شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرغ توفان
روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت برايش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.
در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.
يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
يوسف كه حسابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.
مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همه چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
سال ها گذشت.
محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد.
يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
خلاصه, همه نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرنده غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
در اين موقع نفس در سينه مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پيلهور
يکى بود؛ يکى نبود. پيلهورى بود که يک زن داشت و يک پسر شيرخوار بهنام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند که پيلهور از دنيا رفت.
زن پيلهور ديگر شوهر نکرد و هَم و غَمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد.
کمکم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هيجده سالگى رساند ديگر چيزى براش باقى نماند، مگر سيصد دِرَم پولِ نقره که براى روز مبادا گذاشته بود.
يک روز اول صبح، بهرام را از خواب بيدار کرد و گفت: ”فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاى تو بيوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بدِ دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگى را روبهراه کنى و کسب وکار پدرت را پيش بگيري. برَوى بازار، از يک دست چيزى بخرى و از دست ديگر چيزى بفروشى و پول و پلهاى پيدا کنى که بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم“.
بعد رفت از بالاى رَف کيسهاى را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را وا کرد و صد درم از توى آن درآورد داد به بهرام. گفت: ”اين را بگير و به اميد خدا کارت را شروع کن“.
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و بهطرف بازار راه افتاد.
داشت از چارسوقِ بازار مىگذشت که ديد چند جوان گربهاى را کردهاند تو کيسه و گربه يکبند وَنگ مىزدند. بهرام رفت جلو پرسيد: ”چرا بىخودى جانور بيچاره را آزار مىدهيد؟“
جوانها جواب دادند: ”نمىخواهد دلت به حالش بسوزد! الان مىبريم مىاندازيمش تو رودخانه و راحتش مىکنيم“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايدهاى دارد؟ درِ کيسه را وا کنيد و بگذاريد حيوان زبانبسته هر جا که مىخواهد برود“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت مىسوزد، صد درم بده به ما، گربه مال تو“.
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کيسه درآورد و آزاد کرد.
گربه به بهرام نگاه محبتآميزى کرد؛ خودش را به پاى او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت: ”خوبى هيچوقت فراموش نمىشود“.
و راهش را گرفت و رفت و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد.
تنگِ غروب، بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد: ”بگو ببينم چه کردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟“
بهرام هر چه را که آن روز در بازار ديده بود بىکم و زياد تعريف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزى به او نگفت.
فردا صبح، مادر گفت: ”پسر جان! ديروز پولت را دادى و جان جانورى را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فکر گذران زندگيِ خودمان باشي. امروز صد درمِ ديگر مىدهم به تو که به روى بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را دربياري“.
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار.
نرسيده به ميدانِ شهر ديد چند جوان به گردن سگى قلاده انداختهاند و به ضرب چوب و چماق او را مىبرند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت: ”اين سگ را کجا مىبريد؟“
گفتند: ”مىخواهيم ببريم از بالاى باروى شهر پرتش کنيم پائين“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوانِ باوفا براى خودش آزاد بگردد“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده آزادش کن“.
بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد.
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دو جنباند و گفت: ”اى آدميزاد شير پاک خورده! خوبى کردي، خوبى خواهى ديد“.
و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد.
بهرام غروب آن روز هم، مثل ديروز، شرمنده و دست خالى برگشت خانه. مادرش وقتى شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصهدار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت کرد.
روز سوم، مادر بهرام صد درم داد به او گفت: ”امروز ديگر روز کسب وکار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهى ديگر آه نداريم که با ناله سودا کنيم“.
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اينطرف و آنطرف گشت چيزى براى خريد و فروش پيدا نکرد. نزديک غروب رفت کنار ديوارى نشست تا کمى خستگى درکند که ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مىکنند و مىخواهند جعبهاى را آتش بزنند. پرسيد: ”توى اين جعبه چى هست که مىخواهيد آن را آتش بزنيد؟“
جواب دادند: ”يک جانور قشنگ و خوشخط و خال“.
گفت: ”اين کار را نکنيد. آزادش کنيد برود دنبال کار خودش“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده، اين جعبه مال تو. آن وقت هر کارى مىخواهى با آن بکن“.
بهرام نتوانست طاقت بياورد و پولهاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند، گفتند: ”اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واکن“.
بهرام جعبه را برد بيرون شهر و تا درش را باز کرد، ديد مارى از توى آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار کند که مار گفت: ”چرا مىخواهى فرار کني؟ ما هيچوقت به کسى که به ما آزار نرسانده، آزار نمىرسانيم. به غير از اين، تو جانم را نجات دادهاى و من مديون تو هستم“.
بهرام سر به گريبان روى تخته سنگى نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسيد: ”چرا يک دفعه غصهدار شدى و زانوى غم بغل گرفتي؟“
بهرام سرگذشتش را براى مار تعريف کرد و آخر سر گفت: ”حالا ماندهام که با چه روئى بروم خانه“.
مار گفت: ”غصه نخور! همانطور که تو به من کمک کردي، من هم به تو کمک مىکنم“.
بهرام گفت: ”از دست تو چه کمکى ساخته است؟“
مار گفت: ”پدر من رئيس مارهاست و به او مىگويند کيامار و جز من فرزندى ندارد. تو را مىبرم پيش او و شرح مىدهم که تو چهجور جانم را نجات دادى و نگذاشتى بچهٔ يکى يکدانهاش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو مىپرسد بهجاى اين همه مهربانى چه چيزى مىخواهى به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مىخواهم. اگر خواست چيز ديگرى به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزى را مىخواهم که گفتم“.
بهرام قبول کرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف کرد.
کيامار که بىاندازه از آزادى پسرش خوشحال شده بود، به بهرام گفت: ”بهجاى اين همه مهربانى هر چه مىخواهى بگو تا به تو بدهم“.
بهرام گفت: ”من چيزى نمىخواهم؛ اما اگر مىخواهى چيزى به من بدهى انگشتر سليمان را بده“.
کيامار گفت: ”انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش کردهاند آن را دست هر کس و ناکس ندهم“.
بهرام گفت: ”اگر اينطور است، من هيچچيز از شما نمىخواهم. جان فرزندت را هم براى اين نجات ندادم که چيزى بهدست بيارم“.
کيامار گفت: ”پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جانِ تنها فرزندم را از مرگ نجات دادى و نگذاشتى اجاقم خاموش شود. از من چيزى بخواه و بگذار دل ما خوش باشد“.
بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد.
کيامار گفت: ”مىدانى اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مىکند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش کسى باشد که هم پاکدل باشد و هم دلير“.
بهرام گفت: ”از کجا مىدانى که من پاکدل و دلير نيستم؟“
کيامار که ديگر جوابى نداشت، بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت: ”مبادا به کسى بگوئى چنين چيزى پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسى از وجودش بو ببرد“.
بهرام گفت: ”بهروى چشم!“
و از پيش کيامار رفت بيرون.
مار گفت: ”اى جوان! از کيامار پرسيدى که اين انگشتر به چه درد مىخورد؟“
بهرام گفت: ”نه!“
مار گفت: ”پس بدان وقتى اين انگشتر را به انگشت ميانيت بکنى و روى آن دست بکشي، از نگين آن غلام سياهى بيرون مىآيد و هر چه آرزو داري، از شيرِ مرغ گرفته تا جانِ آدميزاد برايت آماده مىکند“.
بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوى شيرينپلو کرد و روى نگين آن دست کشيد.
به يک چشم برهم زدن غلام سياهى ظاهر شد و يک بشقاب شيرينپلو گذاشت جلوش.
بهرام سيرِ دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانهاش.
همين که رسيد خانه، مادرش با دلواپسى پرسيد: ”چرا دير آمدي؟ تا حالا کجا بودي؟ چه مىکردي؟“
بهرام نشست. همه چيز را مو به مو براى مادرش شرح داد و آخر سر گفت: ”از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره“.
مادرش خوشحال شد. گفت: ”حالا خيال دارى چه کار بکني؟“
بهرام گفت: ”مىخواهم اول اين کلبه را خراب کنم و جاش يک کاخ بلند بسازم“.
مادرش گفت: ”نه! بگذار اين کلبه که من با پدرت در آن زندگى کردهام و خاطرههاى خوبى از آن دارم سرپا بماند. تو کمى آنورتر براى خودت هر جور کاخى که مىخواهى درست کن. من اينجا زندگى مىکنم و تو هم آنجا“.
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاى خودش را برآورده کرد.
از آن به بعد، بهرام خوب مىخورد، خوب مىپوشيد و خوب مىخوابيد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر خوب بود.
روزى از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مىگذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت: ”دختر را که شايستهٔ من است پيدا کردم“.
و از همانجا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگارى دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اينکه از دربان قصر اجازهٔ ورود گرفت؛ از جلو نگهبانها گذشت، رفت تو قصر و به خواجهباشى گفت: ”مىخواهم پادشاه را ببينم“.
خواجهباشى رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد: ”حرفت چيست؟“
مادر بهرام گفت: ”آمدهام دخترت را براى پسرم خواستگارى کنم“.
پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: ”با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟“
وزير در گوش پادشاه گفت: ”قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مىشود و راهش را مىگيرد و مىرود“.
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: ”پسرت چه کاره است؟“
مادر بهرام جواب داد: ”هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد“.
پادشاه گفت: ”مگر من به هر کسى دختر مىدهم. کسى که مىخواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفتبار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مىگذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد“.
مادر بهرام گفت: ”اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد“.
پادشاه خنديد و گفت: ”برو بيار و دختر را ببر“.
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانهاش آورد. هفت شبانهروز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: ”چطور شده اين دختر را ندادهاند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را دادهاند به پسر يک پيلهور؟“
و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيلهور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيلهور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد.
اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: ”برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مىتوانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بىنيازت کنم“.
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مىکرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد.
پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را بهدست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: ”با کى کار داري؟“
پيرزن گفت: ”با خانم اين قصر“.
کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر.
پيرزن گفت: ”غريب و آوارهام. من را به خانهات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مىکنم و راهم را مىگيرم و مىروم“.
دختر پادشاه گفت: ”خوش آمدي! هر قدر که مىخواهى بمان“.
پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مىپلکيد و در ميان حرفهاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بىهمتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: ”عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديدهام؛ اما هيچوقت نديدهام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيلهور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد“.
دختر گفت: ”من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم“.
پيرزن پرسيد: ”نمىدانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟“
دختر جواب داد: ”نه. تا حالا به من نگفته“.
پيرزن گفت: ”حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مىخورد“.
شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: ”تو که پسر يک پيلهورى اين همه ثروت را از کجا آوردهاي؟“
بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: ”براى تو چه فرقى مىکند؟“
دختر گفت: ”من شريک زندگى تو هستم. مىخواهم همه چيز را بدانم“.
بهرام گفت: ”اين حرفها به تو نيامده“.
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت.
بهرام که مىديد روز به روز مهر زنش به او کمتر مىشود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: ”مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مىرود“.
دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بىکم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بىسر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد بهدست او و همه چيز را براى او تعريف کرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يکجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد.
همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بىتابش بىتابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام!
روزى که انگشتر سليمان افتاد بهدست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديدهاند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران.
بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابهاى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند.
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصهاش را فهميدند.
مار به سگ و گربه گفت: ”اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد“.
سگ و گربه گفتند: ”به روى چشم!“
بهرام گفت: ”شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مىآيم“.
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه.
سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بىسر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد.
دختر گفت: ”پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مىدارد و وقتى مىخواهد بخوابد آن را مىگذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را بهدست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفتهام تمام مىشود و با من عروسى مىکند“.
گربه برگشت پيش سگ و حرفهاى دختر پادشاه را بازگو کرد.
سگ گفت: ”همين امشب بايد دست بهکار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون“.
آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند.
نصفههاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشهاى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت.
موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد.
گربه گفت: ”اگر مىخواهى زنده بمانى بايد کارى را که مىگويم انجام دهي“.
موش گفت: ”شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيهاش با من“.
گربه موش را رها کرد و گفت: ”برو دمت را بزن تو فلفل“.
موش دمش را زد تو فلفل و گفت: ”ديگر چه فرمايشى داريد؟“
گربه گفت: ”حالا با هم مىرويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت“.
موش گفت: ”طورى اين کار را برايت انجام مىدهم که آب از آب تکان نخورد“.
بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بىسر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يکدفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسهاى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مىدويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد.
گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مىآمد.
خوشحال شدند و انگشتر را دادند بهدست او.
بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند.
پسر پادشاه توران يک بند عطسه مىکرد و هنوز آبِ لب و لوچهاش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر.
بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر بهدست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد.
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تاجر و غلام سياه
تاجرى بود غلام سياهى داشت. در يکى از سفرهاى خود به بندرى رسيدند و متوجه شدند که وضع شهر غير عادى است. کنجکاو شدند و به داخل شهر رفتند. از اين بپرس و از آن بپرس فهميدند که پادشاه شهر مرده است و امروز قرار است براى انتخاب پادشاه جديد باز را پرواز دهند. تاجر و غلام سياه براى تماشا بهسوى ميدان شهر راه افتادند. غلام سياه از تاجر پرسيد: اگر باز بر سر شما بنشيند و پادشاه شويد چهکار مىکنيد؟
تاجر گفت: طورى با مردم رفتار مىکنم که در آسايش و رفاه و امنيت بهسر ببرند. اگر باز بر سر تو بنشيند چهطور رفتار مىکني؟ غلام سياه گفت: مردم هيچ وقت مرا به پادشاهى قبول نمىکنند. تاجر گفت: آمديم و باز بر سر تو نشست. چه مىکني؟ غلام سياه گفت: کارى مىکنم که روزگار مردم سياه شود، طورىکه هر هفت خانه يک چراغ داشته باشد. تاجر گفت: با من چهطور رفتار مىکني؟
غلام سياه گفت: بهترين خانه و بهترين وضع را برايت درست مىکنم و تو همچنان ارباب من خواهى بود. ولى اگر براى شفاعت مردم بيابى تو را مىکشم. تاجر و غلام سياه روى سکوئى کنار ميدان نشستند. مردم باز را رها کردند. باز در آسمان چرخى زد و آمد و آمد و روى سر غلام سياه نشست. مردم هياهو کردند و گفتند: ما هيچوقت نمىگذاريم يک غلام سياه پادشاه ما بشود. حتماً باز اشتباه کرده است. اين بود که دوباره باز را به پرواز درآوردند. باز در آسمان چرخى زد و دوباره روى سر غلام سياه نشست. مردم عصبانى شدند و غلام سياه را به حمامى انداختند و در آن را بستند و براى بار سوم باز به پرواز درآمد، چرخيد و چرخيد و روى نورگير بالاى حمام نشست. مردم ناچار پذيرفتند که غلام سياه پادشاه شود. پادشاه جديد از همان روز کارى کرد که هنوز مدتى نگذشته مردم به بيچارگى و بدبختى افتادند و هر هفت خانه يک چراخ داشت.
روزى غلام سياه براى اينکه مطمئن شود مردم آه در بساط ندارند کنيز زيباروئى را بهدست مأموران خود سپرد و خواست که او را در شهر بگردانند و به بهاى يک سکه او را بفروشند. مأموران هر چه کنيز را در شهر گرداندند و جار زدند کسى حتى يک سکه هم نداشت تا او را بخرد. پسر جوانى عاشق کنيز شد به خانه آمد و از مادر خود يک سکه خواست. مادر گفت: تو که مىدانى آه در بساط ندارم. اما موقعى که پدرت مرد يک سکه در کفن او گذاشتهام، مىخواهى برو آن را بردار. پسر به قبرستان رفت و قبر پدرش را شکافت و سکه را بيرون آورد و رفت سراغ مأموران که: من کنيز را مىخرم. مأموران او را گرفتند و به بارگاه پادشاه بردند. پادشاه پرسيد: اين سکه را از کجا آوردي؟ پسر ماجرا را شرح داد. به دستور پادشاه مأموران به قبرستان رفتند و همهٔ گورها را شکافتند و کفن مردهها را گشتند. مردم ديگر به تنگ آمده بودند. تاجر که تا آن زمان شفاعت مردم را نکرده بود.
از وضع مردم خيلى ناراحت بود، تصميم گرفت نزد پادشاه برود و شفاعت کند. وقتى به بارگاه رسيد ديد غلام سياه مشغول نماز خواندن است و پس از نماز از خدا خواست که کسى براى شفاعت نزد او برود، تاجر شفيع مردم شد و غلام سياه پذيرفت و از آن بهبعد روش خود را تغيير داد. مردم اوضاع خوبى پيدا کردند. تاجر از غلام سياه پرسيد: حکمت اين کار چه بود؟ غلام سياه گفت: خدا مرا مأمور کرد تا به اين مردم ظلم کنم تا قدر آسايش و رفاه را بدانند. و اگر غير از اين بود باز بر سر تو مىنشست که مىخواستى به آنها خدمت کني، پس اين خواست خدا بود که من با آن عقيدهاى که داشتم به پادشاهى برسم. حالا مردم بدى را ديدند و از اين به بعد قدر خوبى را مىدانند.
|

10-13-2009
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستانهای کوتاه ایرانی
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی
هفت برادران هفت برادران
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. زني بود كه هفت تا پسر داشت و خيلي غصه مي خورد چرا دختر ندارد.
مدتي گذشت و براي بار هشتم حامله شد. وقتي مي خواست بچه اش را به دنيا بياورد, پسرانش گفتند «ما مي رويم شكار. اگر دختر زاييدي, الك را جلو در آويزان كن تا ما برگرديم خانه و اگر باز هم پسر به دنيا آوردي تفنگ را آويزان كن كه ما برنگرديم؛ چون ديگر بدون خواهر طاقت نداريم پا به اين خانه بگذاريم.»
پسرها اين را گفتند و از خانه رفتند بيرون.
طولي نكشيد كه زن دختر زاييد و خيلي خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بي زحمت الك را آويزان كن جلو در؛ الان است كه پسرانم برگردند.»
ولي زن برادرش كه بچه نداشت, حسودي كرد و به جاي الك تفنگ را آويخت.
پسرها وقتي برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را كج كردند؛ پشت به خانه و رو به بيابان رفتند و ديگر پيداشان نشد.
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد.
يك روز كه داشت با رفقاش بازي مي كرد, ديد وقتي آن ها مي خواهند حرفشان را به او بقبولانند, مي گويند «به جان برادرم قسم راست مي گويم.»
دخترك فكر كرد من كه برادر ندارم بايد چه بگويم كه حرفم را باور كنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست مي گويم.»
رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمي خوري؟»
دختر گفت طمن برادر ندارم.»
گفتند «اي دروغگو! تو هفت تا برادر داري؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم مي خوري و مي خواهي حرفت را باور كنيم.»
دختر افتاد به گريه؛ رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم مي گذارند و مي گويند تو هفت تا برادر داري!»
مادرش گفت «راست مي گويند دخترم.»
دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودي؟»
مادرش گفت «مي خواستم غصه نخوري؛ چون برادرهات همان روزي كه تو آمدي به دنيا از خانه رفتند و ديگر برنگشتند.»
دخترك گفت «خودم مي روم آن ها را پيدا مي كنم.»
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه اي رسيد.
دختر هر چه در زد, خبري نشد. آخر سر خودش در را وا كرد رفت تو. ديد هيچ كس در خانه نيست؛ اما پيدا بود كساني در آنجا زندگي مي كنند كه در آن موقع رفته اند بيرون.
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه اي پنهان شد ببيند چه پيش مي آيد. طولي نكشيد كه هفت مرد آمدند خانه. وقتي ديدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خيلي تعجب كردند.
گفتند «اين چه معني دارد؟»
اما هر چه فكر كردند عقلشان به جايي نرسيد.
چند روز به همين ترتيب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. يك روز پسرها قرار گذاشتند يكي از آن ها بماند در خانه و گوشه اي پنهان شود, بلكه بفهمد چه سري در كار است تكه وقتي آن ها در خانه نيستند خانه جارو مي شود و غذا آماده.
آن روز, شش تا از پسرها رفتند بيرون و هفتمي ماند خانه و گوشه اي پنهان شد. دخترك به خيال اينكه كسي خانه نيست, از جايي كه قايم شده بود درآمد و بنا كرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمير درست كند و نان بپزد, كه پسر پريد بيرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببينم كي هستي و اينجا چه كار مي كني؟»
دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم مي گردم.»
پسر پرسيد «از كي برادرهات را گم كرده اي؟»
دختر جواب داد «از روزي كه من آمدم دنيا, آن ها به خانه برنگشتند.»
پسر خيلي خوشحال شد و گفت «غلط نكنم تو خواهر ما هستي. همين جا بمان تا برم برادرهام را خبر كنم.»
بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسيدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگيشان را ترك كردند.»
دختر گفت «قبل از دنيا آمدن من, برادرهام كه خيلي دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شكار و به مادرم گفتند اگر دختر زاييدي الك را جلو در آويزان كن و اگر پسر به دنيا آوردي تفنگ را بياويز كه ما بفهميم چه شده و به خانه برنگرديم. من كه آمدم دنيا مادرم خيلي خوشحال شد كه دختر زاييده و به زن برادرش گفت برو الك را بياويز بالاي در. او هم از حسوديش رفت و به جاي الك تفنگ را آويزان كرد.»
برادرها از خوشحالي خواهرشان را غرق بوسه كردند و به او گفتند «مدتي پيش ما بمان تا ببينيم بعدش خدا چه مي خواهد.»
در اين ميان زن دايي شان آن قدر از خود راضي شده بود كه ديگر خدا را بنده نبود. يك شب از ماه پرسيد «اي ماه! بگو ببينم تو زيباتري يا من؟»
ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زيباتر است.»
زن دايي با خودش گفت «من را ببين كه دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم كرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, بايد برم هر طور شده او را پيدا كنم و بلايي سرش بيارم كه ماه ديگر اسمش را نبرد و خوشگلي او را به رخم نكشد.»
بعد, راه افتاد از اين ديار به آن ديار و از اين دخ به آن ده گشت و خانة آن ها را پيدا كرد. دختر از ديدن زن دايي اش خوشحال شد و او را برد تو خانه.
زن دايي دختر گفت «خيلي تشنه ام, كمي آب بيار بخورم.»
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشيد و گفت «حالا خودت بخور.»
دختر گفت «تشنه نيستم.»
زن دايي اش گفت «دستم را رد نكن.»
دختر كاسة آب را گرفت و خورد. زن دايي اش دزدكي انگشتري خودش را انداخت تو كاسة آب و دختر افتاد و مرد.
زن با خودش گفت «حالا دلم سبك شد.»
و پا شد تند رفت پي كارش.
وقتي برادرها برگشتند خانه, ديدند خواهرشان افتاده زمين و مرده و بنا كردند به گريه زاري. آخر سر هم دلشان نيامد او را به خاك بسپارند. صندوقي درست كردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. يك طرف صندوق را با طلا و طرف ديگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول كردند به صحرا.
از قضاي روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شكار و ديد شتري در صحرا سرگردان است و صندوقي بسته شده پشتش كه يك طرفش طلاست و طرف ديگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به كاخ خودش و صندوق را آورد پايين و درش را واكرد. ديد جنازة دختر زيبايي تو صندوق است.
پسر پادشاه به كنيزهاش دستور داد دختر را بشورند, كفن كنند و به خاك بسپارند.
در اين موقع پسركي كه نزديك جنازة دختر ايستاده بود, گفت «برويد كنار!»
و دست برد از دهان دختر انگشتري را درآورد و دختر تكاني خورد, چشم هاش را واكرد و بلند شد نشست.
كنيزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور مي دهي؟»
پسر پادشاه آمد ديد دختري به قشنگي ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جويا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل كرد.
پسر پادشاه گفت «حاضري زن من بشوي؟»
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند. بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسي كرد
خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد.
اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند.
از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.
يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه.
زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟»
مرد گفت «چرا.»
زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟»
مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.»
زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.»
و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.
روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد.
فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته.
خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.
خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.
شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.
خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.
دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»
زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»
مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.
شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟»
خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»
شمعون گفت«چه شكلي است؟»
خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»
و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»
خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»
و پول را از شمعون گرفت و رفت.
در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.
شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.»
پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»
و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد.
زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»
پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»
زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»
پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.
پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»
زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»
پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.»
زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»
پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»
خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.
وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»
بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.
عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.
در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد.
همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»
زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»
شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»
زن گفت «چرا.»
شمعون پرسيد «پس كو؟»
زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»
و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»
آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»
شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»
زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.»
و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»
شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.
زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»
شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»
زن گفت «اي روباه حقه باز!»
و بنا كرد به داد و فرياد.
شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.
حالا بشنويد از سعد و سعيد!
وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.
سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.
تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»
وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.»
بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.
سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.
سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»
مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»
سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»
مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»
در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.
اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!
سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»
جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.»
سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.»
و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد.
طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند.
بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون.
دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد.
سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام.
دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا.
دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد.
فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟»
جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»
گفت «شما كي هستيد؟»
گفتند «پسران شمعون.»
گفت «از پدرتان چه خبر؟»
گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»
گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»
گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»
گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»
گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»
گفت «چطور؟»
گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»
سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»
پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»
سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.»
برادرها گفتند «قبول داريم.»
سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.
پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.»
قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.
سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.
دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»
سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»
و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد.
دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»
سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.
چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»
سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»
دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.»
سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»
دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»
سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»
و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.
سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»
و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»
«نه, خواهرجان!»
«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.»
«اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»
«چطور؟»
«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»
سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»
گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»
سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»
گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»
سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»
پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»
سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.
پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.
چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.
پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.
سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.
دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»
سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»
دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»
و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»
كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .
خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو.
سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند.
آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد.
كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان.
دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش.
چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.»
سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد.
سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند.
قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
يكي بود؛ يكي نبود.
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تاشلى پهلوان
مردى بود به نام تاشلى که در اوبهاى در ترکمن صحرا زندگى مىکرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچوقت از زنش دور نمىشد. زن که از دست تنبلى و ترس و همچنين لافزدنهاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديکهاى صبح خوابش برد. مگسها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمىداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگسهاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را بهعنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مىشناخت و مىدانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکستناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را بهدست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگزدهاى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوانهائى که از او شنيده بودند سخنها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان بههم خورد. از صداى برخورد دندانها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانىهاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مىآئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مىرفت. ديوها هم بهدنبال تاشلي.
رفتند تا رسيدند به نزديکىهاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مىترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخهها نشست. در اين موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آنچنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. بهدنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مىگذاشتيد تا من رامش کنم و بهجاى اسب بر پشت او سوار شوم!
ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تقديرنويس
روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافلهاش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کارهاي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مىروم ثروت تو را براى پسر هيزمفروش بنويسم که تازه بهدنيا آمده.
تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزمفروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزمفروش کجا؟ اين چطور مىشود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اينطرفها نمىافتد.
مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آنطرف تاجر فرستاد هيزمفروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزمفروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
هيزمفروش گفت: بله.
تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مىکنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
هيزمفروش گفت: من نمىدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزمفروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند بهجائى نمىرسد. وقتى تاجر مىخواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزمفروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
از آنطرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمىدارى و مىبرى وسط بيابان و سرش را مىبرى و از خونش توى اين جام مىريزى و مىآورى براى من.
نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکىها پرواز مىکرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد بهطرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگچين کرد و آمد.
تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزمفروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مىآيد. نزديکتر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهاردهسالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزمفروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اينطور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشتهام که بچه را ببرم. هيزمفروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشتهام و خيلى برايش خرج کردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مىدهي، پسر مال تو.
تاجر دوباره پولى به هيزمفروش داد و هيزمفروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامهاى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مىبرى و خاکش مىکنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مىبرى خانهٔ من در فلان شهر و بهدست پسرم مىدهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمهاى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مىکنم، بعد راه مىافتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
از آنطرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شبانهروز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت.
جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانهروز زدند و رقصيدند.
از آنطرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مىآيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مىآيد.
جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانهروز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مىفرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
حمامچى ديد يک نفر دارد مىآيد. چشمش خوب نمىديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت بهطرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: بهجاى يک نفر، دو نفر را کشتهام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمىآورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزمفروش.
هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جميل و جميله
روزى روزگاري، جوانى بهنام جميل زندگى مىکرد که دخترعموئى بهنام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.
يک روز که دختران ده براى گردآورى هيزم به بيشهزار مىرفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مىکرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانههايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمىشد. هر بار که هيزم را بلند مىکرد دستهٔ هاون به زمين مىافتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند ”جميله، هوا رو به تاريکى مىرود، اگر مىخواهى با ما بيائى بيا وگرنه مىتوانى به دنبال ما راه بيفتي“. جميله گفت ”شما برويد، من نمىتوانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مىمانم“. از اينرو دخترها او را ترک کردند.
وقتى هوا تاريکتر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بىدرنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعهاى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت ”اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند“. اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت ”چه بلائى سر خودم آوردم!“
وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: ”دختر من کجاست؟“ آنها گفتند: ”دختر شما در بيشهزار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مىآيى بيا وگرنه ما مىرويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کردهام که نمىتوانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مىمانم“. مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب بهسوى بيشهزار دويد.
مردان روستا بهدنبال زن راه افتادند و به او گفتند ”به خانهات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشهزار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مىکنيم“. ولى مادر جميله فرياد زد ”من با شما مىآيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آنوقت چه خاکى به سرم بريزم؟“ مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشهزار نشان دهد.
آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها بهنام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آنگاه به مادر جميله که هنوز گريه مىکرد، گفتند”دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟“ و همگى به خانههايشان بازگشتند.
روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند ”چهکار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟“ و سرانجام تصميم گرفتند ”بزى را مىکشيم و سرش را دفن مىکنيم و سنگى روى قبر مىگذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مىدهيم و مىگوئيم که دختر مرده است“.
پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيورآلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت ”اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد“. اشکهاى آن جوان بر گونههايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند ”با ما بيا“ و او که لباسهاى عروسى را زير بغل حمل مىکرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاىهاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباسهاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مىکرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ خانهاى نزديک آن نبود.
مرد با خود گفت ”در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد“ و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد ”شما ديوى يا انسان؟“ مرد گفت ”من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!“ دختر پرسيد ”چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غولها و ديوها بهدنبال چه مىگردي؟“ آنگاه مرد را نصيحت کرد و گفت ”شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگىات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت ”چرا اينقدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مىکني؟“ دختر گفت ”من تقاضائى دارم“. اگر به طرف ده ما مىروى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مىشود برسان:
از فراز کاخ بلندى در بيابان
جميله سلامت مىرساند
از وراى ديوارهاى ستبر زندان
جميله صداى بزغالهاى شنيد
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
جميله در جائى که بادهاى بيابانى مىوزند و مىروبند
تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد
مرد با خود گفت ”مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست“.
مرد فقير يک روز، دو روز، سه روز و بالاخره يک ماه تمام در آن بيابان راه رفت تا اينکه به کمک و خواست خدا به دم در خانهٔ آن جوان رسيد. مرد همانجا منتظر ماند. جوانى بيرون آمد با موهاى ژوليده که تا روى پيشانىاش را پوشانده بود و ريشهاى بلندش تا سينهاش مىرسيد. مرد جوان گفت ”سلام غريبه، از کجا مىآئي؟“ مسافر گفت ”از غرب مىآيم و بهطرف شرق مىروم“. جوان گفت ”خب پس بفرمائيد داخل و شامى با ما بخوريد“. مرد بهدنبال وى وارد خانه شد. سفره پهن بود و اعضاء خانواده، همگى مشغول خوردن بودند. جز آن جوان که تنها، کنار در اتاق نشست. مسافر از او پرسيد ”جوان چرا غذا نمىخوري؟“ ديگران گفتند ”هيس! شما از ماجراى او خبر نداري، اشتهاى خوردن ندارد“. مسافر ساکت شد تا اينکه يکى از حاضران گفت ”جميل، کمى آب برايمان بياور!“ آنگاه غريبه فرياد زد ”آهاى مردم، کلمهٔ جميل مرا به ياد چيزى انداخت! وقتى از ميان بيابان رد مىشدم يک قلعهٔ بزرگ ديدم که در پنجرهٔ آن دخترى نشسته بود که ...“ ديگران حرفش را بريدند و گفتند ”ساکت! جلوى جميل از هيچ دخترى صحبت نکن“. اما آن جوان منظورش را فهميد و گفت ”غريبه به صحبتت ادامه بده!“ مرد مسافر گفت ”اگر کتمان حقيقت، انسانى را نجات مىدهد آيا گفتن حقيقت، باعث نجات بيشتر او نخواهد شد“. و کل داستان و پيام دختر را براى آنان بازگو کرد.
از فراز قصر بلند بيابان
جميله سلامت مىرساند
از وراى ديوارهاى ستبر زندان
جميله صداى بزغالهاى شنيد
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
جميله در جائىکه بادهاى بيابان مىوزند و مىروبند
تک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريد
جميل گفت ”آها پس جميله فرار کرده ولى شما به من گفتيد مرده!“ آرى دروغ پنهان نمىماند. با شتاب کلنگ خود را برداشت و جمجمهٔ بز را از زير خاک بيرون آورد. روستائيان فقط اين را به او گفتند که ”ماجرا فلان بود و فلان و فلان و اکنون خود داني“. جميل گفت ”مقدارى غذا و اسلحهاى به من بدهيد. من همراه اين مرد غريبه مىروم تا مرا راهنمائى کند!“ اما مرد مسافر گفت ”من نمىتوانم يک ماه ديگر راه بروم. مقصد خيلى دور است“. جوان با التماس گفت ”اگر فقط راه را به من نشان بدهي، خدا در عوض لطفش را از شما دريغ نخواهد کرد و من هم مزد شما را خواهم داد“. آن دو با هم راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت ”اين جاده مستقيماً شما را تا خود قصر خواهد رساند. اميدوارم به سلامت برسي!“ و آنگاه از راهى که آمده بود برگشت.
جميل روزها و هفتهها راه سپرد تا اينکه پس از يک ماه، قصر را ديد که مانند کبوترى سفيد از دور مىدرخشيد. از شدت خوشحالى شروع به دويدن کرد تا اينکه در پاى ديوارهاى قصر ايستاد.
مرد جوان با خود گفت ”آه خداى بزرگ، حال چهکار کنم. اين قلعه نه درى دارد و نه پنجرهاي. ديوارهاى صافش آنقدر لغزند است که نمىشود از آن بالا رفت“. غرق تفکر بود که دخترعمويش از پنجره نگاهى به بيرون انداخت و گفت ”آه جميل عزيز! جميل سرش را بلند کرد. نگاههايشان بههم گره خورد. بغض در گلوى جميل ترکيد و اشک از چشمانش جارى شد. جميله گفت ”پسر عموى عزيز چه کسى تو را از اين راه دور آورد؟“ جميل پاسخ داد ”عشق تو مرا به حرکت واداشت و به اينجا آورد“. جميله با صداى بلند گفت ”اگر مرا دوست داري، قبل از آنکه غول بيايد و گوشتت را بخورد و شيرهٔ استخوانهايت را بمکد از اينجا برو. جميل گفت ”به خدا و جان عزيزت قسمت حتى اگر بميرم تو را ترک نمىکنم“. جميله گفت ”پسرعمو، چه کارى مىتوانم براى نجاتت بکنم آيا اگر طنابى برايت بىاندازم مىتوانى از آن بالا بيائي؟“ ديرى نکشيد که جميله طناب را پائين انداخت و جميل با دشوارى از ديوار بالا رفت و خود را به جميله رساند. آن دو يکديگر را در آغوش گرفتند و قلبهايشان در کنار هم آرام گرفت!
اما چه اشکها که نريختند! جميله گفت: ”پسرعموى عزيز کجا پنهانت کنم؟ آيا اگر تو را توى پاتيل پنهان کنم آرام مىماني؟“ جميله به سختى توانست پاتيل را روى جميل قرار دهد. در اين هنگام غول وارد شد. در يک دست گوشت انسان را براى خود و در دست ديگر گوشت گوسفند را براى جميله آورده بود. او پس از استشمام هوا گفت:
در درون خانهام
بوى انسان به مشامم مىرسد!
جميله گفت: ”آه پدر، با اين همه توفان و بادهاى کويرى چه کسى مىتواند خود را به اين قلعه بلند و دورافتاده برساند“ و به گريه افتاد. غول گفت: ”گريه نکن دخترم من صمغ خوشبوئى را خواهم سوزاند تا بتوانم نفس بکشم“. و دراز کشيد تا استراحتى بکند.
اما همينکه دخترک شروع به پختن نان کرد، گوشت انسان توى قابلمه جنبيد و بهصدا درآمد:
يک انسان زير ديگ استو گوشت گوسفند بهدنبال آن گفت:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
غول در ميان خواب و بيدارى پرسيد ”جميله اينها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما نمک مىخواهيم! نمک بيشترى اضافه کن! و من اين کار را انجام دادم“. اندک زمانى بعد گوشت انسان بار ديگر از جا جهيد و گفت:
يک انسان زير ديگ است!
و گوشت گوسفند تکرار کرد:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
غول پرسيد ”اين چه صدائى بود جميله؟“ جميله گفت ”آنها مىگويند ما فلفل مىخواهيم! فلفل بيشترى اضافه کن! و من اينکار را کردم“.
گوشت انسان از جا جهيد و صدا کرد:
يک انسان زير ديگ است!
و گوشت گوسفند گفت:
خدا پسرعمويش را عقيم کند
وقتى غول پرسيد ”آنها چه مىگويند؟“ جميله گفت ”آنها به من مىگويند ما پخته شديم و آماده هستيم، ما را از روى آتش بردار!“ غول گفت ”پس بگذار شاممان را بخوريم!“ و همينکه شامش را خورد و دستهايش را شست گفت ”جميله، رختخوابم را پهن کن مىخواهم بخوابم“.
جميله تشک را پهن و بالش را آماده کرد و براى خواب کردن غول و جلبتوجه وى بالاى سرش نشست و به حرف زدن و شانهکردن موهايش پرداخت. ”پدر شما خياط نيستي، اما يک سوزن دارى دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک سوزن معمولى نيست. وقتى آن را روى زمين مىاندازم به يک خارستان تبديل مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست.“ دختر گفت ”پدر شما کفاش نيستى اما يک درفش داري، دليلش را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين با درفش کفاشى فرق مىکند. وقتى آن را روى زمين مىاندازم تبديل به يک کوه آهنى مىشود که گذشتن از آن ممکن نيست. دختر گفت ”پدر، شما کشاورز نيستى اما يک بيل داري، علت آن را برايم مىگوئي“. غول گفت ”اين يک بيل معمولى نيست، وقتى آن را روى زمين مىاندازم درياى پهناورى ايجاد مىشود که هيچ انسانى نمىتواند از آن بگذرد. اما دخترم اينها فقط ميان من و تو باشد و هيچکس از آنها سردر نياورد“.
غول همانطور که صحبت مىکرد خوابش برد. از چشمانش نور زردى مىتابيد که تمامى اتاق را با نور کهربائى رنگ روشن مىکرد مرد جوان از زير پاتيل صدا زد ”جميله بگذار فرار کنيم“. دختر گفت ”هنوز زود است پسرعمو. گرچه غول خواب است اما هنوز مىبيند“.
آنها ساکت نشستند و انتظار کشيدند تا اينکه چشمان غول قرمز شد و اتاق را با نور سرخى پر کرد. جميله گفت ”حالا بايد برويم!“ و سوزن و درفش و بيل سحرآميز را در عباى پسرعمويش پيچيد، طناب را برداشت که با آن از پنجره پائين رفتند و با شتاب به سوى روستايشان حرکت کردند.
در اين مدت، غول توى رختخوابش مىغلتيد و خرناسه مىکشيد. سگ شکاريش سعى کرد او را بيدار کند:
اى خوابيدهٔ خوابآلود، به تو هشدار مىدهم
جميله رفت و به تو آسيب خواهد رساند!
غول فقط براى چند لحظه بيدار شد که سگ را بزند و دوباره به خواب رفت و تا صبح بيدار نشد. وقتى بيدار شد صدا کرد ”آى جميله! آى جميله“ اما از جميله نه صدائى مىآمد و نه نشانى مانده بود. غول با عجله، اسلحه و سگ خود را برداشت و دوان دوان به تعقيب دختر پرداخت!
جميله سر خود را برگرداند و فرياد زد ”غول دارد به طرف ما مىآيد پسرعمو! جميل گفت: ”کجاست؟ من او را نمىبينم“. جميله گفت ”او آنقدر دور است که عين يک سوزن بهنظر مىآيد“. آن دو شروع به دويدن کردند اما غول و سگش سريعتر مىدويدند. وقتى به جميل و جميله نزديک شدند، جميله سوزن سحرآميز را روى زمين انداخت که براثر آن خارستانى پديد آمد و راه را بر غول و سگش بست. اما اين دو به چيدن خارها پرداختند تا اينکه توانستند باريکه راهى را از ميان انبوه خارها بازکنند و به راه خود ادامه دهند.
جميله به پشت سر خود نگريست و فرياد زد ”پسرعمو، غول دارد به طرف ما مىآيد!“ جميل گفت ”من نمىبينمش او را به من نشان بده“. جميله گفت ”او با سگش مىآيد و به اندازهٔ يک درفش است! و اندکى سريعتر دويدند. اما سرعت غول و سگش بيشتر بود و طولى نکشيد که به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش سحرآميز را روى زمين انداخت. يک کوه آهنى سربرآورد و جاده را بست. غول متوقف شد. اما اندکى بعد او و سگش به کندن آهن پرداختند راهى را از ميان آن باز کردند و به راه خود ادامه دادند.
جميله نظرى به پشت سر خود انداخت و فرياد زد ”آى پسرعمو، غول و سگش دارند نزديک مىشوند! جميله بيل سحرآميز را روى زمين انداخت. درياى بزرگى ميان آنان پديد آمد. غول و سگش شروع به خوردن آب کردند تا خشکه راهى را در ميان دريا ايجاد کنند اما شکم گ پر از آب شور شد و ترکيد. سگ مرد و غول در همان جائى که بود نشست و با نفرت به جميله گفت ”اميدوارم خدا سرت را شبيه سر الاغ و موهايت را عين کنف بکند!“ در همان لحظه جميله تغيير شکل يافت. صورتش همانند صورت ماچه الاغ دراز شد و موهايش همچون گوني، زبر و بههم بافته گرديد. وقتى جميل به اطراف نگاه کرد و او را ديد گفت ”آيا من اين همه راه را به خاطر يک عروس آمدهام يا يک ماچه الاغ؟“ و به سوى دهستان دويد و جميله را تنها گذاشت. اما در ميانهٔ راه ايستاد و با خود گفت ”هر چه باشد جميله دخترعموى من است، چگونه او را در ميان جانوران تنها بگذارم؟ ممکن است خدائى که شکلش را تغيير داده، روزى او را به شکل اولش بازگرداند“. جميل با شتاب نزد دخترعمويش برگشت و گفت ”جميله بيا برويم! اما راستى مردم چه خواهند گفت؟ آنها از اينکه با يک غول ازدواج کردهام به من خواهند خنديد، غولى با دست و پاى آدميزاد. چه وحشتناک و شرمآور است! صورت عين الاغ و موها شبيه گوني!“ جميله با گريه گفت ”با تاريک شدن هوا مرا به خانهٔ مادرم ببر و چيزى به کسى نگو“.
آنها منتظر ماندند تا آفتاب غروب کرد و سپس در خانهٔ مادر جميله را کوبيدند. ”باز کنيد من جميلم، دخترعمويم را با خودم آوردهام“. زن بينوا با خوشحالى در را باز کرد. ”دخترم کجاست، بگذار او را ببينم!“ اما وقتى جميله را ديد گفت ”پناه بر خدا، دخترم الاغ شده يا مسخرهام مىکنيد؟“ جميل گفت ”صدايت را پائين بياور ممکن است مردم بشنوند“. جميله گفت ”مادر، من مىتوانم به شما ثابت کنم که دخترتان هستم“. آنگاه رانش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که يک بار سگ گازم گرفت“. و سينهاش را نشان داد و گفت ”اينجا همان جائى است که گردسوز مرا سوزانيد“. آنگاه مادر جميله او را در آغوش گرفت و گريست و جميله همهٔ ماجرا را برايش تعريف کرد و گفت ”مارد، حالا مرا در خانهات پنهان کن و تو پسرعموى عزيز اگر مردم سئوالى کردند به آنها بگو که مرا پيدا نکردهاي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود!“
از آن پس جميله مثل يک زندانى در خانهٔ مادرش زندگى کرد. او فقط جرأت داشت شبها بيرون برود و وقتى مردم سراغش را از جميل گرفتند گفت ”او را پيدا نکردم“. مردم گفتند ”ما عروس ديگرى را بهتر از جميله برايت پيدا مىکنيم“. جميل در پاسخ گفت ”نه، من ازدواج نخواهد کرد. آتش عشقش در دلم شعله مىکشد و تا زمانىکه بدانم زنده است راحت نخواهم بود“. آنها پرسيدند ”جهيزيهاى که خريدى چه مىشود؟“ و او گفت ”بگذار توى صندوقچه بماند تا کرمها آن را بخورند!“. دوستانش گفتند ”جميل، راستى که آدم ديوانهاى هستي“. جميل گفت ”بعد از اين نمىخواهم که با هيچيک از شما معاشرت کنم“. و به خانهٔ عمويش رفت تا در آنجا زندگى کند.
سه ماه گذشت. روزى در بيابان يک فروشندهٔ دورگرد از کنار قلعهٔ بلند غول گذشت. غول او را گرفت و گفت ”اگر مأموريتى برايم انجام دهى به تو آزارى نخواهم رساند“. دورهگرد که نزديک بود از ترس زهرهترک شود، گفت ”آمادهام“. غول گفت ”اين جاده را بگير و برو، به دهى خواهى رسيد که جوانى بهنام جميل و دخترى بهنام جميله در آن زندگى مىکنند و به جميله بگو، هديهاى از پدرت يعنى غول برايت آوردهام. آينه، که خودت را در آن ببينى و شانهاى که با آن سرت را شانه کني“ و بىدرنگ شانه و آينه را در ميان کالاهاى دورهگرد جا داد.
وقتى دورهگرد به خانه جميله رسيد گرسنگي، گرما و پيادهروى او را از پا درآورده بود جميل از خانه بيرون رفت و دورهگرد را ديد که بيرون از خانه دراز کشيده است به او گفت”اگر زير آفتاب بمانى بيمار مىشوي“ و دورهگرد در پاسخ گفت ”من همين آلان سفر يک ماههاى را از جاده بيابانى پشت سر گذاشتهام“. جميل پرسيد ”آيا سر راه خود قلعهاى هم ديدي؟“ دورهگرد گفت ”آرى ارباب من“ و پيام غول را برايش بازگو کرد و هديه جميله را به او داد.
جميله همينکه به آينه غول نگاه کرد، صورتش به حالت اوليه درآمد و وقتى شانه را روى موهاى زبرش کشيد، موهايش نيز همانند حالت قبلى شدند مادر جميله هلهله سر داد و مردم روستا در خانه آنها جمع شدند. وقتى همگى سئوالهايشان را پرسيدند و همه جوابها داده شد، عروسى تدارک ديده شد. جميله زن جميل شد و پس از چند سال داراى چند دختر و پسر شدند. آنها با خوشى و خرمى با هم زندگى کردند تا اينکه سرانجام از دنيا رفتند.
|

10-02-2009
|
 |
مدیر کل سایت  کوروش نعلینی
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,701
سپاسها: : 1,382
7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عالیه تشکر ....
تاپیک رو مهم کردم تا همیشه در تالار در صفحه اول باشد
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|

10-12-2009
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شبی بازرگانان شیراز میهمان یعقوب لیث صفار پادشاه ایران بودند . بازرگانی با نیش خند گفت مردم بدنبال بیچارگی هستند آن ها نام شما را هر روز هزار بار بر زبان می آورند چون می پندارند شما دشمن خلیفه هستید . حال آنکه ما از داد و ستد با دربار خلیفه سود کلانی می بریم . یعقوب بدو گفت مردم نیک می گویند من هم همان می کنم که می گویند . بازرگان به آرامی گفت ولی قربان مردم سود و زیان خویش را نمی دانند . یعقوب گفت مردم به من می گویند چه کنم نه سود و زیان آنها . من سرباز مردم هستم و دست خلیفه را از ایران کوتاه کرده و می کنم . همراه بودن نظر یعقوب با دیدگاه مردم مرا به یاد این جمله اندیشمندانه ارد بزرگ می اندازد که : خواست فرمانروا باید هم آهنگ با مردم باشد پیشداری او به نابودی اش می انجامد .
یعقوب لیث صفار آزاد مردی بود که به ندای مردمش گوش فرا داد و آنها را در راه آزادی از چنگال خلیفه بغداد رهبری کرد . برای همین در تمام زمان ها محبوب ایرانیان است
|

10-13-2009
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
behnam5555-مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی
دختران انار
روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.
يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.
روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»
پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»
زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»
پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»
پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»
پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»
پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»
پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
اين يكي هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»
هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»
درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»
و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»
خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»
دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»
بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنة بچه بشورم؟ حيف نيست؟»
خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»
دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت طمن اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجة آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»
«من دختر انارم.»
«اينجا چه مي كني تك و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»
«اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»
«جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»
«خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»
«توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»
دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.
دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوتة نسترن و ايستاد لب چشمه.
كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»
دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»
پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»
دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»
«از يك دده سياه امانت گرفتم.»
«رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»
«از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس كه چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»
«از بس كه بلند شدم و نشستم.»
پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد.
دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه.
هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.»
پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را بره راه انداخت.
چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.»
دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.»
پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد.
اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد.
وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد.
دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.»
پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.»
اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند.
از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانة پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.»
دده سياه گفت «وردار ببر.»
پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است.
پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.»
فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.»
دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانة پيرزن ماندگار شد.
روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.»
دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.»
پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.»
دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.»
پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصلة پرورش اسب نداري.»
پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.»
پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.»
پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.»
غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانة پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهرة همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست.
غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.»
دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.»
اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد.
دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.»
پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.»
دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبلة عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.»
پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.»
دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟»
دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.»
پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.»
بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.»
به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ.
«من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همة هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.»
دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت «تا همة مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.»
پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان.
بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|