بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان زیبا از آنتوان چخوفداستان و رمان
نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد.

نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:
«از کجا می آیی؟ چته؟»
- «آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست!» .....

..... می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.

- «باورکردنی نیست! اصلاً نمی توانید تصورش را بکنید! ببینید!»

خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.

- «چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»

- «از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!»

می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست.

-«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»

-«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید. این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!»

-«چی می گی؟ کجا؟»

رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.

-«آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!»

می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: :بخوانید!»

پدر عینکش را گذاشت.

- «بخوانید دیگر!»

مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد:

- «در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ...»

- «گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»

- «... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ...»

- «با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»

- «... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود...»

- «این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!»

- «که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است...»

- «به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا...»

می تیا روزنامه را گرفت تا کرد و در جیب انداخت.

- «الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ .»

می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.

پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان “عشق و دیوانگی”


زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»


و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست.

پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)
انريكه كونگرائينس مارتين[1]


... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.


- اهل این جایی؟



‏- مال كجایي؟

‏- آن جا، بالای تپه.

‏- اگوستینو[2]؟


- بله، همان‌جا.

این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
‏- من خونه‌ای ندارم.

‏- تف، خونه‌ای ندارم.


‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟

‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
و د‏وستانه اضافه کرد:
‏- اسمت چپه؟
‏- استبان.
‏- اسم منم پدرو[3] است.


‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.


- اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟

‏- نزد‏یك تپه.
‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
‏- نگهش می‌دارم.

‏- چه جور معامله‌ای؟

‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.

‏- ده سوله بیشتر؟

‏- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
‏- نه، اهل تارما[4] هستم.


‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.

‏- پانزده سوله؟
‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ...
‏از استبان پرسید: ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند.
‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد. ‏استبان لبخندزنان جواب داد: ‏استبان پرسید، ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد. ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت: ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید: ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم. ‏استبان با حیرت پرسید: ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته. ‏پدرو گفت:
‏بچه‌ي دیگر پرسید: ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خوش به حال آدم و فرشتش
این قفسه سینه که می بینی یه حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رودلش .
یه روزآدم عاشق دریا شد .
اونقدر که باتموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تودریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .




خدادل آدمو ازدریاگرفت و دوباره گذاشت تو سینش.





آدم دوبارهآدم شد .
ولی امان از دست این آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کردمیون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی.




خدادیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد.




این بار سرشو که بالا کرد یه دل که داشت هیچی با صد دلی کهنداشت عاشق آسمون شد.
همه اخم و تخم خدا یادش رفت و پوست سینه شو جر داد و باز دلشو پرت کردمیون آسمون .
دل آدم مثه یه سیب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا .




نه دیگهخدا گفتاین دلواسه آدم دیگه دل نمی شه .
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمین افتاده بود.




خدااین بار که دل رو گذاشتسرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود یه قفس کشید روش که دیگه آها ، دیگه … بسه.




آدم که به خودش اومد دید ای دل غافل … چقدر نفس کشیدن واسش سخت شده .
چقد اون پوست لطیف رو سینش سفت شده.
دست کشید به رو سینشو وقتی فهمید چی شده یه یه آهی کشید … یه آهی کشید همچینکه از آهش رنگین کمون درست شد .
و این برای اولین بار بود که رنگین کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گریه کرد هی آسمون گریه کرد.




روزها و روزها گذشت وآدم بااون قفس سنگین خسته و تنها روی زمین سفت خدا قدم می زدو اشک می ریخت .
آدم بیچاره دونه دونه اشکاشو که میریخت رو زمین و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون.
تا شاید دل خداواسش بسوزه و قفسو برداره.
اینطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.




ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که.
خلاصه یه شب آدم تصمیم خودشو گرفت .
یه چاقوبرداشت و پوست سینشو پاره کرد .
دیدخدازیر پوستشچه میله های محکمی گذاشته … دلشو دید که اون زیر طفلکی مثه دل گنجشك می زد و تالاپ تولوپ می کرد .
انگشتاشو کرد زیر همون میله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داشت اونو کند .
آخ .. اونقد دردش اومد که دیگه هیچی نفهمید و پخش زمین شد .
.......




خداازون بالا همه چی رو نیگامی کرد .
دلش واسه آدم سوخت .
استخونو برداشت ومالید به دریاوآسمون وجنگل .
یهو همون تیکه استخون روی هوا رقصید و رقصید .
چرخید و چرخید .
آسمون رعد زد و برق زد
دریاپر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصیدن.




همون تیکه استخون یواش یواش شکل گرفتو شد و یه فرشته .
با چشای سیاه مثه شبآسمون
با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل
اومد جلو و دست کشید روی چشای بسته آدم .




آدم که چشاشو باز کرد اولش هیچی نفهمید
هی چشاشو مالید و مالید و هی نیگا کرد .
فرشته رو که دید با همون یه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد .
همون قد که عاشق آسمون ودریا وجنگل شده بود .
نه … خیلی بیشتر .
پاشد وفرشته رو نگاه کرد.




دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود.
خواس دلشودربیاره و بده به فرشته .
ولی دل آدم که ازبین اون میله ها در نمیومد .
باید دوسه تا دیگه ازونا رو هم میکند .
تادستشو برد زیر استخون قفس سینش فرشته خرامون خرامون اومدجلو .
دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد .
سینشو چسبوند به سینه آدم .




خداازون بالا فقط نیگا می کردبا یه لبخند رو لبش .




آدم فرشته رو بغل کرد .
دل آدم یواش و یواش نصفه شد و آروم آروم خزید تو سینه فرشته خانوم .
فرشته سرشو آورد بالا و توی چشا ی آدم نیگا کرد .
آدم با چشاش می خندید .
فرشته سرشو گذاشت رو شونه آدم وچشاشو بست .




آدم یواشکی به آسمون نیگا کرد واز ته دلش دست خدارو بوسید .
اونجا بود که برای اولین باردل آدم احساس آرامش کرد .




خدا پرده آسمونو کشید وآدموبا فرشتش تنها گذاشت.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-09-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند

پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-10-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي نخست)

انريكه كونگرائينس مارتين[1]

استبان[2] نگاهی به پایین انداخت و اسکناس نارنجی رنگ را دید. از تپه تا جاده پایین آمد و پس از آن‌که چند قدم پيش رفت، در نزدیکی باریک‌راهي که به موازات جاده‌ي اصلی کشیده شده بود اسکناس را مشاهده کرد.


ايستاد و فكر كرد: شهر، بازار ثروتمندها، ساختمان‌هاي سه و چهار طبقه، اتومبيل‌ها، انبوه آدم‌ها و اسكناس نارنجي كه در جيب شلوارش بود. بعد كمي گردش كرد. به سنتيس[6] كه جزو شهر بود رسيد. مردم، جنب‌و‌جوش داشتند، در هر سو در تكاپو بودند، و او هميشه در ميان اين‌همه حركت بي‌جنبش مانده بود...
ادامه دارد ...
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-10-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تپه‌هاي مجاور آسمان(پاره‌ي دوم)
انريكه كونگرائينس مارتين[1]

... چند بچه‌ي هم‌سال او در پیاده‌رویی بازی می‌کردند. استبان در چند متری ‏ایستاد تا رفت و برگشتِ توپ‌ها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچه‌ها ‏رفتند، به جز یکی‌شان که تقریباً هم‌سال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.

- اهل این جایی؟


‏- مال كجایي؟
‏- آن جا، بالای تپه.

‏- اگوستینو[2]؟

- بله، همان‌جا.
این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمی‌نامید. آلونکی که ‏عمویش ساخته بود د‏ر محله‌ي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود ‏که این را می‌د‏انست.
بچه‌ي ديگر پس از لحظه‌اي گفت:
‏- من خونه‌ای ندارم.

‏- تف، خونه‌ای ندارم.

‏- پس کجا زندگی می‌کنی؟
‏- تو بازار؟ مواظب میوه‌ها می‌مونم و بعضی وقت‌ها هم می‌خوابم.
و د‏وستانه اضافه کرد:
‏- اسمت چپه؟
‏- استبان.
‏- اسم منم پدرو[3] است.


‏- ببین چی پیدا کرد‏ه‌ام.

- اوه، کجا پیداش کرد‏ی؟
‏- نزد‏یك تپه.
‏- می‌خواي چی کارش کنی؟
‏- نگهش می‌دارم.

‏- چه جور معامله‌ای؟
‏- هزار جور معامله می‌شه کرد. تو چند روز، هر کدوم می‌تونیم ده سول ‏بیشتر داشته باشيم.

‏- ده سوله بیشتر؟
‏- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
‏- نه، اهل تارما[4] هستم.


‏- تو لیما خیلی معامله‌ها می‌شه کرد. مثلاً مجله و داستان‌های مصور خرید و فوراً فروخت. امشب می‌تونیم پونزده سوله داشته باشيم.
‏- پانزده سوله؟
‏- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ‏ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ... ‏از استبان پرسید: ‏استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چه‌طور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آن‌جا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی می‌کند. ‏و محلی را که از آن آمده بود نشان داد. ‏استبان لبخندزنان جواب داد: ‏استبان که اسکناس را به ‏دوستش نشان می‌داد ‏گفت: ‏پدرو ضمن این‌که اسکناس را می‌گرفت پرسید: ‏اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله می‌کردم. قسم می‌خورم. ‏استبان با حیرت پرسید: ‏ورودش به لیما، خانه‌هاي پای دامنه‌ي‌ تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آن‌جا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود ‏خودش در جوار آسمان قرار گرفته. ‏استبان پرسید، ‏با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آد‏م د‏یده می‌شد، بیش از پیش خانه بود، د‏ر خیابان بیش از پيش ماشین ‏دیده می‌شد. ‏پدرو گفت:
‏بچه‌ي دیگر پرسید: ‏تيله‌ای به زمین انداخت و با شدت گفت:
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-10-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي سوم)
انريكه كونگرائينس مارتين‏[1]

... دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد داد که چه‌طور به رکاب ترامواها چنگ بیندازد و خودش را به مرکز شهر برساند، دوان دوان از ‏وسط خیابان عبور کند و در شهر، جمعیت را بشکافد...
به در بزرگی رسیدند. داخل یک حیاط، انواع مجله‌ها وجود داشت، مردها، زن‌ها، بچه‌ها، هر نوع مجله‌ای که می‌خواستند انتخاب می‌کردند. پدرو به قفسه‌ای نزدیک شد و یک بسته مجله زیر بغل گرفت. بعد آن‌ها را ‏شمرد و به استبان گفت:
‏- پول بده!

- درست ده سوله مي‌شود؟
- بله، درست. ده مجله، دونه‌اي يه سوله.


‏- مجله، مجله، دونه‌اي يه سوله و نيم.


‏- خب، چی فکر می‌کنی، ها؟
- خوبه، خوبه...
استبان احساس كرد كه حق‌شناسي نسبت به دوستش، به شريكش، وجودش را لبريز كرده.
فروش مجله ادامه داشت.
- مجله، مجله، دونه‌اي يه سول و نيم.
در ساعت چهار و نيم فقط يك مجله مانده بود.
پدرو گفت:
- آخ كه دارم از گشنگي هلاك مي‌شم. مي‌توني برام يه نون يا يه شيريني بخري؟
استبان جواب داد:
- مسأله‌اي نيست.
پدرو يك سوله از جيبش درآورد و توضيح داد:
- اينو از دو سوله و نيم خودم مي‌دم.
- بله، متوجهم.
پدرو كه نبش خيابان را نشان مي‌داد گفت:
- تا سينما مي‌ري جلو، بعد وارد خيابون اول دست راست مي‌شي، پنجاه متر كه بري، يه مغازه‌اس كه مال ژاپني‌هاس. يه نون با ژانبون، يا موز و كمي بيسكويت بخر.
استبان از خيابان گذشت، از لابه‌لاي اتومبيل‌ها كه ايستاده بودند عبور كرد و جهتي را كه پدرو نشان داده بود در پيش گرفت.
كمي بعد، پاكت بيسكويت به دست برمي‌گشت.
از مقابل سينما گذشت. ايستاد كه آگهي‌ها را تماشا كند. سپس از وسط خيابان رد شد و به جايي كه بساط‌ شان را پهن كرده بودند رسيد. اما از پدرو اثري نبود. آيا اشتباه كرده بود؟ نه، حتماً همان‌جا بود. فكر كرد دير كرده و پدرو حتماً به دنبال او مي‌گردد. زمان مي‌گذشت. و پدرو و پانزده سوله. اعلان‌هاي نوراني روشن مي‌شد. مردم با سرعت بيشتري راه مي‌رفتند. استبان، بي‌حركت، تكيه داده به ديوار، پاكت بيسكويت به دست، همان‌جا ايستاده بود. پرسيد ساعت چند است. شش و ده دقيقه بود.
يعني پدرو فريبش داده بود؟ اسكناس نارنجي رنگش را دزديده بود؟... ديگر ساعت هفت شده بود. استبان به خودش فشار آورد كه گريه نكند.
خسته از انتظار، ضمن آن‌كه دندان بر بيسكويت مي‌فشرد، پريشان حال، به راه افتاد، روي ركاب تراموايي نشست تا به محله‌شان برگردد.
لیما نخستین درسش را به استبان داده بود و او هم خوب آن را فهمیده بود.[3]
‏برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید: ‏استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد. ‏در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیواره‌هاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط ‌شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند: ‏خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود. ‏پدرو با غرور گفت:
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض اورازان نويسنده : جلال آل احمد




عنوان کتاب : اورازان
نويسنده : جلال آل احمد

اورازان

مقدمه
1
گرچه در عرف و سياست و فرهنگ و مطبوعات معاصر مملکت ما يک ده در هيچ مورد بهيچ حساب نمي آيد ولي بهرصورت هسته اصلي تشکيلات اجتماعي اين سرزمين و زمينه اصلي قضاوت درباره تمدن آن همين دهات پراکنده است که نه کنجکاوي متتبعان را مي انگيزد و نه حتي علاقمندي خريداران راي وسياستمدراران و صاحبان امر را.چرا - گاهي اتفاق افتاده است که مستشرقي يا لهجه شناسي بعنوان تحقيق د لهجه دورافتاده اي سري بدهات هم زده است و مجموعه اي نيز گرد آورده است ولي غير از آنچه مربوط بمورد علاقه اوست ، نه از مردم اين دهات و نه از آداب و رسومشان و نه از وضع معيشتشان چيزي در اينگونه مجموعه ها مي توان يافت بسيار گذرا و سرسري است.تقصير هم از کسي نيست .ناشناخته هاي اين سرزمين آنقدر فراوان است که کمتر کسي حوصله مي کند به چنين موضوع حقيري بپردازد و وقت عزيز خود را درباره يک ده - يک ده بي نام و نشان - که در هيچ نقشه اي نشانه اي از آن نيست و حتي در جغرافياهاي بزرگ و دقيق نيز بيش از دو سه سطر بآن اختصاص داده نمي شود ، صرف کند .با اينهمه اين مختصر درباره چنين موضوع حقيري فراهم شده است.نويسنده اين مختصر نه لهجه شناسي است و نه درين صفحات بامردمشناسي و قواعد - و يا با اقتصاد سر و کاري دارد و نه قصد اين را دارد که قضاوتي درباهر امري بکند که مقدماتش درين جزوه آمده است . بلکه سعي کرده است با صف دقتي که اندکي از حد متعارف بيشتر است يک ده دورافتاده را با تمام مشخصات آن ببيند و از آنچه ديده است مجموعه مختصري فراهم بياورد ، حاوي تکاپوي زندگي روزمره مردم آن ده و نشان بدهد که موضوع هرچه خلاصه تر وحقيرتر باشد مجال دقت و تحقيق گشاده تر خواهد بود.
شايد گمان برده شود که آنچه درين مجموعه آمده است بر آنچه در ديگر دهات ايران مي گذرد امتيازي دارد و مثلا بهمين علت جلب نظر نويسنده را کرده است .البته چنين گماني به خطاست . «اورازان» ده مورد بحث اين مختصر - دهي است مثل هزاران ده ديگر ايران که زمينش را با خيش شخم مي زنند و بر سر تقسيم آبش هميشه دعوا برپاست و مردمش به ندرت حمام دارند و چايي شان را با کشمش و خرما مي خورند. و اگر نويسنده اين سطور آنرا برگزيده بعلت علايقي بوده است که بآنجا داشته.«اورازان» مولد اجداد او بوده است و از نظر وابستگي هاي مادي و معنوي بخصوصي که دري« گونه موارد انگيزه رفت و آمدهاي ازده به شهر و از شهر به ده مي شود ، تا کنون پنج شش باري اتفاق سفري بآن ناحيه براي او دست داده است که آخرين آنها در تابستان 1326 بوده . مجموع مدت اقامت نويسنه در آنجا ضمن اين مسافرتهاي موسمي و متناوب به بيش از يکسال رسيده و تهيه اين يادداشت ها مشغوليـت ايام اقامت او در آنجا بوده است.و اکنون که ترتيبي به آنها داده مي شود و براي انتشار آماده مي گردد خود نويسنده نيز نمي داند که آنرا از چه مقوله بداند؟آيا سفرنامه است ؟ تحقيقي از آداب و رسوم اهالي است ؟ يا بحثي درباره لهجه اي است؟ چون وقتي اين يادداشتها فراهم مي شده است هيچ قصدي در کار نبوده . حتي قصد انتشار آن.و همانطور که گذشت فقط مشغوليتي بوده است در ايام فراغتي . و براي ديگران نيز اگر بهيچ کاري نخورد دست کم مشغوليتي براي ساعات فراغتشان خواهد بود.
بهر صورت «اورازان» (بروزن جوکاران) ده کوهستاني از تمدن شهري دور افتاده ايست در منتهاي شرقي کوهپايه هاي طالقان که نه تنها از دبستان و ژاندارمري و بهداري در آن خبري نيست بلکه اغلب اهالي هنوز با سنگ چخماق و «قو» چپق هاي خودشان را آتش مي کنند و براي روشن کردن اجاق ها و تنورها از چوبهايي که پنج شش برابر يک چوب کبريت بلندي دارد و سر آن آغشته بگوگرد است استفاده مي کنند .
گرچه در کتابهاي رسمي جغرافيايي سکنه آنرا در حدود 700نفر تخمين زده اند ولي در حدود صدخانوار در آن سکونت دارند که بنا بگفته کدخداي محل در سال 1326 جمعا چهارصد و شصت نفر مي شده اند .اورازان از قسمت «بالاطالقان» بحساب مي آيد .اين قسمت با دو قسمت ديگر ميان و پايين طالقان رويهمرفته در حدود 80 پارچه آبادي وجود دارد ه هر کدام به نسبت آب و آباداني زمين و اطراف خود پرجمعيت تر و يا سوت و کورترند.
خود طالقان دره بزرگي است که امتداد طولي آن از شمال شرقي به جنوب غربي است .در ته اين دره از شمالي ترين نقاط آن رودخانه محلي يعني «شاهرود» با جرياني تند و آبي کف کرده روان است و پس از پيمودن تمام طالقان در حدود طارم با «قزل اوزن » مي پيوندد و بصورت سفيد رود از گيلان مي گذرد و بدرياي خزر مي ريزد.
در دو دامنه جنوبي و شمالي همين رودخانه ، دهات طالقان پراکنده است .بالا طالقان کوهستاني تر و سردسيرتر است و هرچه بپايين طالقان نزدي بشويد بجلگه نزديک تر مي شويد . طالقان از شمال و مغرب به تنکابن و الموت محدود است و از جنوب به ساوجبلاق . کوههاي شرقي طالقان متصل است به کوههاي غربي جاده کرج به چالوس.در چنين ناحيه اي است که اورازان قرار گرفته . در دوره بيست ساله...کوشش هاي براي ايجاد جاده شوسه براي طالقان شد که از آن ببعد متروک مانده است.راهها مالرو است و هنوز «شاهرود » بزرگترين وسيله حمل و نقل است .باين معني که در اواخر تابستان تمام چوبهايي را که در تمام طالقان قطع مي کنند برودخانه مي اندازند و بوسيله جريان تند آب حمل مي کنند .
اين بود مختصري درباره موقع و محل جغرافيايي ناحيه اي که ده مورد بحث يکي از آبادي هاي آن است.تمام طالقانيها زبان خود را «تاتي» مي دانند.توجه آنها چه در امور مادي و اقتصادي وچه د رمسايل مربوط به زبان و فرهنگ به مازندران است. نمونه هاي کوتاهي که درين مورد داده شده است مويد اين مدعاست.براي اينکه دقت بيشتري بکار برده شده باشد لغات و اصطلاحات محلي بحروف لاتين نيز ضبط شده است.
عکس ها و نقشه ها «دست پخت شمس است.طرح نقشه ها و اشکال و ظروف محلي را آقاي بهمن محصص کشيده اند.گذشته از ايشان بايد از زن عزيزم تشکر کنم که زحمت ترجمه اين مقدمه را به انگليسي برخود هموار ساخته . و بيش از همه مرهون تشويق ها و قدرداني هاي دوست فاضل خويش آقاي ايران پرست هستم.
آن خاکستر مي پاشند و گرچه با زمين چندان سر بسر نمي گذارند همين کود مزارع آنهاست.
از مراتع اطراف ده که پوشيده است از «کما » و «گون» که اولي خوراک زمستاني گاو و گوسفند آنهاست و دومي هيزم اجاق ها و تنوري هاشان.در سراسر فصل کار ، علف مي چينند و بده مي آورند و روي بام خانه ها تل انباري بلند مي سازند که از دور همچون گنبدي بچشم مي خورد . «کما» بقدري خوشبو است که آدم آرزو مي کند کاش مي توانست از آن بخورد.حتي پنيري که در محل مي سازند اين بو را حفظ مي کند .و بوته هاي گون گاهي بقدري بلند مي شود که يک قاطر با بارش مي تواند در آن فرو برود و چنان تند مي سوزد و شعله مي افرازد که در تاريکي شب تپه هاي اطراف را نيز روشن مي سازد.و بهترين وسيله راه جويي براي چارپاداراني است که در زمستان سفر مي کنند.خيلي ساده بايد برف بوته را بکناري زد و سنگ چخماق بکار برد.با همان يک جرقه مي گيرد.و تازگي ها نيز آموخته اند که از ساقه هاي همين گون کتيرا بگيرند.کوليها اين هنر را به آنان آموخته اند . کوليها فقط تابستانها پيدايشان مي شود . نه رقصي مي دانند و نه آوازي مي خوانند.چندتا خر دارندو دو برابر آن سگ - سياه چادر خود را که علم کردند کوره کوچکي هم بر پا مي کنند . زنهاشان به خوشه چيني و دريوزگي و مردها به آهنگري .يک ماهي اطراق مي کنند.
«چلينگر»نامي است که اهالي باين کوليها مي دهند .فقط گاهي آواز ني آنان بگوش مي رسد که چوپانهاي ده خيلي از آنان آموخته ترند.اما در خود ده از رقص و آواز خبري نيست . مگر عروسي بکنند تا هلهله اي براه بيفتد و دستي بکوبند و پايي بيفشانند . عروسي ها را بفصل بيکاري محول مي کنند.يعني به اوايل پاييز که خرمن ها برداشته شده و کشت سال آينده نيز آماده گشته است و حتي گردوها را نيز از درختها چيده اند و انبار کرده اند.
اطاقي که تابستانها در آن بسر مي برند انبار زمستاني آنهاست که خشک است و روزنه بيشتر دارد.سقف خانه ها را تير مي پوشانند و کاهگل مي کنند و ديوارها تا کمر از سنگ و باقي باچينه است . درخانه هايي که تازه تر است خشت هم بکار رفته . درون خانه ها را باگل مي اندايند و اگر خواسته باشند تفنني بکار برند بجاي گل عادي براي اندودن گل سفيد بکار مي برند . و بآن «دون»مي گويند.
اما در امامزاده ده که اهالي «معصوم زاده »اش مي نامند براي سفيد کاري گچ بکار برده اند.بناهاي عمومي ده يکي همين معصوم زاده است که بايد محرم و صفري در پيش باشد تا رفت و روبش کنند ؛ و بعد حمام ده که با گون گرمش مي کنند و گون انباري که بر بربام آن انباشته اند از گنبد امامزاده نيز بلندتر است .دو تاهم مسجد دارند طکي که اطاقکي بيش نيست و تنها مسجد است و ديگري مسجد بزرگي که محل اجتماعات است و حسينيه است.هم حياط دارد هم سرپوشيده و هم «نخل» محرم در آنست.
تنها زينتي که در تمام ساختمانهاي ده مي توان ديد يکي توفال سقفهاست که نهايت تفنن و دقت در آن بکار رفته است به آن «پردو» مي گويند . و ديگر گاهي پنجره هاي مشبکي که از قديم هنوز سالم مانده است و ديگر سرتيرهايي که از سرپوشيده ايوان ها بيرون مي گذارند و تراشي به آن مي دهند و به آن «نکاس» مي گويند.

2
«معصوم زاده» طبق روايت اهالي مقبره مشترک سيد علاءالدين و سيد اشرف الدين است که اجداد اصلي اهالي هستند .يعني اولين کساني که درين ناحيه سکونت گزيده اند . و نيز روايت مي کنند که اين دو نفر فرزند امامزاده سيد ناصرالديني هستند که مقبره اش در تهران است . در محله اي بهمين نام و درين باره داستاني هم بر سر زبان اهاليست که نقل آن بي فايده نيست :
« سيد علاءالدين و سيد شرف الدين از مدينه به اين ديار آمده اند .در زماني که املاک بالا طالقان از آن «محمود»نامي بوده است که گبر بوده ولي چوپاني مسلمان داشته . اين دو برادر پنهان از صاحب املاک در همين محل درغاري (اسکول)دور افتاده سکونت مي کنند .چوپان مسلمان هر روز گوسفندها را به کوه مي برده است . هر روز دو بز قرمز از گله جدا مي شده اند و به آن سو مي رفته اند و شب که برمي گشته اند شير بيشتري داشته اند. چوپان اين مطلب را مي دانسته ولي نمي دانسته که چرا اين اتفاق هر روز تکرار مي شود و چرا شير بزها زياد مي شود.تا روزي تصميم مي گيرد دنبال بزها برود و راز آنها را کشف کند در نتيجه بغاري مي رسد که دو برادر در آن بوده اند و از شير بزها مي خورده اند و در ضمن به بزها برکت مي داده اند .»
« دو برادر از ديدن چوپان مي ترسند ولي او اطمينان مي دهد که پنهان از ارباب ، مسلمان است و زن مسلماني هم دارد.زن نيز بعدا بديدن دو برادر مي رود و در تهيه آذوقه به آنها کمک مي کند . گذشته ازينکه به کمک شوهرش ذهن محمود گبر را آماده مي سازد و زمينه را طوري مي چينند که محمود گبر برخورد آبرومندانه اي با اين دو برادر بکند.محمود گبر ناچار طلب معجزه مي کند . و آن دو نيز مشتي ريگ در جيب خود مي ريزند و به صورت طلا و نقره بيرون مي آورند . محمود نيز به آنان ايمان مي آورد و در حضورشان اسلام مي پذيرد و املاک «اورازان» و «گيليارد» و «خودکاوند» را به آنها مي بخشد . آن دو نفر به آبادي محل مي پردازند و زاد و ولد مي کنند و هر دسته از فرزندان خود را در يکي از اين سه محل سکونت مي دهند .به اين دليل است که اورازان سيد نشين است و گيليارد و خودکاوند نيز تا اين اواخر که چند خانواده عام در آن سکنا کرده اند سيد نشين است و گيليارد و خودکاوند نيز تااين اواخر که چند خانواده عام در آن سکنا کرده اند سيد نشين بوده است .»
سيد تقي - يکي از اهالي - که جدش صد و پنجاه سال عمر کرده بوده است نقل مي کند که از جدش شنيده بوده که او وقتي را بياد داشته که در اورازان فقط 7خانوار مي زيسته اند.به اين مناسبتها اعتقاد عمومي اهالي شده است که در اورازان مرد عام بند نمي شود و چهل روزه مي ترکد يا مي ميرد.و بسيار ساده است اگر به اين طريق اهالي همه خود را خويشاوند بدانند.و پسرعمو يا دختر عمو خطاب کنند.البته زناني که عام هستند و به ازدواج اهالي درآيند مستثني هستند.ازين گذشته اهالي معتقدند که سگ در ده بند نمي شود . و غير از چند سگي که براي گله دارند سگ ديگري در ده نيست . گذشته ازينکه در ده کاري هم از سگ برنمي آيد.نه کسي به فکر دزدي است و نه اگر هم باشد موفقيتي خواهد داشت . به اين دليل فقط خانه هايي که مجاور کوچه ها است ديوار دارد و ديگر خانه ها يا اصولا بهم مربوط است و يا با پرچيني از هم مجزا مي شود .
سيد بودن و اصيل بودن اورازانيها نه تنها د رهمه طالقان حتي در ساوجبلاغ و تنکابن نيز شهرت دارد .و اوارازانيهاي زيادي هستند که پراکنده در نواحي اطراف ازين اعتقاد عمومي معيشت خود را مي گذرانند.
حتي دعانويسي هم مي کنند. خانواده هاي زيادي هستند که سلسله نسب خود را پشت قرآنها حفظ کرده اند. از يکي ازين سلسله نسبها که در اختيار پدرم است عکس برداشته ام .
خانواده هاي ده بر حسب محل سکونتي که در ده دارند به «جوآر محله» و «ميان محله » و «جيرمحله » منسوبند.جوآر محله ايهاي مشتخص ترند و نسبت غايي دارند و آن ديگران احترامي براي ايشان قايلند. کدخدا هميشه از جوار محله ايها انتخاب مي شود .آنچه براي يک مسافر جالب به نظر مي رسد اينست که «معصوم زاده» صورت يک امامزاده معمولي را ندارد . اهالي ، نه از نظر قدسي که درين موارد موجب احترام است بلکه همچون مقبره دو تن از پدران خود با آن رفتار مي کنند.نه چراغي در آن مي سوزند و نه شمعي دارند که بيفروزند.فقط اگر پيرمردي باشد که حوصله زيارت اهل قبور را داشته باشد سري هم بامامزاده مي زند.ازين گذشته هر پيرمردي در اورازان با اين خيال باطني جهان را بدرود مي گويد که خود معصوم زاده اي است.
اما معصوم زاده روي تپه کوچکي قرار گرفته است و رو بقبله آن نيز قبرستان کوچکي در دامنه تپه هست ، غير از قبرستان بزرگ ده که مجزاست و سراغش خواهم رفت . سمت غرب امامزاده حمام ده است و بعد خانه ها و فاصله حمام با اين تپه نهر کوچکي است که از آب چشمه بالاي حسينيه زمزمه اي دارد . دور تا دور معصوم زاده ايواني است با ستونهاي چوبي و در ميان ، بناي گرد مقبره است . قطر گردي مقبره از بيرون نزديک به شش متر و از درون مقبره چهار متر است . ديوار ضخيم و سفيد شده مقبره نشان مي دهد که از گل و سنگ بنا شده است .گنبد هرمي شکل روي همين ديوار ها بنا شده که از درون و بيرون با گچ سفيد گشته .بناي گرد مقبره دودرقرينه به ايوان دورا دور دارد.يکي از شمال و ديگري از جنوب . غير ازين نه پنجره اي و نه روزنه اي و نه سوراخ بالاي گنبدي . درها کوتاه است و نه زينتي بر روي ديوار .فقط در سمت شمال برآمدگجي کوچکي به ديوار هست .و از دوده اي که بالاي آن به ديوار نشسته پيداست که جاي چراغ است . ضريح يک صندوق مکعب چوبي بي زينت است.حتي شبکه هم ندارد . يک پارچه از چوب است .و روپوش سبزي بروي آن افتاده . فقط هر طرف از لبه هاي شرقي و غربي ضريح با 6 قبه چوبي زينت شده است . فرش معصوم زاده دو تکه پوست آهو يا بز کوهي است و يک حصير برنجي . دو زيارت نامه «وارث» به ديواراست و يک «اذن دخول» و يک زيارت نامه مخصوص با اشاره باسم و رسم و حسب و نسب معصوم زادگان . زيارت نامه ها را روي کاغذي نوشته اند و کاغذها را روي قطعه چوبي که مختصري منبت کاري بربالاي آنست چسبانده اند و آويخته اند . از درز صندوقچه چوبي ضريح که به درون بنگري زير آن دو سنگ قبر از سنگ معمولي به يک اندازه و به ارتفاع چند سانتيمتر از زمين ديده مي شود . چيزهايي بر روي سنگهاي منقور بود که خواندن آنها در نور باريکي که از درز صندوقچه مي تابيد غير ممکن بود و صندوقچه را هم نمي شد تکان داد و از جا کند . اما ميان دو قبر حفره اي بود پر از اوراق خطي و کتابهاي اوراق - که پيدا بود قرآنهاي خطي کهنه است .کنار ديوار شرقي مقبره قرآني اوراقي افتاده بود به قطع 15×9/5 که پاره هاي آن پخش شده بود .صفحه دوم جلد آن بجا مانده بود که رنگ و روغني بودو پس از سوره هاي کوچک و دعاي «صدق الله العلي العظيم ...الخ» تاريخ کتابت آن چنين ذکر شده بود «سنه 1244 تمام شد در ماه ربي الاخر (کذا) در روز چهارشنبه در بيست و هشتم ماه.» از اول قرآن نزديک به دو جزوه افتاده بود ولي از آن پس تقريبا کامل بود . کاغذ کلفت زرد شده اي داشت.با قلم نسخ مشکي نوشته شده بود و علامات آيات با مرکب قرمز گذاشته شده بود . سر سوره ها بي زينت بود و تنها اسم سوره ها با همان مرکب قرمز ضبط شده بود حاشيه صفحات يک خط قرمز و دو خط سياه بود و کنار اين خط دو ميليمتر مطلا بود.
قرآنهاي خطي در خانواده هاي اورازان کم نيست و با اينکه مکتب خانه ده نيز چندان برو بيايي ندارد اغلب اهالي گرچه خواندن فارسي را هم ندانند قرآن را مي خوانند و حتي متفاضلانه تفسير و تعبيرش مي کنند . گذشته ازينکه اغلب پيرمردهاي ده مساله دان هم هستند و موارد طهارت و نجاست را از يک آخوند بهتر توضيح مي دهند .
سيد ابوالفضل چهل و پنجساله يکي از همين نخوانده ملاها بود . اضافه بر اينکه سندي هم براي اثبات قدمت علم و فضل در خانواده خويش نشان مي داد . يک روز به خانه اش رفتم تا اين سند را ببينم . منزلش نزديک قبرستان ده مشرف به آن بود . مي گفتند قطعه اي از پوست آهو که به خط حضرت سجاد آياتي بر آن نوشته در اختيار اوست . وقتي فهميد براي چه آمده ام رفت وضو ساخت و با آداب هر چه تمامتر بسته پارچه پيچي را درآورد و روي زانوي خود گذاشت . دعايي خواند و پارچه را گشود . يک قاب عکس 28×19 بود که پشت شيشه دو نيمه شده اش به آساني مي شد پوست آهو را تشخيص داد خيلي به زحمت راضي شد که قاب را به دست من بدهد. پوست در امتداد طولي خود در اثر تاخوردن از وسط شکسته بود و چند جاي شکستگي آن بر اثر ساييدگي رفته بود و سوراخ شده بود . از عرض نيز جاي سه تا خوردگي بر آن نمايان بود . سرتاسر ورقه از ترکهاي ريز و چروکهاي ريزتر پوشيده بود.آيه اين بود «و هم يحملون اوزارهم علي ظهورهم .الاساء مسايزرون .و ماالحياه الدنيا الا لعب و لهو و اللدار» و به همين جا تمام مي شد. قبل ازينکه بفرک خواندنش بيفتم خود او آن را خواند و افزود که از سوره انعام است . خط کوفي کهنه اي داشت . با مرکب قهوه اي نوشته بود ، يا بر اثر گذشت زمان به اين رنگ درآمده بود . سرپيچ ها و آخر کشيده ها مرکب رويهم انباشته تر بود که گاهي ترک برداشته بود و تکه اي از آن ريخته بود . مثل لعابي که از گوشه کاشي هاي قديمي مي پرد. پهناي قلم معمولا 3 ميليمتر بود . کشيده «يحملون» و «ظهورهم» 9/5 سانت و و کشيده «لهو» 7 سانت وبلندي الف ها و لام ها 2 سانت بود . آنچه بقول سيد ابوالفضل مسلم بود اين بود که از سه نسل به اين طرف اين قطعه قرآن در خاندان آنها به ميراث مانده بود .


3
اشاره شد که چه در ده و چه در مزارع اطراف آن - تنها آبي که در دسترس اهاليست آب چشمه هاست .تقريبا در مرکز ده بروبروي در حسينه چشمه بزرگي هست که بيش از دو سنگ آب مي دهد.هيچکس ازين آب نمي خورد.اما اطراف چشمه را کنده اند و سنگ چيده اند و چاله بزرگي بوجود آورده اند که محل شستشوي ظرف و لباس و فرش اهاليست . گاو و گوسفندهاي خود را هم در آن مي شويند حتي براي شستن مرده هاي خود نيز از آن استفاده مي کنند . تنها حوضي که در تمام ده مي توان سراغ کرد همين است.آب آن پس از اينکه از چند باغ گذشت به رودخانه مي افتد و مي رود .ازين بزرگتر آب «کهريز»است . به فتح کاف و حذف هاء در موقع تلفظ . چشمه هاي ديگر هرکدام آنقدر آب دارند که مزرعه کوچکي را سيراب سازند و يا آب آشاميدني خانواده اي را تامين کنند . اما کهريز بيش از شش سنگ آب دارد.گرچه قناتي در کار نيست ولي پيداست که «کاريز» به صورت کهريز درآمده است .از کوه هاي شمال شرقي و دره هاي آن جويي به طرف ده مي آيد که آب برف قله ها در آن جاريست و طبيعي است که در بهار بيشتر است و آخر تابستان تا دو سنگ هم تقليل مي يابد . اين نهر در راه خود به تپه اي برمي خورد که مشرف بر اوارازان است .تپه را معلوم نيست در چه تاريخي شکافته اند و در حدود چهل متر تونل زده اند و آب را به اين سو آورده اند . دهانه اي که آب به آن وارد رو بشرق است و پايين تر از دهانه خروجي قرار گرفته است . اهالي عقيده دارند که کهريز يکي از معجزات ائمه است . به قولي در زمان همان دو سيد مدفون در معصوم زاده و به قول ديگر در زمان فرزندان بلافصل آنها احداث گرديده است . براي اينکه از چند و چون کار سر در بياورم فانوسي با خودم برداشتم و کفش ها را کندم و شلوارم را بالا زدم و از دهانه خروجي تونل که مشرف به ده است وارد تونل شدم . آب خيلي سرد بود و پاهايم را مي آزرد . ولي کم کم عادت کردم . فقط لازم بود شانه هايم را بپايم و مواظب باشم شتک آب به لوله فانوس نرسد .وگرنه ارتفاع تونل يک برابر و نيم قد آدم متوسط بود . کف پايم روي شن هاي تيز مي نشست . دست کردم و چندتايش را درآوردم .شن نبود . سنگريزه هايي بود که از دم کلنک حفر کنندگان تونل پريده بود و هنوز ته نهر نشسته بود .تونل را به شکل گلابي کنده بودند . بالاي آن تنگ بود ولي به هر صورت به آساني مي گذشتم . با قدم هاي شمرده و آرام چهل قدم که برداشتم به آخر تونل رسيده بودم که حوضچه اي بود و آب از آن مي جوشيد و پيدا بود که بقيه تونل در سطح پايين تري قرار دارد و آب آن از سوراخي بالا مي آيد . ولي نه دستم به سوراخ زير آب رسيد نه پايم . در سرتاسر راه روي ديواره تونل دو قسمت متمايز از هم بنظر مي رسيد . سقف و قسمت بالاي آن تميزتر کنده شده بود وجاهاي کلنگ ريز و مرتب در نور فانوس برق مي زد و قسمت پايين -از ده پانزده سانت به سطح آب مانده تا کف مجرا- زمخت تر و ناهمواريها و تيزيهاي سنگ بر آن نمودارتر بود . و قسمت بالايي از حدود حوضچه هم گذشته بود و يک متري در درون کوه پيش رفته بود و پيدا بود که مجراي اصلي اين بود ه و چون به جايي نرسيده بوده است رها گرديده است و پايين تر را کنده اند. بعد بدهانه ورودي تونل هم سرکشي کردم که پشت تپه بود و نهري که به آن مي رسيد بيش از يک متر گود بود و آب در آن رويهم ايستاده بود و بهر صورت پيدا بود که موقع حفر تونل چون وسايل اندازه گيري دقيق نداشته اند يا از دو طرف تپه با اندکي اختلاف سطح شروع بحفر کرده اند و يا آنها که دهانه خروجي را مي کنده اند کمي سربالا رفته اند و در نتيجه تونل از دو سمت بهم نرسيده و ناچار شده اند با نقب کوتاهي دو قسمت شرقي و غربي تونل را بهم مرتبط سازند.
در اينکه اهالي در کندن کوه مهارتي دارند نمي شد ترديد کرد. کهريز نمونه قديمي تري بود ولي تنورهايي که براي آسياب ها کنده بودند نمونه هاي تازه تري .«سيد لطفعلي» درين کار متخصص بود که پيرمردي بود نيمه گوژپشت و کوتاه قد و مدعي بود که مهندس هاي تهراني هم قادر به کندن چنين تنوره هايي در شکم کوه نيستند . دشواري کارشان اينست که کوه را بايد طوري باروت بدهند که ديواره هاي تنوره شکاف برندارد و آب از آن نشت نکند . تنوره آسياب ها باينصورت است که چاله اي به عمق 5 تا 10 متر در کوه مي کنند که آب نهروبآن ميريزد و انباشته مي شود و از سوراخي که ته تنوره کنده اند با فشار به سوي پره هاي چرخ آسياب هدايت مي شود . در حقيقت يک توربين ساده است .
از چهار آسيابي که در ده هست دو تاي آن تنوره اي و دو تاي ديگر ناودار است . يعني آب نهر بوسيله ناوي چوبي به سوي پره هاي چرخ که در اصطلاح اهال «چل»ناميده مي شود هدايت مي گردد. آسيابهاي شخصي به نام صاحبان آن ها و دو آسياب عمومي باسامي « يزدان بخشي قبري ديم » (نزديک قبر يزدان بخش) و «کله آسيو» است . اولي از آن «جوار محله » ايها و دومي ا ز «ميان محله ايها » . در آسياب هاي عمومي هر کس به اندازه آب و ملکي که موروثي از پدران به او رسيده است يک يا چند هنگام.«بکسر هاء ملفوظ» حق استفاده از اجازه اسياب را دارد ، هر هنگام يک نيمه شبانروز است . و مبناي شبانروز ظهر نيست ، غروب است و سر آفتاب . حق آسيا به يک دهم است . از هر ده من گندم يا جوي که آرد مي شود طک من آن مزد آسيابان است . آسيابها معمولا در کوتاه تري دارد (تمام درها ده کوتاه است ).از در به فضاي بارانداز وارد مي شوند که در عين حال طويله زمستاني چارپاياني است که بارها را آورده اند . از ين محوطه به راهرو بلند يا کوتاهي مي روند که به فضاي آسياب منتهي مي شود . و در آن همه چيز از گرد سفيد آرد پوشيده است . روزنه آسياب کوچکترين روزنه هايي بود که ديدم و در نور بي رمقي که ازين تنها روزنه مي تافت همه چرخ و گردش سنگها برويهم و ريزش مداوم دانه هاي گندم مجموعه محقر ولي زيبايي فراهم آورده بود .چپقي که با آسيابان چاق کردم و حقله هاي دود که ميان گرد آرد در فضا محو مي شد و همه چيز ديگر آن گوشه دنج آنقدر مرا گرفت که آرزو کردم کاش سالها آسيابان اين ده دورافتاده بودم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



4
تشريفاتي که در اورازان براي عزا قايل مي شوند حتي از تشريفات عروسي نيز مفصل تر است . به خصوص اگر آدم سرشناسي مرده باشد . وقتي کسي مرد از خانواده او يا همسايه او يا همسايه ها کسي به بام مي رود و مناجات مي کند و به فارسي و عربي اشعار و دعاهايي مي خواند . مردهايي که در ده هستند يا در مزارع اطراف کار مي کنند صداي مناجات را مي شنوند و جمع مي شوند و با هم به قبرستان مي روند و دسته جمعي قبر را مي کنند . کندن قبر به نيمه که رسيد عده اي به ده برمي گردند و به خانه مرده مي روند و مرده را براي شستن مي برند. غسالخانه همان چشمه بزرگ جلوي حسينيه است . اگر زن باشد پرده اي به دور چشمه مي کشند . بعد ميت را کفن مي کنند و همان دم حسينيه - اگر زن باشد در داخل - بر و نماز مي خوانند ؛ و در ميان پيرمردها هميشه کسي هست که امام جماعت بشود و کار لنگ نماند . تابوت ندارند .ميت را با طناب روي نردباني مي بندند و به دوش مي گيرند . بقيه مراسم همان است که در ساير نقاط هم ديده مي شود . تشييع جنازه و تلقين ميت و دفن . روي ميت اول سنگ مي چينند . بعد روي سنگ خاک مي ريزند . دفن که تمام شد دسته جمعي به خانه صاحب عزا مي روند . و در اطاقي جمع مي شوند و فاتحه مي گذارند و قرآن مي خوانند . هرکدام براي خود و با صداي بلند و همهمه اي برمي خيزد . سه روز يا بيشتر صبح و عصر کارشان همين است ؛ و درين چند روز از در و همسايه براي صاحب عزا خوراک مي فرستند و آنرا «تله کاسه » مي گويند . روز سوم صاحب عزا ناهار ناهار مي دهد. آش کشک وارزن و اگ ر دستش به دهانش برسد آبگوشت.ديگر شب هفت و چله و سال ندارند . فقط عيد نوروز و عيد فطر به گورستان مي روند و سرقبر خويشان فاتحه مي خوانند و نان و حلوا مي برند . حلواي مخصوصي هم دارند که «زيله » به آن مي گويند . کره را که آب مي کنند و روغن مي گيرند به درد و ناصافي ته آن آرد مي زنند و روي آتش مي گذارند تا آرد قهوه اي بشود. ديگر حتي شيريني هم به آن نمي زنند .
در تابستان 1324 که دوماهي در اورازان بسر مي بردم خبر مرگ يکي از روحانيون اورازاني که ساکن تهران بود ولي در همان فصل براي تبليغ مذهب به مازندران رفته بود به ده رسيد . خبر دو سه هفته بعد رسيد . يکي از خويشان مرده ، سيد جعفر نام ، که در سفر مازندران با او بود و قتي به ده برگشت خبر را آورد . سيد جعفر که صاحب عزا هم بشمار مي رفت استطاعتي نداشت تا مراسم عزارا آبرومند برگزار کند . ناچار همه اهالي در عزا شرکت کردند .
هرکسي چيزي گذاشت . بيست و چهارمن (180کيلوگرم) گندم و چهار گوسفند فراهم شد ، و توتون و تنباکو و قهوه مجلس را نيز دکاندار ده بعهده گرفت. از روز ورود سيد جعفر در خانه اش قرآن خواني برپا شد . در تمام ساعات روز غير از موقع شام و ناها رکه اهالي به خانه هاي خود مي رفتند مجلس داير بود . در طول اين مدت زنها نيز در مجلس ديگري در همسايگي جمع مي شدند و زمزمه و نوحه سرايي مي کردند . البته اينجا ديگر از قراءت قرآن خبري نبود . شرکت در مجلس عزا در سه روز اول اختياري بود ولي روز سوم از يکي دوساعت قبل از ظهر تمام اهالي از زن و مرد و بچه هرکدام د رمجلس جداگانه اي حاضر شده بودند . و سرظهر در مجلس مردها قاري «الرحمن» خواند . و در جواب هر «فباي آلاءربکما تکذبان» قاري ، يک بار همه با هم «لابشيء » گفتند . بعد آخوندي را که از گيليرد دعوت کرده بودند به منبر فرستادند که پس از خطبه مرسوم ، خطاب به اهالي اين طور اظهار ارادت کرد : «والسلام عليکم ايها الحاضرون الجالسون في هذالعزا...» و تمام حضار با هم جوابش دادند که «والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته » ؛ وبعد خطيب در مناقب مرده و صاحب عزا مطالبي گفت و گريزي هم در آخر کار زد و بع ناهار دادند . براي هر کسي د ر کاسه جداگانه اي آبگوشت با نان . در آن روز تمام اهل ده در مجالس جداگانه جمع بودند . در مجلس بچه ها درست مثل مکتب خانه مردي چوب به دست در ميان ايستاده بود و مواظبت مي کرد که کسي به سهم ديگري دست دراز نکند . مردها و زنها گيوه هاشان را دم مجلس کنده بودند و تو رفته بودند اما بچه ها هرکدام کفشهاي خود را با خودشان داشتند و زير پا گذاشته بودند . اگر روز سوم عزاداري به جمعه تصادف کند تا جمعه طر عزا را ادامه مي دهند .وقتي قاري مشغول خواندن الرحمن بود و حضار «لابشيء» مي گفتند سلماني ده سر صاحب عزا و يکي از خويشان نزديک او را في المجلس تراشطد و به اين طريق عزاداري ختم شده تلقي کردند. به عنوان عزاداري سياه نمي پوشند . قبرهاي مردگان خود را به ندرت پامي گيرند و بسيار نادرند کساني که سنگي براي روي قبر يکي از خويشان خود تهطه کننند . دستشان نيم رسيد . سنگرتاش هم دور است . مگر فصل بيکاري باشد و از خود اهالي بربيايد . ولي در گورستان عمومي ده سنگاهي خوش تراش زطاد است . حتي سنگ مر مر هم ديده مي شود که پيداست د رجاي ديگري تراشيدهاند و به محل آورده اند . در قسمت شمالي و غربي گ.گورستان که به ده نزديک است روي قبرها بيشتر سنگهاي تراشيده مي توان دطد و در قسمتهاي ديگر که به جاده نزديکتر است و از ده بدور اتفاده تر ، کمتر . شايد در آن قسمت سنگ قبرها دم پا رفته است و شايد هم خرد شده است . کسي چه مي داند شايد هم غريبه ها به غارت برده اند ؟
سنگ قبرها غالبا از جاي خود درآمده ، کج وکوله شده ، يکوري و حتي دمر بر روي خاک افتاده . حتي بعضي از آنها ا زامتداد شرقي و غربي نيز بدر آمده اند . سنگ هاي مر مر اغلب کوچک است . روي يکي ازين سنگهاي مرمر که رنگ کرم داشت به خط نستعليق بسيار زيبا اين اشعار حک شده بود :

« ناخورده بري زباغ دوران موسي
ناچيده گلي ازين گلستان موسي »

« پژمرده شد از صر صر هجران موسي
گرديده به خاک تيره يکسان موسي »

و بعد يک دوبيتي که مصراع اول آن ساييده شده بود و کلمات «سر سروران جهان...موسي » از آن هويدا بود و بعد .
« .......
به عقبي بدل شد چو دنياي او »
« خرد بهر تاريخ فوتش بگفت
بهشت برين باد ماواي او » «سنه 1040»

از آيات و کلمات عربي روي اين سنگ مرمر کوچک و زيبا هيچ خبري نبود . قطع آن 65×21 سانتيمتر . و اين اشعار همه در حاشيه سنگ بود و در ميان سنگ نقش و نگاري با گلهاي درشت کنده شده بود . سنگ مر مر ديگري بود با خط بسيار بد که تنها «وفات مير محمد حسن ولد ميرهدايت » را روي آن کنده بودند. زيرا اين وشته شکل مخصوصي شبيه به چليپا کنده بودند و بقيه سنگ خالي مانده بود . تاريخ نداشت . اين علامت چليپا روي يک سنگ ديگر هم ديده شد که مرمر نبود و باز فقط حاوي وفات «ميرفلان...» بود. يک سنگ مرمر ديگر باندازه 31×23 با خط نستعليق زيبا حکايت از «وفات مرحوم مير محمد مهدي ولد ميرمحمد حسين 4 شهر رجب سنه 1141» مي کرد و در زير نوشته مطابق معمول دهات تصوير يک تسبيح و يک رحل قرآن و مهر و انگشتر و شانه کنده شده بود . و اين تصاوير روي سنگهاي مختلف بارها تکرار شده بود . شايد به نشانه اينکه متوفي از عالمان دين بوده . باز سنگ مرمر کرم رنگ ديگري به عرض و طول 21×50 سانتيمتر و به ضخامت 20 سانت از خاک بيرون افتاده روي زمين بود و با خط نسخ زيبايي در حاشيه بالايش نوشته بود «مير محمد صالح بن مير موسي» و در حاشيه طرف راست «دلا ديدي که آن فرزانه فرزند ...» و بقيه شعر.و دري»ان همين سنگ به طرف بالا . اين تارطخ به عربي حک شده بود « في تاريخ شهر محرم سنه سته و ثمانين و تسعمائه » و اين بهترين و قديمي ترين سنگ گورستان بود . به اين طريق مي شود استنباط کرد که مسلما از اواخر قرن نهم آن ناحيه مسکون بوده است .


5
عموما پرخورند شايد از اين نظر که مواد غذايي خوراکشان بسيار کم است .گوشت خيلي کم مي خورند . مگر گوسفندي يا بزي از کوه پرت شود و سنگ پايش را بشکند و مجبور بشوند سرش را ببرند و حلالش کنند تا گوشتي بهم برساند . در اينگونه موارد صاحب گوشت روي بام مي رود و گوشتي را که کشته است جار مي زند . گوشت بز يا گاو يا هرچيز ديگر . و اين اتفاق بيشتر تابستان ها مي افتد . غير ازين کمتر اتفاق مي افتد که قصابي کنند .بعضي ها هم که تمکني دارند يکي دوتا گوسفند يا بز مي کشند و قرمه مي کنند و براي زمستان نگهميدارند.
اگر گاهي گوشت داشته باشند و آبگوشت بخورند گوشت آن را نمي کوبند . گوشت را با بنشني که به همراه آن پخته اند در بشقاب جداگانه اي مي ريزند و بعد از تريد مي خورند . اما شير و ماست و دوغ و کشک و پنير و محصولات ديگري که از شير مي گيرند فراوان است . غير از اينها خوراک غالب اهالي نباتي است . هميشه ارزن و گندم - گاهي برنج و خيلي به ندرت حبوبات ديگر . سبزي هم مي خورند . البته فقط پخته و سبزي آنها بيشتر عبارت از سبزيهاي خودروي کوهي است . «شورک» و «والک» و «آبشن» بيش از همه در دسترسشان است . چوپان که دنبال چارپا بکوه مي رود در تابستان اين سبزيها را هم مي چيند و در کولباره خود به ده مي آورد و غير از او زنها هستند که سبزي خود را از کوه و دره مي چينند.هيچ روزي نيست که در هر خانواده اورازاني ديگ آش بپا نباشد .آش را روان و آبکي مي پزند که سبزي در ميانش شناور است . حتي آنرا هر روز به عنوان چاشت مي خورند . صبح ها از چايي خبري نيست .چايي را روزي يکبار عصر که از کار برمي گردند مي خورند .
تابستان ها که مردها خيلي زود از سر کار مي روند نمي رسند که در خانه چاشت کنند . نمازشان را که خواندند اول طلوع فجر راه مي افتند و چون مزارع دور است تا به محل درو يا شخم برسند آفتاب سرزده است . از راه که رسيدند سفره کمري خود را به آن «ابزار » مي گويند باز مي کنند و با نان و پنير ي جزيي سد جوع مي کنند و بکار مي پردازند . دو سه ساعتي که کار کردند زنها ديگ به سر ، چاشت آنها را از ده مي آورند.نان و پنير که در خيک نگاهش مي دارند و آش ؛ با قاشقهاي چوبي بزرگ که يک شهري به زحمت مي تواند آنرا به دهان ببرد .و يک سطل دوغ.به هر آشي دوغ مي زنند . و گاهي کشک.زنها همانجا سر کوه با مردهاي خود چاشت مي کنند و به ده برمي گردند و اين چاشت که در حوالي يکي دو ساعت ظهر خورده مي شود ناهار هم هست. بعد مردها نزديک غروب که مي خواهند دست از کار بکشند يک بار ديگر نيز سد جوع کرده اند و اين بار فقط با نان و پنير و گاهي «زيله» .
غروب که به خانه برگشتند شام حاضر است . باز هم آش. و بعد مي خوابند . يکساعت از شب گذشته کمتر جانداري در ده بيدار ست و هيچ پنجره اي نيست که از آن نوري به بيرون بتابد . ولي د رفصل بي کاري يعني وقتيکه برف و بوران اجازه نمي دهد بيرون بروند غذا سه وعده است . صبح و ظهر و شام.ولي آش صبح حتي يکروز هم فراموش نمي شود . آش ها مختلف : آش گندم ؛ گندم است که پوست مي کنند و مي کوبند و با چغندر و عدس مي پزند و با دوغ مي خورند . بلغور آش ؛ چيز ديگري شبيه به آش گندم است . آردين آش ؛ تقريبا آش رشته است . مغز گردو و کشمش و آلوچه را با رشته و چغندر مي پزند و با کشک يا «سج» يعني قره قروت مي خورند و اگر سرکه بهم برسد با سرکه .گوروس آش ؛ آش ارزن است که بازبا عدس و چغندر مي پزند . ارزن هم شوست کنده است . و چاشني آن دوغ است . سچ آش ؛ را با بلغور و برنج و چغندر مي پزند و به آن شير مي زنند و مي خورند . بعضي وقت ها قرمه هم به آن مي زنند . چغندر را با برگ و درسته توي ديگ مي پزند .چغندرهاي ريزي دارند . دو سه نوع غذا هم با شير درست مي کنند :«گوره ماست » يکي از آنهاست .کاسه هاي چوبي مخصوصي دارند که از مازندران مي آورند و به آن کچول مي گويند . شير را در آن مي دوشند و کمي ماست به آن مي زنند و مي خورند . شيرپت يکنوع ديگر از ين غذاست که فقط شير است ولي تشريفات مخصوصي دارد . شير را در همان کچول مي دوشند و تکه سنگ هايي را که در آتش گون داغ کرده اند توي آن مي ريزند که شيراز حرارتشان بچوش مي آيد ، بعد آنرا با نان مي خورند . خودشان عقيده دارند که زهراب شير را مي گيرند . اين دو غذا بيشتر خوراک چوپانهايي است که همراه گله به کوه مي روند . شير حاضر ، گون هم حاضر و در انبازشان نان و ماست وپنير هم حاضر دارند.
پلو هم مي خورند . اغلب به جاي برنج ، ارزن را پلو مي کنند . ارزن پوست کنده را با آب تنها مي پزند و به آن ماس تو شير مي زنند . کمي نرم مي شود و آنرا شير گوروس مي گويند . کاچي نوع ديگري از پلوهاي آنهاست که بلغور نرم د رآب پخته است با ماست يا آغز . مثل تهراني ها هم پلو مي خورند . برنج پخته با خورش که اغلب قيمه يا فسنجان است . و پيداست که اين خوراک اغنياست . دمک هم مي پزند . برنج و بلغور و ارزن را با کمي شورک در تنور مي پزند دمي مانند مي کنند . حليم هم مي پزند . زمستانها . و با قرمه . و تابستانها اگر اجبارا گوشت فراواني به همان صورت که گذشت درخانه بهم رسيده باشد . درست مثل حليمي که در تهران مي پزند . زيله را به صورت ديگر هم تهيه مي کنند و به آن آرداله مي گويند . آرد را بي روغن برشته مي کنند بعد به آن شير مي زنند .
اما نانهايي که مي خورند . غير از گندم و جو با ارزن هم نان مي پزند . و در ين صورت خمير را به تنور نمي زنند ، روي ساک مي پزند . نان معمولي شان دو نوع است : بالي نان که همان نان لواش نازک و بزرگ است و ديگري جو کلاس که نان جو است و گرده ناني کلفت و کوچک وسياه رنگ است . معمولا با ته مانده خمير گندم نيز که نازک نمي شود چني« نان سفت و سقطي درست مي کنند. ناني که در آش يا شير يا دوغ نرم مي کنندو مي خورند همين نان است . لواش را با پنير مي خورند و قاتق است . معمولا در هر خانه هفته اي يکبار نان مي بندند و تمان نان هفته را مي پزند و نگهميدارند . نانهاي ديگري هم دانرد که جزو تفنن هاي خانوادگي است . اگر مهماني برسد يا اگر سفري در پيش باشد . پنجه کش يکنوع ازين تفنن هاست که دراز و باريک است و با آرد گندم مي پزند و با شير خمير مي کنند و زرده تخم مرغ رويش مي مالند . گاهي هم شيره . يکنوع ديگر گرت است که با شير خمير مي کنند و مغز گردو لايش مي گذارند و روي آن نيز مغز گردوي کوبيده مي پاشند که برشته تر مي شود . يکنع ديگر اين نوع نان شير مالها ترکلاس استک ه به جاي گردو ، سبزي کوهي تازه به خمير آن مي زنند . سوغات ده بذاي خانوده ما هميشه يا پنير بده است يا عسل با همين يکي دو نوع شيرمال . گاهي هم والک و آبشن برايمان مي آورده اند .


6
لباس اهالي معمولا ساده است و در محل تهيه مي شود .با پشمي که از گوسفندهاي خود مي گيرند و مي تابند ، پارچه زمستاني ، جوراب پشمي و به ندرت قاليچه و خيلي بيشتر از آن جاجيم مي بافند . جاجيم هاي خوبي که در سراسر طالقان معروف است . روي کرسي مي اندازند ، با آن رختخواب مي پيچند و حتي براي فروش به شهر مي برند . کرباس را که بيشتر براي پيراهن و شلوار از خارج مي خرند در محل رنگ کمي کنند . رنگ آبي ثابت و سيري که لباس ، پاره پاره هم که بشود باز خود را حفظ مي کند . مردها پيراهن سفيد مي پوشند و شلوار آبي . وليان که از دهات ساوجبلاغ است و دو فرسخ بيشتر با اورازان فاصله ندارد (پايين اورازان است ) ، چون راه ماشين رو دارد ، خيلي زود آداب شهري را در لباس پوشيدن اقتباس کرده است . کلاه لگني ، کت ، شلوار ، و پيراهن هاي بلند زنانه در اين چند بار که رفت و آمدي از آنسو داشته ام هر بار بيشتر از پيش به چشمم خورده است . اما در اورازان کمتر اثري از پوشاک شهري هست . جوانهايي که از نظام وظيفه برمي گردند ، مردهايي که در فصل بيکاري به معادن ذغال آبيک و هيو مي روند يا زنهايي که مدتي در تهران به خدمتگاري مي گذرانند . همه وقتي به محل برگشتند خيلي به ندرت آداب شهري را حفظ مي کنند و باز همان کرباس آبي و همان گيوه هاي تخت کلفت و همان شلوار و شليته مي پوشند . مردها روي سر تراشيده شده شان کلاه نمدي معمولي مي گذارند . زيرچانه و روي گونه هاي خود را مي تراشند و ريش انبوهي مي گذارند که در ميان دو خط موازي ازين گوش تا آن گوش ادامه دارد و بهترين حافظ صورتهاي آن ها در قبال گرما و سرمااست . پيراهن کرباسي که در زير مي پوشند يخه اش از طرف راست باز مي شود و از بغل گردن تا پهلو دکمه مي خورد .دکمه هاي نخي مخصوصي که زنهاشان از قيطان درست مي کنند . دکمه ساخته شده بکار نمي رود . استين ها يکسره است و مج و دکمه ندارد ولي بجاي آن با ريسمان باريکي که به لباس دوخته شده مچ دست را مي بندند . روي پيراهن ، قبا بتن مي کنند . قباي سه چاکگ . کمي از کت هاي شهري بلندتر . تا بالاي زانو ، و از کرباس آبي که يخه اش باز است و آستين هايش را فقط موقع کار با ريسمان مي بند ند . پير مردها قباشان بلند تر است و اين خود يکي از علايم ريش سفيد است . روي قبا کمر مي بندند . گاهي با شال پشمي و گاهي با يک طناب سياه و بيشتر با يک تسمه چرمي . شلوار زير و رو ندارند . يک شلوار کرباس آبي سرو ته يکي و نه چندان گشاد ، مي پوشند که با بند تنبان بسته مي شود . معمولا در هر خانواده اي يک کپنک هم دارند که بآن شولا مي گويند و آنرا از نمد مي مالند و موقع سفر يا هروقت آبياري يا نوبت چوپاني دارند همراه مي برند و بدوش مي اندازند . کليجه از شولاکمي کوتاه تر است و بهمان شکل است . با آستينهايي که راست مي ايستد و نمي خوابد و دامن آن رويهم نمي آيد . جوراب پشمي و شال گردن هم دارند . دستکش هايي که زمستانها مي پوشند دو جاي انگشت دارد . يکي براي شست و يکي ديگر که پهن است براي چهار انگشت ديگر . زنها آنرا با کرک مي بافند . دستکش ديگري بهمين شکل دارند براي مواقع درو که از پوست مي سازند . گيوه هاي خود را محل مي کشند . تخت آنرا با کهنه پاره هاي کرباس آبي تهيه مي کنند و با سوزنهاي بلند زه از ميانش مي گذرانند و روي آنرا - بيشتر مردها و کمتر زنها - با نخ پرک مي بافند . تخت گيوه هاشان کلفت است و بافت روي آن درشت . همه اهالي گيوه کشي نمي دانند . يعني کشيدن تخت آنرا . چند نفر بخصوص اينکاره اند ولي اغلبشان بلندند که روي گيوه را ببافند . گيوه را زمستان نمي پوشند . در برف و سرما اگر بيرون بروند و چارق بپا مي کنند . يعني روي جوراب پشمي که مي پوشند پوست کلفتي را با زه بپا مي بندند که اتمام کف و نيمه اي از روي پا را مي گيرد . و خود اهالي به آن «چرم » مي گويند . شلوارهاي شهري که به ندرت ديده مي شود «تنبان پولکي » اسم دارد . بندرت پالتوهاي شهري نيز در آنجا ديده ام .
اما زنها . پيراهنشان از زير گلو تا روي شکم چاک دارد و دکمه مي خورد . مج آستينهاي آن نيز. پيراهن مخصوصي دارند . نه ببلندي پيراهن زنانه شهري و نه بکوتاهي پيراهن هاي مردانه . و دامن آن قسمت بالاي شليطه شان را مي پوشاند . زيرا اين پيراهن چيز ديگري به تن ندارند ولي روي آن جليقه اي مي پوشند که دکمه هايش هميشه باز است و آنچه زينت با خود دارند به اين جليقه مي آويزند . اغلب حاشيه آنرا مليله دوزيهاي ساده يا قيطان بندي مي کنند . دکمه هاي اغلب اين جليقه ها از سکه هاي نقره است . پيراهن و جليقه زنان از چيت هاي رنگارنگ است . شلواري که مي پوشند از مال مردها تنگ تر و از پارچه سياه است و تا مچ پايشانرا مي پوشاند . روي اين شلوار شليطه را مي پوشانند که تابالاي زانوست و خيلي چين مي خورد و از پارچه هاي رنگارنگ مي دوزند . پيرزنان درعوض شلوار و شليطه فقط يک شليطه بپا دارند که جلو و عقب دامن آن از ميان دو پا بهم دوخته است و در حقيقت شلوار بزرگ و بلندي و چين داري است که پاچه هاي آن به هم وصل است . کلاهي که زنها بسر مي گذارند کلاه پارچه اي گرد و کوتاهي است که روي پيشاني آن نقره کوب است و آنرا تا بالاي ابرو پايين مي کشند و زير آن سربندي از پارچه سفيد بسر مي کنند وکه دسته هايش را دور گردن مي پيچند . موهاي خود را از عقب در يک رشته مي بافند و آنرا با سربند به دور گردن مي پيچند . هيچ زني نمي توانيد ببينيد که گوشه اي از موهايش از زير اين سربند بيرون مانده باشد. کلاه خود را کلاه پيچ مي گويند . موقع خواب سربند و کلاه را بازمي کنند . پيرزنها فقط سربند دارند و کلاه کمتر مي گذارند . جليقه هم نمي پوشند .
کفش زنها اغلب همان گيوه هايي است که در محل تخت مي کشند و مي بافند و در زمستان ارسي هايي است که از شهر مي آورند . بچه هاي بزرگتر اگر پسر باشند مثل پدرها و اگر دختر باشند مثل مادرها لباس مي پوشند و کودکان خرد قاعده اي براي لباس پوشيدن ندارند . هرچه بدست پدر و مادر رسيد تنشان مي کنند. در مجالس سوگ و سرور تنها تغييري که در لباس زنها ديده مي شود چادر نمازهايي است که تک و توک به چشم مي خورد . وگرنه فقط لباس شسته يا نو مي پوشند .
فقط زنهاي جوان هستند که گاهي دستي به صورت خود مي برند . يعني دور چشمهاي خود را سياهالي مي مالند . هسته يک گياه کوهي را مي سوزانند و سوخته اش را با روغن آميخته مي کنند و به چشم مي مالند . غير از اين بزک اسباب ديگري ندارند . مگر در مورد عروس که سرخاب و سفيدابي هم بکار مي برند . شکرت مستقيم زنها در کار روزانه اجازه تفنني بيشتر ازين را نمي دهد . اهالي اصطلاحي دارند که در مورد کارهاي سخت زنها بسيار گوياست :«مردکاني خدا زنکانند.» تنها کارهاي خانه نيست که به عهده زنهاست . موقع درو و خرمن کوبي و علف چيني و در صيفي کاري و هر کار ديگري با مردها دوش بدوشند. بچه هاي شيري خود را با چادر شبي به پشت مي بندند و راه مي افتند و پابه پاي مردان کار مي کنند . فقط شخم و آبياري شبانه کار تنها مردان است . غير ازين هيچ استثنايي براي زنها قايل نيستند. مدرسه که در ده نيست . بچه ها به محض اين که راه افتادند کار هم مي کنند . اول کارهاي سبک ، بعد دنبال چارپا راه افتادن و بار را بمنزل رساندن و بعد درو و بعد هم کارهاي ديگر . بيماري بچه ها بيشتر چشم درداست و اغلب چشم هاشان ناسور مي ماند . غير از دوا و درمانهاي پيرزنانه معالجه ديگري هم ندارند . ولي همين بچه ها وقتي بزرگ مي شوند از يک فرسخي تشخيص مي دهند که روي کوه مقابل گوسفندي است که مي چرد يا بزي .


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:21 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها