بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/13
حسام جلوی در مكث كوتاهی و بعد از اتاق خارج شد. بیرون از اتاق مهتاج غافلگیرش كرد. با لبخندی تمسخربار گفت: - جالبه ... تا حالا فكر می كردم من از تمام مسائلی كه خانواده ام رو درگیر می كنه باخبرم ولی حالا ...
جمله اش را ناتمام گذاشت و از پله ها پایین رفت. حسام به دنبال او وارد سالن شد و گفت:
- ولی حالا فكر می كنید خیلی چیزها از شما مخفی شده اما اشتباه می كنید.
مهتاج با همان حالت عصبی گفت:
- نه تنها پنهان كردی، بلكه سعی كردی با سوءاستفاده از عقاید من هر آنچه را كه خودت می خواهی به میل خودت اجرا كنی.


حسام گفت: - منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- منظورم همین دختره ست.
حسام گفت:
- شما كه اون دختر رو نمی شناسید.
مهتاج گفت:
- خب تو كه می شناسی اش برام بگو.
حسام گفت:
- من هم ندیدمش فقط می دونم از لحاظ اقتصادی در سطح مناسبی نیست. شما با چنین انتخابی موافق هستید؟
مهتاج لبخندی پرمعنا زد و با تمسخر گفت:
- نه، اما من با ویدا هم مخالفم، تو هم با من هم عقیده هستی؟
حسام با كلافگی گفت:
- مامان، ویدا با اون فرق می كنه.
مهتاج گفت:
- خیلی خب، پس پای منو وسط نكش خودت می دونی و پسرت!
و با حالتی عصبی به سمت كتابخانه رفت. حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
- موضوع ازدواج یاشار به شما هم مربوطه، نمی تونید اینقدر راحت از كنارش بگذرید.
مهتاج به سمت او چرخید و گفت:
- واقعا؟! سی سال قبل رو فراموش نكردم، ازدواج تو، اشتباه من، هنوز هم دارم با تحمل سركوفتهای تو و سیمین تاوانش رو پس می دم. دیگه نمی خوام تكرارش كنم هر چند خیلی سخته اما سعی دارم توی این قضیه هیچ دخالتی نكنم. پس از من نظرخواهی نكن.
حسام گفت:
- كدوم سركوفت؟
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باور نمی كنم تو همون حسام سی سال پیش باشی، پول ضامن خوشبختی نیست.
حسام گفت:
- هنوز هم هستم.
مهتاج گفت:
- پس می خواهی پارتی بازی كنی و این موقعیت خوب رو بسپاری به دست خواهرزاده ات نه یك غریبه.
حسام با جدیت گفت:
- یاشار موقعیت نیبست من فقط نگران ویدا هستم.
مهتاج گفت:
- پس یاشار چی؟
حسام با همان درماندگی پاسخ داد:
- خودم هم مانده ام، سر یك دوراهی قرار گرفتم، حالا هم كه از شما كمك می خوام، در عوض راهنمایی من می گید به من چه!
مهتاج كمی مكث كرد و بعد گفت:
- خیلی خب در موردش فكر می كنم، در ضمن تو مسئول وظایفی هستی كه یاشار بعهده گرفته، این طور كه بوش می آد نمی خواد برگرده سركارش.
و بدون این كه منتظر پاسخی از او باشد وارد كتابخانه شد و همانجا پشت در نفس عمیقی كشید. احساس می كرد از میدان جنگ بازگشته است. روی اولین راحتی نشست و به خودش گفت،
( مهتاج پیر شدی، قبول كن كه مثل گذشته نمی تونی از پس هر مشكلی بربیایی، مشكل؟ واقعا خودم هستم؟ من به این قضیه به چشم یك مشكل بزرگ نگاه می كنم؟ این كه كاری نداره می تونم خیلی راحت بگم یا فراموشش می كنی یا كاری می كنم كه اون تو رو فراموش كنه، درست مثل سی سال پیش كه حسام از عشقش برید تا مبادا گزندی بهش برسه و به فرمان من با اون دختر خائن ازدواج كرد تا رضایت من حاصل بشه. اما حالا سی سال قبل نیست و من توانایی قبول یك شكست مفتحضانه دیگه رو ندارم. از طرفی یاشار هم یك فرد كاملا سالم نیست و اون دخترك، همون كه زمان تكرارش كرده، اون یاشار رو نمی خواد ... اما چرا؟!

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/13

از داخل صف به بیرون سرك كشید و به ابتدای صف نگاه كرد. بعد به سمت لیلا برگشت و گفت: - بهتر نیست بریم و از یكی از همین پسرها كه دمغ شدن روزنامه گدایی كنیم؟
لیلا كه تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود پاسخ داد:
- دختر دست از شرارت بردار، دل توی دلم نیست اون وقت تو مزه پرونی می كنی؟
مریم گفت:
- تو دیگه چرا؟ این همه نگرانی برای چیه؟ نمراتت كه طی سال تحصیلی خوب بود شاگرد خوب كلاس هم كه بودی بعدش هم كه واسه كنكور اون همه خرخونی كردی حالا دیگه اگر اسمت توی روزنامه نباشه خیلی ول معطلی!

من باید نگران باشم كه همیشه محتاج امدادهای غیبی تو بودم، من باید نگران باشم كه ممكنه غزل خداحافظی رو بعد از دوازده سال دوستی بخونم.
لیلا گفت:
- اولا قرار نیست اگر یكی از ما قبول شد اون یكی رو فراموش كنه، دوما تو هم پا به پای من درسها رو مرور كردی پس نگران نباش.
مریم گفت:
- بعد از دوازده سال هم نشینی روی یك نیمكت ... من كه فكر می كنم دیگه قیافه هامون هم شبیه هم شده البته تو شبیه من شدی، درست مثل عقاید و تفكراتمون، عجیب نیست؟
لیلا همراه او چند قدم به جلو برداشت و گفت:
- چرا خیلی عجیبه چون من اصلا مثل تو فكر نمی كنم.
مریم گفت:
- باز زدی توی ذوقم؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- مریم من اصلا حالم خوب نیست فكر می كنم سرگیجه گرفتم. می رم بیرون از صف، تو روزنامه رو بگیر و بیا.
مریم گفت:
- باشه خانوم زرنگ، اما اول باید دنبال اسم تو بگردیم.
لیلا گفت:
- باشه ... اول من.
و از صف خارج شد. زیر سایه درختی به دیوار تكیه زد و به پسر جوانی كه هیجان زده روزنامه را ورق می زد نگاه كرد و بعد نگاهش را به مریم دوخت كه بی صبرانه آخرین قدم را برداشت، به كیوسك كه رسید روزنامه را گرفت و از صف خارج شد صدای صاحب كیوسك در آن همهمه و شلوغی به خوبی به گوشش رسید.
- هی خانم! پولش.
صدای خنده دخترها و پسرها به هوا رفت. مریم دوباره به سمت كیوسك رفت پول روزنامه را پرداخت و به سمت لیلا دوید، با عجله روزنامه را ورق زد زیر حرف(ف) انگشتش را قرار داد. لیلا با كنجكاوی چشمانش را به انگشت مریم دوخت و نگاهش را به دنبال آن كشاند:
- فهیمی آزده ... فهیمی آرزو ... فهیمی بیت ....فهیمی ... فهیمی ... فهیمی لیلا ... هر دو هیجانزده به شماره داوطلب نگاه كردند لیلا خواست فریاد بكشد كه مریم با شتاب روزنامه را ورق زد چند صفحه از روزنامه پاره شد و این بار انگشتش را زیر حرف(ر) قرار داد. لیلا به چهره مشوش مریم نگاه كرد زیر لب اسامی را می خواند:
- رستمی ... رستمی ... رستمی ... هرچه پایین تر می رفت چهره اش بیشتر و بیشتر درهم می رفت لیلا فقط به او نگاه می كرد و سعی داشت شادیش را به دست فراموشی بسپارد كه فریاد مریم او را از جا پراند رستمی مریم ... ای خدا ...
روزنامه لبخندی بر لبنشاند نمی خواست به مریم یادآوری كند كه انتخاب رشته هم بخشی از كنكور است. تا جلوی منزلشان به حرفهای مریم در مورد درس و دانشگاه و آینده درخشانی كه در پیش رو داشتند گوش داد. مقابل كوچه كه رسیدند هر دو ایستادند مریم روزنامه را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- بیا ... اول تو ببر.
لیلا گفت:
- كسی در انتظار خبر قبول من نیست بهتره كه اول خودت ببری.
مریم مكث كوتاهی كرد و گفت:
- باشه ... فعلا خداحافظ، بعدا باهات تماس می گیرم.
لیلا لحظاتی ایستاد و بعد از رفتن مریم وارد منزل شد با ورود به آنجا احساس كرد تمام شادیها و لحظات خوشش را به دست مریم سپرده است، از همانجا خواست یك راست به زیرزمین برود كه صدای پدرش او را در جای خود نگاه داشت.
- اومدی لیلا؟
لیلا به ناصر نگاه كرد؛ جلوی نرده ها ایستاده بود و به او نگاه می كرد، دو سه ماهی بود كه رفتارش به كلی عوض شده بود، با او با ملاطفت رفتار می كرد. خواسته بود وسایلش را جمع كند و با محبوبه هم اتاق شود اما او امتناع كرده بود. تازه به آرامش رسیده بود، از طرفی دیگر گوشش به گله و شكایات مادر و دختر بدهكار نبود. هر چقدر زیور سعی می كرد پدرش را بر علیه او بشوراند گویا نتیجه ای برعكس عایدش می شد با این همه، لیلا نمی توانست بی مهریهای بی عدالتیهای را كه در حق مادرش روا می داشت، فراموش كند اگر ذره ای به مادرش محبت داشت، به همسر خودش، حالا او زنده بود فقط كمی خرج روی دستش می گذاشت یعنی ...
ناصر گفت:
- چیه، چرا ماتت برده؟ پرسیدم چه خبر، تونستی روزنامه رو بگیری؟
لیلا ناباورانه به او نگاه كرد؛ باور نمی كرد پدرش دست از كاسبی اش كشیده و تا آن ساعت از روز در منزل نشسته باشد تا فقط خبر قبولی او را بشنود. در پاسخ به او گفت:
- بله روزنامه گرفتم، قبول شدم.
ناصر لبخندش را فورا پشت غرورش پنهان كرد در حالی كه وارد سالن می شد گفت:
- بیا بالا، صبحانه كه نخوردی رفتی، در ضمن وحید زنگ زد، باهاش تماس بگیر.
لیلا بعد از تعویض لباس، فورا به طبقه بالا رفت تا خبر قبولی اش را به وحید بدهد ناصر هم لباس پوشیده بود و آماده ترك منزل بود، در حال پیچیدن سیم دستگاه تلفنی بود كه در اتاق خواب قرار داشت. با ورود لیلا رو به زیور كرد و گفت:
- تلفن مغازه سوخته، به این كه احتیاجی نیست می برمش اونجا.
زیور با نارضایتی گفت:
- خب شاید یكی حرف خصوصی داشت.
ناصر گفت:
- خب به مزاحمه بگو، حرفهات خصوصیه.
زیور با عصبانیت نگاهی به ناصر و لیلا انداخت و وارد آشپزخانه شد. ناصر مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- تو به پدربزرگت زنگ زده ای و خواستی كه برای پرداخت شهریه بهت كمك كنه؟
لیلا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ناصر با عصبانیت گفت:
- مگه من مرده ام؟
و بدون این كه منتظر پاسخ لیلا باشد آنجا را ترك كرد. لیلا حتی می ترسید به خاطر آن همه تغییر و تحول در دل بخندد مبادا از خوابی شیرین بیدار شود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/13

مریم با خودكار قرمز رنگ، اول دور اسم لیلا و بعد دور اسم خودش را خط كشید. مادرش در حال برداشتن سجاده اش گفت: - دختر تو خسته نشدی از بس كه نشستی و به اسمت نگاه كردی؟
مریم با خنده گفت:
- آآآ ... مامان چقدر بی ذوقی! دخترت دانشگاه قبول شده اون هم دانشگاه ملی، الان كه می ری مسجد باید به همه پز بدهی و به همه اهل محل خبر بدی.
مادرش لبخندی زد و در حالی كه چادرش را برمی داشت گفت:
- دارم می رم عبادت، نه خبرچینی و پز و افاده!


مریم با دلخوری گفت: - می گم بی ذوقی، بی ذوقی دیگه، اصلا می دونید چیه، تا این خبر رو به بابا ندم راحت نمی شم، اگه بفهمه ... اگه بفهمه از خوشحالی زبونم لال سكته می كنه.
مادرش گفت:
- حالا راست راستی دیگه قبول شدی، دیگه امتحان دیگه ای نداری.
مریم به ید انتخاب رشته افتاد؛ آن هم به نوبه خودش مهم و مرحله ای دیگر بود. از صبح سعی كرده بود به آن فكر نكند اما مگر می شد؟ حتی می دانست لیلا هم به خاطر این كه مبادا خوشحالی او را زائل كرده باشد حرفی از انتخاب رشته به میان نیاورده.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد نگاهی به دور و برش كرد مادرش رفته بود، گوشی را برداشت و به امید شنیدن صدای لیلا گفت:
- الو، سلام، می دونم باز بدقولی كردم، اینقدر ذوق زده بودم كه یادم رفت چه قولی بهت دادم.
و چون جوابی نشنید گفت:
- الو ... لیلا ...
صدایی آهسته و بیمار گونه از آن سوی خط به گوشش رسید:
- سلام مریم خانوم، می بخشید صحبت نكردم می خواستم مطمئن بشم خودتون هستید.
مریم با سردرگمی گفت:
- شما كی هستید؟ فكر می كنم اشتباه گرفته اید آقا.
- نه خانم، من یاشار هستم.
مریم ناباورانه گفت:
- آقای گیلانی؟ واقعا خودتون هستید؟ صداتون عوض شده. بعد از یك ماه صداتون رو تشخیص ندادم.
یاشار گفت:
- مهم نیست، زنگ زدم ببینم قبول شده اید یا نه.
مریم كه هنوز در بهت و ناباوری به سر می برد گفت:
- بله هر دو قبول شدیم.
یاشار گفت:
- تبریك می گم از طرف من به لیلا هم تبریك بگوئید.
مریم گفت:
- ممنون، انگار حالتون خوب نیست.
یاشار گفت:
- خوبم، فقط زیاد انتظار كشیدم و خبری نشد.
مریم گفت:
- آقای گیلانی، لیلا دختر یك دنده ایه، وقتی بگه نه یعنی نه!
یاشار گفت:
- آخه چرا؟ چرا نه؟ چطوری باید متقاعدش كنم كه مزاحمتی براش بوجود نمی آرم.
مریم گفت:
- من نمی دونم، اون فقط دلایل خودش رو می آره.
یاشار گفت:
- چه دلایلی؟
مریم گفت:
- بهتره با خودش صحبت كنید من باز هم با لیلا حرف می زنم راضی اش می كنم با شما صحبت كنه.
یاشار گفت:
- ممنون می شم، فقط از طرف من بهش بگین نمی خوام تا واقعیت براش روشن نشده با پدربزرگ و مادربزرگش در این باره صحبت كنم.
مریم با كمی تردید پرسید:
- واقعیت؟
یاشار گفت:
- منتظر تماسش می مونم، خداحافظ .
مریم دستش را روی شاسی گذاشت و بعد از قطع تماس فورا شماره منزل لیلا را گرفت. دقایقی بعد صدای لیلا در گوشی پیچید.
- بفرمائید.
مریم كه هنوز در ناباوری بسر می برد گفت:
- سلام لیلا.
لیلا با شوق گفت:
- سلام، چه خوب شد زنگ زدی، نمی دونی چه خبر شده، نمی تونی حدسش رو هم بزنی.
مریم گفت:
- چی شده كه اینقدر خوشحالی؟ نكنه زیور مرده!
لیلا گفت:
- بی مزه، درسته دل خوشی از اون ندارم ولی آرزوی مرگش رو هم ندارم.
مریم گفت:
- مثل این كه تشریف نداره.
لیلا گفت:
- دیگه باید پیداشون بشه، مریم وقتی برگشتم خونه، بابام هنوز نرفته بود مونده بود خونه تا خبر قبولی منو بشنوه، باورت می شه؟
مریم گفت:
- واقعا؟
لیلا گفت:
- بله ... بعد هم گفت وحید زنگ زده خواست به اون هم زنگ بزنم تازه خبر مهمتر این كه گوشی تلفن رو از توی اتاق خواب برداشت و برد مغازه، تازه از اون مهمتر، قراره خودش شهریه دانشگاهم رو پرداخت كنه.
مریم لبخند زنان گفت:
- مثل این كه خبر قبولی تو باعث كودتای ناصرخان علیه زیور شده. به هرحال خیلی خوشحالم كردی من هم می خوام یك خبر بدم كه خوشحالیت رو دو برابر كنه.
لیلا كمی مكث كرد و گفت:
- چه خبری؟
مریم با شیطنت گفت:
- حدس بزن.
لیلا گفت:
- مریم اذیت نكن، الان زیور و دخترش هرجا باشند می رسند.
مریم گفت:
- بدجوری بیخ دندون طرف گیر كردی و خودت خبر نداری.
لیلا گفت:
- چی می گی؟ درست حرف بزن.
مریم گفت:
- یعنی منظورم رو فهمیدی ... طرف زنگ زد، دیگه چه بهونه ای داری؟
لیلا با كمی تردید گفت:
- طرف؟
مریم گفت:
- خودت رو نزن به اون راه، می دونم كه گرفتی. جناب آقای گیلانی!
نفس در سینه لیلا حبس شد. مگر می توانست فراموشش كند؟ مریم كه سكوت لیلا را دید ادامه داد:
- می خواست بدونه قبول شدی یا نه، تبریك هم فرستاد در ضمن گفت به تو پیغام بدهم می خواد قبل از این كه مادربزرگ و پدربزرگت رو در جریان قرار بده با خودت صحبت كنه و یك سری واقعیات رو برات بگه، لیلا دیگه چی می گی؟ خودت هم باورت می شه كه اینقدر تو فكرت باشه؟ نمی دونی وقتی خودش رو معرفی كرد چقدر جا خوردم مخصوصا وقتی می خواست بدونه قبول شدی یا نه. دیگه مطمئن شدی تو رو به خاطر خودت می خواهد؟ در ضمن گفت منتظر تماست می مونه.
لیلا با صدایی گرفته گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
مریم گفت:
- گفتم لیلا اینقدر كله شق و یك دنده است كه سر حرفش هست، پرسید چرا؟ گفتم به دلایلی نامعقولی كه برای خودش معقوله. گفتم به تو اصرار می كنم كه با اون تماس بگیری حالا هم بهت زنگ زدم كه حالیت كنم دختر جون شانس یك بار در خونه آدم رو می زنه فقط یك بار. چرا توی كله تو فرو نمی ره؟
لیلا گفت:
- آخه كدوم شانس؟ ببین مریم ... اصلا ولش كن من كه هر چی می گم تو حرف خودت رو می زنی.فقط من بهش زنگ نمی زنم من این موضوع رو فراموش كردم اما تو و اون ...
مریم با عصبانیت فریاد زد:
- به جهنم، به درك! منو بگو كه دارم واسه كی جلیز و ولیز می كنم. دختره عین یخچال می مونه.
و بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد. لیلا لبخند تلخی بر لب نهاد و گوشی را روی دستگاه گذاشت. خودش هم مانده بود، نمی فهمید نمی تواند پیشنهاد یاشار را قبول كند یا نمی تواند موقعیتی را كه برایش بوجود آمده باور كند. در آن لحظات احساس می كرد احتیاج به مشورت دارد؛ مشورت با كسی كه خیلی آسان از دستش داده بود.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/13
مهتاج روی كاناپه مقابل كولر نشست و گفت: - بیرون مثل جهنم می مونه، كی قراره هوا یك كم خنك بشه؟
سیمین سینی لیوانهای شربت را مقابل او روی میز گذاشت و گفت:
- چه عجب از این طرفها مامان، راه گم كردید؟
مهتاج از داخل كیفش چند عدد چك پول بیرون آورد روی میز گذاشت و گفت:
- هم اومدم سهم تو رو از فروش پارچه ها بدهم هم سری به خودت و بچه ها زده باشم.
سیمین نگاهی به چك پولها انداخت و گفت:
- چه عجله ای بود ما كه احتیاجی بهش نداریم اگه لازم بردارید می تونید ...


مهتاج گفت: - نه ... ممنون، راستی نگفتی، بچه ها كجا هستند؟
سیمین گفت:
- وفا با دوستاش رفته مسافرت.
مهتاج یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چه بی خبر؟!
سیمین گفت:
- شربتتون گرم می شه، اومد از شما خداحافظی كنه اما شما و حسام رفته بودید اصفهان.
مهتاج كمی از شربتش را نوشید و گفت:
- آره، یاشار زیاد حالش خوش نبود این بود كه خودم با حسام رفتم سر و سامونی به كارها بدهم.
سیمین گفت:
- خدای ناكرده اتفاقی براش افتاده؟
مهتاج گفت:
- همون درد همیشگی، می خوام دكترش را عوض كنم، این هرندی دیگه واسه مردن خوبه!
سیمین گفت:
- شما كه می گفتید یاشار درمان شده، منتظر كارت عروسی اش بودم.
مهتاج گفت:
- داری مسخره ام می كنی؟
سیمین سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه مامان، یاشار برادرزاده و عزیز منه، اگر هم حرفی می زنم به خاطر حرفهای نیش دار شماست، فراموش كه نكردید.
مهتاج گفت:
- من زیاد به گذشته فكر نمی كنم، ویدا كجاست؟
سیمین فورا به او نگاه كرد و پرسید:
- ویدا؟ ... مامان خواهش می كنم دور ویدا رو خط بكشید، برید دنبال یه پرستار دیگه، این پرستار دلسوز، تازه بیمار سنگدلش رو فراموش كرده.
مهتاج لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت:
- انقدر با كنایه صحبت نكن، می خوام باهاش صحبت كنم.
سیمین با كمی تردید گفت:
- دور ویدا رو خط بكشید، كلی باهاش حرف زدم تا راضیش كردم واسه تحصیل بره خارج.
مهتاج با تعجب گفت:
- گفتی كجا؟
سیمین گفت:
- با دكتر هرندی هم صحبت كردیم، خودم هم بهتر دیدم واسه این كه فكرش خلاص بشه برای ادامه تحصیل بره خارج، شاید خودم هم همراهش رفتم.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- خوبه ... خوبه خودت می بری و خودت هم می دوزی، طرف مشورت هم شده اون دكتر بی خاصیت، من و برادرت هم كه بوق هستیم!
سیمین با اعتراض گفت:
- مامان ...
مهتاج تحكم آمیز گفت:
- اگه می خواد ادامه تحصیل بده چرا همین جا ادامه نمی ده؟
سیمین گفت:
- می خوام یك مدت از اینجا دور باشه.
مهتاج گفت:
- هنوز اتفاقی نیافتاده كه می خواهی فراریش بدهی.
سیمین با ناراحتی گفت:
- مامان بس ك. من قصد ندارم فراریش بدهم فقط می خواهم كاری كنم كه بی انصافیهای عزیزترین كسانش را فراموش كنه، همین.
مهتاج گفت:
- بی انصافی ... خیلی خب هرچی دلت می خواهد بگو، فقط وقتی اومد بهش بگو كه باهاش كار مهمی دارم، اگر هم فراموش كردی زیاد مهم نیست خودم باهاش تماس می گیرم.
و از جا برخاست و ادامه داد:
- با من كاری نداری؟
سیمین همانطور كه نشسته بود آهسته گفت:
- شما یك آدم خودخواه هستید كه همه رو قربونی منافعتون می كنید.
مهتاج لبخندی زد و گفت:
- ممنون، اما لازمه بدونی كه منافع من آینده شماست پس حفظ این منافع تضمین آینده شماست.
سیمین با عصبانیت گفت:
- برای من مهمتر از اون منافع لعنتی و آینده خودم، آینده و سلامت روانی بچه هامه كه شما دارید به خطرشون می اندازید.
مهتاج كمی مكث كرد و با یك خداحافظی او را ترك كرد. سیمین با كلافگی سرش را بین دستها گرفت؛ تازه توانسته بود ویدا را از یك بحران روحی نجات دهد توانسته بود كاری كند كه وفا احساسات تند برادرنه اش را كنترل كند. با خود اندیشید،(باید زودتر پاسپورت و ویزا رو تهیه كنم) در همین افكار بود كه صدای گفتگویی توجهش را جلب كرد. از جابرخاست و پرده را كنار زد. ویدا و مهتاج روی پله ها با هم صحبت می كردند.
مهتاج در حالی كه از پله ها پایین می رفت گفت:
- می دونم مادرت فال گوش ایستاده، این عادت زشت رو از بچگی داشته، برای همین ترجیح می دهم بریم توی پارك مقابل خونه.
ویدا در حالی كه همراه او از منزل خارج می شد گفت:
- به هر حال من چیزی رو از مادرم مخفی نمی كنم.
مهتاج قدمهایش را با او هماهنگ كرد و گفت:
- به حرفهام گوش كن بعد خودت می دونی كه مادرت رو در جریان قرار بدی یا نه، شنیدم برای ادامه تحصیل قراره بری خارج از كشور.
ویدا گفت:
- درسته، شاید مامان هم همراهم بیاد.
مهتاج گفت:
- واقعا قصدت از رفتن به خارج ادامه تحصیله یا داری از خودت فرار می كنی؟
ویدا لبخندی زد و گفت:
- می دونی مادربزرگ من و شما از نظر اخلاقی درست به هم شبیه هستیم. من هم مثل شما نمی تونم شكست رو قبول كنم. اگر هم شكست خوردم زانوی غم در بغل نمی گیرم سعی می كنم با موفقیت در یك كار دیگه جبرانش كنم.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/13
مهتاج هم لبخندی بر لب نهاد روی اولین نیمكت پارك نشست و گفت: - یاشار حالش خوب نیست باید بهش كمك كنی اما این بار اساسی.
ویدا كنار او نشست و گفت:
- بایدی در كار نیست تازه خود شما چند ماه پیش آمدید و با غرور و افتخار گفتید معجزه عشق نوه عزیزتون رو نجات داده، دیگه نه به پرستاری مثل من احتیاجه نه به قرصهای دكتر هرندی.
مهتاج گفت:
- درسته، اما مثل این كه اون عشق داره بازی در میاره، شاید هم واقعا از یاشار بیزاره.


ویدا گفت: - این به من چه ارتباطی داره؟
مهتاج نگاهش را به ویدا دوخت و ویدا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- نكنه چون فهمیدید دخترك به قول خودتون پاپتیه و در شان شما نیست به دست و پا افتادید و به من رجوع كردید؟
مهتاج گفت:
- تقریبا ...
ویدا گفت:
- پس می خواهید از شرش خلاص بشید!
مهتاج گفت:
- مثل این كه حرفهای منو درست نشنیدی. دختره بازی درآورده، حالا یا ناز می كنه یا واقعا می دونه یاشار لقمه دهانش نیست. می خوام اون بفهمه كه یاشار به چه علت به این روز افتاده. ببین ویدا تو لازم نیست بری خارج من حاضرم بخشی از سهام كارخونه رو به اسم تو كنم به شرط این كه ...
صدای خنده عصبی ویدا فضا را پر كرد و بعد از لحظاتی دست از خنده كشید و گفت:
- به دكتر هرندی هم یكی از همین سهام می رسید اگه در كارش موفق می شد؟
مهتاج با جدیت گفت:
- اون داشت حق طبابتش رو می گرفت بیشتر از اونچه حقش بود، پس احتیاجی به چنین دریافتی كلانی نبود.
ویدا با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- واقعا تا این حد كارخونه ها براتون مهم هستن؟
مهتاج گفت:
- نمی دونم چرا همه شما فكر می كنید من فقط به فكر حفظ منافعم هستم در حالی كه تمام تلاش من تامین و تضمین بچه هامه.
ویدا گفت:
- چون شما در عمل به همه ما همین رو ثابت كردید. از طرفی هیچ كدوم از ما چنین تامین و تضمینی رو از شما نخواستیم. واقعیت اینه كه شما از نداشتن یك وارث می ترسید، می ترسید تمام زحمات چندین و چند ساله شما، حاصل یك عمر زحمتتون با تقسیم بین ورثه از بین بره. در حقیقت شما به دنبال یك وارث برای اموالتون بعد از دایی حسام هستید، اما بگذارید یك چیزی رو رك و پوست كنده از شما بپرسم، چطوری بعد از مرگتون مهمه كه چه بلایی سر اموالتان می آد؟ شما كه در اون دنیا احتیاجی به این ثروت ندارید در عوض باید پاسخگوی اون باشید. می شه وبال گردنتون، پس چرا به خاطرش اینقدر حرص می زنید و چشمتون رو به روی تمام احساسات و عواطف، حتی انسانیت می بندید؟
مهتاج نگاه عمیقی به ویدا كرد و بدون آنكه به حرفهای او فكر كند یا حتی عصبانی شود گفت:
- به جای شعار دادن به پیشنهاد من گوش كن، من یك چیزی رو فهمیدم این كه یاشار واقعا به این دختر ناشناس علاقمند شده پس اگر از یاشار بخواد تمام واقعیات و حوادثی رو كه عامل و باعث بوجود اومدن این تشنجات و تنشهای روانی می شه، رو براش می گه، دكتر هرندی هم بدنبال همین عامله، با پیدا شدن عامل بیماری، خود بیماری رو می شه ریشه كن كرد. می خوام تو بری سراغ اون دخترك و هرطور شده وادارش كنی با یاشار ارتباط برقرار كنه برای یك مدت كوتاه، بعد هم بره پی كارش.
ویدا گفت:
- چرا باید این كار رو بكنه؟ به خاطر چی؟
مهتاج گفت:
- به خاطر هرچی كه بخواد.
ویدا خنده تمسخرباری كرد و گفت:
- خب با بدست آوردن یاشار، خیلی بیشتر از اون چه در قبال این كار می گیره، گیرش می آد.
مهتاج گفت:
- اون یاشار رو نمی خواد.
ویدا گفت:
- اگر مثل من خام و گرفتار شد؟
مهتاج گفت:
- اون وقت خودم فكری به حالش می كنم.
ویدا با عصبانیت گفت:
- می خواهید یك حسام و یك یاشار دیگه بسازید؟
بعد از جا برخاست و ادامه داد:
- نه ... نه مادربزرگ من نیستم. تصمیمم رو گرفتم. دارم واسه ادامه تحصیل خودم رو آماده می كنم.
مهتاج فورا گفت:
- به همین زودی آتشت خاموش شد؟
ویدا گفت:
- شما نمی تونید منو تحریك كنید، مطمئنم كه می دونید.
چند قدمی كه از او دور شد ایستاد به سمت مهتاج چرخید و گفت:
- راستی، خیالتون راحت باشه در این باره با كسی صحبت نمی كنم بین حودمون می مونه.
بعد لبخندی تمسخربار تحویلش داد و از پارك خارج شد.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/14

ناصر آهسته پله ها را پایین رفت و در را به آرامی باز كرد. لیلا در حال خواندن نماز بود. وارد زیرزمین شد دقایقی به لیلا نگاه كرد و بعد با نگاهی كنجكاو دور و بر را از نظر گذراند. همانجا نشست و به دیوار تكیه زد. لیلا كه نمازش را سلام داد بی مقدمه خطاب به او گفت:
- گفته بودم وسایلت رو جمع كنی و از این دخمه، بیرون بیایی.
لیلا همانطور كه مقابل سجاده اش نشسته بود گفت:
- من همین جا راحت هستم.
ناصر گفت:
- مثل مادر خدابیامرزت كله شق و یك دنده ای!


لیلا به پدرش نگاه كرد. اولین باری بود كه مادرش را اینطور محترمانه خطاب می كرد. ناصر ادامه داد: - زیور اشتباه زندگی من بود!
لیلا نگاهش را از او گرفت و گفت:
- پس چرا ادامه اش دادید؟
ناصر گفت:
- خودم رو در قبالش مسئول می دونستم، من باعث آوارگی و دربه دریش بودم.
لیلا گفت:
- شما در قبال من و وحید و از همه مهمتر مادرم هم مسئول بودید.
ناصر گفت:
- می شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد.
لیلا گفت:
- مثلا؟
ناصر گفت:
- می تون مهریه اش رو بپردازم و بذارم بره، اگه تو بخواهی.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- اما من اینو نمی خواهم، باهاش كنار اومدم می بینید كه، اما اگه خودتون از دست ناسازگاریها و خودسریها و غرغرهایش خسته شده اید حرف دیگه ایه، من و وحید این روز رو حدس می زدیم شما نمی تونستید به زندگی با زنی ادامه بدهید كه درست نقطه مقابل مادرمون بود؛ در همه چیز، نجابت، ایمان، همسرداری، اخلاق ... حالا چرا می خواهید اینقدر راحت بذاریدش كنار، اونطور كه خودش می گفت سهم زیادی از خونه داره.
ناصر گفت:
- از دادن سهمش ابایی ندارم.
لیلا به پدرش نگاه كرد و گفت:
- چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
ناصر گفت:
- گاهی اوقات اینقدر غر می زنه و شكوه و شكایت می كنه كه دلم می خواد ...
باقی حرفش را ناتمام گذاشت و به جای آن پرسید:
- لیلا ... تو می دونی وقتی از خونه می ره بیرون كجا می ره؟
لیلا كمی مكث كرد و گفت:
- چرا از خودش نمی پرسید؟
ناصر سكوت كرد و لیلا در حالی كه سجاده اش را جمع می كرد گفت:
- گاهی اوقات نمی شه اشتباهات گذشته رو جبران كرد فقط می شه تكرارشون نكرد، مثل مامان ... دیگه نمی تونید ظلمهایی رو كه در حقش كردید جبران كنید. مثل زیور كه اگه طلاقش بدهید نه تنها جبران هیچ چیز رو نكردید بلكه اشتباه گذشته رو تكرار كردید، اگر به خاطر من می گین، باهاش كنار اومدم اون هم كم كم فهمیده كه از آزار رسوندن به من چیزی عایدش نمی شه، وقتی هم كه به حرفهاش اعتنایی نكنید دیگه تكرارش نمی كنه، در مورد بیرون رفتنش هم بهتره دلتون رو پاك كنید، شما همیشه شكاك بودید.
ناصر از جابرخاست مقابل لیلا ایستاد و گفت:
- وسایلت رو جمع كن بیا بالا. از این كه تو رو اینجا می بینم در عذابم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- ناراحت نباشید من اینجا راحت ترم.
ناصر گفت:
- من با زیور اتمام حجت می كنم كه اگه كاری به كارت داشته باشه ...
لیلا گفت:
- تو را به خدا بابا، دوباره شروع نكنید تازه دست از سرم برداشته، من هروقت از اینجا خسته شدم وسایلم رو جمع می كنم می یام بالا.
ناصر بعد از مكث كوتاهی، آنجا را ترك كرد. لیلا به دور و برش نگاه كرد؛ به آن سكوت و تنهایی خو گرفته بود حتی به صدای فریادهای زیور كه گهگاه از بالا به گوشش می رسید، به حضورش، به بهانه جویی هایش، شاید به همین دلیل نخواسته بود ناصر او را دست به سر كند، پدرش را می شناخت مردی نبود كه عمرش را به تنهایی، بدون حضور یك زن سپری كند می دانست زیور برایش رنگ باخته به دنبال تجدد است اما این بار نمی خواست اجازه بدهد پدرش با این رنگ به رنگ شدنهایش با اعصاب او بازی كند. اگر زیور می رفت، جایش را یكی دیگر پر می كرد اما چطور می توانست مطمئن باشد كه دیگری بهتر از زیور است؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/14
ویدا مقابل آیینه نشسته و به چهره خودش خیره شده بود؛ به روزهای گذشته فكر می كرد به دقایق و لحظاتی كه در كنار او به عنوان یك پرستار سپری كرده بود. چه چیزی باعث شده بود به او علاقمند شود؟ اصلا آن علاقه چطور شكل گرفته بود؟ آهسته آهسته یا خیلی سریع و با یك نگاه؟ خودش هم به یاد نداشت تنها چیزی كه از آن روزهای پرالتهاب باقی مانده بود یك قلب زخم خورده و یك جسم خسته بود. بعد از آخرین ملاقاتش با یاشار و شنیدن آن حقایق تلخ از زبنش روزهای سخت و زجرآوری را سپری كرده و بالاخره به این نتیجه رسیده بود كه باید با قبول واقعیت، بهت و ناباوری را از خودش دور كند و زندگیش را از نو بسازد. نگاهش را از آیینه به چمدان بازمانده بر روی تخت كشاند، هنوز دو روز دیگر برای رفتن فرصت داشت اما خیلی زود دست بكار بستن وسایلش شده بود. نمی خواست فكر كند در حال فرار است اما واقعیت همین بود. او می خواست فرار كند از جار و جنجالهای افراطی وفا و از احساسات بچه گانه و احمقانه برادرش كه مادرش آن را غیرت برادرانه می نامید و از غصه خوردنیهای بی مورد و دلسوزیهای اعصاب خردكن مادرش، می خواست از همه چیز و همه كس فرار كند و از همه مهمتر از اشتباه خودش كه نقطه شروع تمام مصائبش بود. اگر چند سال قبل ساده لوحانه گول احساساتش را نمی خورد و فكر نمی كرد كه می تواند یاشار را هم به خود علاقمند كند حالا در این مرحله از زندگی با شكست روبرو نمی شد. در عین حال می دانست از تنها چیزی كه نمی تواند فرار كند همان اشتباه و همین شكست است، تنها راه رهایی از خرابیهای به بار آمده فقط جبران و نوسازی است و باید با پشتكار آینده اش را بسازد.
صدای ضربات آهسته ای كه به در می خورد او را از افكارش بیرون راند. با باز كردن در، مادرش گفت:
- دكتر هرندی می خواد تو رو ببینه.
ویدا با تعجب پرسید:
- الان اینجاست؟
سیمین با كمی تشویش گفت:
- آره، توی پذیرایی منتظرته، خدا بخیر بگذرونه این دیگه از جون تو چی می خواد خدا می دونه!
ویدا همراه مادرش از اتاق خارج شد و گفت:
- یواشتر، ممكنه صداتون رو بشنوه.
وارد پذیرایی كه شدند دكتر هرندی به احترام ازجا برخاست و ویدا با لبخندی برای احوالپرسی پیش قدم شد.
- سلام دكتر، خواهش می كنم راحت باشید.
- سلام دخترم، حالت چطوره؟ دیگه حالی از این پیرمرد نمی پرسی.
ویدا همراه با دكتر روی مبل نشست و گفت:
- من همیشه جویای احوال شما بودم و هستم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- منظورم از نزدیك بود، خیلی وقته ندیدمت و به من سری نزدی. برای همین تصمیم گرفتم خودم برای دیدنت بیام.
ویدا گفت:
- متشكرم، این روزها كمی سرم شلوغه.
دكتر هرندی نگاهی گذرا به سیمین كه آرام و ساكت نشسته بود انداخت و خطاب به هر دوی آنها گفت:
- شنیدم كه عازم لندن هستی؟
ویدا گفت:
- از هر كسی كه شنیدید درست شنیدید، پس فردا پرواز داریم.
دكتر هرندی گفت:
- اطلاع دارم كه اقوامتون اونجا هستند لابد برای ...
سیمین بی مقدمه با حالتی عصبی گفت:
- نخیر دكتر، ویدا برای ادامه تحصیل می ره اونجا، من هم دلم نمی خواد چیزی یا كسی در این دو روز باقی مانده با اعصابش بازی كنه و فكر رفتن رو از سرش بیرون بكشه.
ویدا ناباورانه به سیمین نگاه كرد و با اعتراض گفت:
- مامان ... این حرفها چیه؟
دكتر هرندی به آرامی گفت:
- حق دارید خانم كه نسبت به آینده دخترتون حساس و نگران باشید، اما من هم چنین قصدی نداشتم.
ویدا به سیمین نگاه كرد و گفت:
- مامان، ممكنه لطف كنید و از دكتر پذیرایی كنید؟
سیمین مكثی كرد و در حالی كه از جا برمی خاست زیر لب گفت:
- این یعنی این كه ما رو تنها بذار.
و از اتاق خارج شد. ویدا نگاهش را بدرقه مادرش كرد و بعد از آن كه مطمئن شد اتاق را ترك كرده رو به دكتر هرندی پرسید:
- خب دكتر از این كه به دیدنم اومدین واقعا خوشحالم، اما دلم می خواد علت اصلی حضورتون رو بدونم.
دكتر هرندی مكث كوتاهی كرد و گفت:
- سیمین خانم گفت اومدم مانع رفتنت بشم اما اشتباه فكر كرد، چون می خوام كه رفتنت رو كمی دیگه به تاخیر بیاندازی؟
ویدا گفت:
- فكر می كردم از این كه تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم خوشحال شدید.
دكتر هرندی گفت:
- خوشحالم، واقعا خوشحالم ویدا، حیف بود كه در همین پایه ثابت بمونی. تو دختر با شهامت و لایقی هستی از همون اول به تو گفته بودم باید ادامه بدهی اما تو ...
ویدا ادامه داد:
- مرتكب اشتباهی شدم كه برام مبدل به یك تجربه تلخ و یك شكست از اون تلخ تر شد.
دكتر هرندی گفت:
- و حالا قصد داری فرار كنی، تو برای ادامه تحصیل نمی ری ویدا.
ویدا با ناراحتی به دكتر هرندی نگاه كرد و گفت:
- شما اشتباه می كنید من قصد فرار ندارم.
دكتر هرندی گفت:
- ویدا اول تكلیفت را با خودت معلوم كن. اینطور رفتن باز هم باعث شكسته، اگر بری باز هم فكرت اینجاست، هنوز اونطور كه باید و شاید واقعیت رو قبول نكردی.
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
- من واقعیت رو قبول كردم. یاشار هیچ ارزشی برای من قائل نیست یعنی نبوده. من فقط سعی داشتم خیلی ... خیلی ابلهانه خودم رو به اون بچسبونم.
دكتر هرندی با آرامش گفت:
- واقعیت اینقدرها هم تند نبود، یاشار برای تو ارزش قائل بود و هنوز هم براش ارزش داری تو هم قصد نداشتی خودت رو به اون بچسبونی، فقط در درك احساساتت دچار اشتباه شدی. می بینی باز هم داری اشتباه می كنی. از اون چه خبر داری؟ از یاشار ...
ویدا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- هیچی ... خیلی وقته كه نه دیدمش نه ... نه ...
دكتر هرندی در ادامه صحبتهای او گفت:
- نه صداش رو شنیدی، اما چرا؟ مگه دایی زاده ات نیست مگه برات مهم نیست كه در چه حالی به سر می بره؟
ویدا سرش را پایین انداخت و دكتر هرندی ادامه داد:
- ویدا اگر به دنبال موفقیت هستی، تكلیفت دلت رو یك سره كن. می خوام مثل یك پدر نصیحتت كنم؛ كارهای نیمه تمامی را كه در اینجا داری تمام كن و بعد برو. اگر فكر می كنی می تونی نظر یاشار رو در مورد خودت تغییر بدی باز هم تامل كن.
ویدا سرش را بالا گرفت، مستقیما به هرندی نگاه كرد و گفت:
- می تونم مطمئن باشم كه مادربزرگم شما رو اینجا نفرستاده؟
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- مطمئن باش، چون دیگه به من اعتماد نداره، یا خودش مستقیما می یاد سراغت یا یكی دیگه رو مامور می كنه. من نمی خوام تمام وقتت رو اونجا با این فكر سپری كنی كه اگه می موندم ... اگر می تونستم ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/14
ویدا گفت: - شما درست حدس زدید من فرار می كنم؛ از دلسوزیهای بی مورد اطرافیانم ذله شدم، چند وقت پیش هم مادربزرگم اومد اینجا، از من خواست دنبال اون دختره برم و راضیش كنم كه ... اما من قبول نكردم.
دكتر هرندی پرسید:
- چرا قبول نكردی؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
- می خواست با پول طوری تطمیعش كنم تا برای یاشار رل بازی كنه. مادربزرگم اونطور هم كه فكر می كنیم زن زرنگی نیست، اون فقط امروز رو نگاه می كنه به فكر فردا نیست. امروز رو می سازه به امید این كه فردا رو یك كاریش می كنه.


دكتر لبخندی زد و گفت: - گاهی اوقات اینطور فكر كردن خوبه، مثلا می تونستی قبول كنی دختره رو راضی كنی و بعد قسمت و سرنوشت، خودش همه چیز رو درست می كرد. این طوری تكلیف خودت رو هم معلوم می كردی.
ویدا كمی فكر كرد و بعد خطاب به دكتر هرندی گفت:
- حال یاشار چطوره؟
دكتر هرندی گفت:
- دوباره به هم ریخته، باز هم از دارو استفاده می كنه، گوشه گیری، تنشهای عصبی، همون تشنجها.
و بعد با طنز گفت:
- و باز هم این دكتر پیر و به قول مادربزرگت خرفت، براش نسخه می پیچه.
ویدا با كمی مكث گفت:
- شاید رفتن رو به تاخیر انداختم.
دكتر هرندی در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- امیدوارم موفق بشی دختر.
ویدا گفت:
- كجا دكتر؟ هنوز از شما پذیرایی نشده.
دكتر هرندی در حالی كه آهسته به سمت در خروجی گام برمی داشت گفت:
- انشاالله دفعه بعد در یك موقعیت مناسب تر.
جلوی در ایستاد و گفت:
- در ضمن خودم راه رو بلدم خوشحال تر می شم اگه بری سراغ مادرت و از دلش در بیاری. با مادرها نباید تند برخورد كرد، احساسات تند و تیزشون در مورد بچه هاشون دست خودشون نیست، وقتی خودت مادر شدی می فهمی.
بار دیگر جلوی در خروجی مكث كرد و گفت:
- از طرف من ازشون خداحافظی كن، خودت هم با من در تماس باش فعلا خداحافظ.
ویدا آهسته پاسخش را داد. بعد از رفتن دكتر هرندی قبل از آنكه او به سراغ سیمین برود، سیمین وارد سالن شد و با چشمانی اشك آلود گفت:
- می دونستم اومدنش خیر نیست!
ویدا با لبخندی به سمت رفت و شانه های او را آرام گرفت. روی مبل نشست و گفت:
- فال گوش ایستادن اصلا كار درستی نیست!
سیمین با اندوه گفت:
- تو كه نمی خواهی روی حرفهای دكتر هرندی فكر كنی؟
ویدا با همان لبخند گفت:
- نه چون خودم هم به همین نتیجه رسیده بودم احتیاج به یك آدم معتمد داشتم كه تائیدش كنه.
سیمین با ناراحتی و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- ویدا ... من و تو پس فردا پرواز داریم.
ویدا با خونسردی گفت:
- این كه مشكلی نیست همین حالا می رم كنسلش می كنم، البته شما اگه دوست داشته باشید می تونید برید و یك آب و هوایی هم عوض كنید تا من به شما ملحق بشم.
سیمین با ناراحتی گفت:
- لازم نكرده، نمی تونم دختر كله شق و یك دنده ام رو تنها بگذارم و برم خوش گذرونی! تو كه كار خودت رو می كنی به حرف من هم كه مادرت هستم گوش نمی دی.
ویدا مادرش را بوسید و گفت:
- پس پرواز رو كنسل كنم؟
سیمین با نارضایتی به ویدا نگاه كرد و گفت:
- فقط باید به من قول بدی در مورد یاشار دست به هر اقدامی خواستی بزنی منو هم در جریان بگذاری.
ویدا گفت:
- قول می دهم مامان.
سیمین با كلافگی گفت:
- یك دروغی هم باید سر هم كنیم و تحویل برادرت بدیم. نمی خوام باز قشقرق راه بندازه.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- اون هم به چشم! خودم یك دروغ براش سرهم می كنم كه درست و حسابی باور كنه، حالا اگه اجازه بدی برم آژانس هوایی.
سیمین گفت:
- تو با اجازه خودت هركاری كه بخواهی می كنی. حالا هم بلند شو برو.
ویدا بار دیگر گونه سیمین را بوسید و بعد به اتاقش رفت. با تمسخر به چمدانش نگاه كرد، زیپ آن را بست و زیر تختش پنهان كرد و گفت:
(می ریم اما نه حالا. باید چند وقت دیگه هونجا بمونی!)
لب تخت نشست و به تلفن نگاه كرد قبل از این كه با دوستش یاسمن تماس بگیرد به یاد حرف دكتر هرندی افتاد:
(نه صداش رو شنیدی؟)
نه، او صدایش را از پشت خط شنیده بود؛ هفته قبل، زمانی كه ماشینش را در چند قدمی یك كیوسك تلفن پارك كرد، این فكر كه به عنوان یك ناشناس با او تماس بگیرد. قلقلكش داد. خیلی سریع داخل داشبورد ماشینش به دنبال كارت تلفن گشت و از این بابت كه هیچ شماره ای روی همراه یاشار ثبت نمی شود خیالش راحت بود. با كمی اضطراب شماره را گرفت و وقتی تماس برقرار شد هر دو سكوت كردند و ناگهان صدای پر از امید و شوق یاشار در گوشی تلفن پیچید:
(لیلا ... لیلا تو هستی خواهش می كنم حرف بزن من منتظر ...)
و او فورا گوشی را قطع كرد. تمام بدنش می لرزید، ترسیده بود یا شاید هم از شنیدن صدای یاشار كه عشقش را صدا می زد دچار لرزش شده بود. به هر حال آنقدر مضطرب بود كه حتی كارت تلفن را همانجا جا گذاشت. دقیقا نیم ساعت داخل ماشین نشسته بود تا به خودش آمد و متوجه كار احمقانه اش شد. با كاری كه كرده بود یك امید واهی به یاشار بخشیده بود؛ در عین حال فهمید كه لیلا، این دخترك ناشناس هنوز در قلب و ذهن یاشار با سمجات تمام برای ماندن پافشاری می كند. با یك نفس عمیق، خیال آن دختر ناشناس را از ذهنش دور كرد. گوشی را برداشت و شماره دوستش یاسمن را گرفت. بعد از دقایقی انتظار صدای یاسمن در گوشی پیچید:
- سلام ویدا جون، معلوم هست كجایی؟ فقط دو روز دیگه ایرانی، اون وقت خودت رو گم و گور كردی؟
ویدا گفت:
- سلام، حق داری اما من هم دنبال كارهام بودم.
یاسمن گفت:
- خب حالا كجا ببینمت؟ خونتون كه نمی یام.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- حالا بذار دعوتت كنم بعد تعارف كن. الان كجا هستی؟
یاسمن گفت:
- رفته بودم واسه تو یه چیزی بگیرم، یك یادگاری، الان هم توی خیابونها می چرخم.
ویدا گفت:
- ممنون یاسی جون، خاطراتت رو به عنوان یادگاری می برم، تازه نمی رم كه برنگردم.
یاسمن گفت:
- اولا یاسی و زهرمار، صددفعه گفتم اسمم رو شكسته نگو، در ضمن هنوز به مغازه مورد نظر نرسیدم. حالا كه خودت نمی خوای من هم خودم رو توی خرج نمی اندازم.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- خسیس! خرید رو باید به تعویق بندازی.
یاسمن بعد از مكث كوتاهی گفت:
- به تعویق بندازم؟! ویدا باز چه خبر شده؟
ویدا گفت:
- هیچی، یك جا قرار بذار تا همه چیز رو برات بگم، باید با هم بریم مسافرت، برو همون محل همیشگی من هم یك ربع دیگه اونجام.
یاسی با فریاد گفت:
- معلوم هست باز چه غلطی می خواهی كنی؟ ویدا اگر بخواهی ...
ویدا گفت:
- می بینمت ... خداحافظ.

__________________
پاسخ با نقل قول
  #99  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/14

و بدون این كه بخواهد به باقی ناسزاهای یاسمن گوش كند تماس را قطع كرد. فورا آماده شد و بعدازخداحافظی از سیمین، از منزل خارج شد. یك ربع بعد در محل قرارشان داخل رستوران به دنبال یاسی می گشت. مثل همیشه بدقولی كرده بود، پشت یك میز نشست و به در ورودی چشم دوخت. دقایقی بعد در رستوران با شتاب باز و یاسمن با عجله وارد شد. آنقدر در حركاتش شتاب به خرج می داد كه توجه همه را جلب كرده بود البته صاحب رستوران و كاركنانش با او و رفتارش به خوبی آشنا بودند. ویدا برایش دست تكان داد و او در حالی كه كیفش را روی شانه جابجا می كرد با گامهایی بلند به سمت ویدا رفت و قبل از آنكه روی صندلی بنشیند با صدایی نسبتا بلند گفت: - نكنه از رفتن منصرف شدی؟
ویدا آهسته گفت:
- یواشتر ... همه نگاهمون می كنند.


یاسمن به دور و برش نگاه كرد، روی صندلی مقابل ویدا نشست و گفت: - خب بفروائید من منتظرم.
ویدا گفت:
- هیچی فقط هوس كردم آخرین مسافرتم هم با تو برم و بعد از ایران برم.
یاسمن گفت:
- لازم نكرده به قول خودت واسه همیشه كه نمی ری. وقتی برگشتی با هم می ریم همه ایران رو می گردیم.
ویدا گفت:
- وقتی برگردم دیر می شه.
یاسمن گفت:
- پروازت رو كه هنوز كنسل نكردی؟
ویدا گفت:
- هنوز نه.
یاسمن گفت:
- پس جای امید باقیه، می تونم عقلت رو برگردونم سرجاش.
ویدا گفت:
- از اینجا با هم می ریم آژانس و ترتیبش رو می دهیم.
یاسمن گفت:
- اصلا بگو چی شده، می خواهی چی كار كنی؟
ویدا گفت:
- می خوام كار نیمه تمامم رو تمام كنم. با هم می ریم تهران.
یاسمن با تمسخر گفت:
- منظورتون از كار نیمه تمامم كه تنها وارث مهتاج خانوم نیست؟
ویدا گفت:
- آفرین! درست حدس زدی.
در همین هنگام پیشخدمت مقابل میز ایستاد و برای دریافت سفارش گفت:
- چی میل دارید؟
یاسمن نگاهی گذرا به او كرد و گفت:
- فقط بستنی، هر چی بود.
و در ادامه صحبتهایش با ویدا گفت:
- پس تهران رفتنت چیه؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
- داد و هوار راه نندازی ها والا بلند می شم می رم. شوخی هم نمی كنم، می خوام برم اون دختر خانم رو راضی كنم، بهت كه گفته بودم، اسمش لیلاست فقط اونه كه می تونه مشكل یاشار رو حل كنه. باید باهاش صحبت كنم تا بفهمم علت این همه ناز كردنش چیه، هر طور شده ...
یاسمن كه با چشمانی متعجب به ویدا نگاه می كرد و به حرفهایش گوش سپرده بود، ناگهان با عصبانیت از جا برخاست و بدون آنكه حرفی بزند با گامهایی بلند و محكم از سالن رستوران خارج شد. ویدا نفس عمیقی كشید و به بستنی هایی كه داخل سینی روی دست پیشخدمت مانده بود نگاه كرد. از جا برخاست و پول بستنیها را داخل سینی گذاشت و به دنبال یاسمن از سالن خارج شد. با حالتی عصبی داخل ماشینش به انتظار نشسته بود. داخل ماشین نشست و گفت:
- این چه كاری بود؟
یاسمن با صدایی فریادگونه گفت:
- بهتره كه خودت رو به یك روانشناس نشون بدی، به دكتر هرندی!
ویدا لبخندی زد و گفت:
- اتفاقا اون بود كه این فكر رو توی سرم انداخت.
یاسمن با همان لحن عصبی و صدای بلند گفت:
- پس لازمه كه خودش رو بستری كنه.
ویدا گفت:
- توهین نكن یاسی ...!
یاسمن گفت:
- یاسی و زهرمار، تو چت شده ویدا؟ می فهمی می خواهی چی كار كنی؟ كدوم آدم عاقلی این كاری رو كه تو می خواهی بكنی می كنه؟ اینقدر عاشقشی كه نفهمیدی چطور احساسات تو رو لگد مال كرد، چقدر سرخورده ات كرد، به همین زودی یادت رفت می خواهی یادت بندازم كه تا مرز جنون و خودكشی رفتی؟ اگر هیچ كس نمی دونه كه من از همه اش باخبرم.
ویدا گفت:
- مقصر خودم بودم نه اون، اگر هم تا مرز جنون و خودكشی رفتم نه به خاطر دانستن حقیقت از زبان یاشار بود نه به خاطر سرخوردگی، فقط به خاطر اشتباه احمقانه خودم بود كه جلوی همه رسوام كرد، حالا هم به زندگی عادی برگشتم.
یاسمن گفت:
- خیلی خب، پس زندگیت رو بكن، ولش كن، فراموشش كن. به تو چه كه دختره ناز می كنه؟ اصلا به درك كه هر بلایی می خواد سر یاشار بیاد!
ویدا گفت:
- نه، نمی شه، اگر ولش كنم اگر فراموشش كنم تا آخر عمر این حس با منه كه توی اون چند سال فقط به خاطر خودم و احساسات خودم بوده كه سعی داشتم بهش كمك كنم. در اصل به خاطر منافع خودم، اما حالا می خوام به اون به عنوان دایی زاده نگاه كنم، بهش كمك كنم بدون این كه نفعی به خودم برسه، بدون حضور احساساتم!
یاسمن گفت:
- واقعا بدون حضور احساسات؟
ویدا گفت:
- گاهی اوقات مجبور می شیم برای درست انجام دادن كاری به سختی جلوی بروز احساساتمون رو بگیریم.
یاسمن پوزخندی زد و گفت:
- و این هم از اون گاهی اوقاته! كارت واقعا ابلهانه است!
ویدا گفت:
- علاقه من نسبت به كسی كه هیچ احساسی بهم نداره ابلهانه است.
و هر دو به هم نگاه كردند. ویدا پرسید:
- خب حالا با من می آیی تهران؟
یاسمن گفت:
- مجبورم، اگه اینجا بمونم، تا تو بری و برگردی دق می كنم یا اینقدر نفرینت كنم كه توی راه تلف بشی.
ویدا لبخندی زد و گفت:
- تو برو كارهات برس، من اول می رم آژانس هوایی تا پروازهامون رو كنسل كنم، بعد هم می رم سراغ مهتاج خانم، كارها كه ردیف شد باهات تماس می گیرم، فعلا خداحافظ.
و از ماشین خارج شد. یاسمن با غضب فریاد زد:
- دیوونه ... دیوونه!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #100  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/14
ویدا ماشین را پشت در باغ پارك كرد و پیاده شد. سعی داشت با گامهایی استوار قدم بردارد زنگ را كه فشرد فورا صدای باغبان را شنید: - بله ...؟
- اصغر آقا، من هستم ویدا.
- سلام خانوم، خوش اومدین.
دقایقی بعد یك لنگه بزرگ از در باغ، باز و بعد اصغر باغبان از پشت آن ظاهر شد.
- ماشین رو نمی یارین داخل خانوم؟
ویدا وارد باغ شد و گفت:
- نه اصغر آقا، عجله دارم.


قدمهایش سنگین شده بود سابقا، یعنی تا چند ماه قبل هر روز به آنجا سری می زد و مسیر در ورودی تا ساختمان را با ماشینش طی می كرد. ساعتها آنجا می ماند و گاهی اوقات كه قصد رفتن می كرد می دید كه اصغر، ماشینش را برق انداخته. اما حالا ماشینش را بیرون گذاشته بود چون كار زیادی آنجا نداشت. اصغر همانطور پشت سر ویدا قدم برمی داشت. مقابل ساختمان كه رسیدند اولین كسی را كه دید یاشار بود. روی تراس اتاقش در طبقه بالا ایستاده، اما هنوز متوجه او نشده بود. ویدا به سمت اصغر برگشت و پرسید: - دایی جان و مادربزرگم تشریف دارند؟
- بله خانوم، اتفاقا خانوم بزرگ دو، سه ساعت پس از اصفهان برگشتند. فكر می كنم توی كتابخانه هستند، آقا حسام هم توی گلخانه به گلها می رسند، صداشون كنم؟
ویدا گفت:
- نه ... نه لازم نیست می خوام تنها ببینمش.
از پله ها بالا، و یك راست به سمت كتابخانه رفت. دستش را بلند كرد تا در بزند كه نگاهش به سمت پله ها كشیده شد. تصمیم گرفت اول با یاشار روبرو شود هر چند برایش سخت و دردناك بود. سعی كرد تا اتاق یاشار قدمهایش را محكم و استوار بردارد اما هیجان زده تر از قبل به آنجا رسید، چند ضربه به در اتاق نواخت، صدای یاشار از مسافتی دورتر از داخل اتاق به گوشش رسید. هنوز روی تراس ایستاده بود.
- بفرمائید.
ویدا بدون معطلی وارد اتاق شد؛ همان فضای آشنا و همیشگی، پرده گل بهی رنگ حریر با وزش ملایم نسیم حركت می كرد و قامت كشیده یاشار را به تصویر می كشید. هنوز فراموش نكرده بود كه چون یاشار از رنگ سفید متنفر بود او برایش این رنگ را انتخاب كرده بود تا سرویس اتاقش را با همان رنگ ست كند. آهسته به سمت در شیشه ای رفت پرده را كنار زد و گفت:
- سلام یاشار.
یاشار مثل برق گرفته ها به سمت او چرخید. ناباورانه گفت:
- ویدا ...
همیشه وقتی كه یاشار اینطور او را خطاب می كرد، احساس می كرد از یك بلندی عظیم به دره ای عمیق می پرد؛ ته دلش فرو می ریخت و ضربان قلبش دو چندان می شد؛ این بار زود به خودش آمد و گفت:
- اونجا نایست خطرناكه!
ناخودآگاه جمله ای را كه در زمان پرستاری از او بكار می برد به زبان آورده بود. یاشار لبخندی زد و گفت:
- هنوز اینقدر عقل توی سرم هست كه از اینجا نپرم.
و یاشار هم همان جواب را داده بود. باید روی گذشته خط می كشید باید به جای این كه در جوابش بگوید این چه حرفیه، جمله دیگری به كار می برد. لبخندی زد و گفت:
- فكر كردم آدمهای عاشق كلا دیوونه می شن!
یاشار از این پاسخ ویدا كمی جا خورد. در حالی كه وارد اتاق می شد گفت:
- شنیدم باز به هم ریختی، آخه كی قراره به خودت بیایی؟
یاشار به دنبال او وارد اتاق شد و گفت:
- یادت هست بهت گفته بودم گاهی گذشته آدم اینقدر تلخ و دردناك می شه كه تا آخر عمر روی زندگی اش تاثیر می گذاره؟
ویدا لبه تخت نشست و گفت:
- درسته، اما بهتر اون گذشته تلخ رو برای یكی تعریف كنی تا راحت بشی؟ باور كن یاشار سلامتیت رو بدست می یاری.
یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
- به خاطر چی؟ سلامت به خاطر كی؟
ویدا گفت:
- به خاطر كسانی كه دوستت دارند، به خاطر عشقت توی زندگی و به زندگی.
یاشار گفت:
- عشق و دوستی قشنگ ترین مسائل زندگی یك آدمه البته اگر یك طرفه نباشه.
ویدا بدون پرده پوشی گفت:
- درسته، چون من تجربه اش كردم كار احمقانه ایه كه نتیجه ای تلخ داره!
یاشار با كمی دستپاچگی گفت:
- ویدا ... من ... من واقعا به خاطرش متاسفم هنوز این مسئله روی قلبم سنگینی می كنه و داره تبدیل می شه به عذاب وجدان، چند بار خواستم بیام به دیدنت و ... اما چون اینجا نمی اومدی می ترسیدم كه ....
ویدا صحبتهای او را قطع كرد و گفت:
- بهتره قلبت رو از بار گناهی كه مرتكب شدی سبك كنی، دلم نمی خواد به خاطر اشتباه من، تو دچار عذاب وجدان بشی، حالا هم اگه می بینی اینجا هستم نه به خاطر سرزنش كردن تو و نه برای یادآوری خاطرات گذشته است، من همه رو فراموش كردم فقط اومدم ببینم اگر به حضور من احتیاج داری در كنارت باشم.
یاشار نگاهش را از او گرفت. می دانست ویدا با این كار می خواهد به او بفهماند همه چیز را فراموش كرده است. با لبخندی به او گفت:
- متشكرم، فقط می تونم همین رو بگم.
ویدا از لبه تخت برخاست به سمت در رفت و بدون آنكه به سمت او برگردد گفت:
- خداحافظ یاشار.
و فورا از اتاق خارج شد. از در اتاق كه فاصله گرفت ایستاد تا با یك نفس عمیق بغض نشسته در گلویش را به عمیق ترین نقطه وجودش بفرستد. احساس می كرد باید هر چه زودتر از ایران برود تا همه چیز را فراموش كند.
مهتاج داخل كتابخانه نشسته بود روی میز مقابلش برگه هایی به طور نامنظم پراكنده شده بود كه او در حال مطالعه یكایك آنها و منظم نمودنشان بود. صدای ضربات در باعث نشد كه نگاهش را از روی برگه ها بگیرد. با صدایی آرام گفت:
- بفرمائید.
ویدا وارد كتابخانه شد. مهتاج بدون این كه به او نگاه كند گفت:
- خب كار رسیدگی به گلهات تمام شد؟ وقت داری به كارهای مهمتر از اون برسی؟
ویدا گفت:
- من هستم مادربزرگ.
با صدای او، مهتاج سرش را بالا گرفت، نگاه عمیقی به سرتا پای او انداخت و دوباره در حالی كه خود را مشغول مطالعه اوراق نشان می داد گفت:
- چه عجب از این طرفها ویدا خانم! فكر نمی كنی برای خداحافظی كمی زود آمدی؟
ویدا خشمش را فرو خورد و گفت:
- فكر می كردم برای خداحافظی، شما باید تشریف بیارید فرودگاه ...!
مهتاج لبخند تمسخرباری زد، برگه دیگری را برداشت و در حال مقایسه دو برگه با هم گفت:
- باید ...؟! تا به حال كسی نتونسته منو مجبور به كاری كنه.
ویدا در حالی كه آهسته به سمت او گام برمی داشت گفت:
- درسته، فقط شما بودید كه تونسته اید دیگران رو مجبور به كارهایی كنید كه دوست ندارند.
مهتاج در حالی كه با صدایی نسبتا بلند می خندید برگه ها را رها كرد و به مبل تكیه زد و گفت:
- می خوام اعتراف كنم كه تو درست شبیه خود من هستی و من به همین خاطر از تو می ترسم.
ویدا لبخندی زد روی مبل مقابل او نشست و گفت:
- شاید، و برای همین هم اینجا هستم.
مهتاج با مكث كوتاهی گفت:
- یعنی ... یعنی روی حرفهای من فكر كردی؟
ویدا گفت:
- پروازمون به تعویق افتاد.
برقی از خوشحالی در چشمان مهتاج درخشید و آهسته گفت:
- می دونستم كه به این آسونیها،جا خالی نمی كنی. حالا برنامه ات چیه؟
ویدا گفت:
- یكی، دو روز دیگه با یاسمن می رم تهران.
مهتاج گفت:
- خوبه ... خیلی خوبه.
ویدا گفت:
- اومدم آدرس رو از شما بگیرم.
مهتاج از جا برخاست و در حالی كه به سمت در كتابخانه می رفت گفت:
- همراه من بیا.
ویدا از جا برخاست و همراه مهتاج به اتاق خوابش رفت. مهتاج مقابل میز توالتش ایستاد، از داخل كیفش دفترچه كوچكی را بیرون آورد و به دنبال آدرس، دفترچه را ورق زد و بعد روی یك برگه كوچك آدرس را نوشت، دسته چكش را بیرون كشید، دو برگه از آن را پر و جدا كرد. بعد روی صندلی نشست و گفت:
- امیدوارم كارت رو خوب انجام بدی، البته مطمئنم كه درست انجام می دی چون موضوع مربوط به خودت هم می شه.
ویدا با غضب دندانهایش را بر هم فشرد. خیلی دلش می خواست یك جواب دندان شكن به این زن دیكتاتور بدهد اما بیشتر مایل بود روزی را ببیند كه برای اولین بار مهتاج گیلانی خود را فریب خورده می یابد.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها