بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-07-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان: رمضان به يادماندني
اميررضا كنار چيزهايي كه در ليست نوشته بود تيك مي‌زد. - خوب اين هم ماشين عروس كه امروز درست شد. الهي شكر. شبنم! كارها داره عالي پيش ميره. فقط مونده عكاس و فيلمبردار. ديگه همه كاراي عروسي جوره جوره. شبنم از جايش بلند شد، بطري شربت را از يخچال بيرون آورد و تكه يخ را در ليواني بزرگ انداخت: - دست تو درد نكنه. همه كارا، رو دوش تو بود. امتحان‌هاي دانشگاه درگيرم كرد، الان هم كه كلاس‌هاي اضافه. - شبنم! راستي مي‌گم كلاس آشپزي مي‌ري ديگه هي چاق مي‌شيم‌ها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهاي رژيمي ياد بگير. شبنم سيني كوچك شربت را روي زمين گذاشت. - اي بابا! شبنم! اين همون سيني نيست كه ديروز با هم خريديم؟ - چرا همونه. خيلي از طرحش خوشم مي‌ياد فانتزيه. - الان دست نگير مستهلك مي‌شه. - بي‌‌مزه. راستي... امير رضا ليوان شربت را دست شبنم داد. - ميدونم مي‌خواي در مورد خونه بپرسي. قراره فردا اتابك ماشينش رو بياره بريم دنبال خونه بگرديم. پيدا مي‌شه. خدا بزرگه. غصه چي رو داري مي‌خوري؟ من قول مي‌دم يه خونه خوب واست بگيرم. - نه به خدا. منظورم اين نبود. مي‌گم يه جاي كوچيك بگير حالا، ما كه نياز به جاي بزرگ نداريم. مي‌خواستم بگم اگه سوئيت هم گرفتي اشكال نداره. - نه بابا. اگه يه كمي هم شده يا وام مي‌گيرم يا از اتابك قرض مي‌كنم اون دست و بالش بازه. يه جاي 400- 500 متري گير مي‌ياريم. 5 تا خواب كمتر داشته باشه من اصلا قبول نمي‌كنم. اميررضا و شبنم زدند زير خنده. مادر شبنم از توي حياط رسيد و از خنده بچه‌ها بي نهايت شاد شد و خودش هم زد زير خنده. شبنم تعجب كرد و پرسيد: - مامان شما واسه چي داري مي‌خندي؟ - همين جوري مادر ذوق شما‌ها رو كردم و خنده‌ام گرفت. عروسي نيمه‌شعبان بود. يك هفته بيشتر نمانده بود. امير رضا و شبنم خيلي استرس اين مراسم را داشتند. در عين حال كه شبنم همه چيز را ساده گرفته بود و از كلي هزينه‌هاي بيهوده صرف نظر كرده بودند. پدر اميررضا اصلا وضع مالي خوبي نداشت و براي جشن نتوانسته بود كمكي كند. همه هزينه‌ها به عهده امير رضا بود. شبنم مي‌ديد كه براي عروسي، همسرش از جان مايه مي‌گذارد. تا دير وقت كار مي‌كنه تا اضافه كاري و پاداش خوبي گيرش بيايد. شبنم كمي پس انداز داشت و براي جشن كوچكشان به امير رضا داده بود و اميدوار بودند همه چيز به خوبي تمام شود و آنها زندگي مشتركشان را به شادي آغاز كنند. صبح نيمه‌شعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرايشگاه داشت. امير رضا او را سوار ماشين كرد تا زود به آرايشگاه برسند. شبنم حرف نمي‌زد و فقط توي فكر فرو رفته بود. - حالا چرا با شوهرت قهري خانومي؟! - ببين من همه جا همه چيز رو به تو سپردم. اما تو جريان خونه سهل‌انگاري كردي؟ يعني چي كه طرف هنوز خونه رو تخليه نكرده. ما شب بايد بريم تو خونه خودمون. - سپردم به اتابك. اون كارش درسته. عين اون موشه هست تو تام و جري، زبله. - من جهازم پشت كاميون تو پاركينگ مامان ايناست. - بابا جان غصه نخور. شبنم با اوقات تلخي گفت: - شب مهمونا ميان خونه عروس رو ببينن. ما كجا ببريمشون. - به به. چه روز خوبي. صبح روز عروسي عروس و داماد به جاي اين‌كه بادا بادا مبارك بادا گوش كنن مي‌زنن تو سر و كله هم. قربونت برم تو برو و همه كارهات رو بسپار به من. ميام دنبالت. شبنم لبخندي از سر ناچاري زد و جلوي در آرايشگاه پياده شد. موبايل امير رضا زنگ خورد و اسم اتابك روي مانيتور نقش بست. - جونم. - كجايي دوماد؟! ببين همين الان خودت رو برسون خونه مادر زنت. اتابك رفيق گرمابه و گلستان امير رضا بود، و از دوران دبيرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف اميررضا كه خيلي شسته رفته و مرتب بود، هميشه درگير و مشغول بود، از آن بچه بازاري‌هاي زبل كه در آن ‌واحد هم مي‌توانستند قصابي كنند، هم كباب بپزند، هم سفره براي مهمان‌ها پهن كنند، كارت عروسي پخش كنند، مثل راننده‌هاي 40 ساله ترانزيتي توي شهر رانندگي و بار جابه‌جا كنند. - چي شده؟ نكنه پشيمون شدن مي‌خوان شبنم رو پس بگيرن؟! اتابك خنديد و گفت: - بي‌‌خود ذوق نكن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش كشك خالته بخوري پاته نخوري پاته! مي‌‌خوام كمك كني اين وسايل رو ببريم بزاريم تو خونه‌ات، درسته دوستيم ولي سوءاستفاده نكن، تيز بپر بيا! اميررضا خنديد، اتابك عادت داشت به اين تكه پراندن‌ها، خوشحال بود كه خانه را گرفته است. سريع خودش را رساند خانه و با اتابك رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، يك خانه پنجاه و هشت متري، 13ميليون پيش ماهي 90 تومان كرايه! - غصه‌اش رو نخور، اين شش تومني كه بهت دادم رو تا سه ماه ديگه با سودش بهم پس مي‌دي وگرنه مامور ميارم جلبت كنن! اميررضا همانجا توي بنگاه صورت اتابك را بوسيد اما توي دلش غوغا بود، چطور اين شش ميليوني كه از اتابك گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود كه ديگر سعي نكرد به اين موضوع فكر كند. شبنم سفره سحري را چيد، آب و خرما را گذاشت كنار قرآن و رفت اتابك را بيدار كرد، اتابك كورمال كورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست. - به به! خانومم چيكار كرده!! تو كي بيدار شدي اينا رو درست كردي؟ - خب ديگه، شبنم خانوم كارش درسته! خودش زد زير خنده و گفت: - زود باش، نيم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دماي آخر هي ميگه كاشكي اذان رو دو دقيقه ديرتر مي‌گفتن. اين سومين روز ماه رمضان بود كه شبنم و اميررضا سر سفره سحري با هم بودند، اميررضا لقمه مي‌گرفت اما معلوم بود كه يه چيزي توي سرش است. - امير! چيزي شده؟ از شب كه اومدي گرفته‌اي؟ خبري شده به من نمي‌گي؟ - نه، چيزي نيست. - امير! تو چشاي من نگاه كن، هنوز هيچي نشده داري از من پنهون مي‌كني؟ بذار شش ماه با هم زندگي كنيم بعد از اين تيز بازيا دربيار! امير لبخندي زد و گفت: - آخه آدم پخمه‌اي مثل من تيزبازيش كجا بود! تازه بدوني چه فايده داره؟! اتابك يه چك داده برگشت خورده، يعني طرفش مالش رو خورده، سي ميليون جنس ازش برده زده به چاك، اون هم مي‌دوني كه كارش اينه كه چكي كار مي‌كنه حالا طلبكاراش پول مي‌خوان، اين رو يكي از بچه‌هاي بازار بهم گفت، يعني اتفاقي همو ديديم گفت اگه پول تو دست و بالت داري برس به داد رفيقت اتابك! نمي‌‌دونست من خودم شش ميليون بهش بدهكارم، آخه مردم نگاه مي‌كنن به اين كت و شلوار پوشيدن ما كارمندا، نمي‌دونن زير اين كت‌هاي اتو كرده دلمون خونه! الان نمي‌دونم واسه‌اش چيكار كنم، شش ميليون هم شش ميليونه ديگه، بايد بهش پس بدم، تو اين شرايط، نمي‌دونم از كجا بيارم. ريختم به هم! شبنم لقمه پنير و سبزي توي دستش ماند، نمي‌دانست چه بگويد: - خدا كريمه امير! درست ميشه! - والا كفره اما نمي‌دونم خدا چرا اين بلاها رو سر اتابك مياره، بچه به اين باحالي و با مرامي من نديدم، خيرش به همه مي‌رسه، كافيه كسي مشكلي داشته باشه اتابك اولين نفره كه مي‌پره جلو و دستش رو مي‌گيره، تو عروسي و عزاي همه پيشقدمه، ديدي كه تو عروسي خود من چيكار كه نكرد، اون همه پسر عموهاي به درد نخورم داشتن و مي‌دونستن من گيرم ولي يكيشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن كنم، اونوقت اتابك سه روز همه بنگاه‌ها رو گشت، خونه پيدا كرد، چونه‌اش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسايل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ ديگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابك مي‌رسه؟كرمت رو شكر
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 08-07-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

امير ليوان چاي را با دو خرما خورد و رفت نمازش را خواند. شبنم فقط همين دعاي آخر امير را سر نماز شنيد:
- خدايا! به حق اين ماه رمضون كمك كن روسياه نشم پيش اتابك!
از فردا امير و شبنم كارشان شد اين‌كه چطور حداقل شش تومان اتابك را جور كنند، شبنم نيازمندي روزنامه‌ها را مي‌گرفت و به همه آنهايي كه وام براي فروش داشتند زنگ مي‌زد، وام شش ميليوني را دو ميليون مي‌فروختند، ضامن كارمند رسمي مي‌خواستند، يكجورهايي كلاه برداري شيك از آدم‌هايي بود كه گير افتاده بودند. امير رضا هم همه بانكها را زير پا گذاشت، اما يا وام نمي‌دادند، يا بهره‌ها سنگين بود، يا اين‌كه پول پيش مي‌خواستند كه حساب باز كند و بعد از چند ماه وام را بدهند يا به قول خودشان اعتبار تمام شده بود! اما نه امير پولي داشت كه بخواباند توي حساب و نه اين‌كه مي‌شد تا چند ماه ديگر صبر كرد چون ممكن بود در اين فاصله باز هم چك‌هاي بيشتري از اتابك برگشت بخورد و كارش بكشد به زندان.
- ميگم بيا قرارداد خونه رو باطل كنيم، شش تومان اتابك رو بديم بريم يه جاي ارزون‌تر بشينيم.
- آخه قربونت برم با اين پيشنهاداتت! كجا مي‌شه با 7 ميليون پيش و ماهي 90 تومن خونه گير آورد، ديگه با اين پولا قبر هم نمي‌دن به آدم چه برسه به خونه!
اين پيشنهاد شبنم هم رد شد، چهار روز نا اميدكننده را گذراندند، سحري‌ها و افطارهايشان را با اين غصه پشت سر مي‌گذاشتند، شبنم گفت:
- به جون امير! نذر كردم اگه اين مشكل حل بشه سي روز، روزه بگيرم.
امير از حرف شبنم خجالت كشيد، يكجورهايي خودش را سرزنش مي‌كرد كه اگر وضع مالي‌اش خوب بود حالا نه فقط مديون دوستش نبود بلكه مي‌توانست به او هم كمك كند.
- والا چي بگم شبنم! به اين ماه مبارك قسم تو عمرم اين همه رو نينداخته بودم، با اين زبون روزه به كس و ناكس رو انداختم واسه چند ميليون ولي انگار همه ديگه بو مي‌كشن، تا مي‌رم طرف كسي و مي‌گم سلام عليك، حال شما؟ انگار مي‌فهمه پول مي‌خوام، فوري ميگه، ‌اي بابا با اين گروني و حقوقا حالي مي‌مونه واسه آدم؟ اجاره‌ام عقب افتاده، شهريه بچه‌ام رو ندادم، مي‌‌خوام خونه‌ام رو عوض كنم، صابخونه جوابم كرده و هزار تا از اين حرفا، يعني بعضي اوقات جوري ميشه كه آدم دلش مي‌خواد يه چيزي هم بهشون بده!
- به بابات گفتي؟
- نه! آخه چي بهش بگم؟ از يه آدمي كه چندماهه بازنشسته شده چه انتظاري ميشه داشت؟! امروز زنگ زد بهم، سراغ اتابك رو گرفت، بعد فهميدم تو مسجد محل، باباش رو ديده و با هم حرف زدن سر گرفتاري اتابك، بابا مي‌دونه كه ما خيلي با هم عياقيم ولي نگفتم بهش كه از اتابك پول گرفتم واسه رهن خونه. امروز خيلي ناراحت بود، بهم مي‌‌گفت بايد يه كاري واسه‌اش بكنيم.
چند روز بعد...
باورش مشكل است، اما واقعيت دارد، شبنم سه سال پيش در يكي از بانك‌هاي كشور، حساب قرض‌الحسنه باز كرده بود، او مبلغ صد هزار تومان حساب باز كرده بود و درصدي طي اين سه سال به آن اضافه شده بود، زماني كه از بانك به تلفن همراهش زنگ زدند و گفتند چند ميليون برنده شدي، شبنم پس از گذاشتن گوشي تلفن لحظاتي بيهوش شده بود و در همان بيهوشي فكر كرد كه خدا چقدر زود حاجتش را به او داده است. شبنم و اميررضا پس از گذشت چند سال از اين اتفاق، هيچ‌گاه آن ماه رمضان به يادماندني را از ياد نمي‌برند...
<!--[if !vml]--><!--[endif]-->
13 ميليارد تومان هزينه سالانه آسايشگاه کهريزک
به مناسبت هفته بهزيستي جشن بزرگي در آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك برگزار شد. اين مراسم كه به قصد پخش از شبكه سيما ضبط مي‌شد دو سخنران داشت و برگزاركنندگان آن بيشتر با برنامه‌هايي همچون تئاتر طنز، تقليد صدا و شعبده‌بازي در صدد ايجاد فضايي مفرح و شاد در ميان مددجويان و مادران و پدراني كه پشت لبخندشان هزاران سخن ناگفته داشتند بودند.
در ابتداي اين مراسم صوفي‌نژاد مديرعامل آسايشگاه سالمندان و معلولان كهريزك با بيان اين‌كه اين آسايشگاه 38 سال قبل به همت دكتر حكيم زاده رئيس وقت بيمارستان فيروزآبادي شهرري ايجاد شد گفت: آسايشگاه كهريزك 38 سال قبل با سه اتاق و فضايي مخروبه همراه با 6 مددجو كار خود را آغاز كرد و امروز اين مجموعه به وسعت 180 هزار مترمربع زيربنا، بيش از يكهزار و 850 مددجو را زير پوشش خود قرار داده است.
وي افزود: آسايشگاه كهريزك با 861 پرسنل و 100 پزشك متخصص، 900 سالمند و 100 بيمار مبتلا به MS را تحت پوشش خود قرار داده است.
صوفي‌نژاد با اشاره به اين‌كه هزينه سالانه آسايشگاه حدود 13 ميليارد تومان است، گفت: يك ميليارد و 800 ميليون تومان بودجه آسايشگاه توسط سازمان بهزيستي و بيش از 90 درصد آن را خيرين تامين مي‌كنند در حالي كه هزينه نگهداري از هر مددجو در آسايشگاه كهريزك ماهيانه 700 هزار تومان است.
وي با بيان اين‌كه بيش از دو هزار بانوي نيكوكار سالانه كمك‌هاي مادي و معنوي خود را به آسايشگاه هديه مي‌كنند، گفت: در ميان خيرين، پزشكان، سرمايه‌داران، مديران و چهره‌هاي ماندگاري هستند كه بدون جلب توجه و ديده شدن در طول هفته به آسايشگاه آمده و به مددجويان كمك مي‌كنند.
مديرعامل آسايشگاه كهريزك اظهار داشت: مددجويان اين آسايشگاه از تمام نقاط ايران پذيرش شده‌اند و فضاي آسايشگاه، سلامت و قداست مادران و پدران سالمند و معلول موجب شده تا اين مكان به عنوان يك مكان مقدس در ذهن و جان ايرانيان حك شود.
وي افزود: ماه محرم دسته‌هاي سينه زني و زنجيرزني و در ماه رمضان و اعياد مذهبي خيل كثيري از ايرانيان از داخل و خارج از كشور به اين آسايشگاه مي‌آيند و هر ساله در عيد قربان بيش از دو هزار گوسفند قرباني مي‌كنند.
صوفي‌نژاد از خيرين درخواست كرد تا حمايت‌هاي خود را براي ساخت بزرگ‌ترين و مجهزترين مكان قرنطينه در فضاي آسايشگاه كهريزك براي اسكان سالمندان در هفته اول اقامت دريغ نكنند.
در اين مراسم هنرمنداني هم حضور داشتند آقاي ايراني تقليد صدا كرد، شهرياري مجري بود و عبدلي و آميرزا هم اجراي نقش كردند. شهرياري در اين مراسم ضمن تقدير از مجله خانواده‌سبز كه هميشه در برنامه‌هاي خيرخواهانه حاضر است مسابقه آوازي را با حضور مددجويان كهريزك برگزاركرد. 100 نفري روي صحنه حاضر شدند. يكي با ويلچر آمد و ديگري عصا بدست. آوازها از ته دل بود. سالمندي شعر از جواني ‌خواند و روشندلي شعر از آفتاب و چند نفري هم ترانه خواندند. در پايان 30 سكه بهار آزادي در اين مراسم به بهانه مسابقه و قرعه‌كشي توزيع شد.
جالب اينجا بود كه در اين مراسم هيچ‌كس خسته نمي‌شد. هنرمندان و شعبده‌بازان عرق كرده بودند ولي خسته نبودند. چون حاضران را مادر و پدر خودشان مي‌ديدند.

پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 08-07-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان گردنبند

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
جنی قبول کرد...
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 08-07-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

داستان زيباي دم گاو رو بگير!!!





مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد...



مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.

سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!


زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 08-12-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این داستان به سال 1848 بر می گردد،درست زمانی که ایرلند اعلام استقلال از انگلستان کرد و در طی آن 9 جوان شورشی ایرلندی دستگیر و محکوم به مرگ شدند.
از آن جایی که حکم مجازات آنان قبل از ملکه ویکتوریا صادر شده بود،او تحمل اعدام کردن آنان را نداشت و به همین خاطر دستور داد تا آنان را به زندانی در مستعمره انگلستان یعنی استرالیا منتقل کنند.
حدود 40 سال پس از آن، ملکه ویکتوریا از استرالیا دیدن کرد و مورد استقبال نخست وزیر آنجا یعنی آقای چارلز دافی(CharLs GavanDuffy( قرار گرفت. وقتی آقای چارلز به اطلاع ملکه رساند که او یکی از 9 نفر ایرلندی محکوم به مرگ بوده است ، ملکه به راستی شوکه شد . ملکه از او پرسید که آیا از سرنوشت آن هشت زندانی دیگر خبری دارد یا نه ؟
او به آگاهی ملکه رساند که آنان همگی با یکدیگر در تماس هستند ،
توماس فرانسیس(Tomas Francis Meagher)به ایالات متحده مهاجرت کرد و خیلی زود به مقام فرماندهی مونتانا رسید.
ترنس مک مانس(Terrence Mcmanus)و پاتریک دونا او(Patrik Don Ahue)هر دو ژنرال ارتش ایالات متحده شدند و بسیار عالی خدمت کردند.
ریچارد اوگورمان(Richard O Garman)به کانادا مهاجرت کرد و فرماندار کل نیوفوندلند شد.
ماریس لین(morris Lyene)و مایکل ایرلند(MichaeL IreLand)هر دو از اعضای هیئت دولت استرالیا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان کل استرالیا انجام وظیفه کردند.
دارسی مگی(Darcy Mcgee)نخست وزیر کانادا شد.
و در آخر جان میچل (john Mitchell)نیز در مقام شهردار نیویورک خدمت کرد.
همه ما نه تنها با سر خوردگیها و نا کامیها بلکه با موانع و سدهایی در جاده های مختلف موفقیت روبرو میشویم.
این داستان مصداق این جمله است:(در معامله زندگی،گذشته شما هرگز برابر با آینده تان نیست.)

__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 08-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خراش عشق مادر

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 08-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان دوست 5دقیقه‌ای من!!

از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشین‌های زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود.
طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور دودآلود بود.
از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد نا خودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، که یه دفعه یه پسری رو دیدم که روی ویلچر نشسته و با پاش داره ویلچرشو جلو میبره! وسط خیابون بود ماشین بوق می‌زد آدم بزرگا اصلا بهش توجه نمیکردن کسی پشتشو نگرفته بود اول فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره اما آدم بزرگا دست بردن اونو ندارن.
سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم ، بهش گفتم چطوری دوست عزیز سرشو بالا اورد نگاهی به من کرد گفت:خوخو خو خوبم دوست عزیز !!!
بهش گفتم کجا میری با این عجله؟
ممم مترو !
میرسونمت داداش .خخخخخخ خودت اووووووووونجا م ممی میریی؟
نه من تازه از اونجا اومدم اما اونجا کار دارم
باهم همراه یک سفر ۵ دقیقه ای شدیم از روبروی مخابرات رد شدیم که اون پسر به من گفت : ساختمون محکمی ؟ من متوجه نشدم چی گفت دوباره حرفشو تکرار کرد باز من متوجه نشدم الکی گفتم آره.
آخه حواسم بهش نبود که ببینم چی میگه.دستم به ویلچر بود نگاهم به جلو گوشم به پشت سری که یه آدم بزرگ تو خیابون به بغل دستیش میگفت بنده خدا این حتما داداشش عمه منم...برا همینم حواسم اصلا به اون نبود فقط داشتم میرسوندمش مترو که یه دفعه باز صحبت کرد و گفت کیفت پاره میشه منم چون باز متوجه نشده بودم الکی گفتم آره!
رفیقم فهمید که من متوجه حرفاش نمیشم گفت گوشتو بیار جلو منم اوردم حرفشو باز تکرار کرد من این دفعه که متوجه شده بودم بهش گفتم فدای سرت اما جواب داد هرگز سالامت موجودی رو نگیر حتی اگر جون نداشته باشه!!!
اه خدای من این چی میگه بهش گفتم سنگین خسته میشی اونم با لبخند زیبایی که داشت به من گفت ما بب به چیزای سسس سنگین عادت داریم !!!
کیفمو دادم دستش که یه دفعه باز با من شروع کرد صحبت کردن گفت: ززز زندگی چطوره ببب برات؟ منم نمیدونستم چی بگم اگه میخواستم بگم سخت در مقابل زندگی اون زندگی من بهشت و به من می گفت ناشکری نکن.من بچه هم چون بلد نیستم مثل آدم صحبت کنم گفتم خوب سلام میرسونه خندید و باز چند دقیقه ای بینمون سکوت افتاده بود که یه دفعه نمیدونم چرا این سئوال رو ازش پرسیدم : خدا رو دوست داری؟
رفیقم حوصله جواب دادن به سئوالمو داشت گفت:نه ام ما هر ووووقت ببب باهاش بدتر صحبت می می میکنم بیش بیش بیشتر میآد طرفم.
این جمله‌اش منو خیلی تو فکر برد داشتم به خودم میگفتم این پسر عقب مونده ذهنی نیست عقب مونده جسمی اما من برعکس!!!
تو حین فکر کردن بودم که یه دفعه سئوال خودمو از خودم پرسید: تو چی؟؟
کی من؟ من خدا رو دوست دارم! اما کاشکی بهش میگفتم خدا دوستیه واسۀ من که دیر دیر بهش سر میزنم.
به مترو رسیدیم مترو شلوغ بود مترو اول رفت مترو دوم هم همینطور مترو سوم که شد رفتیم جلو در وقتی داشت مسابقه هل بازی تموم می شد یکی تو اون جمع آدم بزرگا گفت: مترو واسه پا داراست!!
دنبالش گشتم پیداش نکردم سوار متروش کردم باز به من می خندید .میخواستم برم که به من گفت: دست تو جیجیجی جیبم کن، گفتم:چرا؟
گفت: یییی یه یادگاری ببب برا تو، دست کردم یه بلیط کهنه مترو بود که تا خرده بود گفت: این بببب برا تو تتتت تا حالا استفاده نکردم.
من اول قبول نکردم بعد از اسراری که کرد ورش داشتم، این دوست ۵ دقیقه‌ای به من یادگاری داد در مترو بسته شد من بیرون مترو و دوستم داخل و لبخند بر روی لبهاش.
اونجا بود که به خودم باز گفتم:
زرتشت گفت: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیک
اسلام بیان کرد: مساوات ، برادری، یگانگی
و ما گفتیم: خود مهمیم، دیگری بمیرد!
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 08-14-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان: جنینی در سطل آشغال!

صبح زود بود. در خونه رو آهسته بستم تا همسایه ها بیدار نشن . مثل بقیه روزای تعطیل میخواستم برم پارک که با دوستام ورزش کنم خیابون اول نم نم شروع کردم به دوئیدن وسط های خیابون که رسیدم صدایی اومد:
آقا ، آقا ، آقا
بامنی؟
یکی از آدمهایی بود که به شغل شریف تفکیک زباله ها مشغول بود یا به زبان عامیانه تر آشغال جمع کن بود !
اون گفت : تلفن دارید؟
با تعجب گفتم : آره ، میخوای جایی زنگ بزنی؟
نه ، نه ، میشه خودتون یه زنگ بزنید پلیس صد و ده (110)
چرا؟
سطل آشغال رو نشونم داد. بوی خیلی بدی میداد البته چیز عادی بود چون پر از آشغالهای جور واجور بدبو بود، از پوست میوه بگیر تا پلاستیک، البته یه کیسه پلاستیکی توی این سطل آشغال بود که خیلی فرق داشت. درش باز شده بود و داخلش یه آدم ، یه انسان ، یه اشرف خالقین یا از همه بهتر یه جنین بود!
بهش خیره شدم . بغض کردم ؛ چمباده زده بود ، شاید بخاطر سرمای سطل آشغالی بود که داخلش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
ناخودآگاه درون ذهنم با اون صحبت کردم و تنها کلمه‌ای که تونستم به اون بگم این بود: متاسفم!
بعد از این کلمه کلی حرف تو مغزم ریزش کرد:
اینجا چه دنیایی است و من اینجا چی کار میکنم ؟
من حاصل چه چیزی هستم ؟ عشق پاک زمینی !!!
جای اولم تاریک بود، گرم بود و هیچ آرامشی نبود اما الان تاریکتر، سردتر ، ولی آرامش دارم. اینجا چه دنیایی است؟

اشک تو چشمام حلقه زده بود. زنگ زدم پلیس 110 ، بعد پانزده دقیقه اومدن ؛ سطل آشغال رو نشونشون دادم بعد از نگاه کردن سطل آشغال نگاهم کردن و گفتن: همین؟

من گفتم: این همین نیست این یه آدم!!
بعد آقا پلیس که خیلی بچگی‌هام دوستش داشتم در پلاستیک رو بست و گفت: آشغال جمع کن‌ها جمعش میکنن تو هم برو!
من هم رفتم و فقط به این فکر می‌کردم که اون جنین چه آینده‌ای در انتظارشه و انسان‌ها چه آینده‌ای رو واسه خودشون ترسیم کرده‌اند!؟

پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 08-15-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید ودر نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

آلبرت انيشتين: دو چيز را پاياني نيست، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان.


__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 08-15-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

«علت بزرگ زندگی»
مردمی در ساحل رودخانه‌ای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك می‌طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمن كرد و پزشك را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانه‌اند كمك می‌خواهند. دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید. بالخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمی‌شد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه می‌رفت و متوجه می‌شد كه دیوانه‌ای مردم را یكی‌یكی به آب می‌اندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمی‌كرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت می‌پرداخت و جان افراد بیشتری را نجات می‌داد.
نتیجه:
در زندگی همه ما علتی بزرگ وجود دارد كه سر منشأ همه‌ی اتفاقات و رویدادهای زندگی ماست. علت و منشأ تمام شادی‌ها، غم‌ها، و رنج‌ها، پیروزها، شكست‌ها، ایمدها و یأس‌های زندگی یك چیز است: افكار و عقایدی كه برگزیده‌ایم.
در دنیای بیرون‌، هیچ عاملی وجود ندارد هر چه هست معلول اندیشه‌ها و طرز تفكرات ماست. اگر می‌خواهید زندگی‌تان تغییر كند، اندیشه‌های خود را تغییر دهید. هر راه حلی چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب انسان نخواهد كرد.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها