تا راضیش کندبرای زنش پیغام ببرد که(( دوباره کاچی را بپز شاید خدای عالم از گناهم بگذردو وسائل نجات مرا فراهم کند)). زنش هم فوری دست به کار میشودو کاچی را میگذارد سرِ بار، که ناگهان صدای طبل و شیپور بلند میشود و کاشف به عمل میآید که حاکم و پسر و آدم هاش راه را گم کرده بودند و حالا و یک ساعت دیگر است که برسند به شهر... جانم برایتان بگویم که، از آن طرف سرهای بریده و خون ها(؟) هم برمیگردند به صورت اول شان و، وقتی داروغه چشمش میافتد و میبیند این ها چیزی جز هندوانه و کاچی نیست فوری میفرستد زندانی را آزاد کنند و شکر خدا را به جا میآورد که بیخود و بی جهت خون آدم بی گناهی را نریخته.
شوهره که این جور اثر کاچی را میبیند به زنش سفارش میکند که از این به بعد وقتی کاچی میپزد سفره را مفصل تر بگیرد و جور به جور غذاها و شیرینی ها و تنقلات هم پاش بگذارد. و از ان روز اسم زنش هم میشود بیبی سه شنبه.
از کتاب کوچه. حرف ب. دفتر سوم.- .چاپ دوم 1378- انتشارات مازیار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
|
| ابزارهای موضوع |
|
|
| نحوه نمایش |
حالت ترکیبی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|